رمانی۷۷ قسمتی از زبان همسر وفرزند طلبه شهید سیدعلی حسینی
نمونه بارز ایثار یڪ همسر و صبر واستقامت یڪ زن به عنوان همسر ومادر
ومتانت وحیا و وقار یڪ دختر مسلمان…
خودتون بخونید🌷🌷🌷
#قسمت_اول داستان دنباله دار
بدون تو هرگز: مردهای عوضی
همیشه از پدرم متنفر بودم …
مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه …
آدم عصبی و بی حوصله ای بود … اما بد اخلاقیش به کنار … می گفت:
دختر درس می خواد بخونه چکار؟ … نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه
دو سال بعد هم عروسش کرد …
اما من، فرق داشتم …
من عاشق درس خوندن بودم … بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد …
می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم …
مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم،
برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم ، خودم رو نجات بدم …
چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت …
یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد …
به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی …
شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود …
یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند …
دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد …
اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره …
مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد …
این بزرگ ترین نتیجه ی زندگی من بود …
مردها همه شون عوضی هستن …
هرگز ازدواج نکن …
هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید …
روزی که پدرم گفت … هر چی درس خوندی، کافیه …
#قسمت_دوم داستان دنباله دار
بدون تو هرگز: ترک تحصیل
بالاخره اون روز از راه رسید …
موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پایین بود … با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت … #هانیه …
دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه …
تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم … وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم …
بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود …
به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم …
ولی من هنوز دبیرستان …خوابوند توی گوشم … برق از سرم پرید …
هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد …
- همین که من میگم … دهنت رو می بندی میگی چشم… درسم درسم … تا همین جاشم زیادی درس خوندی …
از جاش بلند شد … با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت …
اشک توی چشم هام حلقه زده بود … اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم …
از خونه که رفت بیرون … منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه … مادرم دنبالم دوید توی خیابون …
- هانیه جان، مادر … تو رو قرآن نرو …
پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه …
برای هر دومون شر میشه مادر …
بیا بریم خونه …
اما من گوشم بدهکار نبود …
من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم … به هیچ قیمتی
#قسمت_سوم
داستان دنباله دار
بدون تو هرگز: آتش
چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه … پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام …
می رفتم و سریع برمی گشتم …
مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد …
تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت …
با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد …
بهم زل زده بود … همون وسط خیابون حمله کرد سمتم …موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو …
اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم …
حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه …
به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم …
هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم …
چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم …
اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود …
بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت …
وسط حیاط آتیشش زد …
هر چقدر التماس کردم … نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت …
هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت …
اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند …
تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم …
خیلی داغون بودم …
بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد …
اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود … و بعدش باز یه کتک مفصل … علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد …
ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم …
ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم …تا اینکه مادر علی زنگ زد …
#قسمت_چهارم داستان دنباله دار
بدون تو هرگز: نقشه بزرگ
به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم … التماس می کردم …
خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم …
من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده …
هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد … زن صاف و ساده ای بود …
علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه…
تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت …
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد … طلبه است؟ …
چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ …
ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم …
عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت …
مادرم هم بهانه های مختلف می آورد …
آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره …
اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون…
ولی به همین راحتی ها نبود …
من یه ایده فوق العاده داشتم …
نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم…
به خودم گفتم … خودشه هانیه …
این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی … از دستش نده …
علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود … نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت …
کمی دلم براش می سوخت؛.. اما قرار بود قربانی نقشه من بشه …
یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم …
وقتی از اتاق اومدیم بیرون … مادرش با اشتیاق خاصی گفت … به به … چه عجب …
هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا …
مادرم پرید وسط حرفش … حاج خانم، چه عجله ایه…
اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن… شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم
بعد …
- ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم …
اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته …
این رو که گفتم برق همه رو گرفت …
برق شادی خانواه داماد رو …
برق تعجب پدر و مادر من رو …
پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی
زل زده بود توی چشم های من …
و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود؛ بهش نگاه می کردم …
می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه #طلبه نده …