eitaa logo
سرزمین‌قلم
82 دنبال‌کننده
368 عکس
28 ویدیو
4 فایل
﷽ (کانال ویژه خواهران) سرزمین قلم، سرزمینی‌ست به وسعت دل‌های اهالی آن😇 ادمین روابط عمومی و ثبت‌نام @bahari567 مدیر کانال @Imahamadi پیام ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17369496582539
مشاهده در ایتا
دانلود
اتاق کار چند نویسنده معروف ایرانی👇
🤯
خاطرات هنرجوهای سرزمین قلم😊👇
قهرمان😸 عقربه‌ی بزرگ ساعت داشت به ۷ شب نزدیک می‌شد، سررسید قهوه‌ای رنگم رو با خودکار طرح دار آبی رنگی که برای خودم هدیه گرفتم بودم روبه‌روم گذاشتم و به صفحه ی گوشی خیره شدم که با صدای زنگ ازجام پریدم. زنگ در بی وقفه توی گوشم صدا می‌کرد؛ انگار اونی که پشت در بود انگشتش رو به زنگ در چسبونده بود. به سرعت از جام بلند شدم و در رو باز کردم. دخترم با چشمای گشاد شده و با صدایی که بریده بریده و لرزان بود کلمات نامفهومی رو پشت سرهم ادا می‌کرد. دو دستم رو به نشونه ی آرامش روی شونه‌هاش گذاشتم و ازش خواستم آروم باشه و یک‌بار دیگه از اول برام تعریف کنه و اون شروع کرد به گفتن؛ از گربه‌ی کوچولویی حرف می‌زد که بیشتر از چند ماه بود مهمان پارکینگ خانه‌ی ما شده بود و توی این مدت با دلبری‌هاش جایگاه ویژه‌ای تو خونه و خانواده‌ی ما پیدا کرده بود وحالا این گربه کوچولوی شیطون داخل یک پلاستیک بزرگ گیر کرده بود و کمک می‌خواست . یک نگاه به ساعت روی دیوار انداختم دو دقیقه مونده بود به ساعت ۷، بدون لحظه‌ای فکر کردن مانتو و شالم رو از روی چوب‌لباسی برداشتم و گوشی به دست به همراه دخترم به پارکینگ رفتیم. راستش حس خیلی خوبی داشتم؛ از آن حس‌هایی که قهرمانان داستان‌ها دارند. بالاخره دوان دوان خودمون رو به محل حادثه رسوندیم و من تمام مدت یک چشمم به گوشی بود و یک چشم دیگرم جلوی پام رو می‌دید که مبادا حین ثواب کردن کباب شوم. سوژه ی مورد نظرمان زیر ماشین نشسته بود و به محض دیدن ما فرار کرد و زیر ماشین دیگه‌ای رفت. من که نگران کلاس و درس استاد بودم دل به دریا زدم و در یک حرکت غافل‌گیر کننده جفت پام رو محکم روی پلاستیک و دم سوژه ی مورد نظر که از زیر ماشین بیرون زده بود گذاشتم و ایشون با یک پرش و جیغ بلند خودش رو از دام پلاستیک مهاجم رها کرد. دخترم با خوشحالی بالا و پایین می‌پرید و دو دستش را محکم به هم میزد و من که حالا خود را ابرقهرمان می‌دانستم لبخند زنان به گربه ی شیطون نگاه می‌کردم و اوهم بی تفاوت انگار که اصلا اتفاقی نیوفتاده بود در چشمان من زل زده و نگاهم می‌کرد. لحظاتی در سکوت بین من و نگاه‌های بی تفاوت آن گربه گذشت که چشمم به صفحه ی مانیتور گوشی‌ام افتاد و دیدم که استاد روی پیام من ریپلای گذاشته و من جوابی نداده‌ام و بعد از این پیام ۳۶ پیام دیگر هم آمده بود که من هیچ کدام را نخوانده بودم؛ به یک‌باره حس سرخوشی که داشتم با اضطراب جاش رو عوض کرد؛ گربه‌ی خوش شانس هم دمش را با بی تفاوتی بالا گرفته بود و میو میو کنان به سمت دیگری رفت . ومن این‌بار پله‌هایی که با غرور پایین رفته بودم بادلهره بالارفتم به امید این‌که این‌بار قهرمان زندگی خودم باشم... ✍ بارانِ سرزمین قلم (سیده مهسا میر شفیعی)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قُل لا أَسأَلُكُم عَلَيهِ أَجرًا إِلَّا المَوَدَّةَ فِي القُربىٰ بگو: «من هیچ پاداشی از شما بر رسالتم درخواست نمی‌کنم جز دوست‌داشتن نزدیکانم (اهل بیتم)
باران🌨 از وقتی بچه بودم هیچ چیزی مثل بارون خوشحالم نمی‌کرد، می‌ایستادم جلوی درسالن و زل می زدم به قطره های بارونی که گاهی نم نم گاهی تند می‌بارید. یادمه وقت‌هایی می‌شد که حتی یک هفته پشت سرهم بارون داشتیم؛ وقتی پا توی حیاط می‌گذاشتیم اون موقع ها که شنی بود، جای رد پا یه چاله آب می‌شد . هرجا نگاه می‌کردی یک چشمه کوچک و زلال از آب بارون جمع شده بود؛ اون‌قدر که دلت می‌خواست یک ماهی رو بندازی توش تا شنا کنه. گاهی که بارون تند میشد حباب‌هایی روی آب تشکیل می‌شد واون‌وقت بود که هرجا بودیم باید خودمون رو به یک سرپناه می‌رسوندیم. یک کم که از شدتش کم میشد با دو می‌رفتیم توی کوچه ببینیم کجا آب بیشتری میره تا بپریم از روش! گاهی هم لیز می‌خوردیم و می‌افتادیم تو آب. بارون که تموم میشد چشممون به آسمون بود که با طلیعه اولین اشعه خورشید دنبال رنگین کمون بگردیم وای که چقدر زیبا بود هفت رنگ رنگین کمون تو قلب آسمون، وقتی که نور خورشید دوباره زمین رو گرم می‌کرد یه نوع مورچه بودند که بعد بارون بال در می‌آوردند؛ خیلی زیاد بودند؛ اون‌قدر که وقتی ما می دویدیم به پرواز در می‌اومدند و مثل ابر سفید از روی زمین بلند می شدند. ما بچه‌ها دست‌هامون رو باز می‌کردیم و می‌دویدیم اون‌ها به سر و صورت ما برخورد می‌کردند و به سمت بالا می‌پریدند ،خلاصه این قشنگ ترین بازی ما بعد بارون بود... ✍ترنمِ سرزمین قلم (اطهر میهن‌ دوست)