eitaa logo
بوستان رمان . عاشقانه.احساسی.هیجانی
230 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
230 ویدیو
23 فایل
رمان های عاشقانه هیجانی پلیسی اجتماعی و... eitaa.com/joinchat/2235498528Cf48e386db9 ارتباط با مدیر کانال @sama14313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و هجدهم انگار با این کارم دلتنگیاشو تحریک کردم که یک باره منو تو آغوشش کشید، اونقدر محکم که درد تو ستون فقراتم پیچید تموم دردم و با آخ آرومی کوتاه کردم که گفت: نوکرتم هیوا به خدا جونمی، به همون خدا نفسمی،  این همه سختی بخاطر من؟! بخاطر منی که این همه باهات بد کردم؟! به خاطر منی که خوبیاتو با بدی جواب دادم؟!غلط کردم هیوا، بخدا هرچی بود از عشق زیادم بود، بگذر، بگذر از این همه سختی که بخاطر منه بی معرفت کشیدی بگذر، تورو خدا ببخش اشکام انگار با گفتن این حرفا جون دوبارهای گرفته بودن دیوونه وار تر از قبل شروع به باریدن کردن دستامو بالا اوردم و محکم بغلش کردم. میون حرفش اومدم و باگریه گفتم: رهام دستشو رو نوازش گونه رو صورتم کشید و گفت: جونِ دلم؟ چشمامو به چشم های منتظرش قفل کردم و گفتم: دیگه تنهام نذار، باشه؟! رهام دیگه هیج وقت خودتو ازم نگیر. من بیتو هیچم.[مکثی کردمو با گریه دستمو رو حلقه ی دستمو محکم تر کردم] خواستی بازم تنهام بزاری بگو، بگو که جونم بدرقهی راهت کنم. حلقه ی دستاشو محکم تر کردو گفت: خدا لعنتم کنه اگه تنهات بزارم لامصب تو که نمیدونی چی کشیدم هرچی از دردام بگم کمه هیوا به خدا به سنگ دلتنگیام و دردام هیچ حرفی نیست. با همون حالم میون هق هقام گفتم: من یه قول میخوام، یه قول مردونه که مهرِ تموم حرفات شه و... صداش رشته ی حرفامو دریید؛ رهام  با زدن بوسه ای به گونه ام  خودشو جمع کردو کنارم نشست و دستمو گرفت و گفت: بفرمایید. دستی به چشمم کشیدم و شالمو مرتب کردم. همین که رهام اجازه رو صادر کرد در باز شد. اردلان ایستاده تو چهار چوب در نگاهی به من و بعد به رهام کردو طلب کارانه گفت: دیدی نمرده؟!  گفتم این زن تو تا منو دق مرگ نکنه نمی میره! بعد تو نگران بودی، بیا تحویلت زن ندیده ی بدبخت!!! رهام دستمو بالا بردو میون هر دو دستش پناه داد، نگاهی به اردلان کرد و گفت: خداروشکر چیزیش نشده اردلان والله همین جا خونت ریخته بود. خنده ای کردو تکیه اشو به چهار چوب در داد و گفت: آخه به من چه؟! یکی دیگه زده، من تاوان پس بدم؟! رهام: هرچی این آتیشا از گور تو بلند میشه. اردلان: بیا اینم شد حاجی واسه من؛ همه تون دیواری کوتاه تر از اردلان بیچاره پیدا نکردین؟! اون از حاجی که میگه " تو نباید بازم پای رهامو تو این قضیه باز می کردی، ما قرار نبود رهامو دخالت بدیم" اینم تو که میگی من زنتو آوردم اینجا؛ تو که بهتر از همه زنتو میشناسی برادر من، حرف حرف خودشه، به مولا دیشب تعجب کردم این طرح رو دو دستی تحویلم داد. از خونه که اومدم بیرون تا اینجا چند بار ردیابشو چک کردم، تو نگو خانم ردیاب رو جا گذاشته. آخه من چه می دونستم زن تو کماندو می شه و منو نیروهای محافظی اینجارو همچین میپیچونه که خودمونم نفهمیم!!! همین طور حرف میزد و حرص می خورد، اونقدر حرفاشو حرص خوردناش خنده دار بود که رهام  نتونست خودشو کنترل کنه و قاه قاه خندید؛ با شنیدن صدای خنده هاش دلم وا شدو جون گرفتم اونقدر که منم باخندهاش خندوند. اردلان هم تکیه اشو از در گرفت و همونطور که به سمت لپ تاپِ روشن روی میز رفت، گفت: هعییی قربونت برم خدا؛ کارم به جایی رسیده دیگه بهم میخندن، بلندشو رهام، بلند شو ببینم چکار کردی؟! اصن تونستی کاری کنی؟! یا این همه بلا که سرم اومد، بی فایده بود! رهام رو به من کرد و با صدایی آروم تر گفت: خیلی درد داری؟ اگه درد داری بگو بهت مسکن بدم. چشمامو به چشماش دوختم و با لبخند گفتم: نه بهترم. اردلان میون حرفم دویید و گفت: رهاااام وقت نداریم. رهام چشماشو با لبخند روی هم فشردو همونطور که به سمت اردلان رفت و کنارش نشست گفت: سعی داشتن طرح رو به نوعی منحصر به فرد کنن و کاملا به نام خودشون ثبت کنن؛ ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و نوزدهم اما نمی دونستن که این کار راه حل دیگه ای نداره و تنها راهش همونیه که برای ماست؛ تغییر های هیوا اشتباه نبود.[نگاهشو با لبخند بهم دوخت] همونایی بوده که من بهش سپردم؛ [رو به اردلان کرد]حتی مال اونا هم اشتباه نبوده! اردلان: یعنی چی؟! درست حرف بزن ببینم چی میگی؟! رهام نگاهی به لپ تاپ کرد و با مکثی کوتاه گفت: ببین اینو؛ راهی رو که آرماند رفته، مسیر اصلی رو به حدی تغییر داده که یا جواب نمیده یا اگه هم جوابی بده اونقدر ضعیفه که تو دراز مدت به نتیجه میرسه! اونم شاید... . احتمالا خودشم اینو فهمیده و خواسته از طریق هیوا به نتیجه برسه. اردلان دستی به ته ریشش کشید و گفت: خب پس چکار کنیم؟! نگاهی به رهام کردم و گفتم: یعنی طرح اصلی رو بدیم؟! اردلان محکم و بی مکث گفت: اصلا حرفشم نزن، حاجی نمیذاره. رهام تکیه اشو از صندلی گرفت به سمت لپ تاپ خم شد و گفت: من یه پیشنهاد دارم؛ نمی دونم جواب بده یا نه! اردلان: خب بگو ببینم چیه؟! رهام به صندلی تکیه داد و گفت:. نگران تز نباش؛ ما وقتی رو تزمون کار کردیم شکست های زیادی داشتیم که به مرور حل شد، اما قبل از این که به این جواب نهایی برسیم یه بار به بن بست خوردیم که جواب کاملا مشابه بود اما یه ایراد ریز باعث می شد تو مرحله ی اجرایی جواب نده، اونو جایگزین میکنیم. اردلان چند لحظه به فکر فرو رفت و بعد گفت: خوبه، فکر خوبی به نظر میرسه. از فکری که کرده بود لبخند رو لبم نقش بست و گفتم: بهترین راه ممکن، این راه بود. اما این لبخند چند لحظه بیشتر طول نکشید که؛ اردلان: خب آقای دکتر اینی که گفتی توضیح نمیخواد؟! رهام نگاهی به من کرد و گفت: چرا؛ میخوام یه نکاتی رو یاد آوری کنم. اردلان: باشه، چقد طول میکشه؟! باید با هیوا برگردیم، قراره آزمایشگاه داره و فردا هم که... هنوز حرفش تموم نشده بود که رهام سرشو میون دستاش گرفت و از درد چشماشو روی هم فشرد. با نگرانی گفتم: ر... رهام، رهام؟ اردلان دست پاچه به سمت در رفت و گفت: دکتر، یکی دکتر و صدا بزنه. با نگرانی از روی تخت بلند شدم، گردنم به شدت درد میکرد، بی توجه به دردم به سمت رهام رفتم. رهام تو همون حالش گفت: چیزی نیست، دکترو چرا صدا میزنی؟! حتما خوابه، بگو بیدارش نکنن خوبم. بخاطر خیره شدن به لپ تاپ و نخوابیدنه، تا یه مدت باید مراعات کنم. اردلان: اگه اینطور بود چرا نگفتی؟! تو  تمام دیشب رو به لپ تاپ زل زده بودی! با شنیدن این حرف به سمت لپ تاپ رفتم و درشو بستم و گفتم: هیچی اندازه سلامتیت مهم نیست، به من بگو کاری بود. رهام به میز تکیه داد و همونطور که خواست بلند شه گفت: چی بگم همین جوریشم وقتتون کمه. اردلان زیر دستشو گرفت و کمکش کرد به سمت تخت بره. به کمک اردلان آروم دراز کشید. به سمتش رفتم، روی تخت نشستم. اردلان هم بدون اینکه بشینه به سمت در رفت. کمی عصبی و نگران به نظر میرسید، قبل از اینکه از در خارج بشه گفت:  وقتی حالت بده دیگه حق نداری نگاه اون لپ تاپ کنی، خیر سرم تازه عمل کردی و اینا واست ممنوعه! همین که اردلان رفت، بدون اینکه حرفی بزنم با نگرانی به رهام چشم دوختم؛ تو مدتی که من نبودم چه اتفاقی واسش افتاده بود؟! چرا من باید از زنده بودن رهام بی خبر میموندم؟! چرا... چرا... چرا! و هزار سوال بی جواب دیگه ای که خوب درک میکردم الان وقت پرسیدنشون نیست، اما منم نگران بودم. رهام: چیزی شده؟! چرا ساکتی و اینطوری بهم خیره شدی؟! - چیزی که نشده؛ فقط هزار سوال بی جواب دارم که ذهنمو درگیر و نگران کردن. ادامه دارد...
لیلا بانو: رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و بیستم با چهره ای که رنگ به رو نداشت لبخندی زد و کمی خودشو بالا کشید و به تاج تخت تکیه داد و گفت: درک میکنم که سوال های زیادی داری و از دست منم خیلی دل گیری، اما الان صلاح به توضیح نیست، جدا از اون؛ تو باید دو ساعت دیگه بری آزمایشگاه، باید قبل رفتن همه ی توضیح هاتو به خوبی یاد گرفته باشی. حالام پاشو و اون لپ تاپو بیار که با مطلب توضیح بدم. احساس کردم کمی خشک جوابمو داد! دلم کمی از جوابی که داد گرفت. جواب دلتنگی ها و نگرانی های من این بود؟! این همه گشتن و گشتن... تو همین چند لحظه فراموش شد! می دونم؛ کار زیادی نکردم بخاطر عشقم، اصلا بخاطر دلم بود که این کارو کردم. با گفتن این حرف دلم به خودش لرزید؛انگار اونم از رهام دلگیر بود. سرمو پایین انداختم که بغض و اشکای حلقه زده تو چشمامو نبینه. نمی دونم چم شده بود احساس میکردم رهام  مثل قبلا نیست، میخواست گرم باشه اما نمیتونست. شاید من زیادی تو این شرایط ازش انتظار داشتم یا... یا شایدم... دلیلش اون حلقه ی ناشناخته ای بود که تو انگشتش جا خوش کرده بود. نفسی عمیق کشیدم و بلند شدم. بعد آوردن لپ تاپ،  رهام بدون هیچ حرف اضافه ای رفت سر اصل مطلب و شروع کرد به توضیح دادن. در طول توضیح هاش اصلا نگاهم نمیکرد و با دقت زیاد همه ی موارد رو برام مرور کرد. منم سعی میکردم حرفی نزنم که رشته ی کلام از دستش نره. جدا از دلگیری که داشتم، گاهی میون توضیح هاش اونقدر تو دلم قربون صدقه اش میرفتم که ناخواسته لبخند رو لبم مینشست. دست خودم نبود؛ دل بود دیگه، عاشق بود، نه برای شکستنش ازم اجازه می گرفت نه برای بی تاب شدنش. حدوداً ساعتی از توضیح هاتش گذشته بود که خودکار رو روی کاغذ گذاشت؛ اولش فکر کردم تموم شد اما کلافه گفت: وقتی تموم شد بگو. با تعجب گفتم: چی تموم شد!!! رهام: خانم جان، من دارم واسه شما توضیح میدم و کاغذ سیاه میکنم، بعد شما از اول تا حالا منو نگاه میکنی؟! از اینکه رد نگاهمو زده بود تعجبی نکردم چون رهام بود دیگه! بخاطر همین با لحنی که خنده توش موج می زد گفتم: تو این کشور نگاه کردن جرمه؟! خیره نگاهم کردو با مکثی کوتاه گفت: آره جرمه، چون من وقتی تو داری اینطوری نگاهم میکنی، نمیدونم دارم چی میگم حواسم پرت میشه. لبخند رو لبم نقش بست، انگار منتظر شنیدن همین جواب بودم که کمی، فقط کمی خیال دلم راحت شه. رهام: چرا میخندی؟! دستمو زیر چونه ام گذاشتم و با حالت متفکرانه ای گفتم: به نظرت خنده دار نیست؛ دکتر متبسم با نگاه یه نفر نتونه مطلبی رو توضیح بده؟! انگار فهمید موضوع از چه قراره؛ دستاشو بغل کرد و با نگاه مردونه اش بهم چشم دوخت و همونطور که سرشو تکون میداد گفت: به همین راحتی میگی یه نفر! این یه نفر، شاید به ظاهر یه نفر باشه اما همیشه یکه، شاید اون یه نفر به تنهایی یه دنیا باشه، شایدم یه عشق باشه که اگه نباشه واویلاست. حتی اون یه نفر میتونه یه نفس باشه که زندگیم بهش بنده. با شنیدن این حرفا قلب بی قرارم از تپیدن ایستاد. چشم هامو که قفل چشماش شده بود پایین انداختم و به برگه های جلو دستم دوختم. دماغمو گرفت و همزمان که کشید، گفت: خب حالا خانمِ یه نفر چیزی فهمیدی؟! همونطور که سرم پایین بود گفتم: آره، تا اینجا که یادآوری شد مشکلی نداشتم. خندید و گفت: ایول! پس بریم ادامه؟! - آره بریم. با تایید من رهام جدی تر از قبل موضوع رو از سر گرفت... . تا پایان توضیحاتش هیچ بحثی بجز موضوع مورد نظر نداشتیم. دیگه چیزی از پایان کار نمونده بود که اردلان به اتاق اومد و زمان رو بهمون یادآوری کرد. خیلی زود تر از چیزی که فکرشو میکردم توضیحات رهام تموم شد. چون وقت زیادی نداشتیم، بعد از برداشتن مدارک از اتاق بیرون رفتم و با اردلان همراه شدم. هرچند دلم نمیخواست از رهام جدا شم اما شرایط چنین اجازه ای رو بهم نمیداد. موقع خداحافظی و قبل خارج شدن از خونه بی اراده اشکام جاری شد. اردلان نگاهی به من و بعد به رهام کرد؛ انگار متوجه ی حال بدم شد و بخاطر همین به سمتم اومد و کیف لپ تاپ رو ازم گرفت و گفت: تو ماشین منتظرم زیاد دیر نکن. ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و بیست و یکم به محض این که رفت و تنهامون گذاشت؛ سرمو پایین انداختم و سعی کردم اشکامو پاک کنم که رهام به سمتم اومد و آروم منو به آغوشش کشید. با این کارش دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و میون گریه لباسش رو چنگ زدم، عطر تنشو به جونم کشیدم، از رفتن میترسیدم! من هیچ حس خوبی به رفتن نداشتم اما الان دست خودم نبود باید میرفتم. رهام همونطور که بوسه ای به سرم زد و دستشو نوازش گونه رو سرم کشید با صدای گرفته گفت: آروم باش، هیوا بخدا دارم آتیش میگیرم، تو حالمو با گریه هات بدتر نکن، خیلی باهام حرف زدن، خیلی با خودم کلنجار رفتم که بذارم پات تو این قضیه باز شه، سخته به مولا می دونم خیلی سخته اما ما باید دووم بیاریم، هیوا اینجا دیگه رهام و هیوایی رو باید کنار بذاریم. چون فقط زندگی ما نبود که تا حالا تباه شد؛ زندگی خیلی ها رو بازی دادن این نامردا، جدا از این ما نباید خودخواه باشیم، اینجا حرف از یه کشور  که ما هم باید به نوبه خودمون مدافعش باشیم. اگه من سرد بودم بخاطر این بود فکر همچین واکنشی رو میکردم که... نذاشتم حرفشو ادامه بده؛ خودمو از آغوشش بیرون کشیدم و یه قدم به عقب برداشتم. نباید میذاشتم بیش از این ادامه بده، حرفاش هم اونو عذاب میداد هم منو نابود میکرد.   بخاطر همین به سمت در رفتم و گفتم: می دونم رهام، می دونم که دارم با پای خودم میرم، خواهش میکنم مواظب خودت باش، خداحافظ. از در بیرون رفتم؛ همونطور که داشتم به سمت ماشین میرفتم، رهام صداشو بالا بردو گفت: تنهات نمیذارم هیوا. به محض سوار شدنم اردلان حرکت کرد؛ تا رسیدنمون به خونه سعی بر آروم کردنم داشت؛ همین که به خونه رسیدیم بخاطر اینکه وقت زیادی نداشتیم سریع لباسامو تعویض کردم و از اتاق بیرون رفتم، همین که از اتاق بیرون رفتم صدای خنده های حسین رو شنیدم و طبق معمول حرص خوردنای اردلان رو که گفت: نخند احمق حاجی خیلی عصبی شد، به والله اگه نزدیکش بودم احتمال داشت یه بلایی سرم بیاره. از خم راه رو گذشتم و با دیدن حسین سلام دادم که حسین با خوش رویی سلام کرد و شروع کرد به دست زدن؛ حسین: ایول بابا، الحق که آبجی خودمی دمت گرم عجب کماندیی بودی و رو نمیکردی. نگاهی گذرا به اردلان کرد و گفت: خدایش روی بعضیا کم شد ها، ایول. اردلان با شنیدن این حرف کوسنی رو به سمت حسین انداخت و گفت: ببند دهنتو؛ به جای این حرفا بلند شین بریم که دیر میشه. همین رو که گفت هر دو همزمان بلند شدن و اردلان جلو تر از ما به سمت در رفت و من و حسین پشت سرش راه افتادیم که حسین گفت: از اینکه بالاخره فهمیدی رهام زندست خیلی خوشحالم؛ ازم دلگیر نشو تنها دلیل امنیتی باعث نگفتن این حرف بود، می دونم ازم دلگیری اما حلالم کن. اردلان: مدیونی اگه حلالش کنی، همین نارفیق اگه دیشب خونه میموند الان تو حالت این نبود. حسین در رو کلید کرد و گفت: بد کردم هیوا؟! بد کردم زمینهی فرارتو فراهم کردم؟! در جواب حرف هاشون حرفی نمیزدم و گاهی هم به کل کل هاشون میخندیم؛ واقعیتش از هیچ کدومشون دلگیر نبودم، چون زنده بودن رهامو به وجود اونا مدیون بودم و قرار نبود کسی رو بخاطر نبودن رهام سرزنش کنم. با رسیدنمون به آزمایشگاه اردلان طبق معمول گوشی ها رو چک کرد و وقتی از سالم بودن ارتباط مطمئن شد، اجازه ی خروج رو صادر کرد و ما از ماشین پیاده شدیم. همون طور که با حسین هم قدم شده بودم و داشتیم حرف میزدم؛ برای لحظه ای احساس کردم سگِ نگهبان داشت به سمتم حمله ور  میشد، اونقدر فاصله ام باهاش نزدیک بود که حتی فرصت فرار رو هم نداشتم. حسین منو به عقب کشوند و همزمان گفت: مواظب باش. بی اراده جیغ کشیدم و چشم هامو بستم. بی طاقت چشم هامو با نگرانی باز کردم که نگاهم به حسین افتاد، اون حیوون چنان با حسین گلاویز شده بود که هر لحظه منتظر بودم حسین رو از پا در بیاره! بی اراده جیغ میکشیدم و اسم حسین رو صدا میزدم. اما کسی صدامو نمیشنید! سگ هم که یه سگ معمولی نبود، یه سگ دانمارکی بود؛ از همون هایی که اونقدر قوی و هیکلی هستن که برای نگهبانی به کار میگیرنشون. ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و بیست و دوم فریاد کشیدم: چرا کسی نیست؟ نگهبان؟ لعنتیا کجایین؟! بی فایده بود! با داد زدنم کسی سراغمون نمی اومد. اما خداروشکر چند لحظه بیشتر نگذشته بود که حسین سگ رو به عقب حول داد و با حرکتی به موقع پاشو بالا برد و رو سر سگ فرود آورد؛ به محض اینکه سگ زمین خورد، حسین نفس نفس زنان نگاهی به من کرد و میون نفس های گرفته اش گفت: بریم. همین که دیدم حسین حالش خوبه به سمت کیفش رفتم و با برداشتنش وارد سالن آزمایشگاه شدیم. با دیدن نگهبان کنار اطلاعات دستی به چشمام کشیدم و به سمتش رفتم. - تو اینجا چه غلطی میکنی؟! وظیفه ی تو چیه؟! چرا هرچی صدات می زدم کر شده بودی، احمق چرا سگ رو نبستی؟! نگهبان که از برخورد من شوکه شده بود؛ با تعجب گفت: از چی حرف می زنید خانم؟! همه دورمون جمع شدن با جمع شدنشون فریاد کشیدم؛ -با یه داد کوچیک چطور همه اینجا جمع میشید اما اون بیرون هرچقدر جیغ کشیدم و صدا زدم کسی به داد حسین نرسید ها؟! آرماند: این جا چه خبره؟! با شنیدن صداش همه کنار زدن و راه رو براش باز کردن. - وای به حالتون اگه بلایی سر حسین می اومد، وای بحالتون. آرماند که حال آشفته امو دید به سمتمون اومد و رو به نگهبان گفت: چی شده؟! نگهبان هم انگار منتظر شنیدن این حرف بود، نگاهی به من کرد و با مکثی کوتاه همه چیز رو برای آرماند توضیح داد. منتظر تموم شدن توضیح هاتشون نموندم و به سمت حسین برگشتم -بیا بریم اتاقم. با گفتن این حرف حسین باهام همراه شد. (اردلان: آروم باش هیوا، چه خبرته یکم به خودت مسلط باش، حالا که چیزی نشده.) با ورودمون به اتاق به صندلی اشاره کردم و گفتم: بشین. همین که نگاهم به لباس های پاره اش افتاد و سرو صورت خونیش اشکم در اومد. اون که نشست منم وسایل رو روی میز گذاشتم و به سمت کمد رفتم. بعد از برداشتن بتادین و گاز استریل کنارش نشستم. تو اون حالش که هنوزم نفساش تنظیم نشده بود گفت: اِ آبجی دیگه گریه چرا!؟ همه چیز که تموم شد. میون گریه همونطور که بتادین رو روی گاز میریختم گفتم: حرف نزن حسین، حرف نزن، اگه بلایی سرت میومد من هیچ وقت خودمو نمیبخشیدم. (اردلان: با حرف نزدن حسین موافقم،  اما با نبخشیدن تو، نه.) گاز استریل رو روی زخماش کشیدم، چشماشو از درد جمع کرد و تو همون حال گفت: چرا نبخشی آبجی گلم؟! من باید از تو مراقبت کنم، کار زیادی که نکردم، دارم وظیفه ام رو انجام میدم. (اردلان: راست میگه بابا اونقدر تحویلش نگیر.) با شنیدن صدای در، دستی به چشمام کشیدم و گفتم: بفرمایید. آرماند وارد اتاق شد و گفت: بچه ها واقعا ببخشید،  نمی دونم چی بگم. حسین قبل از من تو نقشش فرو رفت و گفت: ایرادی نداره استاد، پیش اومده دیگه، مهم اینه که اتفاقی نیوفتاد. آرماند به سمتمون اومد و نگاهی به صورت حسین کرد و گفت:  زخماش سطحین جای نگرانی نیست. چقدر دلم میخواست آرماند جای حسین بود که میفهمید حسین چه بلایی سرش اومد. آرماند: راستی هیوا زودتر بیا پایین، همه منتظرتو هستن. حسین با شنیدن این حرف دستمال رو از دستم گرفت و گفت: آره هیوا،  تو برو منم سرو صورتمو بشورم میام. (اردلان: برو دیگه دایهی مهربون تر از مادر نشو.) چاره ای نبود باید میرفتم؛ همین جوریشم دیر رفته بودم و اگه زودتر نمیرفتم، احتمال داشت وقت کم بیارم. بیش از این معطل نکردم و با آرماند همراه شدم. میدونستم کار سختی رو به عهده دارم اما باید از این امتحان سر بلند بیرون میومدم. همین که وارد اتاق کنفراس شدم همه به احترام ورود ما ایستادن. با اکراه به نشستن دعوتشون کردم و به جایگاهم رفتم. همون طور که لپ تاپ رو بیرون آوردم گفتم: در بین توضیح هاتم سوال نپرسین، در آخر اگه سوالی موند، بهتون وقت میدم و پاسخ سوالتون رو میدم. کم کم توضیح هاتم رو شروع کردم؛ هرچی بیشتر پیش میرفتم؛ تیم آرماند کنجکاوتر و مصمم تر به توضیح هاتم گوش میدادن. هر لحظه شرایط واسم سخت تر  میشد، چون مرحله به مرحله توضیحاتم سخت و سخت تر میشد و منم با یادآوری گوش زد های رهام به خوبی از پسشون برمیومدم اما یه جای کار... . ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و بیست و سوم یه جای کار... هرچقدر به مطلب نگاه کردم هیچی دستگیرم نمیشد، نگاهی گذرا و کلافه به حسین که بین جمعیت نشسته بود کردم؛ بازم به مطالب خیره شدم. یکی از اعضای تیم همراهم که نشسته بود گفت: چی شد استاد؟! انگار شمام باید بیای بشینید! آرماند با عصبانیت گفت: حرف نباشه؛ چند ساعت دارن توضیح میدن اون وقت یه دقیقه اجازه نمیدین تمرکز کنن. با بحث اونا داشتم کلافه تر میشدم که صدای رهام تو گوشم پیچید: هیوا جان؟ با شنیدن صداش آرامش طنین انداز جسم و روحم شد. رهام: می دونم امکان حرف زدن نیست؛  آروم باش، من داشتم توضیح هاتتو گوش می دادم، عالی پیش رفتی. حالا نوبت عمکردِ سلول هاست که در این مرحله چه واکنشی نشون میدن. هنوز رهام حرفشو تکمیل نکرده بود که موضوع مورد نظر یادم افتاد، همزمان با توضیح هاتی که رهام واسم میگفت  منم دقیقا حرفاشو تکرار میکردم. با فکر اینکه از اول بحث حرفامو گوش کرده، روحیه و جونی دوباره گرفتم. انگار نه انگار چند ساعت بود که یه بند داشتم توضیح میدادم، محکم و قاطع جواب رو بیان کردم و رو تابلو شرح دادم. معلوم بود که داشتن توجیه میشدن و از نتیجه راضی بودن. اونقدر که بعد از تموم شدن توضیحاتم همه از روی صندلی ها بلند شدن و شروع کردن به دست زدن. (رهام: تو یه نابغه ای هیوا یه نابغه!) از اینکه تونسته بودم متقاعدشون کنم، اونقدر خوشحال شدم که بی اراده لبخند رو لبم نقش بست و گفتم: مرسی، مرسی که... (اردلان: اِ دختر دیوونه حرف نزنیا؛ در ضمن اگه نابغه ای باشه اون حسین نه تو...) با آوردن اسم حسین نگاهم تو جمعیت چرخید؛ همونطور که دست میزد با لبخند دستشو مشت کردو چند بار رو هوا تکون داد. با اومدن آرماند به سمتم؛ چشم از حسین گرفتم و به اون نگاه کردم. آرماند: عالی بود عزیزم. با لبخند نمایشی گفتم: ممنون. درست روبروم ایستاد و گفت: میدونستم پشت این فیس رویایی و خواستنیت، ذهنی به همین زیبا خودشو پنهون کرده. (رهام: این، عوضی به چه حقی  داره...) با حرف رهام دلم آشوب شد، مونده بودم چه جوابی به آرماند بدم! لپ تاپ رو خاموش کردم و گفتم: ممنون. (اردلان: "بر خر مگس معرکه لعنت" چه وقت این حرفا بود! هیوا ارتباط رو با رهام قطع کردم ، دست پاچه نشو و به خودت مسلط باش ) حسین به سمتمون اومد و همین طور که برگه ها و کتاب هارو برداشت گفت: استاد عالی بود؛ خسته نباشین، برنامه چیه؟ میریم خونه؟ آرماند رو به حسین گفت: نه حسین جان من و هیوا میخوایم به افتخار این پیروزی بزرگ یه جشن دونفره بگیریم. حرفش که تموم شد بی معطلی قبل این که اردلان بگه برو گفتم: اما من واقعا خسته ام؛ ترجیح میدم استراحت کنم، جشن رو بذاریم برای فردا بعد از پیروزی نهاییمون. انگار از رد کردن پیشنهادش ناراحت شد؛ چون مکث کوتاهی کرد و با دلخوری گفت: باشه هرجور تو راحتی، منم باید برم بیمارستان. مواظب خودت باش عزیزم، فعلا بای. بعد از خداحافظی با آرماند وسایلم رو به کمک حسین برداشتم و به سمت در رفتم؛ درست وقتی که از در سالن خارج شدیم رابرت با چند مرد به سن و سال خودش کناری ایستاده بودن؛ بعد از سلام و معرفی، فهمیدم آقایون نماینده های حامدی هستن و اومده بودن که روی طرح نظارت داشته باشن. خداروشکر از تعریف و تمجید هاشون  معلوم بود از کارم راضی بودن و اومده بودن که منو برای ثبت قرار داد رسماً دعوتم کنن... همین که حرفاشون تموم شد، پاکتی رو به سمتم گرفتن و گفتن" برای حضور در جلسه ی فردا، باید حتما این  نامه رو همراه خودم داشته باشم." ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و بیست و چهارم درو آروم و بی صدا باز کردم؛ میدونستم اردلان با کوچک ترین صدایی از خواب بیدار میشه! پس خیلی آروم به آشپزخونه رفتم، اونقدر استرس داشتم که میلم به خوردن هیچی، حتی یه لیوان آب هم نمیکشید. بیشتر از همه چی به هوای آزاد احتیاج داشتم و با باز کردن درب بالکن، هوای تازه رو بی اراده به ریه هام کشیدم و با پاهای برهنه رو سنگ های سرد بالکن پا گذاشتم و روی صندلی نشستم وزانو هامو به آغوش کشیدم. کاش پیش رهام بودم، کاش حداقل اردلان اجازه میداد باهاش تلفنی حرف بزنم. با گفتن این حرف یاد حکومت نظامی امشب اردلان افتادم؛ اول که برگشتنمون گفت لباس مناسب برای فردا آماده کنم. بعدم گفت زودغذا بخوریم، که بخاطر اینکه نذاشت حتی تلفنی با رهام حرف بزنم اشتهام کور شد. بعدشم خاموشی سر شب به خاطر عملیات فردا؛ با آوردن اسم عملیات دوباره تنم لرزید و بازم دست به دامان خدا شدم؛ همونطور  با خدای خودم زیر لب نجوا میکردم. اردلان: نگران نباش، خیلی زود بایه چشم به هم زدن همه چی تموم میشه. با شنیدن صدای اردلان از آسمون چشم گرفتم و به قامت مردونش که توی چهار چوب در ایستاده بود چشم دوختم؛ انگار اونم بیخواب شده بود. دستی به چشمام کشیدم و گفتم: واقعیتش هرچقدر میخوام آروم باشم نمی تونم، دلم خیلی آشوبه. به سمتم اومد و رو صندلی کنارم  نشست و سکوت کوتاه بینمون رو شکست و گفت: به نظرم دلت بیشتر تنگه، نه اینکه بگم نگران فردا نیستی نه، اما نبود رهام به این دل آشوبی دامن زده، یه جورایی بهونه گیری و حالا که هست، دوست داری کنارت باشه. با بهت نگاهش کردم؛ چقدر خوب تونسته حالمو بفهمه. هنوز نگاهمو ازش نگرفته بودم که حرفشو ادامه دادو گفت: بهتره به اتفاقاتی که ممکنه فردا بین قرارداد بیوفته انقدر فکر نکنی. مطمئن باش هرچی که بشه نه تنها من و حسین بلکه همهی بچه ها نمیذاریم تو کوچیک ترین آسیبی ببینی. نگاهمو ازش گرفتم و سر به زیر ازش تشکر کردم. بعداز مکثی کوتاه گفت: هیوا؟ -بله! اردلان: میگم  خیلی خوش بحالته ها! -چطور؟! اردلان: اون سر دنیا داداشت هر روز زنگ میزنه و حالتو میپرسه، خدا برات حفظش کنه، تو این دنیا داشتن یه داداش هم برای مقابله با تنهایی کافیه. با یادآوری حسام لبخندی رو لبم نقش بست، اما برای تکمیل حرفش با مکثی کوتاه گفتم: اما من یه داداش ندارم. متعجب نگاهم کرد و گفت: یعنی جز حسام؟ میون حرفش اومدم و گفتم: بله، دوتا داداش که شاید برادر خونیم نباشن اما به اندازه ی حسام واسم عزیز هستن. اونقدر از هوش بالاش مطمئن بودم که حدس میزدم تا الان حتما فهمیده. نگاهشو به چشمام دوخت و با لبخند گفت: حسین  که یه جورایی به داداش شبیه اما مطمئنی داداش به این بد اخلاقی به کارت میاد؟ خندیدم و گفتم:  داداش، بد اخلاقشم تاج سرِ. اونم خندید و گفت: به قول حسین "جون ما؟" راس میگی آبجی؟ با گفتن کلمه ی آبجی کمی مکث کرد؛ انگار جا خورده باشه چند بار آروم گفت:  آبجی،آبجی، چقدرشیرینه گفتنِ این کلمه. - آره شیرینه نه به شیرینی داداشی گفتن! هنوز حرفم تموم نشده بود که اردلان دستشو روی گوشش گذاشت و گفت: جونم حاجی؟! -... بلند شد و گفت: چشم حاجی، چشم، الان میفرستم بخوابه. -... اردلان: باشه حاجی عصبی نشو خودمم استراحت میکنم. بلافاصله رو به من کرد و گفت: بلند شو آبجی، بلند شو که بریم بخوابیم، حاجی شاکیه، میگه چرا تا حالا نخوابیدین؟! سریع بلند شدم و گفتم: چشم شب بخیر. با لبخند گفت: شبت بخیر. دیگه نموندم و جلوتر از اردلان وارد خونه شدم و به اتاقم رفتم. *** با استرس برای هزارمین بار نگاهی به ساعت دیواری انداختم. چرا هنوز اجازه ی حرکت رو صادر نکردن؟! اونقدر استرس به وجودم رخنه کرده بود که ناخودآگاه پامو تکون میدادم. اردلان: هیوا آماده ای؟ با شنیدن صداش به سمتش برگشتم؛  برای اولین بار قامت رشیدشو تو لباس نظامی دیدم. همونطور که داشت، میکروفن روی گوششو تنظیم میکرد به سمتم اومدو گفت: ببینمت! (سرشو به سمتی کج کرد) آبجی جان، قرار نیست نگران بشی ها! واسه این که خیالشو راحت کنم. لبخند تصنعی رو مُهر لبام کردم و گفتم: خوبم، مشکلی نیست. همین که حرفم تموم شد؛ با صدای باز شدن در اتاق به سمت راه رو برگشتیم، حسین آماده از اتاق بیرون اومد و گفت: اردلان همهی مهره ها به محل قرار اومدن،چکار کنیم؟! اردلان: پس وقتشه. ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و بیست و پنجم دستشو روی گوشش گذاشت، انگار بازم داشت حرف های مافوقش رو گوش میکرد! به لحظه نکشیده باشه ای زیر لب گفت بعد رو به ما کرد ) اردلان: بجنبین حالام وقت شماست؛ باید به موقع برسید که یهوقت دیر نشه. همزمان با گفتن این حرف حسین به سمتم اومد و گفت: آماده ای؟ با شنیدن این حرف از جام بلند شدم و کیفمو که برداشتم، گفتم: آره بریم. همون طور که به سمت در میرفتیم؛ اردلان پشت سرمون راه افتاد و گفت: مو به مو مطابق نقشه پیش برید، من و بچه ها درست پشت سرتونیم، نگران هیچی نباشید برید به امید خدا. هر دو با هم از خونه که بیرون زدیم اردلان طبق نقشه با ما همراه نشد و فقط منو حسین بودیم؛ حسین طبق آدرس به سمت محل قرار حرکت کرد و همون طور که من از هنذفریم شنیدم اردلان هم با بافاصله پشت سرمون راه افتاد؛ مسیر نسبتاً طولانی و خارج از شهر بود و تو یه منطقه ی ویلایی قرار داشت. به محض رسیدنمون؛ در به صورت اتوماتیک باز شد و حسین ماشین رو به داخل محوطه ی بزرگ هدایت کرد و درست پشت ماشین های صف شده پارک کرد. نگاهمو به اطراف چرخوندم؛ با دیدن محافظ هایی که نقطه به نقطه ی ساختمون ایستاده بودن دلم از ترس لرزید. حسین همزمان با این که پیاده شد گفت: پیاده شو. با تردید نگاهی به اطراف کردم و پیاده شدم؛ پامو که زمین گذاشتم تمام اسلحه ها به سمتمون نشونه گرفته شد، نگاهی با ترس به حسین کردم که گفت: نگران نباشید خانم، بخاطر امنیت این کارو میکنن، هنوز حرف حسین تموم نشده بود که یکی از محافظ ها که خیلی هیکلی و درشت اندام بود به سمتمون اومد و گفت: کارت ورود. به سختی حرفشو هجی کردم و کارت ورود رو از کیفم بیرون کشید. و با دستی که سعی می کردم لرزششو کنترل کنم به سمتش گرفتم. کارت رو بی حرف از دستم گرفت و بازش کرد؛ به لحظه نکشید که نگاه اخم آلودشو بالا کشید و نگاهی به حسین و بعد من انداخت و گفت: خوش آمدین از این طرف. بعد از گفتن این حرف دستشو بالا برد و با این حرکتش  همهی محافظ ها بی حرف اسلحه هاشونو پایین انداختن. چند قدم که جلو رفت منو حسین با هم،  هم قدم شدیم و پشت سرش راه افتادیم. نفس هام از استرس زیاد میلرزید؛ نگاه تموم محافظ ها رو روی خودم حس میکردم، اونقدر که راه رفتن برام سخت شده بود. چند پله ی قبل از ورودی ساختمون رو بالا رفتیم و قبل از ورودمون دو محافظ مرد به سمتمون اومدن؛ یکی به سمت حسین رفت و به بازرسیش مشغول شد اما دومی قبل از اینکه به من دست بزنه حسین گفت: دستتو بکش! محافظه با اخم به سمت حسین برگشت و خواست حرفی بزنه اما قبل اینکه صداش در بیاد؛ آرماند: آره راست میگه، دستتو بکش، این عروسک بلوری قابل لمس نیست. محافظ با تعجب نگاهی به آرماند کرد و گفت: اما آقا... آرماند با اخم های در هم کشیده اجازه ی حرف زدن رو بهش نداد و گفت: نشنوم! بعد هم بی توجه به محافظ که اخماشو در هم کشید و سر به زیر سر جاش ایستاد به سمتمون اومد و گفت: سلام، چقدر دیر کردین! لبخندی به روش زدم و گفتم: واقعیتش آدرس رو بلد نبودیم، با پرس و جو پیدا کردیم. حسین: یعنی خیلی دیر کردیم؟ آرماند نگاهی به حسین کرد و گفت: نه بابا، فقط فکر کردم اتفاقی افتاده. (دستشو به سمت راهرویی که طول زیادی نداشت و یه در بزرگ تهش بود  دراز کرد)؛ آرماند: از این طرف خواهش میکنم. راهمونو به سمتی که اشاره کرد کج کردیم و با نزدیک شدنمون به اتاق، آرماند در رو باز کرد. برای تسلطم نفس عمیق کشیدم و سعی کردم آروم باشم، پشت سر آرماند وارد اتاق شدیم و با ورودمون همه نگاه ها به سمتمون کشیده شد. حسین کنارم ایستاد و همراهش به سمت جمع حرکت کردم. آرماند مارو به جمع معرفی کرد؛ هیچ کدومشونو قبلا ندیده بودم  اما وقتی به حامدی رسیدیم؛ چهره ی پسرش دانیال پیش روم نقش بست. هنوز به خودم نیومده بودم که با پوزخندی که رو لبش بود گفت: هیوا موسوی، دختر دکتر موسوی! به سختی لبخند رو  به لبام قالب کردم و گفتم: بله جناب حامدی، چه خوب منو میشناسین. لبه ی کتشو با دست نگهداشت و گفت: امیدوارم، مثل پدرت احمق فرضم نکنی، چون گذشته ثابت کرده هیچی رو بی جواب نمیذارم دختر جون! ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصدو بیست و ششم پیپش رو بالا آورد و همون طور که نگاهشو به نگاهم گره زده بود، پک عمیقی به پیپ زد. از گنگ بودن حرفاش سر در نیوردم اما اینو خوب میدونستم که تو هر کثافتی دست داشته. تنباکوی دود شده رو توی صورتم فوت کرد و گفت: ازت خوشم میاد؛ چون جَنَم یه مردو تو چشمات میبینم، بهتره بری خودتو نشون بدی. خواستم از کنارش رد شم که گفت: می دونی که اینجا جای اشتباهی نیست، این جا دنیای برنده هاست. به سمتش برگشتم و گفتم: آره می دونم دنیای برنده ها به هر قیمتی. بعد ِ گفتن این حرف رومو ازش گرفتم و به سمت میز بزرگی که گوشهی سالن بزرگ و مجلل بود رفتم. رو به حسین کردم و  کیف لپ تاپم رو ازش گرفتم و نشستم. همین که من نشستم بقیه هم یکی یکی اومدن و دور میز نشستن. با اومدنشون نگاهی به حسین که عین بادیگاردها کنارم ایستاده بود کردم و گفتم: پروژکتور رو روشن کن. نگاهی بهم کرد و با همون اخم روی پیشونیش گفت: بله، چشم. حسین که رفت مشغول روشن کردن لپ تاپ و آوردن قسمت مورد نظرم شدم. (اردلان: هیوا یادت نره، این آخرین فرصته و تو باید مدرک کافی رو جمع کنی، اونقدر که بدونی این پروژه رو برای چی میخوان؟! ما باید یه مدرک دندون گیر داشته باشیم.) حسین کنارم ایستاد و گفت: حله خانم، بفرمایید. - ممنون. برای ساکت کردن جمع چند بار خودکارمو به میز زدم و گفتم: خب آقایون اگه اجازه بدین شروع کنیم! همه با حرفم سکوت اختیار کردن. با مکثی کوتاه از جام بلند شدم و بحث رو شروع کردم؛ نباید از همین اول دلیل استفاده از طرح رو ازشون میپرسیدم، وگرنه شک  میکردن. سعیم بر این بود بحث رو کم کم با زیرکی پیش می بردم. همین که زمینه های استفاده رو مطرح میکردم و این که باید من در جریان باشم که حداقل دز داروهارو کنترل کنم در اون زمینه، یک باره  نماینده ای از حامدی  میون حرفم اومد و گفت: خانم موسوی این سوالتون رو تکرار نکنید چون ما قرار نیست توضیحی راجع به این سوال بدیم، در ضمن   امیدوارم قصد نداشته باشی تو برنامه ی ما خودتو جا بدی، چون این محاله ممکنه،  ما تو بندهای قرارداد ذکر کردم که فقط طرح رو میخرم و توضیحی درمورد اینکه در چه زمینه ای استفاده میکنم نمیدم. آرماند قبل از اینکه من چیزی بگم رو به حامدی گفت: خانم موسوی همچین قصدی ندارن. نگاهی گذرا به حامدی و بعد به آرماند کردم و گفتم: من همچین حرفی رو کی زدم دکتر؟! من خودمو در قبال این دارویی که قراره  فردا تو بازار عرضه شه مسئول می دونم. حامدی عصبی نگاهی به آرماند کرد و  بعد رو به من گفت: و اگه من قبول نکنم؟! - منم به این قرارداد تن  نمیدم؟! آرماند: اما هیوا تو در این مورد حرفی نزدی؟! - حالا می زنم جناب دکتر؛ آقای حامدی باید با من طرحشو در میون بذاره، روش استفاده، حتی هدفشو، این حق منه که بدونم. حامدی سکوتشو شکست و میون حرفم گفت: باشه، هیچ ایرادی نداره؛ من براتون میگم اما شما باید تا پنج سال طرحتون رو در اختیار شرکت من بذارید و به هیچ قیمتی به شرکت های دیگه نفروشین و برای من کار کنید، باید اینو کتباً اعلام کنید. با شنیدن حرف های حامدی نگاهی به حسین کردم و گفتم: باید کمی فکر کنم، تا شما قهوه ای بخوردید و قرارداد هارو تنظیم کنید، منم راجع به این موضوع  کمی فکر کنم. حامدی همون طور که داشت از روی صندلی بلند میشد گفت: باشه اما زیاد کشش نده؛ نمیخوام  زیادی معطل شم،  کار دارم. همه به تبعیت از حامدی یکی، یکی بلند شدن، فقط من مونده بودم و حسین که با رفتن اونا صندلی کنارمو پس کشید و نشست. با لبخندگفت:آفرین چه جسارتی، حالا می خوای چکار کنی؟! همونطور که با لپ تاپ کار میکردم گفتم: نظر تو چیه؟! حسین: نظر خودت شرطه اما به نظرم قبول کن که بگه برای چی لازمش داره، مدرک از این دندون گیرتر نداریم. ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و بیست و هفتم (اردلان: چی میگی حسین؟! این حرف تو نیست!) لپ تاپ رو خاموش کردم و گفتم: منم نظرم با حسین یکیه و میخوام همین کارو بکنم. (اردلان: نه هیوا، نه این یه ریسکه؛ اونجا پره از محافظ، شاید ما نتونستیم به موقع برسیم تو نباید موافقت کنی، حسین تو یه چیزی بگو!) (حسین: من نمیتونم باهاش مخالفت کنم، چون خودمم با هیوا هم عقیده ام!  آخه تا کی، تا کی باید این روباه پیر مارو بازی بده؟!) لبخند رو لبم نقش بست؛ از اینکه حسین هم باهام هم عقیده بود خوشحال بودم، چون با وجود اون دیگه اردلان نمیتونست مانع ام بشه. (اردلان: حسین من موافقتم، جون هیوا در خطره، تز در خطره، دستور میدم این کارو نکنی.) (حسین: دستورت به سرم ریئس؛ خیالت تخت من قراره از هیوا مراقبت کنم، بسپارش به من. بخدا حق با ماست اردلان،اگه توام جای ما بودی همین کارو میکردی...) حامدی: مشورت هاتون تموم نشد خانم موسوی؟! با اومدن حامدی به سمتمون حرف های حسین ناتموم موند و من بی درنگ جوابشو دادم. از رو صندلی بلند شدم و لپ تاپم رو تو کیفم گذاشتم و گفتم: بله تموم شد. حامدی: خب به چه نتیجه ای رسیدین؟ - اینکه شرط شمارو قبول کنم. اما قبل از ثبت قرارداد باید موضوع رو بدونم. حامدی: چرا؟! چه فرقی میکنه!؟ - شاید شما بعد از ثبت توضیح ندادین اصلا خودم شاید من نرخ کارمو بیشتر کردم. پوزخندی رو با نگاه خیرش همراه کرد و گفت: درست مثل پدرت زیرک و باهوشی، باشه بیا. بعد گفتن این حرف به سمت بقیه رفت و منو حسین هم همراهش به جمع مذاکره کننده ها رفتیم. به محض نشستن توضیحاتشو شروع کرد. حامدی: خب دوستان؛ خانم موسوی ظاهرا شرط مارو قبول کرد و با اجازه ی همه، من برای ایشون از هدفی که داریم توضیح مختصری بدم. یکی از شرکا: ببخشید که اینو میگم اما، آقای حامدی مطمئنید ایشون این موضوع رو به جایی درز نمیدن؟! حامدی نگاهی به من کرد و گفت: نه نگران نباش حالا که قبول کرده، خودشم به جمع ما میاد و لو دادن ما یعنی لو دادن خودش. نگاهی به اون مرد که هنوز اسمشو نمیدونستم کردم و گفتم: من به فکر سود بیشترم و میخوام یکی از شما بشم، هیچ وقت همچین کاری رو نمیکنم. با گفتن این حرف آرماند و پدرش تعجب و بهت تو چهرشون بی داد میکرد. سعی کردم نگاهشونو نادیده بگیرم و به حامدی نگاه کنم. حامدی که سکوت جمع رو دید با لبخند گفت: خوبه؛ پس دیگه مشکلی نیست، خب خانم موسوی ما هدفمون ... توضیح هاتشو کم کم شروع کرد و هرچی بیشتر توضیح میداد، بیشتر به کارهای کثیفی که قصد انجامشونو داشت پی میبردیم. فروخت داروهای بدل به قیمت داروی اصلی. کم کردن دُز داروها نسبت به دز ثبت شده ی روی جلدش. و وحشتناک تر از همه قطع دارو تو بازار برای چند ماه که درخواست ها زیاد شه و بعد همین کثافت کاری رو ادامه بده. تمام حرفاش داشت ضبط تصویری میشد، تا مدارک دندون گیری بشه برای ریشه کن کردنش! و من بی صبرانه منتظر اون لحظه بودم... . حرف ها ادامه پیدا کرد، تا اینکه رابرت و آرماند بالاخره معترضانه حرف های حامدی رو قطع کردند و همین که فهمیدن اصل موضوع رو، خواهان سود بیشتری شدن. و همین باعث اختلاف دو طرف قرارداد شد. حامدی که قبلا تمام این شرط ها رو قید کرده بود و دیگه نمی خواست بیش از این باجی به رابرت و آرماند بده. بخاطر همین حرف زدن هاشو داشت کم کم بالا میگرفت. رابرت: پس همین جا این قرارداد فسخه! حامدی خندید و روبه جمع گفت: میشنوین چی میگه؟ تو نمیتونی پا پس بکشی، واست گرون تموم میشه! رابرت رو به ما گفت: بلند شید،چرا نشستین؟!نکنه میخواید تز رو مفت از دست بدین؟!. با حرف رابرت آرماند و بقیه کارکناش بلند شدن و منم با تردید ساختگی برای نشون دادن عکس العمل حامدی بلند شدم، حسین که پشت سرم بود، خودشو جلو کشید و کنارم قرار گرفت. هنوز از جامون حرکت نکرده بودیم که حامدی  تفنگش رو بیرون کشید و به تبعیت از اون بقیه ی شرکاش تفنگ هاشونو رو به ما نشونه رفتم. ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و بیست و هشتم رابرت: تو نمیتونی رو به من اسلحه بگیری، به من احتیاج داری. حامدی: نه اشتباه نکن من دیگه  نه به تو احتیاج ندارم، نه به پسرت چون هیوا با من میمونه. آرماند: این یه خیال خامه هیوا با ما قرار داد  داره.( همزمان با گفتن این حرف تلفنش رو رو از جیبش بیرون کشید.) حامدی: به خودت زحمت نده، محافظاتون... همین که این حرف رو گفت نگاهی به مردی که کنارش بود کرد، انگار بهش علامتی داد و مرد با علامت حامدی  دستش رو روی گوشش گذاشت و گفت: بکشیدشون. به محض اینکه حرفش تموم شد؛ صدای تیر اندازی بلند شد. به لحظه نکشید رابرت و تیمش اسلحه هاشونو بیرون اورد، اولین تیر رو رابرت به سمت همون مردی که دستور کشتن محافظ هارو داد شلیک کرد و کشتش  و در کمترین زمان همه به سمتی رفتن و پناه گرفتن، حسین  هم تو این موقعیت  منو به سمتی کشیده شد. گشه ای پناهم داد... تیر اندازی بینشون بالا گرفت تا حدی که چند نفر از شرکا کشته شدن. هدف حامدی به دست اوردن تز بود، هدف رابرت حفظ تز که قبلا براش زحمت کشید بود،  شده بود. صدای گلوله و تیراندازی بیرون بدتر از اینجا بود و همین حالِ نگرانمو نگرانتر کرده بود. پس چرا اردلان حرکتی نمیکرد؟ کی میخواست عملیاتشو شروع کنه؟! باشلیک هایی که به سمت ما میشد،حسین به ناچار برای دفاع از من، منو به پشت پیشخونی که مشرب ها روش بودن  پنهون کرد و خودش گاهی مجبور به  تیر اندازی میشد. کمی خودمو جابه جا کردم خواستم نگاهی به اطراف کنم که  دستم محکم به سمت پایین کشید شد. حسین: از جات بلند نشو رابرت تیمشو از دست داده داره به سمت ما شلیک میکنه. ترس تمام وجودمو در بر گرفت؛ تعداد تیر هایی که به سمت ما رونه میشد بیشترشده بود... کمی که گذشت دوباره حسین دستمو کشید و از پشت پیشخون منو به سمت دیگه ای کشوند. حسین: اونور امن تره تا این حرف رو گفت کنارش شروع به دوییدن کردم، اما با دیدم آرماند که از روبرو به سمتمون تفنگ رو نشونه گرفته بود برای لحظه ای جا خوردم. آرماند! چطور ممکنه! تیر که شلیک شد، بی اراده چشمامو بستم، اما برای لحظه ای حس کردم کسی خودشو جلو کشید و  مانع تیر خوردنم شد، کمتر از چند ثانیه این بار  سرمو به آغوشش کشید، همزمان  به اسلحه اش به پشت سرم که انگار کسی قصد شلیک داشت تیر زد. میدونستم کسی جز حسین این کارو نمیکنه، دوست نداشتم چشمام رو باز کنم، حسین رو تو اون حال ببینم اما تا کی! همین که چشمامو باز کردم و نا باورانه بهش نگاه کردم. تو همان حالت جیغ کشیدم: حسین... صورتش خیسِ عرق بود و چشماشو از درد زیاد که داشت رو هم فشار می داد،   کمی خودم و کنار کشید تا تکیه گاهش بشم ، دستمو دور کمرش انداختم و به سمت ستون بردمش کنار ستون سر خورد و رو زمین نشست.همین که ما نشستیم  در سالن به صدای بدی باز شد. صدای  تیر اندازی  بالا گرفت، با شنیدن صدای اردلان کمی از ترسم کاسته شد... - اسلحه هاتونو بندازین. - دیگه راه فراری ندارین. شما در محاصره ی ما هستین. خیالم راحت شد، بی اعتنا کنار حسین زانو زدم  با نشستنم حسین که تو اون حالم هم دست بردار نبود نگاهی به خشاب اسلحه کرد و خواست بلند شه که مانع شدم. میون گریه  با التماس گفتم: حسین تو نمیتونی چشماشو از درد روی هم فشار داد و گفت: میتونم، کمکم کن بلند شم. -نه حسین نه... همین که دید من مخالفت میکنم دستشو به ستون گرفت و به سختی سعی کرد بلند شه. پشت ستون پناه بگیره؛ خواستم بلند شدم مراقبش باشم که متوجه ی حامدی شدم، که داشت  با اسلحه به سمتمون میومد.   سریع به سمت کیف رفتم  و خواستم لپ تاپو بردارم که شروع کرد به تیر اندازی. اما من دست بردار نبودم  برای اولین بار ترس و کنار گذاشتم و به سمتش رفتم. دیگه داشتم به کیف میرسیدم که درد شدیدی تو بازوم پیچید. -آی... درد امونمو برد کنار کیف زمین خوردم، حسین که تازه متوجه ام شده بود فریاد کشید: هیوا... و با اون حالش بی معطلی از اون فاصله به سمتم دویید. با دیدن  آرماند که از یه طرف بهم نزدیک میشد و حامدی که از طرف دیگه می اومد میون درد گفتم -نه حسین مراقب باش. اما حسین توجهی نکرد و بی باک به سمتم دویید و خودشو سپرم کرد همین که تیر به تنش اثابت کرد، کمی به پشت خم شد اما خم به ابرو نیورد. تیر دوم رو که خورد، میون درد یا حسین رو زمزمه کرد. با گریه جیغ کشیدم: نه... ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و بیست و نهم هرچی تقلا کردم از حصار دست هاش بیرون برم و مانع تیر خوردنش بشم بی فایده بود. - بکش کنار حسین... توروخدا! صدای غرش اردلان که ناباورانه فریاد کشید: حسین... و بعدم صدای چند تیر پشت سر هم، به لحظه نکشید که اردلان کنارمون زانو زد. ناباورانه بلند شدم و نگاهی به اردلان و  بعد به حسین که غرقِ خون شده بود کردم و اسمشو چند بار زیر لبم صدا زدم؛ - حُ... حُسین... . حسین که از درد داشت چشماشو رو هم فشار می دادو لباشو به دندون گرفته بود، به سختی گفت: آ... آبجی... گ... گریه نکن... د... دیگه... ه... همه... چ... چی... تموم شد... . اردلان مردونه اشک می ریخت و میون گریه فریاد کشید: یکی آمبولانس خبر کنه... با شمام! حسین دست های خون آلودشو روی دستای اردلان گذاشت و با لبخندی که  به لب داشت میون درد به سختی گفت: اردلان؟ اردلان موهای خیس عرق حسین رو کنار زد و گفت: جونم. لبشو به دندون گرفت و نفسی پر درد کشید و گفت: قول دادی ها، مردِ و قولش. میون گریهی مردونش نالید: آره مردِ و قولش پس توام سر قولت بمون و نرو. سرفه ای کرد و گفت: موندم دیگه، گفتم تا تهش باهاتم اینجا تهش بود! اردلان بوسه ای به پیشونی حسین زد و گفت: حسین حرف نزن لعنتی آمبولانس داره میرسه. لبخند به چهره ی پردردش کشید و ادامه داد: تهش دستگیری ح... حامدی بو... کم کم حرف زدنش تحلیل رفت و حرفش تموم نشده بود که چشماش رو هم رفت و... . اردلان چند بار حسین رو صدا زد اما حسین انگار به خواب عمیقی فرو رفته بود، عاجزانه و با صدای پر دردش نالید: نه حسین تو نباید بمیری؛ چشماتو باز کن مَرد... با توام، بهت دستور میدم،  مگه من مافوقت نیستم؟! لعنتی چرا اطاعت نمیکنی؟! ناباورانه حسین رو چند بار تکون داد. - اینم دوباره بازیه؟! حسین پ... پاشو می دونم زنده ای دیگه گولتو نمیخورم، خ... خون این... اینا همش الکیه نه اردلان؟! نه داداشی! یه چیزی بگو... . اردلان با دیدن حال من سکوت کرد و چیزی نمیگفت. داد زدم: اردلان بیدارش کن، یه چیزی بهش بگو! دو مرد با روپوش سفید کنارمون اومدن، با دست پسشون زدم. - بهش دست نزنید؛ این سالمه... زندست من می دونم... برید کنار! دیوونه شده بودم، نمیخواستم کسی نزدیک پیکر بی جون حسین بشه. رهام: هیوا چی... چی شده عزیزم؟! با شنیدن صدای رهام به سمتش برگشتم؛ از در سالن وارد شد و هراسون و نگران به سمتم اومد و گفت: یا خدا! چی... سرت اومده؟! دست سالمم رو روی دستی که گلوله خورده بود گذاشتم و به سختی بلند شدم و با قدم های سست به سمتش رفتم و زجه زدم؛ - رهام بیا... بیا بگو حسین... هنوز حرفم تموم نشده بود که سرم گیج رفت و احساس کردم زیر پام خالی شد. رهام: هیوا... رهام که فاصله ی زیادی باهام نداشت خودشو بهم رسوند؛ بغلم کرد چند بار صدام زد، اما چشمام بی توجه به اون رو هم رفت و بسته شد. راوی- چند قدم آخرو بلندتر برداشت و قبل از اینکه هیوا بیوفته آغوشش و باز کرد و  مانع زمین خوردنش شد. از دیدن  لباس  غرقِ در خون  عشقش پاهاش سست شد، و همون جا روی زمین نشست. به اطراف نگاه کرد؛ خواست، درخواست کمک کنه، اما همین که سرشو برگردوند، با دیدن حسین زبونش بند اومد، دیگه نتونست حرف بزنه. نفس هاش کم کم تحلیل رفت و نفس کشیدن واسش سخت شد، انگار کسی به عمد راه نفس کشیدنشو بسته بود. این صحنه واسش آشنا بود، خیلی آشنا، اونقدر آشنا که بی اراده اشک از چشماش چکید، برای لحظه ای حس کرد سرنوشت، مرگ خانوادشو از نو به تصویر کشیده. چشم های اشک بارشو بست،  میدونست دلش طاقت دیدین اون ملافه ی سفید رو که داشتن روی صورت حسین میکشیدن رو نداره ... نفسی عمیق کشید کمی قلب رنج دیده اش  تسکین بده چند لحظه بعد چشم های بستشو روی به هیوا باز کرد و میون نفس های تنگش آروم صدا زد؛ رهام: ه... هیوا... قلبِ من! ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لیلا بانو: رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و سی ام دست های لرزونشو بالا آورد  و روی تن خونی هیوا کشید، دنبال جای تیر میگشت. معلوم نبود کجاش تیر خورده از بس که لباسش خون آلود شده بود. آروم دستش رو از روی قفسه ی سینه عزیزترینش بالا کشید، چند بار این کارو تکرار کرد، انگار باور نداشت که تیری به  پیکرهی نحیف عشقش اثابت نکرده. همین که خیالش راحت شد، بی اراده بغض گلوشو چنگ زد، با حال زارش پیشونیشو روی پیشونی هیوا گذاشت نمیخواست مانع ریختن اشکاش بشه  چون دلش خیلی به حال عشقش میسوخت، خوب میدونست  تحمل  این همه درد و رنج هیوای عزیزشو بد جوری  به تنگ آورده گریه کرد. همون طور که داشت اشک میریخت، آروم زمزمه کرد؛ همه چی تموم شد، عزیز دلم دیگه همه چی تموم شد. پاشو هیوا خواهش میکنم. میونه گریه اش لحظه ای اومدن هیوا به سمتش  جلو چشماش تصویر شد، یادش افتاد که هیوا دستش روی بازوش بود و با یادآوری این صحنه دست برد و بازوهای ظریف هیوا رو وارسی کرد. الهام- با دیدن مریم که هراسون و نگران به سمتم اومد، پامو روی زمین گذاشتم و مانع تاب خوردنم شدم. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چیه؟! چی شده؟! درست روبروم ایستاد و نفس زنان دستی به شالش کشید و گفت: خانم بزرگ، گفتن صداتون بزنم، کارتون دارن. از روی تاب بلند شدم و هنوز چند قدمی برنداشته بودم که مریم دوباره صدام زد؛ مریم: خانم؟ ایستادم و منتظر نگاهش کردم و گفتم: جانم! سر به زیر به سمتم اومد و گفت: خانم بزرگ عصبانیه، تورو خدا هر چی میگه جوابشو با نرمی بدین، میترسم قلبشون بازم خدایی نکرده بگیره. از این همه مهربونی لبخند رو لبم نقش بست، گونه اشو بوسیدم و گفتم: باشه مهربان جان، خیالت راحت. لبخندی زد و گفت: ممنون خانم. از کنارش گذشتم و به خونه رفتم. وارد خونه شدم، به سمت خاله که کنار پنجره ی تمام قد همون طور که روی صندلی گهواره ایش نشسته بود، رفتم. خاله بدون اینکه برگرده، انگار که از حضورم مطلع شده باشه گفت: مادرت همیشه میگفت "نگرانم از اینکه بچه ام دختره" من هیچ وقت نگرانیشو درک نکردم؛ می دونی چرا؟! چون من ظاهر زندگیشو میدیدم؛ پول، ثروت، عشق دیوونه وار بابا به مامانت و خیلی چیزهای دیگه! راستش اون همه کبکبه و دبدبه ای که بابات داشت، بهم این اجازه رو نمی داد مامانتو درک کنم، چون مادرت هیچ وقت از دردش هیچی نمیگفت! می دونی چرا؟! چون اون یه عاشق بود، پدرشو بخاطر عشق زیر پا گذاشت، آبروی دلش میرفت اگه به گوش آقا بزرگ میرسید، پدرت باهاش بد تا میکنه. بخاطر همین همیشه سکوت میکرد و ما هم بی خبر بودیم از اینکه عشق  می تونه اونقدر کثیف باشه که یه عاشق دل باخته رو مثل پدرت بخاطر طمع بیش از حدش به پول، یک باره زیرو رو کنه. خلاصه کنم؛ پدرِ به ظاهر عاشقت بعد چند وقت پا روی عشق و علاقه ی مامانت گذاشت و رفت سراغ یکی دیگه. من اینو بعدها فهمیدم؛ درست وقتی که مادرت بخاطر مریضیش روز به روز داشت آب میشد و پدرت خبرش اومد که با زن دیگه ای یه جای دیگه ی دنیا داره خوش میگذرونه و درست چند روز بعد از مرگ مادر بی پناهت برگشت و صاحب عذاش شد. خدا رو شکر آقا بزرگ عمرش کفاف نداد این سرنوشت تلخ رو ببینه و این درد برای تنها کس و کار مامانت یعنی من، موند که تا ابد رو دلم سنگینی کنه. هععییی؛ همه چی مثل برق گذشت،  اونقدر که تنها وارث خواهرم بعد از مرگ مامانش روز به روز خانم تر و زیبا تر میشد. از دور هواشو داشتم. چون دوست نداشتم اونم مثل خواهرم اتفاقی براش بیوفته. خلاصه چند وقت که گذشت خبر رسید که الهامِ گوشه گیر من با وجود مخالفت های زیاد پدرش، با کسی که دوستش داشته نامزد کرده، نگران شدم که مبادا به سرنوشت مادرش دچار شه و همین باعث شد کلی تحقیق کنم که بفهمم آراد رستمی، تنها پسر یه خانواده ی آبرومند و با اصل و نسبه؛ کمی خیال دلم راحت شد. همه چی خوب بود تا اینکه یه روز به گوشم رسید پدرت برای دومین بار  داشت تیشه به ریشه ی خواهرم میزد و دخترشو بخاطر پول به پسر حامدی پیشکش کرده. ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و سی و یکم بعد از اون هرچی گشتم و گشتم دستم به یادگار خواهرم نرسید، میدونستم  حالت خوب نیست. مادرت هر شب به خوابم میومد و آه و ناله میکرد، ازم می خواست دخترش رو نجات بدم اما نمیشد، دستم به جایی نمیرسید. [به اینجا که رسید صداش میون بغض لرزید و گریه شد، با مکثی کوتاه ادامه داد] انگار خدا دلش به حال مادرت سوخت و با این اتفاقا تورو به من رسوند. نمیدونی الهام، نمی دونی دنیا مال من شد، وقتی درِ این خونه باز شد و تو اومدی و گفتی فقط با یه آدرس که پشت عکس خانوادگی مادرت بوده به این روستا اومدی. با اومدنت حالم خوب شد، واقعا بهتر از این نمی شد! انگار دوباره خواهرم کنارم بود، انگار ناهیدمو داشتم. اما حالا که میبینمت بازم حالت خوب نیست و شدی مثل همون روزای اول، شاید خیلی هم بدتر از اون روزا! اونقدر بد که حتی یادت میره سلامم کنی! همش تو فکری و گریه میکنی. دیگه طاقت اشکاشو نداشتم، به سمتش رفتم و کنار صندلیش زانو زدم، سرمو روی زانوهاش گذاشتم، بوی آشنای مادرم رو به وجودم کشیدم، با این کار بغضم بی اراده شکست. خاله مانعم نشد و فقط دست نوازش روی سرم کشید. خاله: عزیزکم چرا با خودت می جنگی؟!مگه تو نمی خواستی از شر حامدی خلاص بشی، مگه نمی خواستی پدرت به سزای اعمالش برسه. مگه تو این همه سختی نکشیدی که به آرامش برسی، پس کو اون آرامش؟! چرا... چرا دل اون پسر بیچاره رو که یه عمر دل و جونشو به پای عشقت داد شکستی؟! بخدا که بد کردی اِلی، بخدا که بد کردی با این طفل معصوم، خودت می دونی بخاطر عشقت چکار کرد، دردم از اینه که می دونی و این کارو میکنی. چرا منهِ آفتاب لب بومی رو دم آخر عذاب میدی؟! من خیالم از تو راحت نیست. آخه عزیزم چرا برگشتی و گفتی به درد هم نمیخورین؟ چرا گفتی دوستش نداری؟! با هر حرف خاله چهرهی مسخ شده ی آراد جلو چشمم بیشتر نقش میبست؛ چهره ای که با مخالفت من روبرو شد، نه الان بلکه هیچ وقت دیگه از جلوی چشمام کنار نمیره! به اینجای فکرام که رسیدم درد بزرگی رو دلم سنگینی کرد، ناخواسته تموم دردامو بلندتر از اینکه فقط با خودم حرف بزنم زجه زدم. - آره خاله دارم؛ مگه میشه آراد رو دوست نداشت؟! خاله آراد قلبمه، همین طوری نگاهش نکن ها، دنیامه، منِ جون سخت اگه دنیا رو با سختیاش تحمل کردم فقط به عشق  آراد بود. اما خاله آرادِ من حیفه، اون لیاقتش یکی  مثل خودشه، من دیگه اون الهام نیستم! [با گریه اینو فریاد زدم] خاله تو یکی بفهم من دیگه اون اِلی نیستم، بعد این همه وقت چطور بیام و زندگی عزیز ترینمو خراب کنم و انگشت نماش کنم؟! وقتی خانوادش واسه یدونه پسرشون آرزو دارن. چطور؟! حالا منِ بیوه، منِ افسرده که دیگه دنیایی ندارم، چطور روم بشه بازم عروسشون شم؟! خاله تورو خدا نگو برو و بهش بله بگو، دل من تحمل نداره، یهو دیدی بازم دیوونه شد! بزار حالا که خواسته عاقل باشه راه خودشو بره. طالع من و عشقم جداییه، هر وقت بهش نزدیک شدم واسش سختی و رنج آوردم! این چه عشقیه؟! هر چقدر هم عاشق باشم، نباید عشقمو، عزیز دلمو بچزونم؛ فردا از این ور و اونور هزار حرف میریزه رو سرش، نمیگن نامزدت تا حالا کجا بود؟! نمیگن رفت دنیارو گشت، بد و خوب کرد، بازم به تو رسید. این جماعت که نمی دونن آراد نبود اما عشقش بود که الهام رو سر پا نگه داشت. اینا که نمی دونن پای هر نفسم یاد آراد رو کاشتم که خدایی نکرده فراموشی به خودش اجازهی بده که تو دلم جوونه بزنه. دلم طاقت این همه درد رو نداشت، از همه ی حرفام دست کشیدم و تسلیم اشکام شدم. آراد: ای... این جماعت، اونقدر حرفاشون مهمه که بی قراریا و دلتنگیای من به چشمت نیاد بی معرفت؟! [ناباورانه به سمت صدایی که به گوشم رسید برگشتم؛ آ... آراد! ای... اینجا چکار میکرد؟! یعنی همه حرفامو شنیده بود! با فکر اینکه حرفامو شنیده میون گریه دوباره بغض کردم، دیدنش تو اون حال و وضع، حالمو بدتر کرد، اونقد که بارونی تر از قبل همون طور که نگاهش میکردم اشک ریختم] ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و سی و دوم تکیه اشو از دیوار گرفت و چند قدم به سمتم اومد و گفت: تقصیر تو نیست؛ آخه تو نبودی ببینی من دونه دونه کاه های این انبارو کنار هم ردیف کردم که سوزنو پیدا کنم! چیز کمی گم نکرده بودم، که سر سری از گشتنش بگذرم. عشقم بود، جونم بود، مگه شوخی بود آدم به این سادگی از جونش بگذره!!! نبودی ببینی الی، شبو به روز دوختم اما نبودی! من بهت گفته بودم نباشی روزگارم سیاه! می دونستم تو انقدر پام هستی که حداقل نزاری روزگارم سیاه شه. من احمق چه می دونستم همین روزگار لعنتی طمع تو کرده، می خواد تورو ازم بگیره! به اینجا که رسید؛ صداش تسلیم بغضش شد و لرزید. دلم آتیش گرفت، همیشه از گریه کردناش میترسیدم. سرمو بلند کردم و خواستم حرف بزنم که دستشو بالا آورد و به نشونه ی سکوت رو لبش گذاشت. آراد: هیس! هیچی نگو اِلی، هیچی نگو. نمی خوام بازم مخالفتاتو بشنوم. [اشک از چشمام چکید، میون گریه لب باز کردم] - آراد... چشمای اشک آلودشو بهم دوخت و انگشتش رو روی لبش گذاشت و گفت: هیش، لعنتی... فکر کردی اگه گریه کنی کوتاه میام؟! نه... نه من آدمِ فراموش کردنت نیستم. حالا که خدا جوابمو داده و تورو بهم برگردونده؛ نه روزگار، نه سرنوشت، نه طالع، نه حتی خودت نمیتونید حریفم شید! فهمیدی الی... هرچی کشیدم دیگه بسمه. فاصله ی کم بینمونو با چند قدم طی کرد و درست روبروم نشست. دلم از خیره شدن نگاهش، از  اخم روی پیشونیش لرزید. نگاهمو پایین انداختم و که گفت:  به من نگاه کن الی! نمی تونستم نگاهش کنم؛ دست خودم نبود اگه نگاهم رو به چشماش می انداختم از تصمیم  کوتاه میومدم اما... با صدای تحلیل رفته گفت: گریه نکن، منو نگاه کن. بی معرفت این همه دوییدم حقم این نیست داشته باشمت؟! اشک امونمو برید؛ خوب می دونستم حقش بود، بخدا که حقش بود. با اشکی که از چشمم چکید، دستشو جلو آورد و قطره ی اشک درست تو دستش افتاد! دستشو بالا آورد و زیر چونم گذاشت و آروم سرمو بالا کشید و به صورتم خیره شد؛ با دیدن اشکام چشمای پر از اشکشو رو هم گذاشت، هنوزم طاقت دیدن اشکامو نداشت، همین که چشماشو رو هم گذاشت همراه با نفس عمیقش اشک جمع شده ی چشماش روی صورت پر دردش چکید. به لحظه نکشید که چشماشو باز هم به چشمام دوخت و گفت: حقم نیست؟! میونه گریه به چشماش خیره شدم؛ اونقدر دلتنگ این نگاه بودم که دوست داشتم تا ابد خیره بشم به چشماش، من تو عالم چشماش غرق بودم که دلم بعد از سال ها لب باز کرد و گفت: ه... هیچ کس نمیتونه این حق رو ازت بگیره. همین که این حرفو گفتم درد بدی تو معدم پیچید و از درد چشمامو رو هم بستم و لبمو به دندون گرفتم. آراد: اِلی، الی خوبی؟! خاله: الهام دخترم، چی شد یا جد سادات الهام... . به سختی لب زدم: قرص هام. دیگه داشتم کم کم بی حال میشدم که حس کردم به جلو کشیده شدم و تو آغوش دریایی آراد غرق شدم، نمیدونم درد آروم گرفت یا دوای من آغوشی بود که همیشه دردا مو تسکین می داد ... *** صدای آروم آراد به گوشم رسید، انگار داشت با کسی تلفنی حرف میزد؛ آراد: اِ آوا، کَر نبودی که! - ... آراد: نخیر دیگه بلندتر از این نمیتونم حرف بزنم، نمی فهمی میگم الهام خوابه؟! - ... آراد: چی! من! من زن ذلیلم؟! تو چی گفتی! مگه دستم بهت نرسه دخترهی... - ... آراد: آره، اصلا تو راست میگی، من زن ذلیلم. بعد از مدت ها چشم هامو با لبخند باز کردم. نفسی عمیق کشیدم، خبری از درد نبود. به سمتی که صدای آراد رو شنیدم نگاه کردم؛ چند لحظه بعد تلفن رو قطع کرد و بدون این که برگرده، پشت به من کنار پنجره ی باز ایستاد و به غروب خورشید خیره شد و من با لبخند به آراد و خورشیدی که تو قاب پنجره به زیبایی جا شده بودن نگاه میکردم، که آراد به سمتم چرخید؛ ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و سی و سوم اونقدر غیرمنتظره چرخید؛ که حتی نتونستم لبخندم رو پنهون کنم، به سمتم اومد و لبخند به لب گفت: بهتری؟! کمی خودمو بالا کشید و گفتم: آره، خوبم. کنارم رو تخت نشست، کمی بهم خیره شد و انگار که چیزی یادش افتاده باشه، با مکثی کوتاه گفت: بار آخرت باشه این کارو با خودت میکنی ها؟!  - چه کاری؟! آراد: آخه تو که معدت حساس و عصبیه چرا نون و آبشو میبری؟! کمی از جدی بودنش جا خوردم؛ نگاهمو ازش گرفتم و سرمو پایین انداختم و زیر لب گفتم: از کجا فهمیده آخه؟! انگار که حرفمو شنیده باشه گفت: مریم بهم آمار غذا نخوردناتو داد، میشه بپرسم چرا این کارو کردی؟ دلیلت چی بوده؟! سرمو بیشتر تو گردنم فرو کردمو گفتم: دست خودم نبود، اون روزی که بهمون اطلاع دادن که پدرمو دستگیر و حامدی رو کشتن و... داشتم چی میگفتم؟! همینم مونده بود بگم توام تو حال بدم دخیل بودی! حرفمو ادامه ندادم که آراد کمی خودشو جلو کشید و کنجکاوانه گفت: و... بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: و این که... این که کسی رو از خودم و دلم گرفته بودم که بعد از اون شاید فقط مرگ... (بازم بغض لعنتی گلومو گرفت) انگار فهمید چه دردی رو دارم تحمل میکنم، آروم دستشو جلو کشید؛ خواست دست رو دستم بزاره کلافه دستشو که رو هوا بود به موهاش کشید، میون حرفم اومد و گفت: الهی اون کس پیش مرگ بغض کردنات شه، اصن نمیخواد توضیح بدی، واسه منم سخت بود، اون شب که قبل رفتنت از خونه مون اون حرفارو زدی، دنیامو بهم ریخت. تا امروز که آقا جون  گفت یه خانمی به خونه زنگ زده و خودشو خانم بزرگ معرفی کرده و گفته باید همین امروز برای دیدنش برم، فقط یه مرده ی متحرک بودم. با تعجب میون حرفش گفتم: خانم بزرگ، چرا؟! لبخندی زد و گفت: منم نمی دونستم تا رسیدم اینجا صد بار مردمو زنده شدم. هر چقدر شمارتو می گرفتم خاموش بودی، نگران بودم اتفاقی برات افتاده که خبرم کردن. اما رسیدم خانم بزرگ منو پای میز محاکمه برد و از تو، از عشقم به تو پرسید (به اینجا که رسید لبخندش عمیق تر شد و با خنده ادامه داد) وای اِلی نبودی ببینی خانم بزرگ چقدر سوال پرسید. خلاصه وقتی فهمید عاشق سینه چاکتم اما تو پسم زدی گفت؛ ( به اینجا که رسید چشماشو ریز کرد) "پس چند لحظه بمون" بعدش مریم رو صدا زدو گفت تو رو صدا بزنه. من دست پاچه شدم و از عکس العمل تو نگران! این حالم از چشم خاله جانت پنهون نموند و بازم گفت: " این تنها فرصتیه که بتونی الهام رو برای خودت نگه داری پس ازش استفاده کن". آراد برای خندوندن من تمام این صحنه هایی که پشتشون کلی غم و غصه بود رو اونقدر با ادا و اطوار تعریف کرد که کم کم باعث خنده هام شد. نمی دونم چقدر گذشت که با صدای در اتاق به خودم اومدم؛ آراد نگاهشو ازم گرفت و خودشو عقب کشید و گفت: بفرمایید! با بفرمایید آراد، خاله به همراه مریم که سینی غذا رو به دست داشت وارد اتاق شدن. خاله جلو اومد و نگاهی با اکراه به آراد انداخت و خواست کنارم بشینه که آراد  به خودش اومد و سریع بلند شد و دست پاچه کنار کشید و همون طور که سرشو پایین انداخت دستاشو تو هم قفل کرد و گفت: اِ شرمنده خانم بزرگ، بفرمایید. خاله نشست و همون طور که عصاشو کنارم گذاشت گفت: عزیز خاله بهتره؟! لبخندی زدم و دستاشو گرفتم و گفتم: آره خاله جون خیلی بهترم. آراد به سمت مریم رفت و غذارو از دستش گرفت و گفت: ممنون مریم خانم. مریم همون طور که لبخند به لب داشت رو به من با چشم و ابرو به آراد اشاره میکرد، گفت: خواهش می کنم آقای دکتر. ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و سی و چهارم با اومدن آراد کنارم نگاهمو از مریم گرفتم و به آرادی که داشت قاشق رو از غذا پر میکرد دوختم. قاشقو بالا آورد و نزدیک دهنم گرفت؛ خجالت زده نگاهی به قاشق و بعد به آراد کردم؛ انگار حالمو زیر نگاه من و زیر نگاه سنگین خاله به هردومون فهمید؛ لبخندشو عمیق تر کرد و رو به خاله که با اون نگاه سنگینش داشت شقه امون میکرد گفت: گفتم شاید خودش نتونه! [هنوز نگاه خیره ی خاله روش زوم بود] که گفت: بهش ب... بدم؟! [بازم خاله چیزی نگفت و فقط نگاهش کرد] آراد بیچاره بالاخره کم آورد و قاشق رو تو بشقاب گذاشت و دستم داد و آروم گفت: بیا بگیر جون عزیزت الان می کشتم. از حرفش خندم گرفته بود، مخصوصا اونجاش که بازم بلند شد و سربه زیر دست هاشو تو هم گره کرد. با خنده ای که به سختی پشت لب های بسته ام حبسش کرده بودم نگاهی به خاله انداختم، که داشت با لبخندی ملیح  روی لب هاش به آراد نگاه میکرد. با دیدن نگاهم رو به من سری به نشانه ی تحسین تکون داد و خطاب به آراد گفت: خب آقای رستمی؟ آراد بدون این که سرشو برداره تو همون حالت گفت: جانم خانم بزرگ. خانم بزرگ: جانت بی بلا، می شه بگید شما الان چه نسبتی با دختر من دارین؟! آراد با این حرف سرشو بالا آورد و نگاهی به من و بعد خانم بزرگ کرد و گفت: ها... من... چیزه... من... [سرشو پایین انداخت] جسارت نشه خانم جان اما من که قبلا عرض کردم خاطر دخترتونو میخوام. با شنیدن این حرف قلبم تاب خورد و بلند تر از قبل تپید. احساس کردم نوای قلبم به گوشه خاله رسید؛ با خجالت سرمو پایین انداختم و از ته دل قربون صدقهی دست پاچه شدن های  مردونش رفتم. که با صدای خاله به خودم اومد؛ خاله: خب به نظرت ما در این باره رسم و رسومی نداریم؟! آراد مکثی کرد و گفت: ح... حق با شماست خانم جان. خاله دستمو تو دستش فشردو گفت: خب پس برو اون طوری که در شأن دختر منه بیا. آراد: چشم خانم، حتما همین کارو میکنیم. خاله با شنیدن این حرف بلند شدو به سمت در رفت و همزمان گفت: خوبه، حالا بیا دخترم میخواد استراحت کنه و توام باید کم کم راهی تهران شی. با گفتن این حرف آراد نگاهشو به من دوخت و چقدر دلم برای پرسه زدن تو نگاهش تنگ شده بود! غرق نگاه مظلومانش بودم که آروم لب زد و گفت: نمیشه بیشتر بمونم؟! آروم خندیدم و شونه ای بالا انداختم. خاله همون طور که پشتش به ما بود از در خارج شد و گفت: چرا هنوز وایسادی پسر، راه بیوفت. آراد با چهره ای آویزون شده آروم گفت: اومدم خانم جان. و بعد از گفتن این حرف به سمت در عقب عقب راه رفت گفت: خانم کوچیکه مراقب خودت باش تا برگشتنم. و قبل از اینکه از در خارج شه، با دست مشت شدش روی قلبش زدو گفت: عاشقتم. همین که از اتاق بیرون رفت، بی هوا دلم گرفت؛ قاشقی که دستم بود رو تو بشقاب گذاشتم. دیگه میلی به غذا خوردن نداشتم. اونقدر از رفتن و دور شدنش میترسیدم که تو این مدت هر بار هم برای مدتی کوتاه ازم دور میشد، دلم میلی به تپیدن نداشت و نفسم در هوای نبودنش به تنگ می اومد... . با تکون خوردن تشک به خودم اومدم و به مریم که کنارم نشست چشم دوختم. لبخند زنان بوسه ای به گونه ام زد و گفت: الهی من دورت بگردم چی شد یهویی؟! نگران نباش این آقا آرادی که من دیدم، دلش طاقت دوری و ندیدنتو نمیاره و زودتر میاد دنبالت. - ممنون، عزیزم... هنوز حرفم تو دهنم بود که صدای خوردن چیزی به شیشه حرفمو قطع کرد؛ مکث کوتاهی کردم و به پنجره نیم نگاهی کردم. خواستم بازم حرفی بزنم که دوباره صدای پنجره بلند شد. مریم همون طور که بلند شد گفت: خانم فکر کنم کسی داره به عمد میزنه! سینی غذارو کنار گذاشتم و منم از تخت پایین اومدم و پشت سرش به سمت پنجره رفتم. مریم پنجره رو باز کرد و نگاهی به بیرون انداخت؛ به لحظه نکشید که برگشت و گفت: اِ آقای دکتر خانم جون! ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و سی و پنجم با شنیدن حرفش به سمت پنجره رفتم و با دیدن آراد که کنار ماشینش ایستاده بود و واسم دست تکون می داد، منم دست تکون دادم. آراد با صدای نسبتا بلند گفت: زود برمی گردم. - برو به سلامت. با شنیدن حرفم لحظه ای مکث کرد و خیره نگاهم کرد و با ناراحتی گفت: چطور برم آخه؟ - چرا چیزی شده؟! آراد: نه؛ اما دلم طاقت نمیاره، بی تو برم. - اِ لوس نشو، منتظرتم برو دیگه الان خاله... با شنیدن کلمه ی خاله میون حرفم اومد و به نشانه ی سکوت دستشو بالا آورد و گفت: هیس، الان میشنوه! [ بازم دست تکون داد] آراد: خداحافظ. دستمو بالا بردم و گفتم: خدا به همرات. ازم چشم گرفت و لحظه ی آخر داشت سوار میشد که برگشت و با دست آروم به سینه اش زد و گفت: این تن بمیره گوشیتو روشن کن. دستمو رو چشمم گذاشتم و گفتم: خدا نکنه، چشم. در جوابم لب زدن "عاشقتم" و بعد از گفتن این  حرف سوار ماشین شد و دنده عقب از حیاط خارج شد و رفت... آراد... با صدای زنگ گوشیم چشم از جاده گرفتم و به صفحه ی روشن چشم دوختم. " عسل" سرعتمو کم کردم و کناری پارک کردم، تلفن رو برداشتم و جواب دادم. - سلام زن دادا... یا شنیدن صدای گریه ی عسل حرف تو دهنم ماسید. - چرا گریه میکنی؟! میونه گریه گفت: کجایی؟! - نزدیکیای تهران، چی شده؟! شاهین چیزیش شده؟! - آره ی...یعنی نه، می شه خواهش کنم بیای اینجا؟! من حریف شاهین نمیشم، دیوونه شده - خونهی شاهینی؟ - آره. منتظرتم... بعد از گفتن این حرف تماس قطع شد، با نگرانی  چند بار عسل رو صدا زدم - الو...عسل...الو. نگاهی به صفحهی  گوشیم؛ قطع شدن تماس نگرانیم رو بیش از پیش کرد، خواستم دوباره باهاش تماس بگیرم، اما منصرف شدم و تلفن رو روی صندلی شاگرد انداختم. خیلی سریع ماشین و راه انداختم و به راهم ادامه دادم... معلوم نبود شاهین داشت با خودشو زندگیش چکار میکرد؟! خیلی نگرانش بودم. بعد مرگ رهام؛ نه تنها شاهین بلکه همه ی ما شوکه شدیم، یه جورایی دیگه هیچ کدوممون اون آدم قبل نبودیم و هرکی تو لاک خودش بود. من سعی میکردم با کارم خودمو درگیر کنم، حس میکرد هر چی بیشتر خودمو مشغول کنم، کمتر جای خالیشو حس میکنم. حسام هم دست کمی از من نداشت، خیلی وقت بود که دیگه  شیفت مخالف من کار میکرد. نمی دونم چرا؟! اما هر سه تامون داشتیم از هم فرار میکردیم، انگار که با دیدن هم، داغ نبودن رهام برامون تازه میشد و سعی می کردیم با دوری از هم این درد رو کمی تسکین بدیم... با رسیدنم از ماشین پیاده شدم و به سمت در رفتم، زنگ واحد ۱۱ رو زدم، چند لحظه بعد در باز شد و بالا رفتم. به محض خارج شدنم از آسانسور صدای  داد زدن های شاهین به گوشم رسید! سریع از آسانسور خارج شدم و زنگ رو چند بار پشت سر هم زدم. صدا قطع شد و چند لحظه بعد دستگیره پایین کشیده شد و در کمی باز شد. بی معطلی درو به عقب هل دادم و وارد خونه شدم. شاهین پشت به من به سمت کاناپه رفت و نشست و سرشو میون دست هاش گرفت. نگاهمو تو خونه چرخوندم، دنبال عسل میگشتم که با صدای هق هقش کنار میز ناهار خوری پیداش کردم؛ تو خودش جمع شده بود و زانوهاشو بغل کرده بود و سر روی زانو هاش گذاشته بود. با دیدن اوضاع نا باورانه گفتم: ای... اینجا چه خبره؟! نگران به سمت عسل قدم برداشتم؛ - عسل حالت خوبه؟! هیچ واکنشی نشون نداد! همون طور که سرش رو زانوش بود گریه میکرد. شاهین: ولش کن آراد، اون باید انتخاب کنه، این اداها فایده ای نداره. از دیدن حال عسل چنان عصبی شده بودم که به سمت شاهین برگشتم و غریدم: خفه شو نامرد! به چه حقی روش دست بلند کردی؟! دهن باز کرد که حرفی بزنه اما انگار پشیمون شد، کلافه دست تو موهاش کشید و از جاش بلند شد و به سمت پنجره رفت. از این حرکتش بدتر کلافه شدم اما درست نبود که منم عصبی بشم، اوضاع رو بدتر کنم، بهتر بود فعلا کمی عسل رو آروم میکردم؛ ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و سی و ششم از شاهین رو گرفتم وبه آشپزخونه رفتم و با لیوانی آب برگشتم و کنار عسل که مظلومانه سرشو رو پاش گذاشته بود نشستم؛ - بیا زن داداش یکم از این آب رو بخور آروم بشی. میون هق هقاش آروم سرشو برداشت و با چشم های خیسِ اشکش بهم خیره شد و ملتمسانه گفت: آراد تورو خدا نذار شاهین بره. با گفتن این حرف دوباره گریه اشو از سر گرفت! لیوان آب رو دستش دادم، با وجود اینکه از حرفش تعجب کرده بودم اما با لحن آرومی گفتم: بره، کجا بره زن داداش؟! کمی از آب رو سر کشید و لیوان رو کناری روی زمین گذاشت و با حال بدش ادامه داد: میره آراد، این شاهینی که من دیدم میره و منم جا میذاره! با این حرف شاهین که ساکت بود؛ شاکی به سمتمون اومد و خطاب به عسل گفت: جا می ذارم! آره جا میذارم، بی معرفتی مثل تو رو باید جا گذاشت عسل، باید جا گذاشت! تو... تو زنم بودی بی معرفت، من بخاطر تو از همه کس و کارم گذاشتم، منتی نیست، اما تو نتونستی تو روی خونوادت وایسی و بگی الان وقتش نیست، شوهر من عزا داره، داغ دیده است نمی تونه بیاد و بعد از دوماه از مرگ رفیقش جشن عروسی راه بندازه! آره، قبول دارم قول دادم دیگه تاریخ رو عوض نکنم اما عسل اونی که مُرد رهام بود میفهمی همونی که خرج عروسیمون رو دو دستی تقدیم کرد. عسل باصدای گرفته از گریه میون حرفش اومد و گفت: می دونم، بخدا آدم نمک نشناسی نیستم شاهین. اما بابام و داداشام دیگه از این وضع کلافه شدن؛ تو از کجا می دونی من باهاشون حرف نزدم؟! به خاک رهام حرف زدم التماس کردم اما قبول نمیکنن، فکر می کنن یه کاسه ای زیر نیم کاسه ست. تقصیر من چیه که بابام قبول نمی کنه تاریخ عقب بیوفته، تقصیر من چیه که مامانم، بابام موافقت نمیکنن باهات بیام؟! من بی معرفت نیستم شاهین، تو بی معرفتی که میخوای بری و بزنی زیر همه چی! بعد از گفتن این حرف دیگه نتونست حرفشو ادامه بده و بلند تر از قبل گریه کردو اشک ریخت. نگاهمو با اخم های در هم کشیده به  شاهین دوختم و گفتم: قضیه ی رفتن چیه؟! در جوابم فقط سری از روی تاسف تکون داد و رو نزدیک ترین مبل نشست. آروم تر از حد معمول به عسل که کنارم بود گفتم: زن داداش شما برو تو اتاق استراحت کن، من باید باهاش کمی صحبت کنم. نگاهم کرد و گفت: فقط منصرفش کن؛ خواهش میکنم. از دوست داشتن بی ریاش لبخندی  رولبم نقش بست وچشمامو رو هم گذاشتم و گفتم: خیالت تخت مگه از روی جنازه ی من رد شه. دستی به چشماش کشید و همونطور که با هم بلند شدیم گفت: خدا نکنه... با رفتن عسل به اتاق، منم رفتم و کنار شاهین نشستم. دیدن حال خرابش، حالمو بد جوری بهم می ریخت. کمی بیشتر بهش نزدیک شدم و دستمو دور گردنش انداختم و سرشو بوسیدم و گفتم: نبینم غمتو رِفیق، مگه من مرده باشم که تو همچین بشینی. آخه چرا داری آرامش خودتو زنتو بهم میزنی؟! می خوای بری، همه چیو ول کنی که چی بشه؟! با گفتن این حرفم سرشو از میون دستاش برداشت و همون طور که تکیه داد نفسشو فوت کرد و گفت: دارم دیوونه میشم، آراد دست خودم نیست، رفتن شاید حالمو بهتر کنه. اینجا همه چی رنگ رهامو داره! هرجا میرم رهام هست! سرمو با ناراحتی پایین انداختم و گفتم: واسه مام سخته.درک میکنم  اما بالاخره باید با نبودنش کنار بیایم. شاهین: آره می دونم واسه شمام سخته؛ اما من نه مثل تو بودم که هر شب به هرشب به رهام سر بزنم و دل بهونه گیرم آروم کنم و نه مثل حسام که اونقدر غرق کار شم که خودمو توش گم کنم. قبول کن واسه من تحمل این درد خیلی سخت تر بود. وقتایی که شما به دیدن خانوادهاتون میومدین ایران، من تنها رهام رو داشتم که کنارم باشه. شما برای هرچیزی حتی امتحان کوچیک، پدر و مادرتون حامیتون بودن و دعاتون میکردن اما من تنها رهامو داشتم که برام حامی بود. می دونست تنهام به هیچ قیمتی تنهام نمی ذاشت چون خوب فهمیده بود آدمِ تنهایی نیست... . اون وقتی که می خواستم درسمو ول کنم و برم دنبال کار که بتونم آینده امو بسازم، یادته؟! می دونی کی بود که کمکم کرد خرج تحصیلمو در بیارم!؟ اصلا ببینم تو تعجب نکردی من چطور قبول شدم؟! می دونی کار کی بود؟! [مکث کوتاهی کرد] کارِ رهام بود، پسره ی دیوونه سرِ امتحانی که برای گزینش دستیار اساتید دادیم برگشو با من عوض کرد و جواب هارو از دم نوشت که من بتونم وردست استاد شم و کار کنم. ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و سی و هفتم درس هامونو نمیگی[میون گریه خندیدو گفت] یادته چقدر کلافه اش میکردم که درس بخونم! الحق که داداش بزرگه بود. [با حرف های شاهین خاطرات برام زنده شده بود اونقدر که نفهمیدم کی چشمام خیس اشک شده بود] اینایی که گفتم فقط قلم کردم، وگرنه خیلی بیشتر از اینا مدیونشم و این برای من هضمش آسون نیست. میدونی تو و حسام یکی از عزیزاتونو از دست دادین اما من تنها عزیزمو و از دست دادم که همیشه پشتم بود. [دستی به چشماش کشید و سعی کرد کمی به خودش مسلط باشه] شاهین:  یه جورایی می خوام فرار کنم از خودم از شما از کارم... . کارم... کارم... ازش بیزارم، این همه درس خوندم که چی؟! که درد رفیقمو که هر لحظه کنارش بودم نفهمم!!! با گفت این حرف سرشو میون دستاش گرفت و شونه هاش لرزید. باید آرومش میکردم نمیتونستم دست رو دست بذارم که رفیقم زیر بار درداش له بشه. دستمو بالا بردم و برای تسکین دردش روی شونه گذاشتم و گفتم:چرا این حرفو میزنی؟! مگه خود رهام نبود که هربار نگرانی های مارو با یه حرفی می پیچوند و ماهم باور میکردیم! اره میدونم ما نفهمیدم اما در برابر کی ؟! در برابر رهامی که از ترحم بیزار بود، و هزار و یک دلیل منطقی برای خون دماغاش میورد، شاهین بفهم رهام نمیخواست ما رو درگیر دردش کنه چون می دونست مام داغون میشیم... کمی به خودت بیا تو نه تنها با این فکرات داری خودتو نابود میکنی بلکه عسلم داری با خودت به این نابودی میکشونی، رهام همه ی این کار هایی که قلم کردی رو کرد، که تو آروم باشی که دل سرد نشی. حالا  بجای اینکه کار رهام رو ادامه بدی داری گند میزنی به زحمتاش. فکر رفتن رو از سرت در بیار؛ به والله اگه دم هواپیما هم باشی نمیذارم از اینجا بری. بشین به کارت فکر کن. به عسلی که بهت تکیه کرده؟! داری دم از مردونگی رهام میزنی خودت چی، داری؟!  اینا مردونگیِ همه چی رو گذاشتن و رفتن؟! باور کن، من درد نبودن عزیزمو کشیدم، چه اینجا، چه هرجای دیگه ی دنیا نمیتونی از یادش فرار کنی. میدونی چرا؟! [دست روی قلبم گذاشتم] چون اون این جاست، تو قلبت... بشین سر زندگیت رفیق، دردت تنهایه  به خاک رهام دیگه تنهات نمیذارم، درداتو خودم می خرم، دردت نبودن رهامه؟! اصلا رهامت میشم، فقط نکن، تو رو به خاک رهام با زندگیت این کارو نکن. دیگه اونقدر حالم بد شده بود که دیگه نتونستم حرفم رو ادامه بدم، عینک و از رو چشم بر داشتم و روی عسلی انداختم هرکاری میکردم اشکام بند نمی اومد دوست داشتم بمیرم و این حال شاهین رو هیچ وقت نبینم... صدای گوشیم سکوت سرد و پر درد بینمونو شکست. بلند شدم و همین طور  که به آشپزخونه رفتم گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم. با دیدن شماره اش ناخودآگاه لبخند رو لبم نقش بست لیوان آب رو پر کردم و همون طور که از آشپز خونه بیرون اومدم جواب دادم. - جانم. با صدای آروم و ظریفش گفت: جانت بی بلا؛ به سلامت رسیدی؟! با حرف زدنش قند تو دلم آب شد؛ لیوان آب رو دست شاهین داد و همونطور که نشستم گفتم: آره، ممنون. تو حالت چطوره؟! بهتری؟! - اوهوم خوبم. -خداروشکر که خوبی، من یه جاییم عزیزم بعدا بهت زنگ میزنم. -باشه، پس فعلا. - به سلامت. تلفن و قطع کرد و نگاهی به شاهین انداختم، برای عوض کردم حالا و هواش با خنده گوشی رو روی هوا تکون دادم و گفتم: اگه گفتی کی بود؟! لیوان آبو روی میز گذاشت و گفت: سلام می دادی خدمتش مامانت بود دیگه! -من گفتم مامان! نه مامان نبود. عمرا بتونی حدس بزنی، یه بار دیگه میتونی شانس داری بگی سرشو به پشتی مبل تکیه داد و همونطور که به سقف نگاه میکرد گفت: چه میدونم آراد، وقت گیر آوردی ها؟! گوشیو روی میز گذاشتم و گفتم:  بی ذوق، منِ احمق و بگو، فکر می کردم الان اگه بگم  الهام بود کلی ذوق میکنی. همین که حرفمو شنید با مکثی کوتاه سرشو برداشت و با نگاهی گنگ نگاهم کرد و گفت: گفتی کی بود؟! ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و سی و هشتم عینکم و برداشتم و همونطور که شیشه اشو پاک کردم گفتم: هیچی ولش کن، مهم نیست. صاف تو جاش نشست و گفت:  دِ درد و مهم نیست، گفتم چی گفتی؟! درست شنیدم، گفتی الهام! دستی ب سرم کشیدم و با خندهای خجالتی سرمو پایین و بالا کردم. کم کم لبخند لابلای چهره ی غم گرفته اش نمایان شد. -بعد توِ بی معرفت چطور دلت میاد تنهام بذاری؟! حالا که دارم دوماد میشم. میون لبخندش با تعجب گفت:  مگه میشه؟! مگه داریم؟! سر به سرم که نمی ذآری؟! نگاه عاقل اندر فهمی بهش کردم و گفتم: تو این وضعیت چطور من جرعت کنم سر به سرت بذارم؟! با این اخلاقت میزنی منم مثل عسل... با اخم های در هم کشیده میون حرفم اومد و گفت:  من هیچ وقت دست رو عسل بلند نکردم، حالام زبون درازی نکن و بی کم و کاست توضیح بده ببینم چطور شد که اینطور شد. - نه دیگه نداشتیم؛  اول بیا پایین. نگاهی به اطراف کردو با تعجب گفت: بیام پایین! از کجا؟! -از خر شیطون جانم! مشتی حواله ی بازوم کرد و با لبخندی تلخ گفت: مسخره... - روانی مسخره چیه؟! خیالت راحت اگه پایین نیای  همچین پایین میاریمت  که دیگه هوس سواری نکنی. لبشو به سمت پایین کمونه کرد و گفت: اِ - آره، حالام برو یه سر به عسل بزن ببین حالش خوبه، بیارش که برای هر دوتاتون توضیح بدم. تکیه داد و گفت: باید خوابیده باشه، تو بگو. با چشم غره گفتم: پاشو شاهین خواب نیست، میدونم. - بی خیال الان برم نمیاد، جون تو، حالِ ناز کشیدن ندارم. بلند شدم و دستشو کشیدم و گفتم؛ بلند شو بینم؛ تا از دلش در نیوردی نبینمت. حرف رفتنم نزن. بلند شد و کنارم ایستاد و گفت: آراد من تصمیمم جدیه؛ کارای رفتنم رو انجام دادم. الان اصلا وقت فلسفه چیدن برای یه دندگیاش نبود، سعی کردم مخالفتی نکنم که کمی آروم شه سر فرصت باهاش حرف میزدم. با مکثی کوتاه گفتم: برای کِی؟! - آخر هفته ی بعدی. - خب تا آخرهفته ی بعد  کوتاه بیا، شاید پدر عسل راضی کردیم وباهات اومد، هرجوری شده درستش میکنیم. فعلا خدارو خوش نمیاد این دختر حالش این جوری باشه. نگاهشو ازم گرفت و همون طور که سرش رو پایین انداخت گفت: چقدر همه چی از دید تو ساده حل میشه. دست روی شونه اش گذاشتم و گفتم: برو، سخت نگیر. بی حرف ازم جدا شد و به سمت اتاقی که عسل بود رفت. چند دقیقه ای بود منتظرشون بودم، که بالاخره در اتاق باز شد و شاهین به همراه عسل بیرون اومدن. برخلاف رفتش، وقتی اومدن خیلی خوشحال به نظر میرسید! دیدن این رفتار از شاهین تعجبی نداشت، همیشه به راحتی می تونست درداشو پشت خنده هاش و روحیهی فولادیش پنهون کنه و به روشم نیاره. همین که همراه عسل اومد و نشست، گفت: خب حالا نوبت تواه آقا آراد! زود بریز رو دایره ببینم چکار کردی؟! عسل با اشتیاق پشت بند شاهین گفت: وای آراد؛ پس شاهین راست میگه، خدا رو شکر! با خجالت میونه خنده دستی به سرم کشیدم و سر به زیر گفتم: ممنون زن داداش. شاهین میون حرفم اومد و گفت : رفیقم اگه سختته بده خودم به جات بکشم؟! نگاهی بالا کشیدم و گفتم: چیو؟! خندید و گفت: خجالتو دیگه؛ معلومه خیلی سنگینی میکنه! با چشم به عسل اشاره کردم و با چشم غره گفتم: نه لازم نکرده تو برای خودت بکشی کافیه! عسل با مکثی کوتاهی خندید: چه بکش، بکشیه! منو الهام جون اصلا راضی نیستیما. با گفتن این حرف هر سه با هم خندیدیم. و من بالاخره تمام ماجرا رو برای شاهین و عسل تعریف کردم... . شاهین که درد ها و سختی های منو دیده بود، می دونست برای رسیدن به خواستم چی کشیدم و سعی میکرد همه جوره خودشو خوشحال نشون بده. طوری که بعد از مرگ رهام حس کردم اولین باریه که از ته دل خوشحاله و می خنده! اینو از تنها حرفش فهمیدم که گفت: " تو که به عشقت برسی حال همه امونو خوب میشه، حتی... حتی رهامی که دیگه بینمون نیست. " وقتی این حرف رو زد، چشمام برق زد، برق نگاهش از جنس اون بغض هایی بود که به حرمت شادی ها هیچ وقت نمیشکستن و پشت لبخندی تصنعی و نگاه مات حبس میشدن. ادامه دارد...