قهرمان😸
عقربهی بزرگ ساعت داشت به ۷ شب نزدیک میشد، سررسید قهوهای رنگم رو با خودکار طرح دار آبی رنگی که برای خودم هدیه گرفتم بودم روبهروم گذاشتم و به صفحه ی گوشی خیره شدم که با صدای زنگ ازجام پریدم.
زنگ در بی وقفه توی گوشم صدا میکرد؛ انگار اونی که پشت در بود انگشتش رو به زنگ در چسبونده بود. به سرعت از جام بلند شدم و در رو باز کردم. دخترم با چشمای گشاد شده و با صدایی که بریده بریده و لرزان بود کلمات نامفهومی رو پشت سرهم ادا میکرد.
دو دستم رو به نشونه ی آرامش روی شونههاش گذاشتم و ازش خواستم آروم باشه و یکبار دیگه از اول برام تعریف کنه
و اون شروع کرد به گفتن؛ از گربهی کوچولویی حرف میزد که بیشتر از چند ماه بود مهمان پارکینگ خانهی ما شده بود و توی این مدت با دلبریهاش جایگاه ویژهای تو خونه و خانوادهی ما پیدا کرده بود وحالا این گربه کوچولوی شیطون داخل یک پلاستیک بزرگ گیر کرده بود و کمک میخواست .
یک نگاه به ساعت روی دیوار انداختم دو دقیقه مونده بود به ساعت ۷، بدون لحظهای فکر کردن مانتو و شالم رو از روی چوبلباسی برداشتم و گوشی به دست به همراه دخترم به پارکینگ رفتیم.
راستش حس خیلی خوبی داشتم؛ از آن حسهایی که قهرمانان داستانها دارند.
بالاخره دوان دوان خودمون رو به محل حادثه رسوندیم و من تمام مدت یک چشمم به گوشی بود و یک چشم دیگرم جلوی پام رو میدید که مبادا حین ثواب کردن کباب شوم. سوژه ی مورد نظرمان زیر ماشین نشسته بود و به محض دیدن ما فرار کرد و زیر ماشین دیگهای رفت.
من که نگران کلاس و درس استاد بودم دل به دریا زدم و در یک حرکت غافلگیر کننده جفت پام رو محکم روی پلاستیک و دم سوژه ی مورد نظر که از زیر ماشین بیرون زده بود گذاشتم و ایشون با یک پرش و جیغ بلند خودش رو از دام پلاستیک مهاجم رها کرد.
دخترم با خوشحالی بالا و پایین میپرید و دو دستش را محکم به هم میزد و من که حالا خود را ابرقهرمان میدانستم لبخند زنان به گربه ی شیطون نگاه میکردم و اوهم بی تفاوت انگار که اصلا اتفاقی نیوفتاده بود در چشمان من زل زده و نگاهم میکرد. لحظاتی در سکوت بین من و نگاههای بی تفاوت آن گربه گذشت که چشمم به صفحه ی مانیتور گوشیام افتاد و دیدم که استاد روی پیام من ریپلای گذاشته و من جوابی ندادهام و بعد از این پیام ۳۶ پیام دیگر هم آمده بود که من هیچ کدام را نخوانده بودم؛ به یکباره حس سرخوشی که داشتم با اضطراب جاش رو عوض کرد؛ گربهی خوش شانس هم دمش را با بی تفاوتی بالا گرفته بود و میو میو کنان به سمت دیگری رفت .
ومن اینبار پلههایی که با غرور پایین رفته بودم بادلهره بالارفتم به امید اینکه اینبار قهرمان زندگی خودم باشم...
✍ بارانِ سرزمین قلم (سیده مهسا میر شفیعی)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قُل لا أَسأَلُكُم عَلَيهِ أَجرًا إِلَّا المَوَدَّةَ فِي القُربىٰ
بگو: «من هیچ پاداشی از شما بر رسالتم درخواست نمیکنم جز دوستداشتن نزدیکانم (اهل بیتم)
باران🌨
از وقتی بچه بودم هیچ چیزی مثل بارون خوشحالم نمیکرد، میایستادم جلوی درسالن و زل می زدم به قطره های بارونی که گاهی نم نم گاهی تند میبارید.
یادمه وقتهایی میشد که حتی یک هفته پشت سرهم بارون داشتیم؛ وقتی پا توی حیاط میگذاشتیم اون موقع ها که شنی بود، جای رد پا یه چاله آب میشد . هرجا نگاه میکردی یک چشمه کوچک و زلال از آب بارون جمع شده بود؛ اونقدر که دلت میخواست یک ماهی رو بندازی توش تا شنا کنه. گاهی که بارون تند میشد حبابهایی روی آب تشکیل میشد واونوقت بود که هرجا بودیم باید خودمون رو به یک سرپناه میرسوندیم. یک کم که از شدتش کم میشد با دو میرفتیم توی کوچه ببینیم کجا آب بیشتری میره تا بپریم از روش! گاهی هم لیز میخوردیم و میافتادیم تو آب. بارون که تموم میشد چشممون به آسمون بود که با طلیعه اولین اشعه خورشید دنبال رنگین کمون بگردیم وای که چقدر زیبا بود هفت رنگ رنگین کمون تو قلب آسمون، وقتی که نور خورشید دوباره زمین رو گرم میکرد یه نوع مورچه بودند که بعد بارون بال در میآوردند؛ خیلی زیاد بودند؛ اونقدر که وقتی ما می دویدیم به پرواز در میاومدند و مثل ابر سفید از روی زمین بلند می شدند. ما بچهها دستهامون رو باز میکردیم و میدویدیم اونها به سر و صورت ما برخورد میکردند و به سمت بالا میپریدند ،خلاصه این قشنگ ترین بازی ما بعد بارون بود...
✍ترنمِ سرزمین قلم (اطهر میهن دوست)
کلاس نویسندگی🖋📒
توی سایت دنبال کار میگشتم. خیلی سر درگم و نا امید بودم. دیوار نا امیدی مثل آواری روی زندگیام فرود آمده بود؛ تا اینکه بین کارها کلمه ی نویسندگی را زدم و با این کلاس آشنا شدم. با خانمی تماس گرفتم که بعد متوجه شدم که استادمان است و کمی از مشکلاتم را گفتم. گفتم که من هوشم از بقیه بیشتر بود و در نوجوانی داستان مینوشتم و بچهها نمیتوانستند بنویسند؛ اما متاسفانه ادامه ندادم. چند نویسنده به من گفتند که نوشتههایت بچهگانه و ساده هستند و به درد نمیخورند؛ اما استاد از یکی از نوشتههای من خوشش آمد و گفت که حرف دیگران نباید برایت مهم باشد. از همان روز اول کلاس با شور و شعف فراوانی به کلاس رفتم؛ اما چون مشکلاتی از جمله شب دیر خوابیدن داشتم، نتوانستم سر کلاس بعدی حضور یابم و بعد هم کلاسمان آنلاین شد، باز هم در حضور به موقع مشکل داشتم و گاهی از بچه ها عقب میافتادم و استاد با تمام وجودش با من همکاری میکرد و در یادگیری مرا دلداری میداد. من بیشتر تمرینهایم را نمینوشتم؛ اما برای انجام همان چند تمرین اشتیاق زیادی داشتم و پس از انجام آنها رنگین کمانی از شور و شوق کلاف ابرهای تیر و تار ذهنم را از هم باز کرد و خورشید عطر طلایی رنگ امیدش را بر مشام تاریکم که یأس و نا امیدی را استشمام میکرد، پاشید و من روز به روز با این کلاس تازهتر میشوم...
✍ نیلوفرِ سرزمین قلم (فاطمه نظری نیا)
توضیحاتی در مورد <<سرزمین قلم>>
🦋🦄🌲🌳🍄🌞🌺
این سرزمین به وسعت حضور همهی شما عزیزان پهناوره 😇
شما هم اگه دوست داشتید میتونید به پیوی مدیر (لینکش توی بیوی کانال هست) یا لینک ناشناس پیام بدید و نوشتههای زیباتون رو ارسال کنید تا در کانال قرار بگیره
ولی خبر مهم
اینه که شما هم میتونید یکی از عناصر سرزمین قلم بشید: مثل آب، باد، گل یا هر چیز دیگه و نامتون مثلا آفتابِ سرزمین قلم رو زیر نوشتههاتون بنویسید.
و مهمتر
اینه که میتونید صاحب یکی از مشاغل سرزمین قلم هم بشید. اینجا یک سرزمین واقعیه👌
که تصمیم داریم در آینده آهسته آهسته مشاغل واقعی رو واردش کنیم...
خبر مهم دوم
میتونید از این به بعد نوشتهها و داستان هاتون رو برای نقد به کانال سرزمین قلم ارسال کنید تا توسط مدرس کانال نقد بشه👌
هدایت شده از آموزش مقالہ نویسے
1.
اگه میخواید مقاله بنویسید ولی موضوع ندارید می تونید از این موضوعات استفاده کنید👇🏻
سرزمینقلم
1. اگه میخواید مقاله بنویسید ولی موضوع ندارید می تونید از این موضوعات استفاده کنید👇🏻
کانال آموزش رایگان مقالهنویسی