🍃ادامه
#داستان حضرت آدم🍃
قسمت دوازدهم
🍂دو قربانى فرزندان آدم🍂
حضرت آدم براى اين كه به فرزندانش ثابت كند كه فرمان ازدواج از طرف خدا است، به هابيل و قابيل فرمود: هركدام چيزى را در راه خدا قربانى كنيد، اگر قربانى هر يك از شما قبول شد او راستگوتر است. [نشانه قبول شدن قربانى در آن عصر به اين بود كه صاعقه از آسمان بيايد و آن را بسوزاند].
فرزندان اين پيشنهاد را پذيرفتند. هابيل كه گوسفند چران و دامدار بود، از بهترين گوسفندانش يكى را كه چاق و شيرده بود برگزيد، ولى قابيل كه كشاورز بود، از بدترين قسمت زراعت خود خوشه اى ناچيز برداشت. سپس هر دو بالاى كوه رفتند و قربانى هاى خود را بر بالاى كوه نهادند، طولى نكشيد صاعقه اى از آسمان آمد و گوسفند را سوزانيد، ولى خوشه زراعت باقى ماند. به اين ترتيب قربانى هابيل پذيرفته شد، و روشن گرديد كه هابيل مطيع فرمان خدا است، ولى قابيل از فرمان خدا سرپيچى مى كند.
به گفته بعضى از مفسران، قبولى عمل هابيل و رد شدن عمل قابيل، از طريق وحى به آدم ابلاغ شد، و علت آن هم چيزى جز اين نبود كه هابيل مردى با صفا و فداكار بود، ولى قابيل مردى تاريك دل و حسود بود، چنان كه گفتار آنها كه در قرآن (سوره مائده آيه 27) آمده بيانگر اين مطلب است، آن جا كه مى فرمايد: هنگامى كه هر كدام از فرزندان آدم، كارى براى تقرب به خدا انجام دادند، از يكى پذيرفته شد و از ديگرى پذيرفته نشد. آن برادرى كه قربانيش پذيرفته نشد به برادر ديگر گفت: به خدا سوگند تو را خواهم كشت. برادر ديگر جواب داد: من چه گناهى دارم زيرا خداوند تنها از پرهيزگاران مى پذيرد.
نيز مطابق بعضى از روايات از امام صادق عليه السلام نقل شده كه علت حسادت قابيل نسبت به هابيل، و سپس كشتن او اين بود كه حضرت آدم هابيل را وصى خود نمود، قابيل حسادت ورزيد و هابيل را كشت، خداوند پسر ديگرى به نام هبة الله به آدم عليهالسلام عنايت كرد، آدم به طور محرمانه او را وصى خود قرار داد و به او سفارش كرد كه وصى بودنش را آشكار نكند، كه اگر آشكار كند قابيل او را خواهد كشت... قابيل بعدها متوجه اين موضوع شد و هبة الله را تهديد كرد كه اگر چيزى از علم وصايتش را آشكار كند، او را نيز خواهد كشت.
ادامه دارد....
____________________________
📚مجمع البیان ج 3
بحارالانوار ج 3
@srdarha
🌹🍃ادامه
#داستان حضرت آدم🌹🍃
قسمت سیزدهم
🍂كشته شدن هابيل و دفن جنازه او🍂
حسادت قابيل از يك سو و پذيرفته نشدن قربانيش از سوى ديگر، كينه او را به جوش آورد، نفس سركش بر او چيره شد، به طورى كه آشكارا به هابيل گفت: تو را خواهم کشت.
هابيل كه از صفاى باطن برخوردار بود و به خداى بزرگ ايمان داشت، برادر را نصيحت كرد و او را از اين كار زشت برحذر داشت و به او گفت: خداوند عمل پرهيزگاران را مى پذيرد، تو نيز پرهيزگار باش تا خداوند عملت را بپذيرد، ولى اين را بدان كه اگر تو براى كشتن من دست دراز كنى، من دست به كشتن تو نمى زنم، زيرا از پروردگار جهان مى ترسم، اگر چنين كنى بار گناه من و خودت بر دوش تو خواهد آمد و از دوزخيان خواهى شد كه جزاى ستمگران همين است.
نصیحتها و هشدارهاى هابيل در روح پليد قابيل اثر نكرد، و نفس سركش او سركش تر شد و تصميم گرفت كه برادرش را بكُشد. لذا به دنبال فرصت مى گشت تا به دور از پدر و مادر، به چنان جنايت هولناكى دست بزند.
شيطان، قابيل را وسوسه مى كرد و به او مى گفت: قربانى هابيل پذيرفته شد، ولى قربانى تو پذيرفته نشد، اگر هابيل را زنده بگذارى، داراى فرزندانى مى شود، آن گاه آنها بر فرزندان تو افتخار مى كنند كه قربانى پدر ما پذيرفته شد، ولى قربانى پدر شما پذيرفته نشد.
اين وسوسه همچنان ادامه داشت تا اين كه فرصتى به دست آمد. حضرت آدم براى زيارت كعبه به مكه رفته بود، قابيل در غياب پدر، نزد هابيل آمد و به او پرخاش كرد و با تندى گفت: قربانى تو قبول شد ولى قربانى من مردود گرديد، آيا مى خواهى خواهر زيباى مرا همسر خود سازى، و خواهر نازيباى تو را من به همسرى بپذيرم؟! نه هرگز.
هابيل پاسخ او را داد و او را اندرز نمود كه: دست از سركشى و طغيان بردار.
كشمكش اين دو برادر شديد شد. قابيل نمى دانست كه چگونه هابيل را بكشد، شيطان به او چنين القاء كرد: سرش را در ميان دو سنگ بگذار، سپس با آن دو سنگ سر او را بشكن.
مطابق بعضى از روايات، ابليس به صورت پرنده اى در آمد و پرنده ديگرى را گرفت و سرش را در ميان دو سنگ نهاد و فشار داد و با آن دو سنگ سر آن پرنده را شكست و در نتيجه آن را كشت. قابيل همين روش را از ابليس براى كشتن برادرش آموخت و با همين ترتيب، برادرش هابيل را مظلومانه به شهادت رسانيد.
از امام صادق عليه السلام نقل شده كه فرمود: قابيل جسد هابيل را در بيابان افكند. او سرگردان بود و نمى دانست كه آن جسد را چه كند (زيرا قبلاً نديده بود كه انسانها را پس از مرگ به خاك مى سپارند). چيزى نگذشت كه ديد درندگان بيابان به سوى جسد هابيل روى آوردند، قابيل (كه گويا تحت فشار شديد وجدان قرار گرفته بود) براى نجات جسد برادر خود، مدتى آن را بر دوش كشيد، ولى باز پرندگان، اطراف او را گرفته بودند و منتظر بودند كه او چه وقت جسد را به خاك مى افكند تا به آن حمله ور شوند.
خداوند زاغى به آن جا فرستاد. آن زاغ زمين را كند و طعمه خود را ميان خاك پنهان نمود تا به اين ترتيب به قابيل نشان دهد كه چگونه جسد برادرش را به خاك بسپارد.
قابيل نيز به همان ترتيب زمين را گود كرد و جسد برادرش هابيل را كه در ميان آن دفن نمود. در اين هنگام قابيل از غفلت و بى خبرى خود ناراحت شد و فرياد بر آورد:
اى واى بر من! آيا من بايد از اين زاغ هم ناتوان تر باشم، و نتوانم همانند او جسد برادرم را دفن كنم؟ (مائده 31)
اين نيز از عنايات الهى بود كه زاغ را فرستاد تا روش دفن را به قابيل بياموزد و جسد پاك هابيل، آن شهيد راه خدا، طعمه درندگان نشود. ضمناً سرزنشى براى قابيل باشد كه بر اثر جهل و خوى زشت، از زاغ هم پستتر و نادانتر است و همين نادانى و خوى زشت، او را به جنايت قتل نفس واداشته است.
ادامه دارد...
__________________________
📚سوره مائده
نورالثقلین ج1
مجمع البیان ج1
بحار ج 11
@srdarha
🍃ادامه
#داستان حضرت آدم🍃
قسمت چهاردهم
🍂اندوه شديد آدم، و دلدارى خداوند🍂
قابيل جنايتكار پس از دفن جسد برادرش، نزد پدر آمد. آدم پرسيد: هابيل كجاست؟
قابيل گفت: من چه مى دانم، مگر مرا نگهبان او کرده بودى كه سراغش را از من مى گيرى؟!
آدم كه از فراق هابيل، سخت ناراحت بود، برخاست و سر به بيابانها نهاد تا او را پيدا كند. همچنان سرگردان مى گشت اما چيزى نيافت. تا اين كه فهمید كه او به دست قابيل كشته شده است، با ناراحتى گفت: لعنت بر آن زمينى كه خون هابيل را پذيرفت.
از آن پس آدم از فراق بهترين پسرش، شب و روز گريه مى كرد، و اين حالت تا چهل شبانه روز ادامه يافت.
آدم، قتلگاه هابيل را پيدا كرد و طوفانى از غم در قلبش پديدار شد. آن زمين را كه خون به ناحق ريخته پسرش را پذيرفته، لعنت نمود، و نيز قابيل را لعنت كرد. از آسمان ندايى خطاب به قابيل آمد كه لعنت بر تو باد كه برادرت را كُشتى...
حضرت آدم عليهالسلام بسيار غمگين بود و آه و ناله اش از فراق پسر عزيزش بلند بود. و شكايتش را به درگاه خدا برد، و از او خواست كه ياريش كند.
خداوند مهربان به آدم وحى كرد و به او بشارت داد كه: آرام باش، به جاى هابيل، پسرى را به تو عطا كنم كه جانشين او گردد.
طولى نكشيد كه اين بشارت تحقق يافت، و حوا داراى پسر پاك و مباركى گرديد. روز هفتم اين نوزاد، خداوند به آدم چنين وحى كرد: اى آدم! اين پسر از ناحيه من به تو هِبَه (بخشش) شده است، نام او را هبة الله بگذار. آدم از وجود چنين پسرى خشنود شد، و نام او را هبة الله گذاشت.
ادامه دارد...
__________________________
📚بحار ج 11
تفسیر نورالثقلین
@srdarha
🍃🍂 ادامہ
#داستان حضـرت آدم 🍂🍃
قسمت پانزدهم
🌸شيث وصے حضرت آدم🌸
هابيل به شهادت رسيد، ولى خداوند با لطف و عنايت خاص خود، به زودى با پسرش، جاى او را پر كرد. هنگام كشته شدن او، همسرش حامله بود كه پس از مدتى داراى پسرى شد و آدم عليه السلام او را به نام پسر مقتولش، هابيل نهاد و به عنوان هابيل بن هابيل خوانده مى شد.
پس از آن به لطف خداوند، از حوا پسر ديگرى متولد شد. آدم نام او را شيث گذاشت و فرمود: اين پسرم هبة الله (عطيه خدا) است. شيث هم پيامبر بود و هم وصى حضرت آدم عليه السلام.
شيث كم كم بزرگ شد و به سن ازدواج رسيد. خداوند حوريه اى به صورت انسان كه نامش ناعمه بود براى شيث فرستاد، شيث تا او را ديد شيفته او شد، خداوند به آدم عليه السلام وحى كرد تا ناعمه را همسر شيث گرداند، آدم نيز چنين كرد و پس از مدتى از اين زن و شوهر جديد دخترى متولد شد و به سن ازدواج رسيد، آدم به دستور خدا او را همسر هابيل بن هابيل (پسر عمويش) نمود و به اين ترتيب نسل آدم عليه السلام از اين طريق، افزايش يافت.
ادامہ دارد....
_____________________________
📚بحار ج ۱۱ص ۲۲۸
@srdarha
🍂🍃ادامه
#داستان حضرت آدم 🍃🍂
قسمت شانزدهم
🌸سال آخر عمر آدم و وصيت او🌸
حضرت آدم به سالهاى آخر عمر رسيد. 930 سال از عمرش گذشته بود.
خداوند به او وحى كرد كه پايان عمرت فرا رسيده و مدت پيامبريت به سر آمده است، اسم اعظم و آن چه كه خدا از اسماء ارجمند به تو آموخته و همه گنجينه نبوت و آن چه را مردم به آن نياز دارند، به شيث واگذار كن و به او دستور بده كه اين مسأله را پنهان داشته و تقيه كند تا در برابر آسيب برادرش قابيل در امان بماند، و به دست او كشته نگردد.
به روايت ديگر: حضرت آدم هنگام مرگ، فرزندان و نوادگان خود را كه هزاران نفر شده بودند، به دور خود جمع كرد و به آنها چنين وصيت نمود:
اى فرزندان من! برترين فرزندان من، هبة الله، شيث است، و من از طرف خدا او را وصى خود نمودم، از اين رو آن چه از سوى خدا به من تعليم داده شده به شيث مى آموزم تا مطابق شريعت من حكم كند كه او حجت خدا بر خلق است.
اى فرزندانم! از او اطاعت كنيد و از فرزندان او سرپيچى نكنيد كه وصى و جانشين و نماينده من در ميان شما است.
سپس طبق دستور آدم صندوقى ساختند. ايشان صحايف آسمانى را در ميان آن نهاد و آن صندوق را قفل كرده و كليد آن را به شيث تحويل داد و به او گفت:
وقتى از دنيا رفتم، مرا غسل بده و كفن كن و به خاك بسپار. اين را بدان كه از نسل تو پيامبرى پديدار مى شود كه او را خاتم پيامبران خدا گويند، اين وصيت را به وصى خود بگو و او به وصى خود نسل به نسل بگويد تا زمانى كه آن حضرت ظاهر گردد.
يكى از بشارتهاى آدم به مردم عصرش، بشارت به آمدن حضرت نوح بود.
آنها را مخاطب قرار مى داد و مى فرمود: اى مردم! خداوند در آينده پيامبرى به نام نوح مبعوث مى كند، او مردم را به سوى خداى يكتا دعوت مى نمايد ولى قوم او، او را تكذيب مى كنند و خداوند آنها را با طوفان شديد به هلاكت مى رساند. من به شما سفارش مى كنم كه هر كس از شما زمان او را درك كرد، به او ايمان آورده و او را تصديق كند و از او پيروى نمايد، كه در اين صورت از غرق شدن در طوفان، مصون مى ماند.
آدم اين وصيت را به وصى خود شيث، گوشزد نمود، و از او عهد گرفت كه هر سال در روز عيد، اين وصيت (بشارت به آمدن نوح) را به مردم اعلام كند. هبة الله نيز به اين وصيت عمل كرد و هر سال در روز عيد، مژده آمدن نوح را به مردم اعلام مى نمود. سرانجام همانگونه كه آدم وصيت كرده بود و هبة الله هر سال آن را يادآورى مى كرد، حضرت نوح ظهور كرد و پيامبرى خود را اعلام نمود.
عده اى بر اساس وصيت آدم به نوح ايمان آوردند و او را تصديق كردند ولى بسيارى او را تكذيب نموده و بر اثر بلا (طوفان عظيم) به هلاكت رسيدند.
ادامه دارد....
_____________________________
📚عیون اخبار الرضا ج 1 ص 242
روضه الکافی ص 114 و 115
@srdarha
🍃🍂آخرین قسمت
#داستان حضرت آدم🍂🍃
🌹🍃پايان عمر آدم و جانشين شدن شيث🍃🌹
حضرت آدم در بستر رحلت قرار گرفت و در حالى كه زبانش به يكتايى خدا و شكر و سپاس از الطاف الهى مشغول بود، از دنيا چشم پوشيد.
جبرئيل همراه هفتاد هزار فرشته براى نماز بر جنازه آدم حاضر شد و همراه خود كفن و حنوط و بيل بهشتى آورد.
شيث جسد حضرت آدم را غسل داد و كفن كرد، و به او نماز خواند، جبرئيل و فرشتگان هم به او اقتدا كردند.
فرشتگان بسيارى براى عرض تسليت نزد شيث آمدند، در پيشاپيش آنها جبرئيل به شيث تسليت گفت و شيث به دستور جبرئيل، در نماز بر جنازه پدرش، سى بار تكبير گفت.
از آن پس، شيث به جاى پدر نشست، و آيين پدرش آدم را به مردم مى آموخت و آنها را به دين خدا فرا مى خواند، و به آنها بشارت مى داد كه: پس از مدتى خداوند از ذريه من پيامبرى را به نام نوح مبعوث مى كند. او قوم خود را به سوى خدا دعوت مى نمايد، قومش او را تكذيب مى كنند و خداوند آنها را با غرق كردن در آب به هلاكت مى رساند.
بين آدم تا نوح، ده يا هشت پدر به ترتيب ذيل، واسطه وجود داشته است.
1 - شيث 2 - ريسان (انوش) 3 - قينان 4 - احليت 5 - غنميشا 6 - ادريس كه نام ديگرش، اخنوخ و هرمس است 7 - برد 8 - اخنوخ 9 - متوشلخ 10 - لمك كه نام ديگرش از فخشد است.
جنازه حضرت آدم را در سرزمين مكه دفن كردند و پس از گذشت 1500 سال، حضرت نوح هنگام طوفان، جنازه آدم را از غار كوه ابوقبيس (كنار كعبه) بيرون آورد و به همراه خود با كشتى به سرزمين نجف اشرف برد و در آن جا به خاك سپرد.
هم اكنون قبر آدم و قبر نوح در كنار حرم مطهر اميرمؤمنان على عليه السلام در نجف اشرف قرار دارند.
پايان
_____________________________
📚تاریخ انبیا ص 124 و 125
بحار ج 11 ص 228 و 229
داستان بعدی حضرت لوط پیامبر ادامه خواهیم داد..
@srdarha
🍃 #داستان حضرت ایوب علیه السلام🍃
قسمت# اول
👇
نام حضرت ايوب چهار بار به عنوان يكى از پيامبران و بندگان صالح خدا ذكر شده است.
علامه طبرسى در مجمع البيان، سلسله نسب حضرت ايوب را چنين ذكر نموده: ايوب بن اموص بن رازج بن روم بن عيصا بن اسحاق بن ابراهيم عليهم السلام
بنابراين ايوب با پنج واسطه به حضرت ابراهيم میرسد و از سوى ديگر مادر ايوب، از نواده هاى حضرت لوط عليه السلام بود.
حضرت ايوب در سرزمين جابيه، يكى از نقاط معروف شام چشم به جهان گشود، و پس از بلوغ، از طرف خداوند به پيامبرى مبعوث گرديد تا مردم آن سرزمين را از بت پرستى و فساد به سوى خداپرستى و عدالت بكشاند، او 93 سال عمر كرد.
آن حضرت هفده سال مردم آن سرزمين را به سوى خداى يكتا دعوت كرد، هيچكس جز سه نفر، به او ايمان نياوردند.
او همسر با ايمان و بسيار مهربانى، به نام رُحْمه داشت كه در سختترين شرايط، به ايوب خدمت كرد، و نسبت به او وفادارى نمود.
گرچه ايوب چندان در هدايت قوم خود توفيق نيافت، ولى خودسازى و صبر و استقامت او، همواره در تاريخ درس مقاومت و خودسازى به انسانها آموخته و می آموزد، و موجب نجات انسانها می شود.
حضرت ايوب بر اثر دامدارى، داراى گوسفندان و شترها و گاوهاى بسيار شد، و ثروت كلانى به دست آورد، به علاوه در توسعه كشاورزى كوشيد، و داراى مزارع، باغها، ساربانان، چوپانان، غلامان و فرزندان بسيار گرديد.
ولى همه تلاشهايش بر اساس عدالت بود، حقوق الهى و حقوق مردم را ادا می كرد، و همواره نعمتهاى الهى را شكر می نمود، و هرگز امور مادى او را از عبادت الهى باز نداشت، اگر در انجام دو كار ناگزير می شد، آن را كه براى بدنش دشوارتر و خشن تر بود بر می گزيد، و همواره در كنار سفره اش يتيمان حاضر بودند.
بعضى نوشته اند: ايوب هفت پسر و سه دختر داشت، و داراى شش هزار شتر و چهارده هزار گوسفند، و هزار جفت گاو و هزار الاغ بود.
كوتاه سخن آن كه در ميان انواع نعمتهاى الهى از مادى و معنوى قرار داشت، و همواره شكر و سپاس الهى می گفت، و به عبادت خدا اشتغال داشت، و به مستمندان رسيدگى می كرد، و آن چه از وظايف و مسؤوليتهاى دينى و انسانى بود، همه را به گونه شايسته انجام می داد.
ادامه دارد.....
👇👇👇
🌸ادامه #داستان حضرت ایوب علیه السلام🌸
قسمت #دوم
👇
🍃ايوب در آزمايش عجيب الهى🍃
ابليس به زندگى حضرت ايوب حسد برد، به پيشگاه خداوند چنين عرض كرد: اگر ايوب اين همه شكر نعمت تو را به جا می آورد، از اين رو است كه زندگى مرفه و وسيعى به او داده اى، ولى اگر نعمتهاى مادى را از او بگيرى، هرگز شكر تو را به جا نمی آورد، اينك (براى امتحان) مرا بر دنياى او مسلط كن تا معلوم شود كه مطلب همين است كه گفتم.
خداوند براى اين كه اين ماجرا سندى براى همه رهروان راه حق باشد، به شيطان اين اجازه را داد، ابليس پس از اين اجازه به سراغ ايوب آمد و اموال و فرزندان ايوب را يكى پس از ديگرى نابود كرد، ولى اين حوادث دردناك نه تنها از شكر ايوب نكاست، بلكه شكر او افزون گرديد.
ابليس از خدا خواست بر گوسفندان و زراعت ايوب مسلط شود، اين اجازه به او داده شد.
ابليس همه زراعت ايوب را آتش زد، و گوسفندان او را نابود كرد، ولى ايوب نه تنها ناشكرى نكرد، بلكه بر حمد و شكرش افزوده شد.
سرانجام شيطان از خدا خواست كه بر بدن ايوب مسلط شود، و باعث بيمارى شديد او گردد، خداوند به او اجازه داد، شيطان آن چنان ايوب را بيمار كرد كه از شدت بيمارى و جراحت، توان حركت نداشت، بى آن كه كمترين خللى به عقل و درك او برسد، خلاصه نعمتها يكى پس از ديگرى از ايوب گرفته می شد، ولى در برابر آن، مقام شكر و سپاس او بالا می رفت.
در بعضى از تواريخ، ماجراى گرفتارى ايوب به بلاها، چنين ترسيم شده است:
روز چهارشنبه آخر ماه محرم بود، يكى از غلامان ايوب آمد و گفت: جماعتى از اشرار، غلامان تو را كشتند، و گاوها را كه به آنها سپرده بودى به غارت بردند. هنوز سخن او تمام نشده بود كه غلام ديگر رسيد و گفت: اى ايوب! آتش عظيم از آسمان فرود آمد و همان دم همه چوپانان و گوسفندان تو را سوزانيد، در اين گفتگو بودند كه غلام سومى آمد و گفت: گروهى از سواران كلدانى و سرداران پادشاهان بابل آمدند و ساربانان را كشتند و شترانت را به يغما بردند.
در اين هنگام مردى گريبان چاك زده، خاك بر سر می ريخت و با شتاب نزد ايوب آمد و گفت: اى ايوب فرزندانت به خوردن غذا مشغول بودند، ناگهان سقف بر سر آنها فرود آمد و همه مردند.
حضرت ايوب همه اين اخبار را شنيد، ولى با كمال مقاومت، صبر و تحمل كرد، حتى ابروانش را خم ننمود، سر به سجده نهاد و عرض كرد:
اى خدا! اى آفريننده شب و روز، برهنه به دنيا آمدم و برهنه به سوى تو می آيم، پروردگارا! تو به من دادى و تو از من بازپس گرفتى. بنابراين هر چه تو بخواهى خشنودم.
ايوب به درد پا مبتلا شد، ساق پايش زخم گرديد، به بيمارى سختى دچار گرديد كه قدرت حركت نداشت، هفت يا هفده سال با اين وضع گذراند و همواره به شكر خدا مشغول بود.
او چهار همسر داشت، سه همسرش او را واگذاشتند و رفتند، فقط يكى از آنها به نام رُحْمه وفادار باقى ماند.
رنج و بيمارى او همچنان ادامه يافت و هفت سال و هفت ماه از آن گذشت، ولى حضرت ايوب، با صبر و مقاومت و شكر، همچنان آن روزهاى پر از رنج را گذراند؛ و اصلا نه در قلب و نه در زبان و نه در نهان و نه آشكارا، اظهار نارضايتى نكرد. زبان حالش به خدا اين بود:
تو را خواهم نخواهم نعمتت گر امتحان خواهى در رحمت به رويم بند و درهاى بلا بگشا...
ادامه دارد.....
#پایگاه_مقاومت_بسیج_شهدای_کرمجگان
🌿ادامه #داستان حضرت ایوب علیه السلام🌿
#قسمت_سوم_
🌺تلاشهاى رُحمة همسر باوفاى ايوب عليه السلام🌺
همانگونه كه ايوب در مدت طولانى هفت يا هفده سال بيمارى و بلازدگى شديد، صبر و شكر نمود، همسر باوفاى او، رُحْمه (دختر ابراهيم بن يوسف، يا دختر يعقوب) نيز در اين جهت همتاى ايوب بود و صبر و شكر می نمود، او از خانه بيرون می رفت و براى مردم در خانه ها كار می كرد، و از مزد كارش هزينه ساده زندگى ايوب را تأمين می نمود و از ايوب پرستارى می كرد.
ابليس از هر طريقى وارد شد نتوانست ايوب را فريب دهد، بلكه او را می ديد كه در سخت ترين بلاها، شكر و سپاس الهى به جا می آورد، فريادى كشيد و فرزندان خود را به نزدش جمع كرد، همه شيطانها نزد ابليس اجتماع كردند، آنها ابليس را محزون يافتند، پرسيدند: چرا اندوهگين هستى؟
ابليس گفت: اين عبد (ايوب) مرا خسته و عاجز كرد، از خداوند خواستم مرا بر مال و فرزندش مسلط كرد، اموال و فرزندانش را نابود كردم، ولى او همواره شكر و سپاس الهى می نمود، از خداوند خواستم مرا بر بدنش مسلط كند، خداوند چنين قدرتى به من داد، سراسر بدن او را بيمار نمودم، همه بستگان و مردم جز همسرش از او دور شدند، در عين حال همچنان با صبر و تحمل شكر خدا می كند. از شما می پرسم چه كنم؟ درمانده شده ام. طريق گمراهى ايوب را به من نشان دهيد.
فرزندان شيطان گفتند: آن همه مكر و نيرنگى كه در گذشته براى گمراهى مردم داشتى كجا رفت؟ با همان ها او را گمراه كن.
ابليس گفت: همه آن نيرنگها را به كار زده ام، ولى نتيجه نگرفته ام، اينك با شما مشورت می كنم چه كنم؟
فرزندان شيطان گفتند: وقتى كه آدم عليه السلام را فريب دادى و او را از بهشت بيرون نمودى، از چه راه وارد شدى؟
ابليس گفت: از طريق همسرش حوا وارد شدم.
فرزندان شيطان گفتند: اكنون نيز از طريق همسر ايوب اقدام كن، زيرا جز همسرش كسى نزد او نمی رود، و او نمی تواند از همسرش نافرمانى كند.
ابليس گفت: راست می گوييد، راه صحيح همين است.
ابليس به صورت مردى ناشناس نزد همسر ايوب آمد و گفت: حال همسرت ايوب چگونه است؟
رُحْمه گفت: گرفتار بلاها و بيماریها است.
ابليس او را آن چنان به وسوسه انداخت كه او بى تاب گرديد، در اين هنگام ابليس بزغاله اى را به رُحمه داد و گفت: اين بزغاله را به نام من، نه به نام خدا، ذبح كن و از گوشتش غذا فراهم كن به ايوب بده بخورد، تا شفا يابد.
ادامه دارد....
دوستان عزیز با استفاده از #داستان و^ در بالای صفحه می توانید به قسمتهای قبل داستان حضرت ایوب دسترسی پیدا کنید.
@mahman11
🌿ادامه #داستان حضرت ایوب علیه السلام🌿
#قسمت_چهارم
🌺تلاشهاى رُحمة همسر باوفاى ايوب عليه السلام🌺
رُحمه نزد شوهرش ايوب آمد و آن بزغاله را آورد و پس از گفتارى گفت: اين بزغاله را بدون ذكر نام خدا ذبح كن تا از غذاى آن بخورى و شفا يابى و همه نعمتهاى از دست رفته به جاى خود برگردد.
ايوب: واى بر تو، دشمن خدا نزد تو آمده و می خواهد از اين راه تو را گمراه سازد و تو فريب او را خورده اى، آيا آن همه مال و ثروت فرزند را چه كسى به ما داد؟
رُحمه: خداوند داد.
ايوب: چند سال ما از آن همه نعمتها بهره مند شديم؟
رحمه: هشتاد سال.
ايوب: چند سال است خداوند ما را به اين بلا مبتلا نموده است؟
رحمه: هفت سال و چند ماه.
ايوب: واى بر تو، رعايت عدالت نمی كنى و انصاف را مراعات نخواهى كرد، مگر اين كه معادل هشتاد سال نعمت، هشتاد سال در بلا باشيم. سوگند به خدا اگر خداوند مرا شفا دهد، به جرم اين كار تو كه می خواهى گوسفندى را به نام غير خدا ذبح كنم و غذاى حرام به من بدهى، صد تازيانه به تو خواهم زد، از اين پس از من دور شو، تا تو را نبينم.
آرى، ابليس می خواست با غذاى حرام، ايوب را گمراه كند، ولى ايوب اين چنين در برابر القائات ابليس، حركت انقلابى نمود.
رحمه از ايوب دور شد، وقتى كه ايوب خود را تنها يافت و هيچگونه غذا و آب و همدم در نزد خود نديد به سجده افتاد و گفت:
⭐️رَبِّ أَنِّى مَسَّنِىَ الضُرُّ وَ اَنتَ اَرحَمُ الرَّاحِمينَ؛⭐️
پروردگارا! بدحالى و مشكلات به من رو آورده و تو مهربانترين مهربانان هستى.
در اين هنگام دعاى ايوب به استجابت رسيد، و بلاها رفع شد و نعمتها جايگزين آنها گرديد.
🌸ادب حضرت ايوب عليه السلام در سخن گفتن با خدا🌸
ايوب هنگامى كه در شديدترين گرفتارى با خدا سخن گفت:، عرض كرد:
⭐️رَبِّ أَنِّى مَسَّنِىَ الضُرُّ وَ اَنتَ اَرحَمُ الرَّاحِمينَ؛⭐️
پروردگارا! بدحالى و مشكلات به من رو آورده و تو مهربانترين مهربانان هستى
او نگفت: خدايا تو مرا بيمار كردى و به من رحم كن، بلكه با كنايه و اشاره مقصود را بيان كرد.
طبق روايات ديگر، ايوب همچنان صبر و مقاومت می كرد، حتى از خدا نمی خواست كه گرفتارى او را رفع كند، بلكه همان را پسنديده بود كه خداوند براى او پسنديده بود. تا اين كه روزى همسرش رحمه از بيرون آمد و غذايى براى ايوب آورد، ايوب از او پرسيد اين غذا را از كجا تهيه كردى؟ او در پاسخ گفت: مقدارى از گيسوانم را فروختم و با پول آن غذا تهيه كردم. اينجا بود كه دل ايوب سخت به درد آمد، چرا كه پاى ناموس در كار بود، عرض كرد: خدايا! در برابر همه ناگوارى ها صبر كردم، و اين صبر را تو به من عطا فرمودى، ولى اينك به من مرحمت كن. ايوب اين سخن را در حالى می گفت كه از روى تواضع، خاك بر سر و صورت خود می ريخت، اينجا بود كه خداوند درهاى رحمت را به رويش گشوده و درهاى ناگواری ها را بر رويش بست.
ادامه دارد....
#پایگاه_مقاومت_بسیج_شهدای_کرمجگان
@srdarha
🌹ادامه #داستان حضرت ایوب علیه السلام🌹
#قسمت_پنجم
🌾شماتت دشمنان، بدترين رنج براى ايوب🌾
امام صادق عليه السلام فرمود: هنگامى كه ابليس پس از وارد كردن آن همه بلا بر حضرت ايوب، جز صبر و شكر از او نديد، و از گمراه نمودن او مأيوس شد، نزد راهبان و عابدانى كه در غارهاى كوهها مشغول عبادت بودند و قبلاً از اصحاب ايوب به شمار می آمدند رفت و به آنها گفت: برخيزيد نزد اين عبد مبتلا (ايوب) برويم، و از بلاى او سؤال كنيم. آنها برخاستند و سوار بر مركبها شدند تا نزديك خانه ايوب رسيدند، و در آن جا از مركبها پياده شده، و به حضور ايوب آمدند و در ميان آنها يك نفر نوجوان نيز وجود داشت. به ايوب گفتند:
چه گناهى كرده اى كه به اين بلا گرفتار شده اى، حتما گناهى را مخفيانه انجام داده اى، آن را به ما خبر بده. (به اين ترتيب شماتت نمودند.)
حضرت ايوب فرمود: سوگند به عزت پروردگارم، او می داند كه هرگز لقمه غذايى نخورده ام كه يتيم يا فقيرى در كنارم نباشد كه از آن غذا بخورد، و هرگز دو اطاعت بر من عرضه نشد، مگر اين كه آن عبادتى را كه براى بدنم زحمت بيشترى داشت، برگزيدم.
در اين هنگام آن نوجوان به راهبان رو كرد، و گفت: بدا به حال شما با پاى خود نزد پيامبر خدا آمده ايد و او را سرزنش و شماتت و مجبور می كنيد، تا از عبادت خداوند آن چه را پوشانده آشكار سازد، او جز عبادت خدا كارى انجام نداده است.
ايوب عليه السلام در همين هنگام (دلش شكست) و عرض كرد:
⭐️رَبِّ أَنِّى مَسَّنِىَ الشيطانُ بِنصبٍ و عَذاب⭐️ٌ؛
پروردگارا! شيطان مرا به رنج و عذاب افكنده است.
خداوند دعايش را مستجاب كرد... ايوب سلامتى خود را بازيافت و درهاى الهى به رويش گشوده شد.
امام صادق عليه السلام افزود: حضرت ايوب پس از بهبودى پرسيدند: در اين بلاى بزرگ، بدترين درد و رنج چه بود؟! در پاسخ فرمود: شِماتَةُ الاَعداءِ شماتت دشمنان.
➖➖➖
#پایگاه_مقاومت_بسیج_شهدای_کرمجگان
@srdarha
#داستان 💫
ﻣﺮﺩﯼ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻠﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﺵﮐﻪ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﻫﺪ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﭘﺴﺖ ﺷﻮﺩ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ٬ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﺩﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.
ﻣﺮﺩﻧﺰﺩﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ:ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺏ ﭼﺮﺍ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟
ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ :ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﯾﮏ ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻞ ﺑﺨﺮﻡ
ﻭﻟﯽ ﭘﻮﻟﻢ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ.ﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﯿﺎ٬ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﻣﯿﺨﺮﻡ ﺗﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪﻣﺎﺩﺭﺕ ﺑﺪﻫﯽ .
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽ ﺷﺪﻧﺪ ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮکه خیلی خوشحال بود ﮔﻔﺖ :ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ؟ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ :ﻧﻪ، ﺗﺎ ﻗﺒﺮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍﻫﯽ ﻧﯿﺴﺖ !
ﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ
ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ٬ ﺑﻪ ﮔﻞ ﻓﺮوشى برگشت ، ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺭﺍ ﭘﺲ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ۲۰۰ ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺪﻫﺪ.
ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺗﺎﺝ ﮔﻞ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮگ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺎﺑﻮتﻣﯽ ﺁﻭﺭﯼﺷﺎﺧﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﯿﺎﻭﺭ.
#پایگاه_بسیج_شهدای_کرمجگان
@srdarha
#داستان
✍ بستگی به نگاه شما دارد!
🔹روزی مردی ثروتمند، پسر کوچکش را به روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی میکنند، چقدر فقير هستند.
🔸آن دو، يک شبانهروز در خانه محقر يک روستايی مهمان بودند.
🔹در راه بازگشت و در پايان سفر، مرد از پسرش پرسيد:
نظرت درمورد مسافرتمان چه بود؟
🔸پسر پاسخ داد:
عالی بود پدر!
🔹پدر پرسيد:
آيا به زندگی آنها توجه کردی؟
🔸پسر پاسخ داد:
بله پدر!
🔹و پدر پرسيد:
چه چيزی از اين سفر ياد گرفتی؟
🔸پسر کمی انديشيد و بعد به آرامی گفت:
فهميدم که ما در خانه يک گربه گرانقيمت داريم و آنها 6 تا، ما در حياطمان يک فواره داريم و آنها رودخانهای دارند که نهايت ندارد.
🔹ما در حياطمان فانوسهای تزيينی داريم و آنها ستارگان را دارند. حياط ما به ديوارهايش محدود میشود، اما باغ آنها بیانتهاست!
🔸من چند مربی خصوصی دارم اما بچههای آنها در مسير زندگی و مواجهه با مشکلات چيزهايی ياد میگيرند و...»
🔹با شنيدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود.
🔸پسربچه اضافه کرد:
متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقير هستيم!
#پایگاه_بسیج_شهدای_کرمجگان
@srdarha
#داستان💫
توجیه احکام خدا
☀️روزی یکی از دوستان #بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا #حرام است؟
🌿بهلول گفت: نه!
پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه!
🌿بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه!
سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
💥مرد فریادی کشید و دستش را روی سرش گذاشت و از درد نالید! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، و اما اینکار را باتو کردم تا دیگر جرات نکنی احکام خدا را با توجیه های شیطانی زیر پا بگذاری!!👌
#پایگاه_بسیج_شهدای_کرمجگان
@srdarha
#یک دقیقه مطالعه...
⁉️#داستان_گرانی دلار چیست؟
☝️یک بار برای همیشه بدانید داستان گرانی دلار و جهش های قیمت دلار چیست؟!
✅طی سالهای گذشته چندین بار با جهش قیمت دلار مواجه بوده ایم بنحویکه تقریبا در هر دولتی یکبار این اتفاق روی داده
❌بسیاری نمی دانند علت این جهش ها چیست...
🔰علت را با یک مثال می شود توضیح داد:
⚠️همه شاهد هستیم، هر چند سال یکبار با دستمایه قرار گرفتن یک بهانه، ناآرامی هایی در کشور رخ می دهد که آخرین مورد آن همین اغتشاشات اخیر بود.
♨️همیشه این آشوب ها با یک بهانه و با ورود عده ای محدود به میدان آغاز می شود اما بعد از آن، موضوعی که بهانه ی شروع آشوب بوده به حاشیه می رود و بطور کلی جهت گیری مطالبات تغییر می کند که نشان از وجود کارگردانان ماهری که در پشت پرده دارد.
⚠️همیشه روند آشوب ها به این شکل است که بعد از روشن شدن موتور پیشرانه اعتراضات، جهتگیری آنها از موضوع اولیه به سمت براندازی تغییر مسیر پیدا می کند.
⭕️همانطور که در آشوب های اخیر مشاهده شد، آتش آن به بهانه ی مهسا امینی روشن شد و کم کم با هدایت کارگردانان ماهر، ماجرا رسید به دادن وکالت به رضا ربع پهلوی.
‼️همیشه روال همین است و معلوم است در پس پرده، همان کسانی قرار دارند که از راه جنگ نظامی، تحریم و تهدید به نتیجه نرسیده اند.
❌قطعا هیچ دولتی تمایل ندارد در دوران مدیریتش چنین التهاباتی رخ دهد و توان و انرژیش را بگیرد اما می بینیم همیشه با عملیات رسانه ای دشمن و همراهی عده ای فریب خورده یا خیانتکار، شعله های اولیه آشوب روشن می شود.
✅قطعا بدون همراهی این جمع آغازگر که در داخل کشور هستند، هرگز طرح دشمن به مرحله اجرا نمی رسد.
👈علت اینکه معمولا دولتها نمی توانند از شکل گیری این آشوب ها جلوگیری کنند همین است که عوامل آن کسانی نیستند که از خارج مرزها آمده باشند بلکه افرادی نامشخص از بین ساکنان همین سرزمین هستند و دولت هم نمی تواند با آنها مثل دشمن رفتار کرده علیه آنها ادوات جنگی وارد میدان کند.
🔹#داستان گرانی دلار چیزی شبیه به همین است.
☝️یکی از ملاک های موفقیت هر دولت، کنترل نرخ تورم است لذا هیچ دولتی دوست ندارد در دوران مدیریتش، تورم جهش داشته باشد از اینرو همه ی دولت ها مخالف جهش نرخ دلار هستند.
⁉️اما اگر واقعا دولتها مخالف گرانی دلار هستند پس چرا چنین جهش هایی در بازار مشاهده می شود و چرا دولتها جلوی آن را نمی گیرند؟
⚠️جهش قیمت دلار را باید یک آشوب یا اغتشاش اقتصادی دانست که شبیه به اغتشاشات خیابانی با یک بهانه مثل تحریم، آغاز می شود. شعله های اولیه آن توسط عده ای دلال فرصت طلب همراه با دشمن، روشن می شود و بعد از آن با عملیات رسانه ای دشمن و همراهی سایر دلال های کف بازار و برخی مردم کم کم تبدیل به آتشی بزرگ می شود که زبانه های آن دامن گیر همه می شود.
💢به همان دلیلی که ممانعت از بروز آشوبهای خیابانی و جمع کردن آنها کار مشکلی است، کنترل جهش قیمت دلار هم برای دولتها بسیار پیچیده است چرا که وقتی جمع زیادی از مردم سوار بر این موج می شوند و شروع به خرید دلار با قیمت های بالا در کف بازار می کنند، دیگر تعیین نرخ دلار تا حدود زیادی از مدیریت دولت خارج می شود.
⛔️#همانطور که اغتشاشات خیابانی امنیت کشور را متزلزل می کنند، اغتشاشات اقتصادی هم امنیت اقتصادی را بر هم می زند.
❇️در حال حاضر دولت در حال برنامه ریزی است تا با به کار گیری روش های جدید، این مشکل را بصورت ریشه ای حل کند اما همیشه درمان های ریشه ای کمی زمان بر هستند چون نیاز به اصلاح برخی زیر ساخت ها دارد.
⚠️⚠️#در پایان لازم است به همه ی کسانی که صرفا به قصد کسب سود وارد بازار خرید و فروش ارز شده اند متذکر شد که وارد عرصه ی بسیار خطرناکی شده اید چرا که حضور شما در این عرصه عامل تشدید نا آرامی بازار و متضرر شدن همه است.
👈این منفعت دو روزه ی دنیا به سنگینی حق الناسش نمی ارزد!!!
#پایگاه_بسیج_شهدای_کرمجگان
@srdarha
✨﷽✨
#داستان✨
✍روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست
عارف گفت: شايد اقوام باشند. گفت: نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعدازساعتى ميروند.عارف گفت: کيسه اى بردار براى هرنفريک سنگ درکيسه انداز چند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم .
مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد.بعد از چندماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است شما براى شمارش بيايید عارف فرمود: يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى چگونه ميخواى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟
حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن .. چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعدازمرگ وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند .اى مرد انچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت .همانند تو که در واقعيت مومنی اما درحقيقت شيطان ...
♨️بیایید ديگران را قضاوت نكنيم
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
https://eitaa.com/srdarha
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
#داستان
📚عدالت دقیق خداوند
روزی حضرت موسی (علیهالسّلام) از کنار کوهی عبور میکرد، چشمهای در آنجا دید، از آب آن وضوگرفت، به بالای کوه رفت، و مشغول نماز شد. در این هنگام دید اسبسواری کنار چشمه آمد و از آب آن نوشید، و کیسهاش را که پر از درهم بود از روی فراموشی در آنجا گذاشت و رفت. پس از رفتن او، چوپانی کنار چشمه آمد (تا از آب چشمه بنوشد) چشمش به کیسه پول افتاد، آن را برداشت و رفت. سپس پیرمردی خسته، که بار هیزمی برسر نهاده بود کنار چشمه آمد، بار هیزمش را بر زمین گذاشت و به استراحت پرداخت.
در این هنگام، اسبسوار در جستجوی کیسه پول خود به کنار چشمه بازگشت و چون کیسهاش را نیافت به سراغ پیرمرد که خوابیده بود رفته و گفت: کیسه مرا تو برداشتهای، چون غیر از تو کسی اینجا نیست. پیرمرد گفت: من از کیسه تو خبر ندارم. گفتگو بین اسبسوار و پیرمرد شدید شد و منجر به درگیری گردید. اسبسوار، پیرمرد را کشت و از آنجا دور شد. موسی (علیهالسّلام) (که ظاهر حادثه را عجیب و برخلاف عدالت میدید) عرض کرد: «یا ربّ کیف العدل فی هذه الامور؛ پروردگارا! عدالت در این امور چگونه است.»
خداوند به موسی (علیهالسّلام) وحی کرد: آن پیرمرد هیزمشکن، پدر اسبسوار را کشته بود. (امروز توسط پسر مقتول قصاص شد) و پدر اسبسوار به هماناندازه پولی که در کیسه بود به پدرچوپان بدهکار بود، امروز چوپان به حقّ خود رسید. به این ترتیب قصاص و ادای دین انجام شد، «و انا حکمٌ عدلٌ؛ و من داور عادل هستم»
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
#پایگاه_بسیج_شهدای_کرمجگان
👌👌
#داستان
مردی نزد عابدی رفت و گفت :"ای عابد سوالی دارم؟"
عابد گفت:" بگو"
گفت: "نمازخودم را شکستم"
عابد گفت:" دلیلش چه بود؟"
مرد گفت: "هنگام اقامه نماز دیدم دزدی کفش هایم را ربود و فرار کرد برآن شدم که نماز بشکنم و کفشم را از دزد بگیرم و حال می خواهم بدانم که کارم درست است یا نادرست؟"
عابد گفت:"کفش تو چند درهم قیمت داشت؟"
مردگفت: " پنج درهم!"
عابد گفت:"اى مرد کار بجا و پسندیده ای کرده ای زیرا نمازی که تو میخواندی دو درهم هم نمی ارزید.!"
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
#پایگاه_بسیج_شهدای_کرمجگان
#داستان 💫
✍️پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت و همه اطرافیان از این رفتار او خسته شده بود ند.
روزی پدرش او را صدا کرد وگفت : پسر دلم می خواهد کاری برای من انجام بدهی
پسرک گفت باشه
پدر اورا به اتاقی برد و جعبه میخی بدستش داد و گفت: پسرم از تو می خواهم که هر بار که عصبانی شدی میخی بر روی این دیوار بکوبی
روز اول پسر بچه ۳۷ میخ به دیوار کوبید .
طی چند هفته بعد ؛ همان طور که یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر میشد .
او فهمید که کنترل عصبانیتش آسانتر از کوبیدن میخها بر دیوار است
به پدرش گفت: و پدر نیز پیشنهاد داد هر روز که می تواند عصبانیتش را کنترل کند ؛ یکی از میخها را از دیوار بیرون آورد.
روزها گذشت و پسر ک بلاخره توانست به پدرش بگوید که تمام میخها را از دیوار بیرون آورده است .
پدر دست پسرک را گرفت و به کنار دیوار برد وگفت : پسرم تو کار خوبی انجام دادی
اما به سوراخهای دیوار نگاه کن دیوار هر گز مثل گذشته نمی شود
وقتی تودر هنگام عصبانیت حرفی را میزنی ؛ آن حرف ها هم چنینی آثاری را در دل کسانی که دلشونو شکستیم به جای می گذارند که متاسفانه جای بعضی از اونها هرگز با عذر خواهی پر نمیشه.
ما چطور هیچ تا حالا فکر کردیم چقدر ازاین میخها در دیوار دل دیگران فرو کردیم
🌹بیایم از خدا بخواهیم که به ما انقدر مهربانی وگذشت بدهد تا هرگز دردیوار دل دیگران میخی فرو نکنیم .
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
#پایگاه_بسیج_شهدای_کرمجگان
#داستان
دزدی به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد.خواست که نومید بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت:" ای جوان! سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی!"
دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند. روز شد، کسی در خانه احمد را زد. داخل آمد و ۱۵۰ دینار نزد شیخ گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است.احمد رو به دزد کرد و گفت:" دینارها را بردار و برو؛ این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی."
حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد . گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت:"تاکنون به راه خطا می رفتم. یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت. مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم." کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت.
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
https://eitaa.com/srdarha
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
#داستان
شخص خسيسی در رودخانه ای افتاد و عده اي جمع شدند تا او را نجات دهند. دوستش گفت:" دستت را بده، تا تو را از آب بالا بکشم." مرد در حالی که دست و پا می زد دستش را نداد.
شخص ديگری همين پيشنهاد را داد، ولی نتيجه ای نداشت. ملا نصرالدين که به محل حادثه رسيده بود، به مرد گفت:" دست مرا بگير تا تو را نجات دهم. "مرد بلافاصله دست ملا را گرفت و از رودخانه بيرون آمد.
مردم شگفت زده گفتند:" ملا معجزه کردی؟ "ملا گفت: "شما اين مرد را خوب نمی شناسيد. او دستِ بده ندارد، دستِ بگير دارد. اگر بگویی دستم را بگير، مي گيرد، اما اگر بگویی دستت را بده، نمی دهد."
پی نوشت : تهيدست از برخی نعمت های دنيا بی بهره است، اما خسيس از همه نعمات دنيا.
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
#پایگاه_بسیج_شهدای_کرمجگان
🦋
#داستان...
ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﻗﺪﯾﻢ ﺷﻬﺮﯾﺎﺭﯼ(پادشاهی) ﺑﻮﺩ
ﮐﻪ ﻣﺎﻝ ﻭ ﻣﮑﻨﺖ (ثروت) ﻭ ﺧﺰﺍﺋﻦ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﺍﺷﺖ،
ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﺎﻟﻤﯽ ﺩﺍﻧﺎ ﺳﭙﺮﺩ ﺗﺎ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ
ﻋﻠﻢ ﻭ ﺍﺩﺏ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯﺩ،
ﻭ تاکید نمود که آﻥ ﺍﺳﺘﺎﺩ، تمام وقت ﺧﻮﺩ ﺭﺍﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻬﺘﺮ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﻭ ﺻﺮﻑ کند.
ﺭﻭﺯﯼ آت ﭘﺴﺮ ﺯﯾﺮﮎ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ :
ﻣﺮﺍ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯ ﮐﻪ ﻣﻮﺟﺐ
ﻧﺠﺎﺕ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﺸﻮﺩ.
ﺍﺳﺘﺎﺩﺵ ﮔﻔﺖ:
ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺭﺳﺘﮕﺎﺭ ﺷﻮﯼ.
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺷﺎﻫﺰﺍﺩﻩ ﻟﺐ ﺑﻪ ﺳﺨﻦ ﺑﺎﺯ
ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ ﺳﺨﻦ ﻧﮕﻔﺖ.
ﭘﺪﺭﺵ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩﻥ ﭘﺴﺮ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ
ﺑﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺳﺨﺘﯽ ﺩﭼﺎﺭ
ﺷﺪﻩ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﺣﮑﯿﻢ ﺑﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ
ﮐﻨﺪ.
ﺣﮑﯿﻢ ﮔﻔﺖ:
ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﮑﺎﺭ ﺑﺒﺮﯾﺪ ﺗﺎ ﺯﺑﺎﻧﺶ ﺑﺎﺯ ﺷﻮﺩ.
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﺎ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﻋﺎﺯﻡ ﺷﮑﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ
که ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺻﯿﺪﯼ ﻣﯽﮔﺸﺘﻨﺪ ﻧﺎﮔﺎﻩ ﺍﺯ بین
ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﻃﻮﻃﯽﺍﯼ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺷﺪ،
ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ:
ﺁﻥ ﻃﻮﻃﯽ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ.
ﻃﻮﻃﯽ ﺭﺍ ﮔﺮفته ﻭ ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ﮐﺮﺩﻧﺪ.
ﺷﺎﻫﺰﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﺷﺎﻫﺪ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ:
ﺍﮔﺮ ﻃﻮﻃﯽ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﯽ ﺑﺴﺖ ﺩﺭ ﮐﺎﻡ
ﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ﺩﯾﺪﯼ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺩﺍﻡ
ﭘﺪﺭ ﺍﺯ شدت ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻭ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ
ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺳﯿﻠﯽ ﻣﺤﮑﻤﯽ
ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﭘﺴﺮ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﭼﺮﺍ ﻣﻬﺮ ﺳﮑﻮﺕ ﺑﺮ ﺯﺑﺎﻥ ﺯﺩﻩ
ﻭ ﻣﺮﺍ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﮐﺮﺩﻩﺍﯼ؟
ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ:
ﻫﺮ ﮐﻪ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻣﺎﻧﺪ ﻧﺠﺎﺕ ﯾﺎﻓﺖ،
ﺍﮔﺮ ﻟﺐ ﺑﻪ ﺳﺨﻦ ﻧﮕﺸﻮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺳﯿﻠﯽ
ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪﺍﻧﺪ:
ﻫﺮ ﺯﯾﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﺩﻡ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ ﺍﺯ #ﺯﺑﺎﻥ ﺍﻭﺳﺖ.
ﻭ #ﺯﺑﺎﻥﺳﺮﺥ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺑﺮ ﺑﺎﺩ.
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
https://eitaa.com/srdarha
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
#داستان
✨براساس داستان واقعی
💖یک عروس و داماد تهرانی که تازه عروسی میکنند تصمیم میگیرند بنا به اسرار آقا داماد بیایند مشهد ولی عروس خانم با این شرط حاضر میشه بیاد مشهد که فقط برن تفریح و دیدن طرقبه و شاندیز و اصلا داخل حرم نروند و زیارت نکنند.
👌 درست چند روزی هم که مشهد بودند را با تفریح و بازار و خرید گذراندند تا اینکه روز آخر شد و چمدانهایشان را
داخل ماشینشان گذاشتند و از هتل خارج شدند.
وقتی به میدان پانزده خرداد یا به قول مشهدی ها میدان ضد رسیدند آقا داماد وقتی گنبد و گلدسته آقا رو دید ماشین را نگه داشت و سلامی به آقا داد و مشغول دعا بود که عروس خانم هم دستشو از ماشین بیرون آورد به تمسخر گفت:
امام رضا بای بای،خیلی مشهد خوش گذشت؛بای بای
✨ داماد ماشین را روشن کرد از مشهد خارج شدند،توی راه بودند که عروس خانم خوابش برد،تقریبا نزدیک ظهر بود و چند کیلومتری داشتند تا برسند به نیشابور که ناگهان عروس گریه کنان از خواب پرید و زار زار گریه میکرد،
از شوهرش پرسید که الان به کجا رسیدند؟
شوهرش هم جواب داد نزدیک نیشابور هستیم؛
عروس هم در حالی که گریه میکرد و رنگ پریده گفت برگردیم مشهد داماد هرچی اصرار کرد که چرا؟
ما صبح مشهد بودیم واسه چی برگردیم عزیزم؟ عروس گفت : فقط برگردیم مشهد
💫 برگشتند به مشهد و وقتی رسیدند به نزدیک حرم؛عروس اصرار کرد که بروند حرم ؛داماد با ادب هم اطاعت کرد ولی با اصرار فراوان دلیل گریه و اصرار برگشتن و حرم رفتن را از خانمش جویا شد که عروس خانم اینطور جواب داد :
👈وقتی در ماشین خواب بودم،خواب دیدم که داخل حرم ،امام رضا ایستاده و یکی از خادمها هم داره اسامی زایرین را برایشان میخوانند و امام رضا هم تایید میکند و برای زوارش مهر تایید میزنن تا اینکه امام رضا گفتند که پس چرا اسم این خانم(عروس)را نخواندی؟
🌹 خادم هم جواب داد که آقاجان ایشان این چند روزی که مشهد آمده بودند به زیارت شما نیامده و اعتنایی به حرم و زیارت شما نداشتند آقا
❤️ امام رضا علیه السلام جواب داد که اسم ایشان را هم داخل لیست زایرین ما بنویسید؛
این خانم وقت رفتن و خروج از مشهد از
من خداحافظی کردند و تشکر کردند پس ایشان هم زایر ما بودند.
✨السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی(ع) ✨
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
https://eitaa.com/srdarha
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
#داستان
عالمی را پرسیدند: خوب بودن را کدام روز بهتر است؟ عالم فرمود: یک روز قبل از مرگ
دیگران حیران شدند و گفتند: ولی زمان مرگ را هیچکس نمیداند؟
عالم فرمود: پس هر روز زندگی را روز آخر فکر کن، خوب باش و مهربانی کن، شاید فردایی نباشد.
مهربانی نور دارد، نور، نور
هرکه شد نامهربان، کور است، کور
با محبّت تا خدا پرواز کن
ور نه، ای دل، جای تن، گور است، گور
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
https://eitaa.com/srdarha
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
🌸🌺🌸🌺👌
#داستان شب
💕 تو شلوغیِ محرم در کربلا، ديدم زنی با عبای عربی روبروی حرم سيدالشهدا با لهجه و كلام عربی با ارباب سخن ميگويد
عربی را ميفهميدم؛ زنِ عرب میگفت: آبرويم را نبر، به سختی اذن زيارت از شوهرم گرفته ام ...
بچه هايم را گم كردهام، اگر با بچه ها به خانه برنگردم
شوهرم مرا ميكشد ...
گريه ميكرد و با سوزِ نجوايش اطرافيان هم گريه ميكردند.
كم كم لحن صحبتش تند شد: توخودت دختر داشتی ...
جان سه ساله ات كاری بكن ...
چند ساعت است گم كردهام بچههايم را ...
كمی به من برخورد كه چرا اينطور دارد
با امام حسين(ع) حرف میزند !!!
ناگهان دو كودك از پشت سر عبايش را گرفتند ...
يُمّا يُمّا ميكردند ...
زن متعجب شد ...
با خود گفتم لابد بايد الان از ارباب تشكر كند ..!
بچه هايش را به او دادند، اما بی خيالِ از بچه های تازه پيدا شده دوباره روبرویِ حرم ايستاد ...
شدت گريه اش بيشتر شد!!
همه تعجب كرده بوديم!
رفتم جلو و گفتم: خانم چرا هنوز گريه ميكنی؟
خدا را شاكر باش!
زن با گريهٔ عجيبی گفت: من از صاحب اين حرم بچه هایِ لالم را كه لال مادرزاد بودند خواسته ام، اما نه تنها بچه هايم را دادند، بلكه شفای بچه هايم را هم امضا كردند 😔
به احترام ارباب بی کفن آقا اباعبدالله الحسین (ع) هر چی ارادت دارید به اشتراک بگذارید.
🌹اللهم الرزقنا زیارت الحسین (ع)🌹
جدیدترین اخبار در بزرگترین کانال روستایی قم 👇👇👇👇👇👇👇
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
http://eitaa.com/joinchat/2643722240C09fcc57e5b
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•