حکایت «دزدی درویش»
درویشی را ضرورتی پیش آمد، گلیمى از خانه یاری بدزدید. حاکم فرمود تا دستش بدر کنند. صاحب گلیم شفاعت کرد که من او را بحل کردم. گفتا : به شفاعت تو حد شرع فرو نگذارم.
گفت: آنچه فرمودی راست گفتی ولیکن هر که از مال وقف چیزی بدزدد قطعش لازم نیاید والفقیر لایملک هر چه درویشانراست وقف محتاجان است. حاکم دست ازو بداشت و ملامت کردن گرفت که جهان برتو تنگ آمده بود که دزدی نکردی الا از خانه چنین یاری. گفت: اى خداوند نشنیدهاى که گویند: خانه دوستان بروب و در دشمنان مکوب.
#حکایت
📀 کتابخانۀ صوتی _ تصویری همراه ⬇️
📡 @sovtitasviri