eitaa logo
بوستان رمان . عاشقانه.احساسی.هیجانی
237 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
229 ویدیو
23 فایل
رمان های عاشقانه هیجانی پلیسی اجتماعی و... eitaa.com/joinchat/2235498528Cf48e386db9 ارتباط با مدیر کانال @sama14313
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و پنجاه و دوم ناخودآگاه با دیدن چهرهی آروم گرفته اش کلافگیم فروکش کرد و با نفسی عمیق چشم ازش گرفتم و همون طور که به رو به رو چشم دوختم دستشو که روی پاش بود برداشتم. به محض لمس دست های ظریف و گرمش، قطب سرد و یخ زده ی نبودن هاش لرزید! انگار که داشت از گرمای دستاش کوه های برفراشته از یخ این قطب رو که از نبودنش ساخته شده بود آب می کرد، بی قرار همون طور که نفسم به شمارش افتاده بود دستش رو به لبم نزدیک کردم و از ته دل بوسیدمش و باز هم دل تنگ تر از قبل با انگشت شستم نوازشش کردم و همون طور که روی دنده گذاشتمش با دست خودم چفتش کردم و دنده رو عوض کردم. هنوز چند لحظه نگذشته بود که سکوت ماشین با صدای تلفن اردلان که توی ماشین جا مونده بود شکست! با قرمز شدن چراغ توقف کردم و تلفن رو از روی داشبورد برداشتم که صداشو قطع کنم؛ با نگاهم به اسم " آراد رستمی" تماس رو وصل کردم. - جانم؟ هیوا که دید فرمون رو به دست ندارم؛ خواست دستشو بکشه که با فشاری آرام مانعش شدم و گوشی رو روی اسپیکر گذاشتم که صدای اردلان تو ماشین پیچید؛ اردلان: جانت بی بلا! - اِ تویی اردلان فکر کردم آراد. اردلان: نه گوشیم جا مونده بود با گوشی آراد زنگ زدم. ببین زنگ زدم بگم اگه پول لازم بودی داشبورد رو یه سر بزن، امری نیست؟ چطور به فکرش رسیده بود پول همراهم نیست؟! ذکاوت بالاش بازم بی اراده لبخند تحسین رو روی لبم نشوند، در جوابش گفتم: نه قربان با این فکر هوشیار شما مگه عرضی هم می مونه؟ اردلان: به جای زبون ریختن مواظب آبجیم باش، بار بعد دیدمش این طوری نباشه ها؟ نیم نگاهی به چشم های خسته ی هیوا کردم و گفتم: ای به چشم قربان، خداحافظ. اردلان: به سلامت. تلفن رو قطع کردم و خطاب هیوا گفتم: عشقِ من حالش خوبه؟ همون طور که نگاهشو به من دوخته بود  گفت: اوهوم. دلم با " اوهوم" گفتنش چنان بالا و پایین شد که تک نفسی عمیق کشیدم، آخه خیلی وقت بود تنگ شده بود. فشار آرومی به دستش دادم و  با دیدن رستورانی که اون نزدیکی ها بود پارک کردم و به چشمای خسته ی آبی رنگش که دریایی آروم رو برام تداعی میکرد  چشم دوختم؛ - پیاده شو خانم خانما؛ بریم یه غذایی بخوریم که کمی سر حال بیای. سرش رو برداشت و با نگاهی به اطراف گفت: رهام؟ - جونم، زندگیم؟! برای لحظه ای چشماشو بست و با باز کردنش گفت: اصلا گشنه ام نیست، میشه بری خونه؟! اونقدر با التماس این چند جمله رو پشت هم ردیف کرد که بوسه ای به دستش زدم و گفتم: پس گشنگیتو چکار کنم عشقم؟! هیوا: حال و حوصلهی رستوران رفتن رو ندارم، حتما خونه یه چیزی هست برای خوردن. خواهش میکنم نه نیار، دلم خونه رو میخواد! دوست نداشتم اذیتش کنم؛  بالاخره تو خونه یه چیزی به خوردش می دادم بخاطر همین زیاد اصرار نکردم و گفتم: -باشه خانم جان، چشم میریم خونه اما تو مطمئنی فقط واسه خونه دلت تنگه! مکث کوتاهی کردم قبل از اینکه چیزی بگه بازم گفتم: اَی شیطون؛  وایسا بینم، نکنه خونه رو بهونه کردی؟! ها؟ با گفتن این حرف بالاخره لبخند،  روی لب های غنچهایش شکفت، انگار که بهار شده باشه گونه هاش گل انداخت و  چشم هاشم خندید. همون طور که ماشین و راه انداختم گفتم: پس بالاخره بهار شد، هیوا خانم! با لحن آرومی که معلوم بود بخاطر من میخواست هواش رو عوض کنه گفت: از وقتی که برگشتی بهار شده تو حالا فهمیدی؟! تمام حرفاش به زیبایی چیده شده بود که من رو باز هم از نو بسازه و من خوشحال از این داشتن دوباره اش، زیر لب خدا رو شکر کردم. با عوض کردن راهم به سمت خونه  هیوا با دیدن اسباب بازی فروشی پیشنهاد داد برای یاسین اسباب بازی بگیریم و بعد از خریدن چند وسیله بالاخره راهی خونه شدیم. با رسیدنمون پایین رفتم و زنگ در رو زدم. با نفسی عمیق به اطراف ساختمون که هنوز هم چراغ هاش روشن بود نگاه کردم. یادمه وقتی از این خونه رفتم دل کندن  چنان برام سخت بود که انگار تمام وجودم رو جا گذاشتم، حالا با اومدنم انگار دوباره داشتم اون رهام قبلی رو پیدا میکردم. اون رهامی که کنار هیوا و دوستاش تو این خونه جا مونده بود رو میگم. غرق در افکارم بودم که در باز شد؛ ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و پنجاه و سوم حمید لحظه ای متعجب نگاهم کرد، به لحظه نکشیده به سمتم اومد و محکم بغلم کرد. حمید: پس هرچی گفتن راست بود؛ خدایا شکرت! نکنه اینا همش خوابه؟[ ازم جدا شد و با اشتیاق نگاهم کردو دوباره به آغوشم کشید] رهام آخه چطور ممکنه؟! خنده کنان از خودم جداش کردم و گفتم: اگه ناراحتی برگردم؟! حمید: من غلط بکنم، من بی جا بکنم ناراحت باشم بیان داخل. به در اشاره کردم و گفتم: درو باز کن ماشین رو بیارم داخل. حمید: چشم. و بعد از گفت این حرف همون طور که رفت صدای دادش اومد که صفورا خانم رو صدا زد؛ حمید: مامان... اومدن، بیاین. سوار ماشین شدم و به محض داخل شدنمون صفورا خانم و گیسو به استقبالمون اومدن. همین که از ماشین پیاده شدم، عمه طبق معمول منقل کوچیک رو روی سینی گذاشته بود و اسپند به دست به سمتم اومد و با چشم هایی به اشک نشسته  همون طور که به سمتمون اومد گفت: الهی من دورتون بگردم. ای خدا شکر... خدایا شکر... من دیگه چی ازت بخوام خدا... پسرمو برگردوندی! خدایا شکر، هیوا جان سلام مادر، الهی قربونت بشم. اونقدر حرفاشو با گریه و زجه میگفت که به سمتش رفتم که بغلش کنم، سینی رو دست گیسو داد؛ تا بهش رسیدم بغلش کردم. - عمه، قربونت بشم گریه نکن؟! دستاش بالا آورد و با ناباوری صورتمو قاب کرد و همون طور که نگاه می کرد بی امون اشک می ریخت. عمه: چراغ خونه ام برگشتی؟! قدمت رو چشم، تاج سرم. سرم رو پایین آوردم و پیشونیش رو بوسیدم و اون هم صورتمو بی نصیب نذاشت و غرق بوسه هاش کرد. حمید: مامان بی خیال تمومش کردی،  دوتا از این بوسه هاتم خرج ما کن. گیسو که کنار هیوا بود همون طور که به من چشم دوخت، خطاب به حمید گفت: حمید آقا یه امشبه رو حسودی نکن. حمید با حرف گیسو خندیدو گفت: اگه مامان تعهد میده منم ببوسه؛ باشه آبجی امشبم بخاطر شما میگذرم. به حرف حمید میخندیدم که گیسو گفت: جدا از شوخی آقا رهام خیلی خوشحالم که برگشتین [صداش پشت لبخندی که لب داشت لرزید] رفتنتون اصلا عدالت نبود، همه مون با رفتنت دوباره بی کس شدیم. قربون خدا بشم که همیشه عادله و سایه ی شمارو از سر این خونه و آدماش کم نکرد. همین که این حرف و گفت اشک به چشماش دویید و گریه کرد. همه سکوت کردن از عمه جدا شدم  به سمت گیسو رفتم و گفتم:  اِ زن داداش توروخدا گریه نکن. هیوا بغلش کرد بوسیدش. من که اوقات تلخی گیسو حالمو بد کرده بود بی طاقت گفتم: زن داداش به خدا داری با گریه ات آتیشم میزنی ها!  توروخدا نکن امین ازم شاکی میشه. با گفتن این حرف بعد مکثی کوتاه دستی به چشم هاش کشید و گفت: ببخشید توروخدا از شوق اومدنتو هول کردم، دست خودم نبود. با حرف های گیسو نه تنها خودش، بلکه چشم های حمید و عمه هم بارونی شده بود. از این که انقدر بودن من براشون مهم بود و شادی رو تو چهرهی تک تک شون مثل سرتیتری بزرگ میشد خوند، برای من بیش از پیش دل خوش کننده بود و خوشحال بودم با اینکه خانواده ام رو از دست داده بودم هنوز هم کسایی رو  داشتم که نگران حالم و دلتنگ نبودنم باشند. قدم زنان با هم به خونه رفتیم و با وارد شدنمون به خونه؛ صمیمی تر از قبل دور هم جمع شدیم و تا حدودی از اتفاق هایی که برامون افتاده بود گفتیم. توضیح هاتمون زیاد طول نکشید که  صفورا خانم از آشپزخونه صدامون زدو برای غذا خوردن فرا خوندمون. با اشاره ای به هیوا بلند شدم و با هم به سمت آشپزخونه رفتیم. همون طور که مشغول حرف زدن با هیوا بودم و غذا میخوردم؛ صدای تلفن میون حرفم دویید؛ قاشق رو کنار بشقاب گذاشتم و گفتم: من جواب میدم. همون طور که بیرون رفتم خطاب به بقیه گفتم: چرا کسی جواب نمیده... ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و پنجاه و چهارم هنوز حرف تو دهنم بود که با خروجم از آشپزخونه متوجه شدم نه حمید هست نه حتی عمه و گیسو که تا چند لحظه پیش صداشون می اومد. بی خیال به سمت تلفن رفتم و جواب دادم. - بله بفرمایید؟! آراد با صدایی گرفته گفت: چطوری داداش؟ کی برگشتین خونه؟! - قربونت، یه ساعتی میشه، چرا نموندین؟! چرا صدات گرفته؟! آراد: وقت برای اومدن زیاده، دیگه گفتیم  خسته اید بعدا بیایم آوار شیم، منم که باید فردا برم آمل کلی کار دارم، خواستم بگم چند روزی نیستم. - آمل! آمل واسه چی؟! از صدای گرفته و طرز حرف زدنش نگران شدم و کلافه گفتم:  درست حرف بزن ببینم چی میگی شده؟ آراد: نگران نشو رفیق، الان تازه باید خوشحالم باشی چون داریم، میریم خواستگاری. با تعجب گفتم: خواستگاری؟! برای کی؟! خندید و میون خنده گفت: یعنی انقدر پیر شدم که بهم نمیاد برم خواستگاری واسه خودم؟! با فکر اینکه آراد چقدر به عشقش پایبند بود و امکان نداشت ازش بگذره حدس زدم که خواب زده شده باشه و بخاطر همین با لحن شوخی گفتم: آراد جان؟! با صدای گرفته اش گفت: جونم رفیق. - انگار از ساعت خوابت گذشته و داری هزیون میگی، برو بگیر بخواب فردا بهت زنگ میزنم. آراد: خواب کدومه برادر من! نمی دونم چرا امشب انقدر دیر میگذره؟! یعنی میشه من فردا شب رو ببینم؟! اونقدر از حرف هاش تعجب کردم که با لحنی پر از سوال گفتم: انگار شوخی شوخی جدیش کردی؟ حالا طرف کیه که یه شبه دلتو برد و پا رو عشق قبلیت گذاشتی؟! آراد: بهم برخوردها، راجع به من چی فکر کردی؟ یه شبه کدومه؟! من یه عمرِ درگیرشم، عشق اول و آخرمه. باورم در برابر حرف های آراد بدجوری داشت مقاومت میکرد و با ناباوری گفتم: نگو که داری از الهام حرف میزنی؟! خندید و گفت: میگم که دارم از الهام حرف میزنم چرا باورت نمیشه؟! - وای پسر چطوری آخه مگه میشه؟! تو... الهام... تو کَتَم نمیره. آراد: بذار بره رفیق، بذاره بره که برای داشتنش کم نکشیدم. - نمیخوای بگی چطوری این غیر ممکن رو ممکن کردی؟! آراد: همون طوری که تو " غیر ممکن" یه " ممکن" هست، داستانش مفصله بعدا برات تعریف میکنم، تو فعلا بگو برای فردا شب چی بپوشم؟! از وسواسش برای لباس پوشیدن قهقه زدم و گفت: یعنی به جون خودم نوبرشی؛ کار به این سختی رو کردی حالا گیرت فقط چی پوشیدنه! یه چیزی بپوش دیگه. آراد: مارو ببین از کی نظر می خوایم؛ باشه داداش شب بخیر. - شبت بخیر، برو بگیر بخواب؛ تا فردا شب یه چیزی برای پوشیدن پیدا میکنی، خیلی خسته ام، خداحافظ. آراد: آره جون خودت خسته ای و میخوای الان بگیری بخوابی! از حرفی که زد خنده ام گرفت و گفتم: چیزی گفتی؟ آراد: ها! نه داداش، گفتم چیزی به ذهنت رسید بپوشم بهم بگو. خنده ام رو کنترل کردم و گفتم: دیوونه شب بخیر. و گوشی رو سر جاش گذاشتم. همونطور که میخندیدم زیر لب خدا رو شکر میکردم، هیوا از کنار اوپن صدام زد؛ هیوا: کی بود این وقت شبی به شما زنگ زد و همچین غرق خنده تون کرد که سر از پا نمی شناسید و به جای اینکه بیاید آشپزخونه داری میرید جایی دیگه؟! از کنجکاویی که رگه های حسادت لابهلاش بی داد میکرد، چشمکی نثارش کردم و با حال خوبم بهش رو کردم و گفتم: آرادم داره دوماد میشه هیوا، چطور خوشحال نباشم؟! با شوق و لبی خندون نگاهشو به بالا دوخت و گفت: وای خدایا شکرت، میدونستم کمکش میکنی. با مکثی کوتاه بعد از این حرف خطاب به من گفت: کجا میری؟ بیا غذات مونده. بدون اینکه برگردم گفتم: میل نداشتم؛  بخاطر تو خوردم، توام که چیزی از غذات نمونده بود حتما خوردیش، بیا بالا خیلی خسته ام. منتظر جواب نشدم و وارد اتاق شدم. در اتاق رو که باز کردم به محض اینکه کلید لامپ رو زدم و اتاق روشن شد؛ برای لحظهای دهنم باز موند! هیچ شباهتی به اتاقی که من جا گذاشته بودم نداشت. ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و پنجاه و پنجم نمیدونستم از کجا شروع به نگاه کردنشون کنم، بهت زده چند قدم جلو رفتم و وسط اتاق ایستادم از اولین عکسی که توجه ام رو جلب کرد با مکثی کوتاه چشم گرفتم و مبهوت و آهسته دور تا دور اتاق رو نگاه کردم؛ تمام اتاق پر بود از عکس های قاب شدهی من، لبخند بی اراده روی لب هام نقش بست. حس خوبی تمام وجودم در برگرفته بود، با لبخند همون طور چرخی دیگه دور خودم زدم، غرق لذتی که مهمون قلبم شده بود، شدم. لذت کمی نبود اینکه بفهمی اونی که همه دنیاته بعد رفتنت، با وجود تمام بدی هات باز اونقدر دوستت داشته باشه که با عکسات تو اتاقش کلکسیون ساخته. میون چرخ زدنم، نگاهم به ستاره ای که میون عکس ها میدرخشید افتاد، آروم به سمتش رفتم. هیوا با خنده ای تو آغوشم غرق شده بود. دستمو روی چال گونه هاش کشیدم، بی اراده لبخندم عمیق شد و با خنده کوتاه زیر لب زمزمه کردم: دیوونه داری با من چکار میکنی؟! تو همون لحظه دلِ بی تابم هیوا رو فریاد کشید. درست مثل معتادی که آرامش رو ازش دریغ کردن هنوز نگاهم به عکس بود که  اسم هیوا رو به لب آوردم و بی قرار به سمت در برگشتم که دوباره صداش کنم اما... با دیدنش تو چهار چوب در که تکیه داده  سرشو خم کرده بود و به من خیره شده بود؛ برای لحظه ای قلبم چنان تپیدنش اوج گرفت که بی درنگ به سمتش کشیده شدم. بی حرف فاصلهی چند قدمی بینمون رو با قدم های بلند طی کردم و همزمان با کشیدن دستش به سمت خودم درو بستم و محکم به آغوشم کشیدمش، اونقدر محکم که؛ انتظار ریشه کن شه و فاصله ها تاوان پس بدن. دلم چنان میتپید که نفس هام به شمارشِ تپش هاش نشسته بود. با تمام وجودم هواشو نفس کشیدم. دست خودم نبود؛ دل تنگ بودم و این دل تنگی بدجوری امونمو بریده بود و هیچی جز به آغوش کشیدنش آرومم نمی کرد. بی قرار بوسه ای محکم به سرش زدم، که سرشو از روی سینهام برداره؛ اما با دیدن دست بانداژ شدهاش نگران  حلقه ی دستم شل شد و همزمان گفتم: دستت! چرا یادم... نگاه آبیشو به چشم هام دوخت و با صدای که بند بند وجودمو به التماس خواستنش نشوند میون حرفم اومد و گفت:گر تو  گرفتارم کنی من با گرفتاری خوشم داروے دردم گر تویی در اوج بیماری خوشم و بعد از خوندن این شعر چشم هاشو با آرامش رو هم گذاشت با مکثی کوتاه ادامه داد؛ هیوا: درد هرچقدر هم درد باشه کنار تو معنی نداره. با شنیدن حرفش قلبم از تپیدن دست کشید و نگاهم رو که نفهمیدم کی به لب هاش گره خورده بود، بالا کشیدم و همین طور که مستِ چشماش شدم با صدایی گرفته که انگار از عمق چشم های دریایش نجات داده بودم، گفتم: همیشه با کارات و حرفات دل دیوونهام رو عاشق و عاشق تر کردی، به همینم قانع نشدی و منِ  عاشقُ به بی قراری خودت کشوندی و حالا منِ عاشق و بی قرار میخوام یه چیزی رو اعتراف کنم که... قرار این مردِ بی قرار فقط تویی، تو هیوا! بعداز گفتن این حرف؛ آروم صورتم رو تا امتداد صورتش پایین کشیدم. بی تاب بوسهی عمیقم رو که هم سنگ تموم دل تنگی هام و دوری هام بود رو به لباش مهر کردم. غرق بوسیدنش بودم که با سنگینه روی پنجهی پاهام بی اراده برای چند لحظه دست از بوسیدنش کشیدم!  انگار می خواست حس آشنایی رو مهمون قلبم کنه. چون دست سالمش رو پیچک وار از روی سینه ام بالا کشید و دور گردنم حلقه کرد و من باز با ضربان قلبم به استقبالش رفتم و لحظه نشده احساس حرکت لب هاش رو لب هام دلم روچنان به خودش لرزوند که انگار زلزله ای در ثانیه اتفاق افتاد و جابهجاش کرد. دست دلم نبود با عشق ورزیدن هیوا از مرز دیوونگی گذشت، اونقد که دست های حلقه شدم رو دور کمرش محکم و محکم تر کردم و با پاهایی که حالا پاهای هیوا هم سوارش بود به سمت تخت قدم برداشتم... قلبم با احساس بوسه های نرم و کوتاه و نفس هایی که هرمشون به صورتم میخورد، چنان تپیدنش اوج گرفت که هوشیارم کرد. باعث و بانی این هوشیاری کسی نبود جز هیوا! ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و پنجاه و ششم بدون اینکه چشم هام رو باز کنم، صورتم رو برای لحظه ای جابجا کردم که درست لبهاش رو لبهام فرود اومد و بی معطلی دستم رو پشت سرش گذاشتم و مانع عقب کشیدن سرش شدم. کم کم از بوسهی عمیق و طولانیم  نفسش به تنگ اومد که دستم رو کنار کشیدم. با دست سالم اش به تخته ی سینه ام ضربه زد و گفت: دیوونه ترسیدم، نمیگی قلبم وایمیسته؟! با احتیاط به آغوشم کشیدمش، که یهویی گفت: آخ! بوسه ای کوتاه به سرش زدم و حلقه ی دست هام رو سفت تر کردم و گفتم: قلبت غلط کرده که بخواد وایسه مگه دست خودشه! هیوا: پس دست کیه؟! - دست همونی که الان بغلشی، فهمیدی؟! منتظر به چشم های آبیش خیره شدم که نگاهم به روسری که سر کرده بود افتاد و با تعجب گفتم: کسی خونه است؟ چرا روسری سر کردی؟! لحظه ای با رقص تیله های آبی چشماش سکوتم بینمون رو از سوال پر کرد و بعد هم خودشو از آغوشم بیرون کشید و گفت: نه، مهمون کجا بود، الانه که یاسین بیاد، من و گیسو به بدبختی بندش کردیم بیدارت نکنه. کمی از حرکتش جا خوردم؛ اما با حرفی که زد، تا حدودی قانع شدم و دنبالش رو نگرفتم. پتو رو کنار زدم و هنوز پامو از تخت آویزون نکرده بودم که درِ اتاق یهو باز شد و یاس با آغوش باز، همون طور که به سمتم میدویید وارد اتاق شد و دایی، دایی کنان خودش رو چنان تو غرق آغوشم کرد که من رو به تخت برگردوند. اونقدر دل تنگش شده بودم که صورتشو غرق بوسه کردم و چند لحظه بعد همون طور که از خودم جداش کردم و رو دلم گذاشتمش و گفتم: چطوری عشق دایی؟ لحظه ای سکوت کرد و با بُهت قیافهی جدیدم رو برانداز کرد و میون بهتش گفت: دایی! دلم برای دایی گفتنش قنج رفت و همون طور که سرشو گرفتم تو دستم و پیشونیشو بوسیدم گفتم: جون دایی؟ یاسین: چرا این شکلی شدی؟! موهات کو؟ لبخندی به حرفش زدم و گفتم: زدم که بهتر دربیاد دایی جان، بد شدم؟! چند لحظه بی حرف نگاهم کرد، یک باره دستشو بیرون کشید و محکم تر از قبل دور گردنم حلقه کرد و گفت: هرجوری میخوای باشی، باش؛ فقط دیگه نرو دایی، توروخدا تنهامون نذار، بخدا وقتی نیستی خیلی بده دایی. تو همون حالت نگاهم به هیوا بود که با لبخندی که به لب داشت دستی به چشم های پر از اشکش کشید و آروم لب زد خیالشو راحت کن. دستم رو نوازش گونه به سرش کشیدم و بوسه ای به سرش که کنار صورتم بود زدم گفتم: دایی قربون شیرین زبونیات،   دیگه جای نمیرم و تا ابد کنارت می مونم. تو همون حالت دست هاشو محکم تر کرد و گفت: قول؟! خواستم جواب حرفش رو بدم که صدای در نیمه باز اتاق میون حرفم اومد و گفتم: بفرمایید. در بیشتر باز شد و صفورا خانم تو چهار چوب در ایستاد با دیدن یاسین تو آغوشم، لبخندی زد و گفت:سلام پسرم، حمید میگه تو حیاط یه آقا منتظرته. -سلام عمه جان، نگفت کی بود؟! عمه: چرا اتفاقا، فکر کنم گفت آقای ندری. با آوردن اسم اردلان، همونطور که بلند شدم گفتم: ممنون. هیوا: وایسا منم میام. با گفتن این حرف خودشو به من رسوند، دستشو تو دستم گرفتم و انگشت های ظریفاش که تنها تکمیل کنندهی جای خالی بین انگشتام بودن به انگشت هام چفت کردم؛ و خطاب به یاسین که دستاشو دور گردنم و پاهاشو دور کمرم حلقه کرده بود گفتم: دایی؟! یاسین: جونم، دایی؟ - داری دایی رو خفه میکنی ها! ول کن قربونت برم. یاسین: تو که هنوز قول ندادی؟! میترسم با این آقاهه فرار کنی. با گفتن این حرف هیوا خندید و فشار آرومی به دستش آوردم و همون طور که از پله ها پایین میرفتم خطاب به یاس بازم گفتم: نه دایی جان کجا فرار کنم، قول میدم، قول مردونه. اردلان همزمان با اومدن ما بلند شد و به استقبالمون اومد و همون طور که به من دست داد سلام کرد و رو به هیوا هم شروع به احوال پرسی کرد و بعد نگاهش رو به سمت من سوق داد و گفت: خب این شازده که همچین بغلت کرده کیه؟! ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و پنجاه و هفتم با گفتن این حرف یاسین به سمتش چرخید. اردلان به محض دیدن یاس لبخند رو لبش خشکید. میون بُهت به سختی دهن باز کرد و گفت: ت... تو... یاسینِ امینی؟! اشک به چشم هاش دویید و یاسین رو از آغوش من کند و با تمام وجود به خودش چسبوند. انگار که گمشده شو پیدا کرده و یاسینی رو که غرق در تعجب بود رو غرق بوسه کرد. اردلان: کجا رفتین عمو؟! خدایا شکر. بازم بوسیدش؛ من که از رفتارهای اردلان تعجب کرده بودم گفتم: مگه تو یاسین رو قبلا هم دیده بودی؟ دست از بوسیدنش برداشت و گفت: فقط بگو چطوری؟! چطوری پیداشون کردی؟! منی که سه سال تمامِ همه جارو گشتم و پیداشون نکردم... هنوز حرف تو دهنش بود که گیسو همین طور که یاسین رو صدا میزد از اتاقش بیرون اومد و یاس هم در جواب صدا زدن های مادرش گفت: اینجام مامان! گیسو که با شنیدن صدای یاس به سمت ما راه کج کرد. همون طور که گفت: کجایی ماما... با برگشتن اردلان به سمتش حرفشو خورد و دیگه نتونست چیزی بگه و سر جاش با نگاهی بهت زده به اردلان خیره شد. اردلان همون طور که یاس رو تو بغلش داشت به سمت گیسو قدم برداشت. روبروش ایستاد و با مکثی کوتاه گفت: دیدنتون یا خوابه یا یه تیکه از گذشته که الان اشتباهی قاطیه زمان حالم شده، وگرنه من خوش شانس نیستم که به این راحتی پیداتون کنم! گیسو که انگار از دیدن اردلان و حرف هاش خجالت زده شده بود، بدون کوچک ترین حرفی سرشو پایین انداخت. اردلان با مکثی کوتاه ادامه داد: می دونی چقدر گشتم؟! می دونی تموم این شهر رو چند بار زیر و رو کردم اما پیداتون نکردم؟! آره سخته، گشتن و پیدا نکردن؛ اما من هر بار بیشتر از بار قبل میگشتم؛ خیالی نبود به پای رفاقتم با امین هر چقدر هم این شهر واسم حکایت انبار کاه میشد باز هم میگشتم. اما خدا وکیلی بگو... بگو چرا؟ چرا بی خبر گذاشتی رفتی؟! سکوت کوتاه اردلان همزمان شد با لرزیدن شونه های گیسو؛ و چند لحظه بعد میون گریه گفت: ترسیده بودم، دست خودم نبود. اردلان دلگیرتر از قبل گفت: تو که تو خونهی من بودی، ترس از چی؟! گریه امون گیسو رو چنان ازش گرفته بود که نمی تونست حرف بزنه. من و هیوا که تا اون لحظه تو سکوتِ بُهت زده ای غرق شده بودیم؛ همزمان به هم نگاهی کردیم و به سمتشون رفتیم. من برای آروم کردن هر دوشون و این که یاسین نترسه، لبخند به لب، آروم گفتم: این جا چه خبره؟! واقعا شما هم دیگه رو  قبلا دیدین؟! قبل از این که کنارشون برسیم اردلان با لحنی آرومتر بحث رو ادامه داد؛ اردلان: می دونی روزی چند بار خودم رو لعنت میکردم که امانت دار خوبی نبودم و شرمنده ی امین شدم؟! تمام فکرم شده بود این که الان کجایین و دارین چکار میکنید؟! دست رو شونهی اردلان گذاشتم و با اشاره بهش خواستم که بحث رو کوتاه کنه. در جواب من لبشو به دندون گرفت و چند بار سرشو به نشانهی تایید بالا و پایین کرد. گیسو دستی به چشماش کشید و گفت: ترسیده بودم، ترسیده بودم و فکر میکردم اگه توام از جای من خبر داشته باشی خانواده ی امین میفهمن، آخه بعد از امین یه جورایی جای خالیش رو برای عمو و زن عمو ( پدر و مادر امین) پر کرده بودی، بخاطر همین بی خبر گذاشتمت. بعد از گفتن این حرف بلندتر از قبل گریه کرد. یاسین با مشت به شونه های اردلان که از سنگین درد خم شده بودن کوبید و با لحن عصبیاش فریاد کشید: چرا اشک مامانم رو در آوردی؟ ازتون بدم میاد، از تو، از بابا جون، از مامان جون که نمیذارید ما زندگی کنیم. من شما رو نمی خوام... اردلان در مقابل حرف های یاسین فقط سرشو پایین انداخته بود و چیزی نمیگفت. جلو رفتم و یاسین رو از آغوش اردلان بیرون کشیدم که فریاد زنان گفت: ولم کن دایی، مگه نمی بینی مامانم داره گریه میکنه؟ ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و پنجاه و هشتم چرا چیزی بهش نمیگی؟! یاسین رو بیشتر تو آغوشم فشردم و سعی کردم آرومش کنم. - هیچ کی نمیتونه مامانت رو ناراحت کنه، قربونت برم، عمو اردلان که با شما کاری نداره، اون دوسته باباته، نگرانتون بوده... . کم کم از دست و پا زدن دست برداشت و سرشو رو شونه ام گذاشت، انگار با حرفام مرحمی روی دلِ نگرانش گذاشتم که  دیگه هیچ حرفی نزد. سکوت آزار دهنده ی بعد از قطع شدن فریاد های یاسین رو بازم اردلان این بار با صدای فرو ریختهاش شکست: آقا علی بعد از فرار کردنت از خونه اشون به من زنگ زد و از سختی ها و رنج هایی که مادر امین بهت تحمیل کرده بود گفت،  یه جورایی به من پناه آورده بود و ازم خواست که پیدات کنم تا خدایی نکرده تو این شهر آوارهی کوچه و خیابون نشی، منم کلی گشتم تا پیدات کردم، تا خیال آقا علی و خیالِ دلِ خودم که شرمنده ی رفیق نشه رو راحت کردم؛ اما تو... تو بعدِ گذشتن چند روز بی خبر گذاشتی رفتی. گیسو: اونجا  واسه من و بچه ام امنیت نداشت. اردلان: چرا اینو میگی، من اگه تو اون خونه نبودم فقط خواستم شما راحت باشین وگرنه به خداوندی خدا از دور هواتونو چهار چشمی داشتم. اگه به من میگفتی از ترس چی تصمیم رفتن گرفتی برات توضیح میدادم، که آقا علی در جریان بود و منم چرا فقط گاهی بهتون سر می زنم. گیسو با شنیدن حرفای اردلان میون گریه اش گفت: من چه می دونستم، چه... می... دونستم! هیوا هم که حال بد گیسو ناراحتش کرده بود به سمتش رفت و به آغوشش کشید؛ هیوا: آروم باش گیسو جان، اتفاقی بود که افتاده، با گریه کردن که چیزی درست نمیشه. - راست میگه زن داداش پاک کن اشکاتو، اردلان داداش توام وا کن اون اخماتو! اینم عَوضِ خوش حال بودنتونه؟! و همزمان با گفتن این حرف ها دستم رو پشت اردلان گذاشتم و به سمت مبل ها کشوندم و هیوا هم گیسو رو آورد و همه به اتفاق هم نشستیم *** آراد- کلافه از هراسونی و بی قراری شاهین خودکار دستمو روی کارت های پراکنده شده انداختم و به شاهین که طول دوازده متری پذیرایی رو برای هزارمین بار طی میکرد نگاه کردم و گفتم: دِ بیا بشین، الان پس می افتی؛ کی تا حالا مراسم بی دوماد گرفته که ما بشیم دومیش؟! بی اعتنا به حرف من همون طور که به راه رفتنش ادامه میداد دست مشت شدش رو به کف دست دیگهاش زد و گفت: اگه خانوادم باهاشون کج رفتاری کنن چه خاکی تو سرم بزیزم؟ چرا گذاشتی بِرَن؟! تو که از مخالفتشون خبر داری، من دیگه پسر اون خونواده نیستم. - تو غلط میکنی نباشی، مگه دست خودته! چند قدم دیگه برداشت و دوبار به سمتم چرخید با مکثی کوتاه ادامه داد:  نکنه، همهی این آتیش ها از گور توی مارمولک بلند میشه؟! آره کار تواه که رهام و حسام فرستادی که خانوادام بیان عروسی پسرشون. دستامو از هم باز کرد و گفتم: من چکار دارم آقا! هرچی میشه میگی تو! شاهین: پس بگم کی؟ منم تورو میگم، دیگه. چشم غرهای رفتم و گفتم: انگار خودتو زدی  به خُلی، خب منم همینو گفتم چه فرقی داشت. شاهین: خیلی فرق داره گفتی"من" و"من" یعنی من نه تو! خنده ام رو به سختی کنترل کردم، اونقدر استرس داشت و عصبی بود که کلاً قاطی کرده بود. با لحنی که خنده توش موج میزد، گفتم: چی میگی تو؟ من یعنی من، نه تو! ایستاد دستاشو رو سرش گذاشت و کلافه تر از قبل گفت: وای آراد جون عزیزت کم من...توام...تو...منی کن  گمم کردی بابا. برای این که کمی از این حال دورش کنم؛ بی اعتنا به کلافگیاش گفتم: می گم شاهین؟ شاهین: هوم؟ - بیا یه بار دیگه لیست رو چک کن، ببین کسی از قلم نیوفتاده. شاهین: نه دیگه نیوفتاده، هرچی نوشتی بسه. فقط  کارت هایی که خودت برداشتی واسه کیا بود؟ من که به تعداد تحویل دادم! اُه، اُه تو این حال اونارو یادشه! نباید بفهمه وگرنه قضیه لو میره. شاهین: باتوام ها! آستین پیرهنمو بالا دادم و با لحنی آروم گفتم: چند تا رو یادت رفته بود عسل اضافه کرد. با شنیدن حرفم لحظه ای مکث کرد و بعد  با نگاهی متعجب گفت: یادش رفته بود! ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر انقلاب: ما توصیه می‌کنیم مردم مسئلۀ رای‌دادن و حضور در این آزمون مهم سیاسی را جدی بگیرند و شرکت کنند 🔹روز انتخابات برای ما ایرانی‌ها روز نشاط و شادی است. حضور پرشور مردم و افزایش رای‌دهنگان برای جمهوری اسلامی نیاز قطعی است. 🔹در ذات این نظام حضور مردم لحاظ شده و دوام جمهوری اسلامی و عزت و آبروی آن در دنیا متوقف به حضور مردم است. ✅کانال اخبار 20:20👇 http://eitaa.com/joinchat/1684144128C592f3e217d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و پنجاه و نهم بعد از گفتن این حرف صداشو کمی بالا تر برد و عسل رو صدا زد؛ شاهین: عسل... عسل بانو؟ وای چه گندی زدم من! حالا اگه عسل بیاد و سر از قضیه در نیاره و بگه، چه خاکی تو سرم کنم! اِ...اِ... بگو تو که دروغ بلد نیستی غلط کردی دروغ بافتی. با بیرون اومدن عسل از آشپزخونه  و جانم گفتنش عرق سردی روی پیشونیم نشست و نفس های حبس شدهام با اسکورت ریه هام بالا اومد. شاهین کنارم نشست و همزمان با نشستناش همون طور که دسته ای از کارت هارو برداشت گفت: جانت بی بلا، بیا ببینم خانمی. برای نجات از این مخمصه ای که خودم باعثش بودم؛ سقلمه ای به شاهین زدم و با لحنی آروم گفتم: نگو، شاید خصوصیه و ناراحت شه که بهت گفتم. کارت هارو ورق زد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت: نه بابا، ما خصوصی نداریم. با نزدیک شدن عسل حرف ناتموم موند عسل:خسته نباشید. جوابش رو با ممنون کوتاهی که به سختی سر زبونمون دست و پا کردم دادم. که شاهین گفت:ممنون، ببین خانمی دیروز... صدای زنگ آیفون میون حرفش اومد و حرفش تموم نشده گفت: کسی قرار بود بیاد؟! نگاهی به ساعت دیواری پذیرایی کردم و با دیدن عقربهای که از فرط کار زیاد نفهمیدم کی به شیش غروب رسیده بود. نفس سنگین حبس شده تو سینهام رو با شدت فوت کردم و همون طور که عینکمو از روی چشمم برداشتم، گفتم: آره، کت شلوارت رو آوردن اگه ایرادی داشت برای مراسم رفع کنن. شاهین: کت شلوارِ که کت شلوارِ! تو چرا عین دخترای دم بخت همچین حس میگیری؟! که انگار خواستگار اومده بعد از گفتن این حرف انگار که چیزی یادش افتاد باشه به عسل نگاهی انداخت و همزمان گفت: راحت باش! عسل با تعجب نگاهی به من و بعد به شاهین کرد و گفت: وا! خودت گفتی بیا معلوم هست چته؟! اخمشو درهم کرد و با اشاره ای به سرتاپای عسل گفت: اون مال وقتی بود که خودمون بودیم، نه حالا که اینا دارن میان و تو با این لباس کوتاهت. عسل با حرف شاهین نگاهی به لباسش کرد و بعد با تعجب رو به شاهین گفت: این کجاس کوتاست؟! با دیدن اخم شاهین با اشاره به عسل  گفتم: برو... برو. عسل چینی به دماغش داد و خطاب به شاهین ایشی گفت و ازمون فاصله گرفت. از حرکت عسل و غیرتی شدن بی جای شاهین به دور از چشمش با لب های بسته خندیدم که یهو به سمتم برگشت و با دیدن خندهام گفت: بخند، نوبت منم میرسه، من اگه ندونم تو یه کاسهای زیر نیم کاسهاته که شاهین نیستم! کارت ها رو از دستش گرفتم و گفتم:  کاسه و نیم کاسه کدومه برادرِ من، در ضمن مگه خندیدن جرمه. با چشم غره و لحن کشدار گفت: نه جرم نیست، [ با لحن کش داری ] برادرِ من! - بابا دارم به تو میخندم که وقتی  هستی و استرس داری، غیرتی میشی؛ اونم غیرت بیجا. موندم ربط این دوتا با هم چیه؟! دستی به صورتش کشید و باقی مونده ی کارت های دستشو روی میز رها کرد و همون طور که به پشتی مبل تکیه داد با اخم رو به من گفت: ربط از این بیشتر که نمیخوام عشقمو کسی ببینه؟ تسلیم شده در برابر جوابی که داد؛  شونه اشو به دست گرفتم و با تبسمی که روی لب هام کمون کردم، برای آروم کردنش گفتم: این قدر به خودت فشار نیار، همه چی درست میشه. حمید: آقا شاهین، با کسی قرار داشتین؟! نگاهمو به سمت حمید که کنار درگاه پذیرایی ایستاده بود چرخوندم، که شاهین جواب داد: آره بگو بیاد داخل. و بعد از گفتن این حرف با دست روی پام زد و همون طور که بلند شد، گفت: دعا کن رفیق، دعا کن. شاید شاهین نمیدونست منم به اندازهی اون دوست داشتم خانوده اش تو مراسمش باشن. درسته سخت گیری های خانوادش کمی ناعادلانه بود اما خود شاهین هم می دونست بالاخره آدم هر چقدر هم قوی و محکم باشه بازم مثل درختی تنومند که وابسته به رگ و ریشه اشه به خانواده احتیاج داره. نفسی عمیق کشیدم و منم همراهش بلند شدم و به سمت مرد که کت شلوار های سفارشی رو آورده بود رفتم... ادامه دارد..
لیلا بانو: رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و شصتم بعد از نگاه کردن مدل ها شاهین همون طور که پیراهن سفیدش و رو برداشت، گفت: ترجیح میدم سفید بپوشم، اینو بذارید برای... یه دست از کت شلوارها رو برداشتم و به سمتش رفتم؛ - همین اولی که نمیشه، چند تا مدل سفارش دادیم باید همه رو تن بزنی. پیرهن رو پایین آورد و به سمتم چرخید و گفت: حالا نمیشه... کت شلوارو دستش دادم و نذاشتم حرفش رو ادامه بده. به سمت اتاق هولش دادم و گفتم: نه نمیشه، باید حتما تن بزنی. در اتاق رو باز کردم و بعد از اینکه انداختمش تو دوباره درو بستم... با اینکه  در بسته بود اما صدای غُر غُر کردناش  از اتاق به  گوشم میرسید با خنده به سمت مبل ها رفتم و همین که نشستم صفحه ی روشن گوشیم توجه امو جلب کرد. با دیدن مخاطبی که چشم انتظار جوابم بود قلبم از تپیدن ایستاد حتما هیوا حرف هامو بهش زده بود بی معطلی گوشی رو بر داشتم و جواب دادم: سلام عشقم خسته نباشید. - سلام به روی ماهت؛ زبون میریزی که گلهگی نکنم باهام نیومدی خرید. لبخندی زدم و گفتم: برای تو زبون نریزم واسه کی بریزم قربونت برم. ببخش دیگه، شرمنده ات شدم به خدا نمیشد، شاهین دست تنها باشه. یعنی هیوا بهش گفته بود؛ یعنی موافق بود؟! دل به شورهی عجیبی در همون لحظه دچارم شد، تمام وجودم رو گوش  کردم که بفهمم صداش  دلگیره یا نه، که در جوابم گفت: دشمنت شرمند، ایرادی نداره بعدا تلافیشو سرت در میارم، نگفتی، حالت خوبه؟! کاراتون خوب پیش میره یا نه؟! پا رو پا انداختم و گفتم: آره خوبه، حسام و رهام هنوز بر نگشتن منم خوبم، تو چطوری؟! - من...منم خوبم، لحنش دلگیر به نظر میرسید، نگران شدم و همزمان با دست به دست کردن گوشی گفتم: پس خیالم راحت باشه که خوبی؟! - آره، چرا اینطوری حرف میزنی؟! حس میکنم نگرانی، درسته؟! لبه پایینم رو به دندون گرفتم که حالمو کنترل کنم تا مبادا فکر کنه نگرانیم بخاطر جوابیه که واقعا از ته دل دوست داشتم قبولش کنه. که بی طاقت صدام زد. - آراد. با شنیدن اسمم از زبونش دلم بی بهانه آروم گرفت و گفت: قلبِ آراد. - نظر من خیلی مهمه ؟! نفس به تنگ اومد پس هیوا بهش گفته بود نفسی عمیق  کشیدم و با مکثی کوتاه گفتم: اوهوم ... فقط میخوام هرچی تو میخوای باشه، دلگیر شدنت رو نمیخوام ... به جون اِلی فقط دلگیر شدنته که حالمو بد میکنه. بالحن آرام بخشش گفت:  ناراحت نیستم، اما اگه  میشه بهم فرصت بدی که بعدا جوابمو به خودت بدم؟! لبخند به لب گفتم: باشه عشقم هرجور دوست داری. - ممنون که انقدر هوامو داری، باید برم توام برو  به کارادت برس. - باشه خانمم، مواظب خودت باش. -چشم زندگیم خداحافظ. تلفن و پایین آوردم و همزمان بلند شدم که با روبرو شدن با کسی  که درست کنارم ایستاده بود، جا خوردم و قدمی خودمو عقب کشیدم اخمامو در هم کشیدم و خواستم چیزی بگم که انگار تلفن رو قطع نکرده بودم که؛ الهام: آراد؟ همون طور که اخمام در هم بود؛ تلفن رو بالا آوردم؛ - جانم؟ الهام: خیلی دوست دارم. دلم حالی به حالی شد و بی اراده اخمم جاشو با لبخندی از ته دل عوض کرد. می دونستم از جواب منم بدش میاد و از طرفی هم شاهین بشنوه دیگه ول کن نیست اما دل بود که فرمان روایی میکرد و بهم اجازه معطل گذاشتناش رو نداد و با همون لبخند رو لبم در حالی که چشمم به عکس العمل شاهین بود گفتم: من عاشقتم قربونت برم. تلفنو قطع کردم و همون طور که نگاهم به نگاه پر از شیطنت شاهین که رنگش  عوض شده بود و خنده های ریزش  جاشو به لبخند داده بود گفتم: چیزی شده؟ چیزی نگفت و در جواب حرفم مردونه به آغوشم کشید و همون طور که سرش کنار سرم بود و به پشتم ضربه میزد گفت: آره مگه نمیبینی؟! چون به شوخی هاش عادت داشتم تعجب نکردم و بی تفاوت گفتم: چی رو؟ شاهین: این که من به آرزوم رسیدم. با تعجب گفتم: آرزو؟ شاهین: آره، آرزو! ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و شصت و یکم همین که داداش کوچیکه به عشقش رسید، به نظرت کم آرزویه؟ نه، این بار انگار شوخی نبود و رفیقم واقعا داشت حرف دلش رو میزد. دستمو بالا آوردم و همون طور مثل خودش به کمرش ضربه زدم گفتم: دمت خیلی گرمِ رفیق. منتظر تشکر نبود در جواب حرفم گفت: آراد؟ - جانم؟ شاهین: میخوای باهاش حرف بزنم؟! قول میدم راضیش کنمآ. لبخندی به نگرانیش زدم و تو همون حالت گفتم: نه راهش این نیست، دوست ندارم تو رو دربایستی گیر کنه، درکش میکنم شاهین، این همه اتفاق که زندگیشو دگرگون کرده، شاید روحیه اش این رو نپذیره که الان جشن عروسی راه بنداز... هنوز حرف تو دهنم جوییده نشده بود که با دیدن پدر و مادر شاهین که با  حسام و رهام کنار درگاه ایستاده بودن  حرف تو دهنم موند و چشمم به مادری بود که با چشم های به اشک نشسته، بی صدا پسرش رو نگاه میکرد. شاهین که سکوتم رو دیده بود خودشو ازم جدا کرد و همون طور که شونه هام تو دستش بود با بهت بهم نگاه کرد. چیزی نگفتم حتی مسیر نگاهم رو هم تغییر ندادم، چون... چون صحنهی پیش روم براش قابل توصیف نبود. با تردید رد نگاهمو گرفت و با دیدن پدر و مادرش چند لحظه مات و مبهوت خیره  نگاهشون کرد. انگار که پرده های ناباوری رو کنار زده باشه زیر لب آروم زمزمه کرد؛ شاهین: آ... آقاجون... م... مامان... . طاقت نیاورد و به سمتشون قدم برداشت. مادر شاهین هم قدم های پسرشو که تو لباس دامادی به سمتش میرفت بی جواب نذاشت و به سمتش اومد و گفت: الهی دورت بگردم مادر... رخت شادومادیت مبارکت باشه. شاهین که انگار بال در آورده بود و به سمت مادرش پرواز کرد و با تمام وجود مادرشو در آغوش کشید و سرشو غرق بوسه کرد و گفت: گریه نکن قربونت بشم. دلتنگی از سر و روی شاهین و مادرش، حتی پدرش که این جدایی رو باعث شده بود فقط بخاطر اینکه پسرش پای حرف دلش مونده بود چنان میبارید که چشم های ما رو هم بارونی کرد. بالاخره عاطفه خانم، شاهین رو از خودش جدا کرد و همون طور که اشکاشو پاک کرد گفت: دردت به سرم، بسه دیگه گریه نکن شگون نداره تو لباس دومادیت گریه کنی. شاهین دستی به چشماش کشید و لبخند به لب سرشو بالا گرفت؛ نگاهشو سمت پدرش کشید. به سمتش قدم برداشت و دستشو گرفت. خواست بوسه بزنه که آقا صابر دستشو پس کشید و پشت پسرش انداخت و با مهری پدرانه در آغوشش کشید؛ شاهین: آقاجون میگفتین من بیام پا بوستون، آخه چرا... صابر خان با هیبتی که داشت میون حرفش اومد و گفت: گریه ات چیه مرد؟! خوش ندارم حالا که نو عروسم داره میاد جلو پاش اشکاشو قربونی کنی. شاهین در جواب پدرش فقط سرشو رو شونهی آقاش گذاشت و شونه اشو بوسید پدرش که حال شاهین و دلتنگی هاشو انگار بالاخره درک کرده بود، بوسه ای به سرش زد و گفت: گذشته ها گذشت، حالا که داره عروسم میاد باید خونه تکونی میکردیم و دیگه کینه و کدورت داشت ریشه قُرص میکرد. شاهین: نوکرتم آقاجون، نوکرتم به مولا. بازم خم شد و خواست دست آقاشو ببوسه که آقاش دست پس کشید و گفت: بعد این مدت نیومدم دست بوسیم کنی، اومدم گلی که چیدی رو ببینم. شاهین با فکر این که عسل تو اتاقه همزمان به سمت اتاق برگشت و صداش زد، اما عسل که نمیدونم کی از اتاق بیرون اومده بود با صورت خیس از اشکش همون طور که مردد به پدر و مادر شاهین نگاه میکرد نزدیک تر شد و سلام کرد. عاطفه خانم قبل از همه با رویی گشاده و آغوشی باز به استقبالش رفت و گفت: سلام به روی ماهت عروسکم. عسل رو به آغوش پر مهرش کشید و بعد از بوسیدنش همون طور که به سمت صابر خان میرفت، گفت: صابر عروسمو ببین چه ماهه. لبخند زنان نگاهمو از چهره های بی غمشون گرفتم و رو به سمت حسام و رهام که حالشون مثل من چراغونی بود کردم و به سمتشون رفتم و بخاطر تلاش هایی که به دور از چشم شاهین برای برگردوندن شاهین کردن تشکر کردم. صدای ترکیدن دونه اسپندکه این چند روز عمه صفورا هر ثانیه به آتیش میانداخت به گوشم رسید. ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و شصت و دوم دیگه حرفی نزد و درو بست بعد از روشن کردن ماشین از اونجا دور شد و به سمت آرایشگاهی که هیوا و الی اونجا بودن روند. اونقدر از اینکه نقشهشون بهم نخورده بود خوشحال بود که نفهمید کی رسیده! به محض رسیدن با هیوا تماس گرفت؛ اونم که انگار منتظر تماسش بود بین اولین بوق جواب داد: الو قلبم، چی شد؟ چکار کردی؟! اونقدر باعجله حرف هارو روی هم تلنبار کرد که رهام خندهاش گرفت و میون خنده گفت: چه خبرته خانمم، ماموریت غیر ممکن که نیست، همه چی رو برنامه است، بیاید بیرون. این حرف رو که گفت، نفهمید کی قطع کرده بود که بعد از چند لحظه همونطور که دست الهام رو گرفته بود به سمت ماشین اومد و کمکش کرد که روی صندلی عقب بشینه، خودش هم سوار شد و در رو که بست رو به من گفت: برو دیگه بذار اول ما برسیم. با دیدن صورت زیبای آرایش شدهاش دل رهام چنان به خودش لرزید که نگاهش بی توجه به زمان و مکان روی صورت هیوا خیره موند. هیوا که عشق رو تو چشمای رهام حتی وقتی باهاش قهر بود میدید با لپ هایی گل انداخته خندید و دستش رو  روی دست رهام که روی دنده بود گذاشت و گفت: بریم؟ رهام که هنوز نگاهش چفت نگاه هیوا بود، بی اراده و گنگ گفتم: ها... هیوا با شیطنت خاص خودش فشار آرومی به دست رهام  داد، که به خودش اومد و همون طور سری از روی تاسف برای خودش تکون میداد که انقدر دل باخته بود، حتی نمی تونست حالا که میخواد تنبیه اش کنه نگاهشو از هیوا دریغ کنه؛ به راه افتادم. همین که به پارک رسیدن؛ رهام پیاده شد و نگاهی به اطراف کرد، عکاس در حال عکس گرفتن از شاهین و عسل بود. چشم از اونا گرفت و اطراف رو دید زد که ببینم فیلم برداری که رزرو کرده کجاست... دستی روی شونه اش قرار گرفت و گفت: دنبال من میگردین؟ خیلی وقته اینجام. به سمتش برگشت و گفتم: شرمنده داداش، آماده باش الان شاه دوماد میرسه. فیلم بردار هم همون طور که دوربیناش رو بالا آورد و مشغول تنظیماش شد گفت: دشمنت شرمنده تا دوماد بیاد صحنه رو تنظیم میکنم. - ممنون. از فیلم بردار فاصله گرفت و هیوا رو صدا زد، دوست نداشت کسی از دلگیری که از هیوا داشت چیزی بفهمه بخاطر همین مثل همیشه گفت:هیوا جان بیا، فیلم بردار میخواد کارشو شروع کنه. هیوا که دل برای جان گفت رهام پیش پیش رفت گفت: اومدم... اومدم! بعد از گفتن این حرف دستی به لباس الهام کشید و مرتبش کرد بعد اومد و کنار رهام ایستاد. رهام زیر چشمی داشت  زیبایی بی مثالش رو دید می زد که هیوا سنگینی عشقی که به سمت می تابید رو حس کرد و با لبخند دیوانه کننده اش گفت: جانم؟ رهام جدی اخم هاشو در هم کشید و گفت: بکش جلو روسریتو. هیوا بدون اینکه نگاهشو از عشقاش که با اخم های دلبرانه بهش امر و نهی میکرد  بگیره روسریش رو جلو کشید و گفت: یه آدم چقدر میتونه عزیز باشه که وقتیم قهره، وقتیم اخماش تا بهت میرسه بهم گره میکنه، بازم اونقدر جذاب و دوست داشتنی میشه برات  که نفس به نفست رو حاضری فقط فدای اخماش کنی. دل رهام که در برابر دلبری های هیوا بی  انضباط شروع به تپیدن کرده بود چنان تسلیماش کرد که اخم های گره خورده اش جاشونو به کمون بی همتای لبخندی روی لب هاش دادن. لبخندش با دیدن نگاه پیروزمندانهی هیوا که جذاب تر شده بود عمق گرفت و همون طور که نگاهش به هیوا دوخته شده بود گفت: اره واقعا یه آدم چقدر میتونه عزیز باشه که وقتیم تو نبودنت  بی اجازه قیچی رو بر میداره و به جون موهاش میافته و کوتاهشون میکنه بازم  برات عزیز باشه... لبخند هیوا بی اراده عمق و همون طور که دست  رهام  رو قاپیدو انگشتاش رو لابلای انگشت های کشیده و مردونهاش غرق کرد و سرشو به بازوی تنومداش گفت: موهام که سهله اگه دستم بود نفسم رو هم میبریدم. رهام فشاری به انگشت هاش داد و گفت: تو غلط کردی، هیوا خندیدو گفت: آی نکن...آی...شکست. رهام با حرصش رو سر انگشت ها هیوا با فشاری بیشتر خالی کرد و گفت: بذار بشکنمش که عبرت شه و تکرار نکنی. ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و شصت و سوم هر چهار تا بهم نگاهی کردیم و رهام عاجزانه گفت: ای خدا ذخیرهی اسپنده ما چرا تمومی نداره، بخدا گاهی به مرز خفگی میرسم. هر سه خندیدیم و به عمه صفورا که زیر لب تکرار میکرد" بترکه چشم حسود" به جمعمون نزدیک شد و اول به سمت صابر خان و عاطفه خانم که کنار عروسشون بود رفت و حال احوال کرد و همون طور اسپند رو آتیش میانداخت و فضا رو پر دود میکرد به سمت ما اومد، اونقدر دود اسپند به خوردمون رفته بود که ناخواسته از حجم دود زیاد قدمی عقب گرد کردیم اما بی فایده بود مگه از دست اسپند هایی که دور سرمون میچرخوند میشه فرار کرد! قبل از همه به سمت شاهین رفت و همزمان با به آتیش انداخت اسپند خطاب به شاهین گفت: چشم دلت روشن شاهین جان، اینم پدر مادرت، ان شاءلله دیگه غم به دلت نشینه، عزیز دلم. بعد از شاهین نوبت به من و بعد به حسام و بالاخره به رهامی رسید که با رسیدن اسپند به سرفه افتاد و میون سرفه همون طور که دستش رو جلو صورتش تکون داد که دود ها رو کنار بزنه گفت: عمه توروخدا، خ... خفه شدم... ب... بسه. عمه که سرفه های مکرر رهام رو دید دست پاچه شد و منقلی که دستش بود رو نمی دونست چکار کنه که رهام حالش از این بدتر نشه و در آخر هم تنها راهی که به ذهنش رسید با منقلی که روی سینی دستش بود "خدا مرگم بده" کنان به سمت بیرون دویید. همه با حرف عمه و دودی که دنبالش به سمت بیرون کشیده میشد نتونستن جلو خندشون رو بگیرن و بلند بلند خندیدن. *** راوی وارد حیاط شد و با دیدن هوایی که داشت رو به تاریکی میرفت دو شاخهی ریسه ها رو به پریز وصل کرد و به سمت حیاط چرخید، همه چیز به زیبایی چیده شده بود، ریسه هایی که با رنگ های قرمز و سفید حیاط رو  چراغانی کرده بودند، فرش قرمزی که درست از وسط میز های چیده شده که با صندلی هاشون ست  سفید رنگی که با پاپیون های بزرگ قرمز رنگ مزیین شده بود، گذشته بود و در آخر هم به جایگاه زیبای عروس و داماد منتهی میشد آراسته  شده بود نگاهی به ساعتاش انداخت، دیگه نمیتونست بیشتر از این معطل آراد بمونه، باید به دنبال هیوا میرفت، کلافه به سمت در رفت و خیابون رو از نظر گذرون، خبری نبود نا امید از اومدن آراد خواست سوار ماشین بشه و بره که... ماشینی درست کنارش توقف کرد. سر برگردوند و با دیدن ماشین گل کار شده ی آراد گل از گلش شکفت، اما آراد که برخلاف اون کلافه و نگران به نظر می رسید، همون طور که ماشین رو دور زد، گفت: رهام، چرا شاهین جواب نمیده؟! خونه است؟! لبخندی زد و گفت: چرا کلافه ای، انتظار داری حالا که رفته دنبال عروسش گوشی جواب بده! متعجب از شنیدن این حرف گفت: عروس! چی داری میگی این ماشین عروسه من بردم گل کاریش کردم. خندیدم و میون خنده گفتم: داداش چی داری میگی به جون خودم شاهین با یه ماشین عروس شیک رفت دنبال عروسش. آراد با شنیدن حرف رهام عصبی تر  شد و گفت: خدایا، من از دست این روانی چکار کنم؟ یعنی چی؟ منو سر کار گذاشته؟! ببین هنوز لباسامو عوض نکردم، دنبال اِلی نرفتم... رهام که میدونستم قضیه از چه قراره باز هم خندید و همون طور که شونه اشو به دست گرفت گفت: آروم باش عزیزِ من، اتفاقی نیوفتاده تو برو با خیال راحت آماده شو من میرم دنبال هیوا و اِلی، می برمشون پارک، توام زودتر خودتو برسون. با حرفی که زد انگار آراد کمی آروم تر شد و گفت: پارک! شما دیگه برید پارک چکار؟! رهام فاصله گرفت و همونطور که دست برد و در ماشین رو باز کرد، گفت: کمتر سوال کن، بیای میفهمی، می دونی که کدوم پارک میریم؟ آراد: آره. - خب دیگه، فقط دیر نکنی ها. آراد: نه خدا به همراهت. ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و شصت و چهارم هیوا که انگشتاش داشت خورد و خاک شیر میشد گفت: آی ببخشید، دست خودم نبود دیوونهگی کرد. رهام با شنیدن حرف هیوا با خنده فشار دست شو به یغما برد و سریع بوسه ای به دستش زد و گفت: دیوونهگیات به قلبم. هیوا کلافه از درد، با دست دیگه اش مشتی به بازوی زد و همون طور که دست دستشو از دست رهام بیرون کشید و ماساژ داد گفت: تو دیوونه ای. رهام قاه قاه خندید و گفت: تو دیوونه ام کردی، خود کرده را تدبیر نیست. صدای تلفن میون خنده های رهام پیچید، باشنیدن صداش سریع از جیبکتش بیرونش آورد؛ با دیدن اسم آراد جواب داد: - کجا موندی پسر؟! آراد: من اومدم کدوم قسمتین؟ با شنیدن این حرف نگاهشو به اطراف چرخوند. با دیدن آراد که  فاصله ای  زیاد باهاشون نداشت و  پشت بهشون ایستاده بود. بلند شد و به سمت اِلهام رفت و بی توجه به سوال آراد گفت: آراد؟ آراد که دید رهام جوابش با صدا کردنش داد مردد گفت: جانم چیزی شده ؟ شما چرا امروز همهتون منو فیلم کردین ؟! - نه داداشم فیلم چیه؟ میشه خواهش کنم بدون اینکه برگردی چشماتو ببندی و آروم، آروم تا بیست بشماری؟! آراد: بفرما دیدی گفت،  رهام از تو یکی دیگه بعیده تورو خدا دست بردار. همون طور که رو به فیلم بردار دست بلند کرد که فیلم رو کات کنه و با اشاره آراد رو به الی نشون داد و با رفتن اِلهام، خطاب به آراد گفت: تو انجام بده، به جون آراد ضرر نمیکنی. پوفی کرد و کلافه گفت: امان از دست شما! باشه... از قال گذاشتن شاهین که بدتر نیست. ... یک... دو... آراد همین طور داشت میشمارد و الهامم به سمتش قدم برمیداشت و هم فیلم بردار درست پشت سر اِلهام حرکت میکرد و تک تک صحنه ها رو ثبت میکرد. با عدد بیست گفته شد و آراد با تردید برگشت. - ... بیست. لحظه ای از دیدن صحنهی روبروش نفساش تو سینه جا موند و بالا نیومد. براش قابل توصیف نبود. دیدن عشقش که روبروش با لباس سفید عروس ایستاده، با هیچ صحنه ای برابری نمی کرد. اونقدر که زبونش بند اومده بود و تمام وجودش برای عروسک رو بروش چنان میتپید که تمام کلمات رو هم درست مثل خودش عاجزانه و با دهنی باز از وصف  دست کشیده بودن بالاخره به سمتش قدم که نه پرواز کرد، میگم پرواز چون واقعا داشت روی هوا راه میرفت. یه قدم مونده تا رسیدشون به هم بی طاقت بازوشو گرفت و برای زودتر رسیدن  محکم کشیدش به آغوشش و عطرشو به بند بند وجودش بو کشید و  همون طور زمزمه وار میگ فت: الهام... الهام... عشقم... با من چه کردی دیوونه!  سرشو که رو پیشونیش گذاشته بود برداشت و بوسه ای به پیشونی الهام نشوندم و بازم نفسی عمیق با تموم وجودم کشید،  دوست داشت تمام هوای عشقشو فقط و فقط خودش نفس بکشه.  غرق هواش بود که؛ الهام آروم و با صدای شیریناش گفت: مگه میشه دلِ تو که تموم دنیامی، چیزی رو بخواد و من نه به روش بیارم؟ آراد باشنیدن حرفش بی طاقت بوسه ای کوتاه به لبش زد و پشت بندش گفت: خوب بلدی بیقرار و بی قرارترم کنی... شاهین که معلوم نبود کی رسیده بود میون حرف آراد اومد و خطاب به فیلم بردار گفت: کات کن آقا! کات کن، تایتانیک راه انداختین، ما اونور کلی مهمون داریم! هیوا چند سال بعد... همون طور که آخرین استکان چایی رو ریختم و روی سینی گذاشتم نگاهی از پنجره به میزی که کنار ساحل، گیسو و الی و سارا مشغول چیدنش بودن کردم و با برداشتن سینی از آشپز خونه خارج شدم و به جمعشون پیوستم و  همون طور که نزدیک میشدم، گفتم: پس چرا شوهراتون نمیگین بیان سر میز. گیسو استکانی چای برداشت و گفت:  اردلان که یاسین و حسین( پسر اردلان و گیسو که یه سالشه و به یاد حسین اسمشو برداشت) رو برد همین بغل تک جنگل یه چرخی بزنن. - خب بقیه کجا رفتن الان بودن که... سارا خندید و گفت: اونجا رو ببین ساحل ندیده اونجان. با برگشتن به سمتی که سارا اشاره کرد کمی اون طرف تر همه رو دیدم که با عجله مشغول بازی کردن بودن، انگار داشتن مسابقه میدادن. شاهین و عسل و آشا دختر نازشون یه طرف آراد و دوقلو های شیرینش، سیام و تیام طرف دیگه. و داداش  حسام و سامیار کوچولو هم کمی اون طرف تر، همه مشغول ساختن قلعه های شنی  بودن. ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و شصت و پنجم ناخودآگاه لبخند رو لبم نقش بست و گفت: الهی... - الهی چیه عزیز من! کثیف کاری هاشون برای ماست ها... الهام خندید و گفت:  کمتر نق بزن سارا خانم واسه بچه ات ضرر داره، به جاش برو یکم از عسل یاد بگیر ببین چه مامان خوبیه. کمی از سارا و الهام که مشغول حرف زدن بودن فاصله گرفتم و جست و جو گرنانه اطراف رو نگاه کردم. بافکر این که بازم چشم منو دور دیدن و زدن به آب با اعصابی به هم ریخته به سمتشون رفتم، و از اون فاصله گفتم: رهام... مگه نگفتم نذار بچه بره تو آب تو که خودت از اون بد تری. با شنیدن صدام هر دو دست از آب بازی کشیدن و برای لحظه ای به من و بعد به هم نگاه کردن. رها ترسید و با جسته ی ریزش  و موهای بلند و خیس شده اش که دو طرف صورتش ریخته بود چند قدم به باباش نزدیک شد و گفت: مامان، من خودم اومدم، رو سر بابای من داد نزن. لطفا. رهام با تن خیسش فاصلهی کم بین خودش و رها رو طی کرد و بغلش کرد و  محکم بوسیدش و میون خنده گفت: الهی بابا فدای شیرین زبونیات بشه. کلافه گفتم: خدا نکنه. مگه نگفتم اینطوری حرف نزن. رها مگه من دستم به تو نرسه سریع بیایید بیرون. رها دستشو دور گردن رهام حلقه کرد و گفت: نمیایم اگه راست میگی تو بیا ببرم با گفتن این حرف نزدیک تر شدم و گفت:  وروجک  برای من زبون درازی نکن. حسابتو میرسم ها... در جواب حرفم چیزی نگفت و بی توجه به من حرفی در گوش رهام حرفی زد و رهام هم با شنیدنش قهقه زد و گونه شو بوسید و گفت: قلبِ بابایی به مولا... حرصم در اومد و باز هم جلو رفتم و گفتم: چی دارین میگین؟ بی جواب رها رو کنارش تو آب گذاشت و من عصبی دستمو به نشون تهدید بالا اوردم اما  مهلت حرف زدن ندادن و تو همون لحظه با دست شروع به پاشیدن آب به سمتم کردن و خنده کنان تمام لباس هامو خیسِ آب کردن. رها: بیا جلو مامان، اگا راست میگی بیا... رهام به حرف های رها میخندید و همراهیش میکرد، کار همیشه اش بود، گاهی انقدر خوب تو جلد هم بازی دختر شیطون چهار سالمون فرو میرفت که واقعا حس میکنم مادر دوتا بچهام و باید ازشون مراقبت کنم.   دیگه خیس آب شده بودم و عصبی از دست شون با حالت قهر ازشون رو گرفتم، هنوز چند قدمی دور نشده بودم که... صدای عق زدنی به گوشم رسید؛ اول فکر کردم اشتباه شنیدم، اما با دوباره شنیدنش  دلم یک باره فرو ریخت. رهام با نگرانی اسم رها رو صدا زد. هراسون به سمتشون برگشتم. همین که  رها رو در حال بالا اوردن تو آغوش  رهام دیدم ، دستامو رو به  سرم زدم و همون طور که اسم رها رو جیغ کشیدم به سمتشون دوییدم. - رهام، بچه ام... چی شد؟ خدایا به دادم برس. رهام همون طور که رها رو چفت آغوش کرد و پشت و ماساژ میداد از آب بیرون اومد و گفت: چته شده دردت به سرم؟ تو که خوب بودی؟! بی اراده شروع به اشک ریختن کردو دستامو سمت رهام گرفتم. - بده من بچه امو...رها مامان. - گریه نکن خانمم چیزی نیست. رهای شیرینم  با حالی آشفته چرخید که بیاد بغلم دوباره شروع به عق زدن کرد و تمام محتوای معدشو بیرون اورد. بچه ها سراسیمه و نگران خودشونو به ما رسوندن. شاهین قبل از همه گفت: رها عمو چی شد؟ قربونت برم. آراد: صد بار گفتم، نذارید این بچه انقدر بره تو آب. حسام نگران به رها که بغل رهام بود نزدیک شد و دست روی پیشونیش گذاشت و گفت:  بچه میترسه شلوغش نکنید بیه خورده تب داره، یا  سرماخورده یا دریا زده شده. عسل که کنارم بود گفت: اره بابا چیزی نیست. عزیزم نگران نباش. سارا: بچه رو ببید تو الان لرز میکنه. دستی به چشمم کشید و به سمت رهام که رفتم و  رها رو ازش گرفتم و همون طور که محکم  تو آغوشم گرفتمش بوسه ای به سرش زدم. رهام  رو به همه گفت: برید سر میز نگران نباشید یه دریا زدهگی سادست. لباسامونو عوض کنیم ما هم میایم. به خونه رفتیم و به محض ورودمون به اتاق، رها رو روی تخت  گذاشتم و  با دیدن بی حالیش اشک چشمام  بدتر چکید. گریه کنان همون طور که لباس هاشو در اورد باهاش حرف میزدم: مامانی مریض شدی،خوب شد ؟ حالا بازم میری تو آب ؟ ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و شصت و ششم (قسمت آخر) رهام که لباس به دست به سمتون اومد گفت: عزیز من گریه برای چیه؟ بچه که خوبه، بیا اینا رو تنش کن. لباس هارو ازش گرفت و  مشغول پوشوندنشون تن رها شدم و خطاب به رهام گفتم:  خودتم لباس هاتو عوض کن توام سرما بخوری چه خاکی توی سرم کنم. کنارم رها نشست و به سمت خودش چرخوندش و هموطور که حوله رو روی انداخت و شروع کرد به خشک کردنشون رو به من  گفت: اول خودت برو عوض کن، من میخوام موای دخترمو خشک کنم و ببافم... - نه تو... اخم هاشو در هم کشید و گفت: رو حرفم نه نیار... رها با بی حالی گفت: مامانی میخوام تو بغلت بخوابم، زود بیا.. دیگه نتونستم مخالفت کنم و لباسمو برداشتم و به سمت حموم رفتم و خطاب به رهام گفت: شربت سرماخوردگی تو یخچال یه قاشق بهش بده. رهام: چشم قربان. - چشمت سلامت وارد حموم شدم و بعد از گرفتن یه دوش کوتاه بیرون اومدم و به سمت تخت رفتم که رهام گفت: اینم از مامانت عروسکم، منم برم یه دوش بگیرم. روی تخت رفتم و دراز کشیدم، دست هام رو از هم باز کردم و رها به سمتم  اومد و کشیدمش تو بغل و بوسه ای به روی مو هاش زدم و نوازش گونه دستمو لای موهاش کشیدم و گفتم: مامان فدات شه خوبی؟ رهام پتو رو تا روی شونه ام بالا کشید گونه ی من و بعد رها رو بوسید و گفت: بله که خوبه، باباییم فدای شما و دختر نازت مامان خانم رها لبخندی زد، بی  حرف دست کوچیکشو روی صورتم گذاشت و چشماشو بست رهام هم و بعد از برداشتن لباس هاش به سمت حموم رفت و من هم همون طور که دست لای مو های رها میکشیدم کم کم تو آغوش خواب غرق شدم... با حس این که فشار روی دستم برداشته شد، چشم های خواب زدم رو نیم باز کردم. با دیدن رهام که سر رها رو روی بالش گذاشت و پتو رو روش کشید. دست آزاد شدم رو زیر سرم گذاشتم بازم به خواب رفتم. اما چیزی نگذشت که با احساس شیرین بوسه ای نرمی روی گونه ام چشم های خواب زده ام رو باز کردم کردم و به رهام که وسط منو رها خودشو جا داد  نگاه کردم و گفتم: عافیت باشه. به تاج تخت تکیه داد و همون طور که دستشو بالای سرم گذاشت گفت: سلامت باشی   دوباره چشمای سنگین شدم رو خواستم روی هم بذارم که دستشو طبق عادت همیشه از بین گردنم و بالشت عبور داد و  زیر سرم گذاشت و با دست دیگه اش موهام نوازش گونه دست کشید. وبا بوسه ای کوتاه روی لب هام منو راهی خوابی شیرین تو آغوش امناش کرد. پایان💚
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 عرض سلام و خداقوت دارم خدمت همه همراهان عزیز اینم از پایان رمان اخرمون😢 از تک تک عزیزانی که تا به الان همراه ما بودن و کانال رو دنبال میکردند و هربار نظرات زیبا و کمک کننده خودشون رو درمورد رمانها برای ما میفرستادن کمال تشکر رو دارم❤️ متاسفانه بخاطر شرایط کاری نمیتونم بیشتراز این کانال رو اداره کنم و از طرفی چون این کانالمو خیلی دوست دارم فعلا قصد فروش یا واگذاریشو ندارم شاید بعدها اونو واگذار کردم. الان هم میخواستم به اطلاع عزیزان برسونم که بعداز اتمام این رمان (دیوانه شدم برگرد ....)دیگه فعالیت کانال کاملا راکد میشه و احتمالا تامدت طولانی رمان جدیدی گذاشته نمیشه. والبته همینجا از تک تک نویسنده های عزیزی که رمانهای اونهارو از کانالا و پیج ها و pdf های مختلف بدست اوردم و تو کانال گذاشتم از صمیم قلب تشکر میکنم و واقعا هدف دیده شدن این عزیزان ومعرفی استعداد و هنرمندی این عزیزان به بقیه بود حالا اگر از مخاطبان عزیز از نویسنده های این رمانها شناختی داره و اطلاعی دارین که ممکنه هرکدوم از نویسنده تمایل به نشر رمانشون در کانالای دیگه ندارن به بنده اطلاع بدین تا من رمانشون رو از این کانال حذف کنم 🙏 بازم از همراهی تک تک شماها ممنونم❤️🌹 و ازهمتون در ایام پیش رو التماس دعای فراوان دارم 🙏
جملات نقطه‌زن.pdf
403.8K
🔻 جملات نقطه‌زن 💢 جهت گفتگوی چهره‌به‌چهره درباره سعید جلیلی ▪️ راه‌های شروع گفتگو ▪️ قواعد چهره‌به‌چهره ▪️ جملات نقطه‌زن و کوتاه و عوام‌فهم در 7 محور
تبلیغ روستایی.pdf
477.3K
🪴 تبلیغ روستایی برای جلیلی 💢 پای ۱۲ میلیون رأی وسطه! 🔹 معرفی ۷ مدل تبلیغ روستایی + شیوه‌نامه 🔻 جملات نقطه‌زن درباره برنامه جلیلی برای روستا
1_12026537466.pdf
403.8K
📌یک جهان فرصت | ایران جهش 🟦🟧 جملات نقطه زن در گفتگو با مردم 🌺🍃 🍃
بخش4- عکس نوشت.pdf
4.6M
📌 🟦🟧 نگاهی به تحلیل اندیشکده‌های بین‌المللی از انتخاب، اقدامات و شهادت شهید رئیسی 🌺🍃 🍃
🔷بانوان علاقه مند به فعالیت برای دکتر جلیلی اعلام آمادگی کنند 🔹طی اعلام ستاد خودجوش مستضعفین دکتر جلیلی به جهت گسترش فعالیت انتخاباتی در پیروزی جبهه انقلاب نیازمند فعالیت قویتر بانوان می باشیم. 🔹 از علاقه مندانی که طی هفته جاری کاملا وقت آزاد دارند دعوت به عمل می آورد که برای کمک به ستاد حضور بهم رسانند. 🔹جهت اعلام همکاری و شروع به فعالیت و حضور در این حماسه با تلفن 09104908920 تماس حاصل فرمایید. 🔹نگذاریم دولت سوم روحانی تکرار شود 🔸🔹🔶🔷 @dokhtaranehezbolah
راهکارهای عملیاتی افزایش مشارکت و انتخاب اصلح.pdf
173.6K
🛑 فایل راهکارهای عملیاتی افزایش مشارکت و انتخاب اصلح ویژه فعالین و کنشگران ◇
اصلح ۲.jpg
148K
🛑ایده تراکتی برای انتخاب اصلح شماره ۲