هدایت شده از الف دزفول
#روزهای_رختشورخانه
🌹✍🏻 «روزهای رختشورخانه» بُرشی است از کتاب «عصمت» به نویسندگی «سرکار خانم سیده رقیه آذرنگ».
در این فصل از کتاب «عصمت» که به روایت « حاجیه خانم فاطمه سلطان ملک » مادر بزرگوار شهیدان والامقام «عصمت و علیرضا پورانوری» است، به حضور این بانوی والامقام و تعداد زیادی از بانوان شهرستان دزفول در رختشورخانه بیمارستان کلانتری اندیمشک برای شستشوی لباس و پتوهای رزمندگان و شهدا و . . . اشاره شده است.
«روزهای رختشورخانه» روایتی مستند از تلاش و تکاپو و ایثار بانوان دزفولی در آن حوض های خونین است. سطرهایی که بیانگر حقایق و رخدادهایی است که متاسفانه این روزها از تاریخ و وقایع بیمارستان کلانتری حذف گردیده است.
⭕️ روزهای رختشور خانه
1️⃣ قسمت اول
زمستان 1360، یک جوان با لباس خاکی رزمندهها آمد دم در خانهمان. من توی کوچه کنار همسایهها گرم حرف زدن بودم و داشتیم قرارمدار بساط پخت نان و کلوچه برای رزمنده ها را تعیین میکردیم. تا دیدمش، رفتم چند قدم پشت سرش ایستادم و گفتم: «سلام برادر! بفرمایید.»
سرش را انداخت پایین و انگشت اشارهاش را به سمت خیابان نشانه رفت و گفت: «من پسر بیبی علمالهدی(دزفول)؛ هستم. از سپاه دزفول مزاحمتون میشم. ماشینم سر خیابونه»
مادرش از دوستان قدیمیام بود. تا اسمش را آورد، شناختمش. نگاهی به ته کوچه، که به خیابان منتهی میشد، انداختم. متوجه شدم چند نفر خانم عقب تویوتای گِلمالی شده نشستهاند.
سرش را بلند نمیکرد. با نگاهی که به زمین دوخته بود گفت: «چند نفر از مادران شهدا رو دارم میبرم بیمارستان شهید کلانتری، برای شستن لباسای خونی رزمندههای مجروح و شهید، با تعداد زیادی ملحفۀ بیمارستانی. به نیرو نیاز داریم. اگه زحمتی، نیست تشریف بیارید»
چقدر خوشحال شدم! با خودم گفتم: «تا الآن هر کاری از دستم براومده، برای جبههها انجام دادم. حالا با جون و دل میرم، لباس هم میشورم.»
بهش گفتم: «چند لحظه صبر کن، تا آماده بشم.»
خانم حسینزاده و مادرش، کوکب عزیزی، و دخترهایش، خانم عظیمی و چند نفر دیگر که توی کوچه بودند، با دیدن ماشین و آن جمع خانمها آمدند کنارمان ایستادند و گفتند: «اگه کاری از دستمون برمیآد، ما هم میآییم.»
بهشان گفتم: «باید بریم برای شستوشوی لباس رزمندهها.»
آنقدر ذوقزده شدند، که در عرض چند لحظه آمادۀ رفتن شدیم. کنار هم، کف ماشین نشستیم. وقتی رسیدیم به بیمارستان، آقای علمالهدی برگۀ عبور را به همراه اسامیای که قبل از سوار شدن به فهرستش اضافه کرده بود، به نگهبانی نشان داد. اولین بار بود میرفتم آنجا. جلوِ درِ ورودی، اتاقک نگهبانی بود، که ورود و خروج را به بیمارستان کنترل میکرد. به اطراف نگاه کردم. ماشینهای آمبولانس در رفت و آمد بودند و از خط مقدم مجروح میآوردند. افرادی که در محوطه بودند اکثراً لباس سپاه به تن داشتند. چادر هم برپا کرده بودند و توی چادرها هم تخت و لوازم پزشکی بود. ماشین در محوطۀ باز پشت بیمارستان، کنار یک اتاق سیمانی متوقف شد. پیاده شدیم و رفتیم داخل.
⬅️ ادامه دارد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
⭕️ صفحه اینستاگرام الف دزفول
🆔https://www.instagram.com/alefdezful/
هدایت شده از الف دزفول
#روزهای_رختشورخانه
🌹✍🏻 «روزهای رختشورخانه» بُرشی است از کتاب «عصمت» به نویسندگی «سرکار خانم سیده رقیه آذرنگ».
در این فصل از کتاب «عصمت» که به روایت « حاجیه خانم فاطمه سلطان ملک » مادر بزرگوار شهیدان والامقام «عصمت و علیرضا پورانوری» است، به حضور این بانوی والامقام و تعداد زیادی از بانوان شهرستان دزفول در رختشورخانه بیمارستان کلانتری اندیمشک برای شستشوی لباس و پتوهای رزمندگان و شهدا و . . . اشاره شده است.
«روزهای رختشورخانه» روایتی مستند از تلاش و تکاپو و ایثار بانوان دزفولی در آن حوض های خونین است. سطرهایی که بیانگر حقایق و رخدادهایی است که متاسفانه این روزها از تاریخ و وقایع بیمارستان کلانتری حذف گردیده است.
⭕️ روزهای رختشور خانه
2️⃣ قسمت دوم
خانم پروین ترابی، که قبل از همه در آنجا حضور داشت، ما را راهنمایی کرد. مسئول خانمهایی بود که از دزفول آمده بودند. خانم ترابی نمایندۀ امام جمعۀ دزفول، آیتالله قاضی، و نمایندۀ ستاد امداد ارتش(تیپ 2 زرهی دزفول) بود. تا مرا دید، اشک توی چشمانش جمع شد. او هم در مراسم غسل و کفن کردن عصمت حضور داشت و روز تشییع خیلی به ما کمک کرد. فعال بود و پایکار. از اینکه او را در این مسئولیت میدیدم تعجب نکردم؛ چون دل و جرئت داشت و گاهی بیش از پنجاه نفر از خواهران شهید را غسل میداد و کفن میکرد.
بعد از سلام و احوالپرسی، چشمم افتاد به چند حوضِ سیمانی پر از آب با کلی لباس نظامیخونی و ملحفۀ بیمارستانیِ روی هم تلنبار شده. دقایقی نگذشته بود که چندنفر چندنفر به تعداد خانمها اضافه شد. همگی برای کمک آمده بودند. خانم ترابی به ما میگفت: «خیلی نیروی کمکی نیاز داریم. هر نفر میتونه، از فردا چند نفر دیگه رو هم همراهش بیاره اینجا. بسم الله!»
چادرهایمان را به کمرمان و یا دور گردنمان گره زدیم. ملحفه و لباسهای خونی را که کنار دیوار جمع شده بود، توی یکی از حوضهای پرآب انداختیم. آنقدر خون دلمه شده از لباسها جدا میشد، که چند بار آبراه بسته و کیپ میشد. خون و آب در هم قاتی شده بود و موج میزد. برای ادامۀ کار باید دستمان را توی حوض فرو میبردیم، تا آبراه را باز کنیم و خونها را بشوییم. لکههای کوچک و بزرگ خون روی لباسها به راحتی پاک نمیشد. باید یک دور با وایتکس لکهگیری میکردیم و بعد با پودر رختشویی آنها را خوب میساییدیم. خانمهایی هم با تشتهای پلاستیکی که جلوِ دستشان بود، مشغول شستوشو بودند. بعد از کمرنگ شدن لکههای به خون آغشته که با زحمت میساییدیم، آبکشی و پهن کردن لباسها و ملحفهها شروع میشد. بیرون از سالن رختشویخانه یک محوطه باز وجود داشت که چند پایۀ چوبی کف زمینِ گِلی فروکرده بودند. روی پایهها بندکشی شده بود و لباسها را برای خشک شدن آنجا پهن میکردند. بندها همه برای ملحفهها و لباسها استفاده میشد. پتوها را روی تختهای فلزی میچیدیم، یا وقتی هوا گرم بود روی زمین پهن میکردیم، تا با گرمای آفتاب خوب خشک شود.
⬅️ ادامه دارد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
⭕️ صفحه اینستاگرام الف دزفول
🆔https://www.instagram.com/alefdezful/
هدایت شده از الف دزفول
#روزهای_رختشورخانه
🌹✍🏻 «روزهای رختشورخانه» بُرشی است از کتاب «عصمت» به نویسندگی «سرکار خانم سیده رقیه آذرنگ».
در این فصل از کتاب «عصمت» که به روایت « حاجیه خانم فاطمه سلطان ملک » مادر بزرگوار شهیدان والامقام «عصمت و علیرضا پورانوری» است، به حضور این بانوی والامقام و تعداد زیادی از بانوان شهرستان دزفول در رختشورخانه بیمارستان کلانتری اندیمشک برای شستشوی لباس و پتوهای رزمندگان و شهدا و . . . اشاره شده است.
«روزهای رختشورخانه» روایتی مستند از تلاش و تکاپو و ایثار بانوان دزفولی در آن حوض های خونین است. سطرهایی که بیانگر حقایق و رخدادهایی است که متاسفانه این روزها از تاریخ و وقایع بیمارستان کلانتری حذف گردیده است.
⭕️ روزهای رختشور خانه
3️⃣ قسمت سوم
گاهی وقتها در حین شستن لباسها، چشممان به صحنههای دردناکی میخورد. هر بار تکههایی از بدن شهدا مثل یک انگشت جدا شده یا تکه گوشت چسبیده به لباس یا استخوانهای ریزی که بر اثر انفجار روی لباس رزمندهها پاشیده بودند، از لای لباسها پیدا میشد و آه از نهادمان برمیآمد. طبق قراری که گذاشته بودیم، میبایست اول آنها را غسل میدادیم و بعد در محوطۀ بیرونی، توی خاک دفن میکردیم.
حین فعالیتمان از نفر اول تا آخرین نفر، یک دور تسبیح کامل، صلوات میفرستادیم. وقتی تمام میشد، دور بعدی صلوات را شروع میکردیم. از صبح زود تا غروب میرفتیم برای شستوشوی البسه و ملحفههای خونی مجروحان بیمارستان. همه داوطلب بودند. آن مکان به اشخاص خاصی متعلق نبود. از همه جای منطقه خودشان را برای کمک به رختشویخانه میرساندند. نه توی فکر آسیب بوی وایتکس بودیم، نه پودر رختشویی، که مدام با آنها سر و کار داشتیم. همه مثل خواهر کنار هم بودیم و فقط فکر و ذکرمان شده بود شست و شوی آن همه خون و خاکی که برایمان متبرک بود.
حسمان این بود که یک کارت دعوت از سمت خدا برایمان فرستاده شده است. اصلاً منتظر دستور نبودیم. سرما و گرمای هوا هم برایمان فرقی نداشت. همین که مردها اسلحه به دست گرفتند برای دفاع از کشورمان، ما هم توی شهرهای جبهه ماندیم تا دشمن فکر نکند شهرها خالی از سکنه شده است. ما هم جنگیدیم با هر چه که میخواست مقاومتمان را بشکند. آنقدر به آن وضعیت عادت کرده بودیم، که اگر ماشین دنبالمان نمیآمد، خودمان ماشین کرایه میکردیم و چند نفری سمت رختشویخانۀ بیمارستان میرفتیم. آنجا که مشغول بودیم گذشت زمان را حس نمیکردیم با هر صدای موشکباران که از سمت دزفول میآمد بی اختیار می دویدیم سمت در خروجی؛ فکر خانوادههایمان که در شهر بودند می افتاد به جانمان. هر ماشینی هم که از سمت دزفول میآمد خبر می گرفتیم: «کجا بمباران شده؟»
گاهی نام اقوام و آشنایانمان را می شنیدیم که خانه شان مورد اصابت موشک قرار گرفته بود. خیلی بی تاب میشدیم اما دوباره برمی گشتیم سمت شست و شوی ملحفهها.
چند روز گذشت که خانم ترابی به ما گفت: «از ستاد ارتش در تیپ 2 زرهی یک ماشین دوج ارتشی درخواست کردم، که برای رفت و آمد به مشکل برنخورید. صبحها دم در مسجد، لب خندق جمع بشید، از اونجا با دوج ارتشی بیایید سمت بیمارستان. عصرها هم با همون ماشین برمیگردید.»
⬅️ ادامه دارد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
⭕️ صفحه اینستاگرام الف دزفول
🆔https://www.instagram.com/alefdezful/
هدایت شده از الف دزفول
#روزهای_رختشورخانه
🌹✍🏻 «روزهای رختشورخانه» بُرشی است از کتاب «عصمت» به نویسندگی «سرکار خانم سیده رقیه آذرنگ».
در این فصل از کتاب «عصمت» که به روایت « حاجیه خانم فاطمه سلطان ملک » مادر بزرگوار شهیدان والامقام «عصمت و علیرضا پورانوری» است، به حضور این بانوی والامقام و تعداد زیادی از بانوان شهرستان دزفول در رختشورخانه بیمارستان کلانتری اندیمشک برای شستشوی لباس و پتوهای رزمندگان و شهدا و . . . اشاره شده است.
«روزهای رختشورخانه» روایتی مستند از تلاش و تکاپو و ایثار بانوان دزفولی در آن حوض های خونین است. سطرهایی که بیانگر حقایق و رخدادهایی است که متاسفانه این روزها از تاریخ و وقایع بیمارستان کلانتری حذف گردیده است.
⭕️ روزهای رختشور خانه
4️⃣ قسمت چهارم
روزها میگذشت و ما برای شستن لباس رزمندهها و ملحفههای بیمارستانی، سر از پا نمیشناختیم. یک روز به خانم حسینزاده گفتم: «آخه تو یه زن باردار، اونم دوقلو، با این وضعیت چطور میآی تا رختشویخونه. لطفاً از امروز دیگه همراهمون نیا.»
خیلی دلخور شد و قبول نکرد.
همان زمان با عملیات فتحالمبین، همراه تعدادی از خانمها از دم در مسجد لب خندق سوار شده بودیم و رفتیم سمت بیمارستان شهید کلانتری. غوغایی به پا شده بود. توی چادرهایی که از قبل تخت و تجهیزات پزشکی آماده شده بود، همه پر از رزمندۀ مجروح بود.
مثل همیشه مشغول شستن لباس و ملحفههای خونی بودیم. خانم حسینزاده حین کار کردن داشت از خاطرات غسل دادن زنان و دخترانی که بر اثر حملۀ موشکی به دزفول شهید شده بودند، تعریف میکرد. این را که گفت، یاد عصمت و مرضیه افتادم. خیره شدم به حوضهایی، که از خون موج میزد. انگار دلم با این موجها بالا و پایین میرفت. تا به خودم آمدم و خواستم صلوات بفرستم، خانم حسینزاده یک قرآن جیبی از توی لباسها پیدا کرد. شانه و عطر جیبی هم بود. آورد نشانم داد. با خودم گفتم: «خدایا! صاحب این قرآن و این عطر و شانه الآن کجاست؟!... خدایا! خودت جوونای ما رو حفظ کن و دوباره به آغوش مادرا برگردون»
آنها را برد که به دفتر تحویل وسایل در بیمارستان بدهد. کمی بعد سراسیمه برگشت. دلم هوری ریخت. لباسی که دستم بود را توی حوض رها کردم و رفتم کنارش. داشت ریز ریز اشک میریخت. بهش گفتم: «تو روخدا بهم بگو چی شده! دلم اذیت میشه این طوری میبینمت»
دستم را گرفت و رفتیم سمت ساختمان بیمارستان. توی مسیر بهم گفت: «یکی از آشناهامون رو دیدم. بهم گفت که شوهرت(آقای قهرمانی) رو از منطقه آوردن اینجا، مجروح شده»
بهش دلداری دادم و گفتم: «انشاءالله که طوری نیست. تو فقط مراقب بچههای توی شکمت باش، خدای نکرده اتفاقی نیفته برات»
بدو بدو رسیدیم دم در ورودی بیمارستان. اجازه ندادند برویم داخل ساختمان. کلی اصرار کردیم. باز هم اجازه ندادند. خانم حسینزاده دستش را نشانه رفت سمت رختشویخانه و گفت: «ما از خواهرای رختشویخونهایم»
⬅️ ادامه دارد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
⭕️ صفحه اینستاگرام الف دزفول
🆔https://www.instagram.com/alefdezful/
هدایت شده از الف دزفول
#روزهای_رختشورخانه
🌹✍🏻 «روزهای رختشورخانه» بُرشی است از کتاب «عصمت» به نویسندگی «سرکار خانم سیده رقیه آذرنگ».
در این فصل از کتاب «عصمت» که به روایت « حاجیه خانم فاطمه سلطان ملک » مادر بزرگوار شهیدان والامقام «عصمت و علیرضا پورانوری» است، به حضور این بانوی والامقام و تعداد زیادی از بانوان شهرستان دزفول در رختشورخانه بیمارستان کلانتری اندیمشک برای شستشوی لباس و پتوهای رزمندگان و شهدا و . . . اشاره شده است.
«روزهای رختشورخانه» روایتی مستند از تلاش و تکاپو و ایثار بانوان دزفولی در آن حوض های خونین است. سطرهایی که بیانگر حقایق و رخدادهایی است که متاسفانه این روزها از تاریخ و وقایع بیمارستان کلانتری حذف گردیده است.
⭕️ روزهای رختشور خانه
5️⃣ قسمت پنجم
تا این را شنیدند، در ورودی را باز کردند و ما با عجله رفتیم سمت پذیرش. مشخصات شوهرش را از ما پرسیدند و اتاقی که بستری شده بود را نشانمان دادند. شوهرش خیلی زخمی شده و ترکش خورده بود. خانم حسینزاده شرایط جسمانی همسرش را از پرستارها پرسید. با اینکه حال و روزش مساعد نبود، خیلی زود از ماندن کنار همسرش دل کند و او را با آن همه وابستگیای که بینشان بود، به خدا سپرد.
به من گفت: «بدو بریم سمت رختشویخونه. هنوز کلی لباس و پتو هست.»
دوباره برگشتیم رختشویخانه و مشغول شدیم.
وقتی حمله یا عملیاتی بود، باید میرفتیم رختشویخانه؛ چون تعداد شهدا زیاد بود. میگفتند: «بیمارستان مکان تخلیۀ شهدا شده»
مثل عملیات فتح المبین که پشت سر هم شهید و مجروح میآوردند، در این عملیات خیلی از بچههای رزمندۀ دزفول به شهادت رسیدند. گاهی ما در آنجا اسامی شهدایی از دوستان یا آشنایانمان را که میشنیدیم، اشک امانمان نمیداد. گاهی هم خانوادههای شهدا کنارمان بودند و وقتی اسامی شهدایشان را میشنیدند، شروع میکردند به سر و سینه زدن. بقیۀ خانمها هم همراهی میکردند و در ماتمشان شریک میشدند، اشک میریختند و نوحه میخواندند: «این گل پرپر از کجا آمده؟/ از سفر کرب و بلا آمده»
حتی گاهی از اُسرای مجروح عراقی هم برای مداوا به بیمارستان میآوردند و حجم کار سنگینتر میشد. پتوها و ملحفهها پشتهپشته روی هم جمع میشد. حین کار کردن، از تعاونی سپاه دزفول برایمان کمپوت و کلوچه میآوردند، ولی من لب نمیزدم. اگر حتی تشنه بودم، تحمل میکردم تا به خانه برسم و آب بنوشم. با دیدن آن همه لباس خونی و آن همه جوان رشید که داشتند برای امنیت ما جان میدادند، دلم نمیآمد قطرهای آب از گلویم پایین برود.
یک روز مشغول شستن بودیم، که صدای فریاد یکی از خانمهای دزفولی با چهرهای سبزه، قدبلند و لاغراندام، که از دم در مسجد هر روز صبح همراهمان میآمد، بلند شد، در حالی که یک پلاک و یک لباس، که نام پسرش روی آن نوشته شده بود را وسط حوضی که تا زانو توی آب و خون بودیم بالا گرفته بود. آنقدر بیتابی کرد، که موجهای آب به همراه لباسها و تکان پاهای خانمهایی که به سمتش میدویدند، به این طرف و آن طرف دیوارههای حوض میکوبید.
⬅️ ادامه دارد
⭕️مرور این مطلب در الف دزفول 👇🏻
🌎 https://alefdezful.com/jb25
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
⭕️ صفحه اینستاگرام الف دزفول
🆔https://www.instagram.com/alefdezful/
هدایت شده از الف دزفول
#روزهای_رختشورخانه
🌹✍🏻 «روزهای رختشورخانه» بُرشی است از کتاب «عصمت» به نویسندگی «سرکار خانم سیده رقیه آذرنگ».
در این فصل از کتاب «عصمت» که به روایت « حاجیه خانم فاطمه سلطان ملک » مادر بزرگوار شهیدان والامقام «عصمت و علیرضا پورانوری» است، به حضور این بانوی والامقام و تعداد زیادی از بانوان شهرستان دزفول در رختشورخانه بیمارستان کلانتری اندیمشک برای شستشوی لباس و پتوهای رزمندگان و شهدا و . . . اشاره شده است.
«روزهای رختشورخانه» روایتی مستند از تلاش و تکاپو و ایثار بانوان دزفولی در آن حوض های خونین است. سطرهایی که بیانگر حقایق و رخدادهایی است که متاسفانه این روزها از تاریخ و وقایع بیمارستان کلانتری حذف گردیده است.
⭕️ روزهای رختشور خانه
6️⃣ قسمت ششم
همهمهای بلند شد. هر کس دلداریاش میداد، اما آن همه بیقراری پایان نداشت. با دیدن آن نشانهها فهمیده بود پسرش به شهادت رسیده است. قیامتی به پا شد. خانمها بلند بلند به سر و سینه میزدند و با اشکی که به پهنای صورت میریختند میخواندند: «فریاد یا محمدا! فریاد یا محمدا! محمدی، محمدا!»
پروین ترابی میخواست هر طور شده خانمها را آرام کند، اما فایدهای نداشت. این تصویر که مادری میان آن همه لباس رزمنده، لباس خونآلود و ترکشخوردۀ پسر خودش را به دست بگیرد، برایمان سخت جگرسوز بود.
روزهای بعد هم همینطور از این اتفاقات زیاد به چشم میدیدیم. یک بار هم پروین ترابی از دم در بلند گفت: «خانمها... یا الله!...خانمها... یاالله»
همان طور که مشغول شستن لباسها بودیم، خودمان را جمع و جور کردیم و چادرهایمان را محکم گرفتیم زیر چانهمان. گروهی عکاس و خبرنگار همراه خانم ترابی وارد مکان رختشویخانه شدند. خانم ترابی گفت: «اینها خبرنگار خارجیاند. از انگلیس و فرانسه آمدهاند. یکیدو تا هم خبرنگار ایرانی همراهشونه. میخوان از فعالیت خانمها در جنگ گزارش بگیرن.»
خودش برای تعریف اوضاع و حجم زیاد کارهای رختشویخانه رفت پشت میکروفون خبرنگارها شروع کرد به صحبت کردن و با ناراحتی، در حالی که بغض راه گلویش را بسته بود، با صدای بلند گفت: «آقای رفسنجانی! شنیدیم بین مردم کوپن توزیع کردید و همین الآن همه باید بروند توی صف، تا اقلام مورد نیازشون رو تهیه کنند. آخه الآن؟! این چه جور برنامهریزیه توی این شرایط شهرهای جنگی؟ مگه نمیبینید اینجا دریای خون شده؟! مگه نمیبینید؟»
تا این را گفت، چند نفر از حفاظت سپاه آمدند داخل سالن رختشویخانه و تمام دوربینها را جمع کردند و به خانم ترابی گفتند: «کسی حق نداره از فضای داخل اینجا عکس بگیره و یا مصاحبهای داشته باشه. شما هم به حفاظت سپاه معرفی میشید، که بدون هماهنگی با کسی مصاحبه نکنی. بابت این کارتون باید جوابگو باشید، خواهر»
همان لحظه خانم ترابی و خبرنگارها را از آنجا بیرون کردند. هیچکدام نمیدانستیم چه اتفاقی برای خانم ترابی افتاده و ذهنمان درگیر شده بود. یکی از خواهران که برای پهن کردن ملحفه و لباسها بیرون رفته بود گفت: «خانم ترابی همراهشون نرفت. فکر کنم برگشت دزفول»
⬅️ ادامه دارد
⭕️مرور این مطلب در الف دزفول 👇🏻
🌎 https://alefdezful.com/jb25
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
⭕️ صفحه اینستاگرام الف دزفول
🆔https://www.instagram.com/alefdezful/
هدایت شده از الف دزفول
#روزهای_رختشورخانه
🌹✍🏻 «روزهای رختشورخانه» بُرشی است از کتاب «عصمت» به نویسندگی «سرکار خانم سیده رقیه آذرنگ».
در این فصل از کتاب «عصمت» که به روایت « حاجیه خانم فاطمه سلطان ملک » مادر بزرگوار شهیدان والامقام «عصمت و علیرضا پورانوری» است، به حضور این بانوی والامقام و تعداد زیادی از بانوان شهرستان دزفول در رختشورخانه بیمارستان کلانتری اندیمشک برای شستشوی لباس و پتوهای رزمندگان و شهدا و . . . اشاره شده است.
«روزهای رختشورخانه» روایتی مستند از تلاش و تکاپو و ایثار بانوان دزفولی در آن حوض های خونین است. سطرهایی که بیانگر حقایق و رخدادهایی است که متاسفانه این روزها از تاریخ و وقایع بیمارستان کلانتری حذف گردیده است.
⭕️ روزهای رختشور خانه
7️⃣ قسمت هفتم
فردای آن روز که صبح زود دم در مسجد آمادۀ رفتن بودیم، خانم ترابی هم همراهمان سوار ماشین شد. توی مسیر ماجرای دیروز و علت ناراحتیاش را برایمان تعریف کرد:
- «خب، من ناراحت بودم. اگر هر کی میرفت دنبال کوپن و کار شستوشوی لباسا روی زمین میموند، کی جوابگو بود؟»
همه با تکان دادن سر حرفهایش را تأیید کردیم. واقعاً کار زیاد بود و هر کدام از ما کم میشد، کلی لباس و ملحفه و پتوی نشُسته روی هم تلنبار میشد.
او ادامه داد: («همون لحظه که برادرای سپاه من رو برای جوابگویی به حفاظت معرفی کردن، با یکی از آشنایان برگشتم دزفول و یکراست رفتم دفتر امام جمعه. نوهاش، سید هبتالله، دم در اتاق آیتالله قاضی وایساده بود. تا من رو دید، که این طور بههمریخته و عصبانیام، سرش رو پایین انداخت و گفت:«اتفاقی افتاده، خواهر؟! اگه موردی هست، به من بگید، حلش کنم.» جواب دادم: «به حاجآقا بگید، دختر ملامرتضی اومده.» بلافاصله به آیتالله قاضی اطلاع داد. چون من رو به نام«دخترِ ملا مرتضی»(پدربزرگم) میشناخت، به نوهش گفته بود:«راهنماییش کنید بیاد اینجا.» سید هبتالله من رو برد پیش ایشون. بعد از اینکه سلام کردم گفتم:«حاجآقا قاضی! من نمایندۀ شما هستم در امور پشت جبهه و نمایندۀ تیپ 2 زرهی. بابت حرفی که به آیتالله رفسنجانی گفتم که الآن موقع کوپن دادن نیست و ما خیلی سرمون شلوغه و کلی لباس خونی روی دستمون ریخته، باید توبیخ بشم؟! آخه کجای حرف من اشکال داره؟!» تا این رو شنید، محکم گفت:«به دستور من هیچ کسی حق نداره به شما چیزی بگه. کی همچین حرفی به دخترم زده؟ هر کی ناراحته، بفرستش بیاد پیش من، خودم جوابش رو میدم.» این رو که گفت، دلم آروم شد و دوباره برگشتم سرکار.»
گاهی شستوشوی لباسها و ملحفههای خونی تا بعد از غروب طول میکشید و تعدادی پتو اضافه میماند. خانم ترابی به خانمها میگفت: «هر کی میتونه، چند تا پتو برداره با خودش ببره خونه بشوره»
هر کدام چند تا پتو همراهمان به خانه میآوردیم. پتوهایی را که همراهم میآوردم، من و دخترها خوب میشستیم و روی پشتبام پهن میکردیم. خشک که میشدند، میبردم بیمارستان و به خانم ترابی تحویل میدادم.
⬅️ ادامه دارد
⭕️مرور این مطلب در الف دزفول 👇🏻
🌎 https://alefdezful.com/jb25
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
⭕️ صفحه اینستاگرام الف دزفول
🆔https://www.instagram.com/alefdezful/
هدایت شده از الف دزفول
#روزهای_رختشورخانه
🌹✍🏻 «روزهای رختشورخانه» بُرشی است از کتاب «عصمت» به نویسندگی «سرکار خانم سیده رقیه آذرنگ».
در این فصل از کتاب «عصمت» که به روایت « حاجیه خانم فاطمه سلطان ملک » مادر بزرگوار شهیدان والامقام «عصمت و علیرضا پورانوری» است، به حضور این بانوی والامقام و تعداد زیادی از بانوان شهرستان دزفول در رختشورخانه بیمارستان کلانتری اندیمشک برای شستشوی لباس و پتوهای رزمندگان و شهدا و . . . اشاره شده است.
«روزهای رختشورخانه» روایتی مستند از تلاش و تکاپو و ایثار بانوان دزفولی در آن حوض های خونین است. سطرهایی که بیانگر حقایق و رخدادهایی است که متاسفانه این روزها از تاریخ و وقایع بیمارستان کلانتری حذف گردیده است.
⭕️ روزهای رختشور خانه
8️⃣ قسمت هشتم( آخرین قسمت )
روزهایی هم که باید لباس رزمندهها و بازوبند میدوختم، پتو نمیآوردم خانه. از غروب که برمیگشتم، تا نزدیک صبح پای چرخ خیاطی بودم. غلامعلی با فعالیتهای من مخالفتی نداشت. دخترها هم همیشه کنارم بودند و کمکم میکردند و لباسها را اتو میزدند و تا میکردند.
قاب عکس عصمت روبهروی میز چرخ خیاطیام بود. نگاهش که میکردم، توانم بیشتر میشد. زیر لب میگفتم:«عصمت! میدونم همیشه کنارمی.»
اوج کمکرسانی خانمها در شهر، همزمان با عملیات فتحالمبین بود. من در رختشویخانه مشغول بودم، که از برخی از خانمهای همسایه و دوستان عصمت در بسیج خواهران شنیدم، آنقدر از منطقه مجروح و زخمی و شهید به بیمارستان افشار منتقل کردهاند، که توی خیابانهای اطراف بیمارستان هم پر از مجروح و زخمی شده است. حتی مردم عادی هم برای کمکرسانی و امداد دم در بیمارستان افشار صف کشیدهاند. تعدادی از پزشکان خارجی هم آمدهاند به بیمارستان. یکی از آنها خانمی بود به اسم دکتر باتارا.
بنده خدا سر از پا نمی شناخت تا به یاری مجروحان برود. گاهی وقت ها با لباس های خون آلود می رفت توی حیاط بیمارستان و از دم در آمبولانس توی آن همه جمعیتی که دور ماشین حلقه زده بود، مجروحان را دنبال می کرد. هر که نمیدانست فکر میکرد دزفولی است که این قدر مثل مادر برای مردم دل سوز است. دکتر با تارا پزشک اهل فیلیپین بود با شخصیت متین و باوقار همراه با ته لهجه فیلیپینی و نوع خاص بستن روسری روی سرش که مختص خودش بود، در قلب مردم شهر جای گرفت.
بعد از پیروزی رزمندگان در عملیات فتح المبين، امید و شوق عجیبی در دلمان زنده شد. همان موقع فرماندهان سپاه دزفول تصمیم گرفتند غنائم به دست آمده از دشمن بعثی را توی خیابانهای اصلی شهر بچرخانند تا مردم داغ دیده این پیروزی را به چشم ببینند که چگونه انتقام شهدای مظلوم توسط فرزندانشان به دست آمد و صدام، خوار و ذلیل شد.
مردم ریختند توی خیابانها و غرق تماشای غنائمی شدند که از دشمن بعثی به دست آمده بود. روی گلوله های توپ های اتریشی پلاکاردهایی نصب شده بود با این مضمون: «اینها همان توپهایی است که شهر دزفول را زیر آتش خود گرفته بودند.»
ما با هر پیروزی رزمندگان اسلام بال در می آوردیم و برای عزت و سرفرازی شان دعا می کردیم. ما به پشتوانه رزمندگان بود که شهر را ترک نکردیم و ماندیم و آن نیروی عجیب مقاومت در دلمان شکل گرفته بود مقاومتی از دل برآمده که تا مغز استخوان صدامیان را سوزاند. مردم روی خانه های آوار شده شان چادر برپا کرده بودند و از همان جا شعاره جنگ جنگ تا پیروزی سر می دادند.
من مدام پیگیر این بودم که ببینیم کجا کار هست، بروم برای کمک به مردم و رزمندگان آستین بالا بزنم. افتخار می کردم به اینکه
در فعالیتهای پشت جبهه کنار دیگر خواهران حضور دارم
⬆️پایان⬆️
⭕️مرور این مطلب در الف دزفول 👇🏻
🌎 https://alefdezful.com/jb25
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻
🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
✴️ صفحه اینستاگرام الف دزفول
🌐https://www.instagram.com/alefdezful/