eitaa logo
کانال شهدای کرمجگان
152 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
6.1هزار ویدیو
5 فایل
چشم من و امر ولی،جان من و سیدعلی⚡ یه کانال دلنشین شهدایی ورهبری کمی شاعرانه کمی عارفانه کمی خبر کمی موسیقی و مداحی جملات آرامش بخش با ما همراه باشید
مشاهده در ایتا
دانلود
در بازرسی تربيت بدنی مشغول بوديم. بعد از گرفتن حقوق و پايان ساعت اداری، پرسيد: موتور آوردی؟ گفتم: آره چطور!؟ گفت: اگه کاری نداری بيا با هم بريم فروشگاه. تقريبا همه حقوقش را خريد کرد. از برنج و گوشت، تا صابون و... همه چيز خريد. انگار ليستی برای خريد به او داده بودند! بعد با هم رفتيم سمت مجيديه. وارد کوچه شديم. ابراهيم درب خانه‌ای را زد. پيرزنی که درستی نداشت دم در آمد. ابراهيم همه وسائل را تحويل داد. يك صليب گردن پيرزن بود. خيلی تعجب کردم! در راه برگشــت گفتم: داش ابرام اين خانم ارمنی بود؟! گفت: آره چطور مگه!؟ آمــدم كنار خيابان. موتور را نگه داشــتم و با عصبانيت گفتم: بابا، اين همه فقير مسلمون هست، تو رفتی سراغ مسيحيا! همين‌طور كه پشت سرم نشسته بود گفت: مسلمون‌ها رو کسی هست کمک کنه. تازه، کميته امداد هم راه افتاده، کمکشون ميکنه. اما اين بنده‌های خدا کسی رو ندارند. با اين کار، هم مشکلاتشان کم ميشه، هم دلشان به امام و انقلاب گرم ميشه. ٭٭٭ 26سال از شهادت ابراهيم گذشت. مطالب كتاب جمع آوری و آماده چاپ شد. يكی از نمازگزاران مسجد مرا صدا كرد و گفت: برای مراسم يادمان آقا ابراهيم هر كاری داشته باشيد ما در خدمتيم. با تعجب گفتم: شما شهيد هادی رو می‌شناختيد!؟ ايشون رو ديده بوديد!؟ گفت: نه، من تا پارسال كه مراسم يادواره برگزار شد چيزی از شهيد هادی نمی‌دونستم. اما آقا ابرام حق بزرگی گردن من داره! برای رفتن عجله داشتم، اما نزديكتر آمدم. باتعجب پرسيدم: چه حقی!؟ گفت: در مراســم پارسال جاســوئيچی عكس آقا ابراهيم را توزيع كرديد. من هم گرفتم و به ســوئيچ ماشينم بستم. چند روز قبل، با خانواده از مسافرت برمی‌گشتيم. در راه جلوی يك مهمان‌پذير توقف كرديم. وقتی خواســتيم سوار شويم باتعجب ديدم كه ســوئيچ را داخل ماشين جا گذاشــتم! درها قفل بود. به خانمم گفتم: كليد يدكی رو داری؟ او هم گفت: نه،كيفم داخل ماشينه! خيلی ناراحت شــدم. هر كاری كردم در باز نشــد. هوا خيلی ســرد بود. با خودم گفتم شيشه بغل را بشكنم. اما هوا سرد بود و راه طولانی. يك‌دفعه چشــمم به عكس آقا ابراهيم افتاد. انگار از روی جاسوئيچی به من نگاه می‌كرد. من هم كمی نگاهش كردم و گفتم: آقا ابرام، من شنيدم تا زنده بودی مشــكل مردم رو می‌كردی. شــهيد هم كه هميشه زنده است. بعد گفتم: خدايا به آبروی شهيد هادی مشكلم رو حل كن. ُ تــو همين حال يك‌دفعه دســتم داخل جيب كتم رفت. دســته كليد منزل را برداشتم! ناخواسته يكی از كليدها را داخل قفل در ماشين كردم. با يك تكان، قفل باز شد. با خوشــحالی وارد ماشين شديم و از خدا تشــكر كردم. بعد به عكس آقا ابراهيم خيره شــدم و گفتم: ممنونم، ان‌شاءالله جبران كنم. هنوز حركت نكرده بودم كه خانمم پرسيد: در ماشين با كدام كليد باز شد؟ با تعجب گفتم: راســت ميگی كدوم كليد بود!؟ پياده شدم و يكی يكی كليدهــا را امتحان كردم. چند بار هم امتحــان كردم، اما هيچ‌كدام از كليدها اصلاً وارد قفل نمی‌شد!! همين‌طور كه ايستاده بودم نَفس عميقی كشيدم. گفتم: آقا ابرام ممنونم، تو بعد از شهادت هم دنبال حل مشكلات مردمی. @srdarha
سه گردان از سربازان ارتشی آن‌جا بودند. حدود يک گردان هم از نيروهای ســپاه در فرودگاه مســتقر بودند. گلوله‌های خمپاره از داخل شــهر به سمت فرودگاه شليک می‌شد. براي اولين بار محمد بروجردی را در آن‌جا ديديم. جوانی با ريش‌ها و موی طلایی. با چهرهای جذاب و خندان. برادر بروجردی در آن شــرايط، نيروها را خيلی خوب اداره می‌کرد. بعدها فهميدم فرماندهی سپاه غرب کشور را بر عهده دارد. روز بعد با برادر بروجردی جلســه گذاشــتيم. فرماندهان ارتش هم حضور داشتند. ايشــان فرمودند: با توجه به پيام امام، نيروی زيادی در راه است. ضدانقلاب هم خيلی ترســيده. آن‌ها داخل شــهر دو مقر مهم دارند. بايد طرحی برای حمله به اين دو مقر داشته باشيم. صحبت‌های مختلفی شــد، ابراهيم گفت: اين‌طور که در شهر پيداست مردم هيچ ارتباطی با آن‌ها ندارند. بهتر اســت به يکی از مقرهای ضدانقلاب حمله کنيم. در صورت موفقيت به سراغ مقر بعدی برويم. همه با اين طرح موافقت کردند. قرار شــد نيروها را برای حمله آماده کنيم. اما همان روز نيروهای سپاه را به منطقه پاوه اعزام کردند. فقط نيروهای سرباز در اختيار فرماندهی قرار گرفت. ابراهيــم و ديگر رفقا به تک تک ســنگرهای ســربازان ســر زدند. با آن‌ها صحبت می‌کردند و روحيه می‌دادند. بعد هم یک وانت هندوانه تهيه كردند و بين سربازان پخش كردند! به اين طريق رفاقتشان با سربازان بيشتر شد. آن‌ها با برنامه‌های مختلف آمادگی نيروها را بالا بردند. صبح يکی از روزها آقای خلخالی به جمع بچه‌ها اضافه شد. تعداد ديگری از بچه‌های رزمنده هم از شهرهای مختلف به فرودگاه سنندج آمدند. پس از آمادگی لازم، مهمات بين بچه‌ها توزيع شد. تا قبل از ظهر به يکی از مقرهای ضدانقلاب در شــهر حمله کرديم. ســريع‌تر از آنچه فکــر می‌کرديم آن‌جا محاصره شد. بعد هم بيشتر نيروهای ضدانقلاب را دستگير کرديم. از داخل مقر بجز مقدار زيادی مهمات، مقادير زيادی دلار و پاســپورت و شناسنامه‌های جعلی پيدا کرديم! ابراهيم همه آن‌ها را در يک گونی ريخت و تحويل مسئول سپاه داد. مقــر دوم ضدانقلاب هم بدون درگيری تصرف شــد. شــهر، بار ديگر به دست بچه‌های انقلابی افتاد. فرمانده سربازان، پس از اين ماجرا می‌گفت: اگر چند سال ديگر هم صبر می‌کرديم، سربازان من جرأت چنين حمله‌ای را پيدا نمی‌کردند. اين را مديون برادر هادی و ديگر دوســتان همرزم ايشان هستيم. آنها با دوستی که با سربازها داشتند روحيه‌ها را بالا بردند. در آن دوره، فرماندهان بســياری از فنون نظامی و نحوه نبرد را به ابراهيم و ديگــر بچه‌ها آموزش دادند. اين كار، آن‌هــا را به نيروهای ورزيده‌ای تبديل نمود كه ثمره آن در دوران دفاع مقدس آشكار شد. ماجرای سنندج زياد طولانی نشد. هر چند در ديگر شهرهای کردستان هنوز درگيری‌های مختصری وجود داشت. ما در شــهريور 1358 به تهران برگشتيم. قاسم و چند نفر ديگر از بچه‌ها در کردستان ماندند و به نيروهای شهيد چمران ملحق شدند. ابراهيم پس از بازگشــت، از بازرســی ســازمان تربيت بدنی به آموزش و پرورش رفت. البته با درخواســت او موافقت نمی‌شد، اما با پيگيری‌های بسيار اين کار را به نتيجه رســاند. او وارد مجموعه‌ای شد که به امثال ابراهيم بسيار نياز داشته و دارد. @srdarha
در کلاس‌داری بســيار قوی بود، به موقع می‌خنديد. به موقع جذبه داشت. زنگ‌هاي تفريح را به حياط مدرسه می‌آمد. اکثر ‌در كنارآقاي هادی جمع می‌شدند. اولين نفر به مدرسه می‌آمد و آخرين نفر خارج می‌شد و هميشه در اطرافش پر از دانش‌‌آموز بود. در آن زمان که جريانات سیاسی فعال شده بودند، ابراهيم بهترين محل را براي خدمت به انقلاب انتخاب کرد. فرامــوش نميكنم، تعدادی از بچه‌ها تحت تاثير گروه‌های سیاسی قرار گرفته بودند. يك شب آن‌ها را به مسجد دعوت كرد. با حضور چند تن از دوســتان انقلابی و مســلط به مســائل، جلسه پرسش و پاســخ راه انداخت. آن شب همه سئوالات بچه‌ها جواب داده شد. وقتي جلسه آن شب به پايان رسيد ساعت دو نيمه شب بود! ســال تحصيلي 58-59 آقــاي هادي به عنوان دبير نمونه انتخاب شــد. هر چند سال اول و آخر تدريس او بود. اول مهر 59 حكم اســتخدامي ابراهيم برای منطقــه 12 آموزش و پرورش تهران صادر شد، اما به خاطر شرايط جنگ ديگر نتوانست به سر کلاس برود. درآن سال مشغوليت‌هاي ابراهيم بسيار زياد بود؛ تدريس در مدرسه، فعاليت در کميته، ورزش باســتاني و كشتي، مسجد و مداحی در هيئت و حضور در بسیاری از برنامه‌هاي انقلابی و...که براي انجام هر كدام از آن‌ها به چند نفر احتياج است! @srdarha
🌴 :دبير ورزش🌴 🌸راوی: شهيد رضا هوريار ارديبهشت سال 1359 بود. دبير ورزش دبيرستان شهدا بودم. در كنار مدرسه ما دبيرستان ابوريحان بود. ابراهيم هم آن‌جا معلم ورزش بود. رفته بودم به ديدنش. كلی با هم صحبت كرديم. شيفته مرام و اخلاق ابراهيم شدم. آخر وقت بود. گفت: تك به تك واليبال بزنيم!؟ ‌خنده‌ام گرفت. من با تيم ملي واليبال به مسابقات جهاني رفته بودم. خودم را صاحب سبك ميدانستم. حالا اين آقا ميخواد...! گفتم باشــه. توي دلم گفتم: ضعيف بازي ميكنم تا ضايع نشه! سرويس اول را زد. آن‌قدر محكم بود كه نتوانستم بگيرم! دومي، سومي و... رنگ چهره‌ام پريده بود. جلوي دانش‌آموزان كم آوردم! ضرب دست عجيبي داشت. گرفتن سرويس‌ها واقعاً مشكل بود. دورتا دور زمين را بچه‌‌ها گرفته بودند. نگاهي به من كرد. اين بار آهســته زد. امتيــاز اول را گرفتم. امتياز بعدي و بعدي و... . ميخواست ضايع نشم. عمداً توپ‌ها را خراب ميكرد! رســيدم به ابراهيم. بازي دو به دو شد و آبروی من حفظ شد! توپ را انداختم كه سرويس بزند. توپ را در دســتش گرفت. آمد بزند که صدائي آمد. الله اكبر... ندای اذان ظهر بود. تــوپ را روي زمين گذاشــت. رو به قبله ايســتاد و بلندبلند اذان گفت. در فضاي دبيرستان صدايش پيچيد. بچه‌ها رفتند. عده‌اي براي وضو، عده‌اي هم براي خانه. او مشــغول نماز شــد. همان‌جا داخل حياط. بچه‌ها پشت ســرش ايستادند. جماعتي شد داخل حياط. همه به او اقتدا كرديم. نماز كه تمام شــد برگشت به سمت من. دست داد و گفت: آقا رضا رقابت وقتي زيباست كه با رفاقت باشد¹. ‾‾‾‾‾‾‾‾‾‾‾‾‾‾‾‾‾‾‾‾‾‾‾‾ 1- سردار ورزشكار، رضا هوريار قبل از انقلاب به همراه تيم واليبال ناشنوايان به مسابقات جهاني رفت و قهرمان شد (هرچند ناشنوا نبود!) رضا در كربلای پنج به ياران شهيدش پيوست. @srdarha
او به خواندن دعاهای كميل و ندبه و توســل مقيد بود. دعاها و زيارت‌های هر روز را بعد از نماز صبح می‌خواند. هر روز يا زيارت عاشورا يا سلام آخر آن را می‌خواند. هميشــه آيه و جعلنــا را زمزمه می‌كرد. يك‌بار گفتم: آقا ابــرام اين آيه برای محافظت در مقابل دشمن است، اين‌جا كه دشمن نيست! ابراهيم نگاه معنی داری كرد و گفت: دشــمنی بزرگتر از شيطان هم وجود دارد!؟ ٭٭٭ ‌یک‌بار حرف از نوجوان‌ها و اهميت به نماز بود. ابراهيم گفت: زمانی كه پدرم از دنيا رفت خيلی ناراحت بودم. شب اول، بعد از رفتن مهمانان به حالت قهر از خدا، در عالم رويا نماز نخواندم و خوابيدم. به محض اين‌‌كه خوابم برد پدرم را ديدم! درب خانه را باز كرد. مســتقيم و با عصبانيت به ســمت اتاق آمد. روبروی من ايستاد. برای لحظاتی درست به چهره من خيره شد. همان لحظه از خواب پريــدم. نگاه پدرم حرف‌های زيادی داشــت! هنوز نماز قضا نشــده بود. بلند شدم، وضو گرفتم ونمازم را خواندم. ٭٭٭ از ديگر مسائلی که او بسيار اهميت می‌داد نمازجمعه بود. هر چند از زمانی که نمازجمعه شکل گرفت ابراهيم درکردستان و يا در جبهه‌ها بود. ابراهيم هر زمان که در تهران حضور داشت در نمازجمعه شركت می‌كرد. ميگفت: شما نميدانيد نمازجمعه چقدر ثواب و برکات دارد. امام صادق علیه‌السلام می‌فرمايند: «قدمی نيســت که به سوی نمازجمعه برداشته شود، مگر اين‌که خدا آتش را بر او حرام¹ ميکند.» --------------------------------- 1- نماز در آيين حديث ص 101 حديث ۲۱۵ 📚 کتاب سلام بر ابراهیم۱ @srdarha
🌴 : برخورد با دزد🌴 🌸راوی:عباس هادی نشسته بوديم داخل اتاق. مهمان داشتيم. صدايي از داخل کوچه آمد. ابراهيم سريع از پنجره نگاه کرد. شخصي موتور شوهر خواهر او را برداشته و در حال فرار بود! بگيرش... دزد... دزد! بعد هم ســريع دويــد دم در. يکي از بچه‌های محل لگدي به موتور زد. دزد با موتور نقش بر زمين شد! ِ تکه آهن روي زمين دســت دزد را بريد و خون جاري شــد. چهره دزد پر از ترس بود و اضطراب. درد ميكشيد که ابراهيم رسيد. موتور را برداشت و روشن کرد و گفت: سريع سوار شو! رفتند درمانگاه، با همان موتور. دســتش را پانسمان کردند. بعد با هم رفتند مسجد! بعد از نماز كنارش نشست؛ چرا دزدی ميكنی!؟ آخه پول حرام كه... دزد گريه ميكرد. بعد به حرف آمد: همه اين‌ها را ميدانم. بيكارم، زن وبچه دارم، از شهرستان آمده‌ام. مجبور شدم. ابراهيــم فكری كرد. رفــت پيش يكي از نمازگزارها، بــا او صحبت كرد. خوش‌حال برگشت و گفت: خدا را شكر، شغلي مناسب برايت فراهم شد. از فردا برو ســر كار. اين پول را هم بگيــر، از خدا هم بخواه كمكت كند. هميشه به دنبال حلال باش. مال حرام زندگي را به آتش ميكشد. پول حلال كم هم باشد بركت دارد. @srdarha
وارد اتاق شديم. چيزي كه ميديديم باورمان نميشد. يک تركش به اندازه دانه عدس از پنجره رد شده و به سينه قاسم خورده بود. قاسم در حال نماز به آرزويش رسيد! محمد بروجردي با شــنيدن اين خبر خيلي ناراحت شد. آن شب كنار پيكر قاسم، دعاي توسل را خوانديم. فردا جنازه قاسم را به سمت تهران راهي كرديم. روز بعد رفتيم مقر فرماندهي. به ما گفتند: شما چند نفر مسئول انبار مهمات باشيد. بعد يك مدرسه را كه تقريبا پر از مهمات بود به ما تحويل دادند. يك روز آن‌جا بوديم و چون امنيت نداشت، مهمات را از شهر خارج كردند. ابراهيم به شوخي می‌گفت: بچه‌ها اين‌جا زياد ياد خدا باشيد، چون اگه خمپاره بياد، هيچي از ما نميمونه! وقتي انبار مهمات تخليه شد، به سمت خط مقدم درگيري رفتيم. سنگرها در غرب سرپل‌ذهاب تشكيل شده بود. چنــد تن از فرماندهان دوره ديده نظير اصغر وصالي و علي قرباني مســئول نيروهاي رزمنده شده بودند.آن‌ها در منطقه پاوه گروه چريكی به نام دســتمال ســرخ‌ها داشتند. حالا با همان نيروها به سرپل آمده بودند. داخل شــهر گشتی زديم. چند نفر از رفقا را پيدا كرديم. محمد شاهرودي، مجيد فريدوند و... با هم رفتيم به سمت محل درگيری با نيروهاي عراقي. در سنگر بالای تپه، فرمانده نيروها به ما گفت: تپه مقابل محل درگيري ما با نيروهاي عراقي است. از تپه‌هاي بعدي هم عراقی‌ها قرار دارند. چند دقيقه بعد، از دور يك سرباز عراقي ديده شد. همه رزمنده‌ها شروع به شليك كردند. ابراهيم داد زد: چيكار می‌كنيد! شما كه گلوله‌ها رو تموم كرديد! بچه‌ها همه ساكت شدند. ابراهيم كه مدتي در كردستان بود و آموزش‌هاي نظامي را به خوبي فرا گرفته بود گفت: صبر كنيد دشمن خوب به شما نزديك بشه، بعد شليك كنيد. در همين حين عراقی‌ها از پايين تپه، شــروع به شــليك كردند. گلوله‌هاي آرپيجي و خمپاره مرتب به سمت ما شليك ميشد. بعد هم به سوي سنگرهاي ما حركت كردند. رزمنده‌هايي كه براي اولين بار اسلحه به دست ميگرفتند با ديدن اين صحنه به سمت سنگرهاي عقب دويدند. خيلي ترسيده بوديم. فرمانده داد زد: صبركنيد. نترسيد! لحظاتي بعد صداي شــليك عراقی‌ها كمتر شــد. نگاهي به بيرون ســنگر انداختم. عراقی‌ها خوب به سنگرهاي ما نزديك شده بودند. يك‌دفعه ابراهيم به همراه چند نفر از دوستان به سمت عراقی‌ها حمله كردند! آن‌ها در حالي كه از سنگر بيرون می‌دويدند فرياد زدند: الله اكبر شايد چند دقيقه‌اي نگذشت كه چندين عراقي كشته و مجروح شدند. يازده نفر از عراقی‌ها توســط ابراهيم و دوستانش به اسارت درآمدند . بقيه هم فرار كردند. ابراهيم ســريع آن‌ها را به طرف داخل شهر حركت داد. تمام بچه‌ها از اين حركــت ابراهيم روحيه گرفتند. چند نفر مرتب از اســرا عكس می‌انداختند. بعضی‌ها هم با ابراهيم عكس يادگاری می‌گرفتند! ســاعتي بعد وارد شهر سرپل شديم. آن‌جا بود كه خبر دادند: چون راه بسته بوده، پيكر قاسم هنوز در پادگان مانده. ما هم حركت كرديم و در روز پنجم جنگ به همراه پيكر قاسم و با اتومبيل خودش به تهران آمديم. در تهران تشــييع جنازه باشكوهي برگزار شد و اولين شهيد دفاع مقدس در محل، تشييع شد. جمعيت بسيار زيادي هم آمده بودند. علي خرمدل فرياد ميزد: فرمانده شهيدم راهت ادامه دارد. @srdarha
يكــي از فرماندهــان ميگفت: آن روزها خيلي از مردم كه در شــهر مانده بودند و پرستاران بيمارستان و بچه‌هاي رزمنده، صبح‌ها به محل ورزش باستاني می‌آمدند. ابراهيم با آن صداي رسا ميخواند و اصغر هم ميان‌دار ورزش بود. به ايــن ترتيب آن‌ها روح زندگــي و اميد را ايجاد می‌كردند. راســتي كه ابراهيم انسان عجيبي بود. ٭٭٭ امام صادق علیه‌السلام می‌فرمايد: هركار نيكي كه بنده‌اي انجام می‌دهد در قرآن ثوابی براي آن مشخص است؛ مگر نماز شب! زيرا آن‌قدر پر اهميت است كه خداوند ثواب آن را معلوم نكرده و فرموده: «پهلويشان از بسترها جدا ميشود و هيچ‌كس نميداند به پاداش آنچه كرده اند¹چه چيزي براي آن‌ها ذخيره كرده‌ام» ً يكي دو ســاعت مانده به همان دوران كوتاه ســرپل ذهاب، ابراهيم معمولا اذان صبح بيدار می‌شــد و به قصد ســر زدن به بچه‌ها از محل استراحت دور ميشد. اما من شــك نداشتم كه از بيداري ســحر لذت ميبرد و مشغول نماز شب می‌شود. يك‌بار ابراهيم را ديدم. يك ساعت مانده به اذان صبح، به سختي ظرف آب تهيه كرد و براي غسل و نماز شب از آن استفاده نمود. _____________ 1-- ميزان الحكمه حديث ۳۶۶۵ @srdarha
بعد از تسبيحات به سنگر قبلي برگشتيم. خبري از عراقی‌ها نبود. مهمات ما هم كم بود. يك‌دفعــه در كنــار تپه چندين جنــازه عراقي را ديدم. اســلحه و خشــاب و نارنجك‌هــاي آن‌ها را برداشــتيم. مقداري آذوقه هم پيــدا كرديم و آماده حركت شديم. اما به كدام سمت!؟ هوا تاريك و در اطراف ما دشــتي صاف بود. تســبيحي در دست داشتم و مرتب ذكر ميگفتم. در ميان دشــمن، خستگي، شب تاريك و... اما آرامش عجيبي داشتيم! نيمه‌هاي شب در ميان دشت يك جاده خاكي پيدا كرديم. مسير آن را ادامه داديم. به يك منطقه نظامي رسيديم که دستگاه رادار در داخل آن قرار داشت. چندين نگهبان هم در اطراف آن بودند. سنگرهائي هم در داخل مقر ديده ميشد. ما نميدانســتيم در كجا هســتيم. هيــچ اميدي هم به زنــده ماندن خودمان نداشتيم، براي همين تصميم عجيبي گرفتيم! بعد هم با تسبيح استخاره كردم و خوب آمد. ما هم شروع كرديم! با ياري خدا توانســتيم با پرتاب نارنجك و شليك گلوله، آن مقر نظامي را به هم بريزيم. وقتي رادار از كار افتاد، هر ســه از آن‌جا دور شــديم. ســاعتي بعد دوباره به راهمان ادامه داديم. نزديك صبح محل امني را پيدا كرديم و مشغول استراحت شديم. كل روز را استراحت كرديم. باور كردني نبود، آرامش عجيبي داشــتيم. با تاريك شــدن هوا به راهمان ادامه داديم و با ياري خدا به نيروهاي خودي رسيديم. ابراهيــم ادامه داد: آنچــه ما در اين مــدت ديديم فقط عنايــات خدا بود. تسبيحات حضرت زهراسلام الله علیها گره بسياري از مشكلات ما را گشود. بعد گفت: دشمن به خاطر نداشتن ايمان، از نيروهاي ما ميترسد. مــا بايد تا ميتوانيم نبردهاي نامنظم را گســترش دهيــم تا جلوي حملات دشمن گرفته شود. @srdarha
دو ماه پس از شــروع جنگ، ابراهيم به مرخصي آمد. با دوستان به ديدن او رفتيم. درآن ديــدار ابراهيم از خاطرات و اتفاقــات جنگ صحبت ميكرد. اما از خــودش چيزي نميگفت. تا اين‌كه صحبت از نماز وعبادت رزمندگان شــد. يك‌دفعه ابراهيم خنديد وگفت: درمنطقه المهدي در همان روزهاي اول، پنج جوان به گروه ما ملحق شدند. آن‌ها از يك روستا باهم به جبهه آمده بودند. چند روزي گذشت. ديدم اين‌ها اهل نماز نيستند! تا اين‌كه يك روز با آن‌ها صحبت كردم. بندگان خدا آدم‌هاي خيلي ساده‌اي بودند. آن‌ها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند. فقط به خاطر علاقه به امام آمده بودند جبهه. از طرفي خودشــان هم دوست داشتند كه نماز را ياد بگيرند. من هم بعد از ياد دادن وضو، يكي از بچه‌ها را صدا زدم و گفتم: اين آقا پيش‌نماز شما، هر كاري كرد شما هم انجام بديد. من هم كنار شــما می‌ايستم و بلندبلند ذكرهاي نماز را تكرار ميكنم تا ياد بگيريد. ابراهيم به اينجا كه رسيد ديگر نميتوانست جلوي خنده‌اش را بگيرد. چند دقيقه بعد ادامه داد: در ركعت اول، وســط خواندن حمد، امام جماعت شــروع كرد سرش را خاراندن، يك‌دفعه ديدم آن پنج نفر شروع كردند به خاراندن سر!! خيلــي خنده‌ام گرفت امــا خودم را كنترل كردم. اما درســجده، وقتي امام مُهر به پيشانيش چسبيده بود و افتاد. جماعت بلند شد، پيش نماز به ســمت چپ خم شــد كه مهرش را بردارد. يك‌دفعه ديدم همه آن‌ها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز كردند! اين‌جا بود كه ديگر نتوانستم تحمل كنم و زدم زير خنده! @srdarha
🌴: حلال مشكلات🌴 🌹راوی:يكي از دوستان شهيد از پيامبر صل الله علیه و آله وسلم ســؤال شــد: «کداميــک از مؤمنين ايماني کامل‌تــر دارند؟ فرمودند: آن‌که در راه خدا با جان و مال خود جهاد کند.»1 سردار محمد کوثري( فرمانده اسبق لشكر حضرت رسول) ضمن بيان خاطراتي از ابراهيم تعريف می‌كرد: در روزهاي اول جنگ در سرپل ذهاب به ابراهيم گفتم؛ برادر هادي، حقوق شما آماده است هر وقت صلاح ميداني بيا و بگير. در جواب خيلي آهسته گفت: شما کي ميري تهران!؟ گفتم: آخر هفته. بعدگفت: سه تا آدرس رو مينويسم، تهران رفتي حقوقم رو در اين خونه‌ها بده! من هم اين کار را انجام دادم. بعدها فهميدم هر سه، از خانواده‌هاي مستحق و آبرودار بودند. ٭٭٭ از جبهه برمی‌گشــتم. وقتي رسيدم ميدان خراسان ديگر هيچ پولي همراهم نبود. به سمت خانه در حرکت بودم. اما مشغول فكر؛ الان برسم خانه همسرم و بچه‌هايم از من پول می‌خواهند. تازه اجاره خانه را چه كنم!؟ ســراغ کی بروم؟ به چه کسي رو بيندازم؟ خواستم بروم خانه برادرم، اما او هم وضع خوبي نداشت. سر چهارراه عارف ايستاده بودم. با خودم گفتم: فقط بايد خدا کمک کند. من اصلاً نميدانم چه كنم! در همين فكر بودم که يك‌دفعه ديدم ابراهيم ســوار بر موتور به ســمت من آمد. خيلي خوشحال شدم. تا من را ديد از موتور پياده شد، مرا در آغوش کشيد. چند دقيقه‌اي صحبت كرديم. وقتي می‌خواســت برود اشــاره کرد: حقوق گرفتي؟! گفتم: نه، هنوز نگرفتم، ولي مهم نيست. دســت کرد توي جيب و يک دسته اســکناس درآورد. گفتم: به جون آقا ابرام نميگيرم، خودت احتياج داري. گفت: اين قرض‌الحسنه است. هر وقت حقوق گرفتي پس ميدي. بعد هم پول را داخل جيبم گذاشت و سوار شد و رفت. آن پول خيلي برکت داشت. خيلي از مشکلاتم را حل کرد. تا مدتي مشکلي از لحاظ مالي نداشتم. خيلي دعايــش کردم. آن روز خدا ابراهيم را رســاند. مثل هميشــه حلال مشكلات شده بود. --------------------------------- 1- الحكم الظاهره ج 2 ص 280 @srdarha
🌹 ادامه :گروه شهید اندرزگو از نوجوان تا پيرمرد، از افراد بی‌ســواد تا فارغ‌التحصيل دكتري، از بچه‌هاي بسيار متدين و اهل نماز شب، تا كساني كه در همان گروه نماز را فرا گرفتند. از بچه‌هــاي حوزه رفتــه تا كمونيســت‌هاي توبه كرده و... بــه اين ترتيب همه گونه نيرو در جوي بسيار صميمي و دوست‌داشتني دور هم جمع شدند. افــراد اين گروه تقريبا چهل نفره، در يك چيز با هم مشــترك بودند و آن شجاعت و روحيه بالاي آن‌ها بود. ابراهيم كه عملا مسئوليت گروه را برعهده داشــت هميشه ميگفت: ما فرمانده نداريم و از طريق محبت و دوستي خيلي خوب گروه را رهبري ميكرد. سيستم اداره گروه به صورتي بود كه همه كارها خودجوش انجام ميشد و تقريبا كسي به ديگري امر و نهي نميكرد. بيشتر كارها با هم‌فكري پيش ميرفت و بيشتر از همه جواد افراسيابي و رضا گوديني همراهان هميشگي ابراهيم بودند. ٭٭٭ يكي از برنامه‌هاي روزانه گروه، كمك به مردم محلي و حل مشكلات آن‌ها بود. بسياري از نيروهاي محلي گيلان‌غرب نيز از اين طريق به گروه جذب شدند. فعاليت گروه اندرزگو، بيشتر تشكيل تيم‌هاي شناسايي و عملياتي بود. عبــور از ارتفاعــات و تهيه نقشــه‌هاي دقيق و صحيح از منطقه دشــمن، از ديگر كارها بود. روش ابراهيم در شناسايي‌ها بسيار عجيب بود. نيمه‌هاي شب به همراه افراد از ارتفاعات عبور ميكردند. آنها پشــت نيروهاي دشمن قرار ميگرفتند و از محل استقرار و تجهيزات دشمن اطلاعات بســيار دقيقي را به دســت می‌آوردند. ميگفت: اگر چنين كاري انجام نگيرد معلوم نيست در عمليات‌ها موفق شويم. پس بايد شناسائي ما دقيق و صحيح باشد. ابراهيم روش خود را به ديگر نيروها نيز آموزش ميداد و ميگفت: در مسئله شناسايي، نيرو بايد شجاعت داشته باشد. اگر ترس در وجود كسي بود نميتواند نيروي موفق باشد. بعد هم در مورد تيز بيني و دقت عمل نيروها صحبت ميکرد. بــراي همين بود كــه از ميان نيروهاي گروه، زبده‌تريــن و بهترين نيروهاي اطلاعات وشناسايي و حتي فرماندهاني شجاع تربيت يافتند. حر كه مسئوليت اطلاعات و عمليات را در قرارگاه به قول فرمانده تيپ 313 نجف به عهده داشــت: ابراهيم با روش‌هاي خود بنيان‌گذار اين تيپ بود، هر چند كه قبل از تشكيل آن به شهادت رسيد. گروه چريكي شهيد اندرزگو در دوران فعاليت يك ساله خود شاهد پنجاه و دو عمليات كوچك و بزرگ توسط همان نيروهاي نامنظم بود. آ‌نها لشكر چهارم ارتش عراق را در منطقه غرب به ستوه آوردند و تلفات سنگيني را به آنان تحميل كردند. در اين گروه كوچك، انســان‌هاي بزرگي تربيت شــدند كــه دوران دفاع مقدس ما مديون رشادت‌های آن‌هاست. آن‌هــا از خرمن وجودي ابراهيم خوشــه‌ها چيدند و بــه همراهی او افتخار ميكردند: شــهيد رضا چراغي فرمانده شجاع لشكر 27 حضرت رسول صلوات الله علیه شــهيد رضا دستواره قائم مقام لشکر، شهيد حسن زماني مسئول محور لشکر، شهيد سيد ابوالفضل كاظمي فرمانده گردان ميثم، شهيد رضا گوديني فرمانده گردان حنين، شهيد محمدرضا علي اوسط معاون تيپ مسلم ابن عقيل، شهيد داريوش ريزهوندي فرمانده گردان مالك، شــهيدان ابراهيم حسامي و هاشم مدل از مسئولين كلهر معاونين گردان مقداد، شهيدان جواد افراسيابي و علي حر اطلاعات لشکر، و همچنين چندين فرمانده بزرگ دفاع مقدس كه هم اكنون نيز از افتخارات نظام اسلامي هستند. @srdarha