#قسمت_سی_و_سوم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
انتخاب
بچه ها حواسشون به ما بود …
با دیدن این صحنه دویدن جلو … صورتش رو چرخوند طرف شون … برید بیرون، قاطی نشید …
یه کم به هم نگاه کردن … مگه نمیگم از مسجد برید بیرون؟… دل دل کنان و با تردید رفتن بیرون … .
زل زد توی چشم هام …
تو می فهمی، شعور داری، فکر می کنی …
درست یا غلط تصمیم می گیری … اختیار داری
الان این وسط من رو خفه کنی یا لباسم رو ول کنی …. ولی اون گاو ؛ نه …
هر چقدر هم مفید باشه با #غریزه زندگی می کنه … بدون #عقل … بدون #اختیار
…
اگر شعور و اختیار رو ازت بگیرن، فکر می کنی کی بهتر و مفیدتره … تو یا گاو؟ …
هم می فهمیدم چی میگه … هم نمی فهمیدم … .
من نمی دونم چی بهت گذشته و چه سرنوشتی داشتی… اما می دونم؛ ما این دنیا رو با انتخاب های غلط به گند کشیدیم …
ما تصمیم گرفتیم که غلط باشیم پس جواب ها و رفتارهامون غلط میشه …
و گند می زنیم به دنیایی که سهم دیگران هم هست … مکث عمیقی کرد … حالا #انتخاب تو چیه؟ ..
یقه اش رو ول کردم …
خم شد، کت کتانم رو از روی زمین براشت، داد دستم و گفت … به سلامت …
من از در رفتم بیرون و بچه ها با حالت نگران و مضطرب دویدن داخل …
برگشتم خونه … خیلی به هم ریخته و کلافه بودم … ولو شدم روی تخت …
تمام روز همون طور داشتم به حرف هاش فکر می کردم …
به اینکه اگر مادرم، #انتخاب دیگه ای داشت … اگر من، از پرورشگاه #فرار نکرده بودم … اگر وارد گروه قاچاق نشده بودم …
اگر … اگر … تمام روز به انتخاب هام فکر کردم … و اینکه اون وقت، می تونستم #سرنوشت دیگه ای داشته باشم؟ … چه سرنوشتی؟ … .
همون طور که دراز کشیده بودم از پنجره به آسمان نگاه کردم …
تو واقعا زنده ای؟ … پس چرا هیچ وقت کاری برای من نکردی؟ … چرا هیچ وقت کمکم نکردی؟ … جایی قرار دارم که هیچ حرفی رو باور نمی کنم …
اگر واقعا زنده ای؛ خودت رو به من نشون بده …
اگر با چشم هام ببینمت … قسم می خورم بهت ایمان میارم …
#قسمت_سی_و_چهارم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
خدا نیامد
اون شب دیگه قرآن گوش نکردم تا وضعیت مشخص بشه… نه تنها اون شب، بلکه فردا، پس فردا و …
مسجد هم نرفتم و ارتباطم رو با همه قطع کردم ..
یک هفته … 10 روز … و یک ماه گذشت … اما از خدا خبری نشد …
هر بار که از خونه بیرون می رفتم یا برمی گشتم؛ منتظر خدا یا نشانه از اون بودم …
برای خودم هم عجیب بود؛ واقعا منتظر دیدنش بودم …
اون شب برگشتم خونه … چشمم به Mp3 player افتاد … تمام مدت این یه ماه روی دراور بود … چند لحظه بهش نگاه کردم …
نگه داشتنش چه ارزشی داشت؟ … حرف های یک خدای مرده ..
با ناراحتی برش داشتم و بدون فکر انداختمش توی سطل زباله ..
نهار نخورده بودم … برای همین خودم رو به خوردن همبرگر دعوت کردم …
بعد هم رفتم بار … اعصابم خورد بود …
حس می کردم یه ضربه روحی شدید بهم وارد شده … انگار یکی بهم خیانت کرده بود … بی حوصله، تنها و عصبی بودم …
تمام حالت های قدیم داشت برمی گشت سراغم … انگار رفته بودم سر نقطه اول …
دو سالی می شد که به هیچی لب نزده بودم … چند ساعت بعد داشتم بدون تعادل توی خیابون راه می رفتم …
بی دلیل می خندیدم و عربده می کشیدم … دیگه چیزی رو به خاطر ندارم …
اولین صحنه بعد از به هوش اومدنم توی بیمارستان بود … سرم داشت می ترکید و تمام بدنم درد می کرد … کوچک ترین شعاع نور، چشم هام رو آزار می داد …
سر که چرخوندم، از پنجره اتاق بیمارستان، یه افسر پلیس رو توی راهرو دیدم… اومدم به خودم تکانی بدم که … دستم به تخت دستبند زده شده بود … .
اوه نه استنلی … این امکان نداره … دوباره ..
بی رمق افتادم روی تخت … نمی تونستم چیزی رو که می دیدم، باور کنم .....
#قسمت_سی_و_پنجم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
غرامت
به زحمت می تونستم توی راهرو رو ببینم … افسر پلیس داشت با کسی صحبت می کرد …
اومد داخل … دستم رو باز کرد و یه برگه رو گذاشت جلوم …
آقای #استنلی_بوگان، شما #تفاهمی و به #قید_ضمانت و #مشروط به پرداخت #غرامت آزاد هستید … لطفا اینجا رو امضا کنید …
لازمه تفهیم اتهام بشید؟ ..
برگه رو نگاه کردم … صاحب یه سوپرمارکت به جرم صدمه به اموالش و شکستن شیشه مغازه اش ازم شکایت کرده بود …
600 دلار غرامت مغازه دار و 400 دلارم پول نگهبانی که تا تعویض شیشه جدید اونجا بوده و هزینه سرویس اجتماعی و … .
گریه ام گرفته بود … لعنت به تو استنلی …
چرا باید توی اولین شب، چنین غلطی کرده باشی …
1000 دلار تقریبا کل پس انداز یک سالم بود … .
زودتر امضا کنید آقای بوگان …
در صورتی که امضا نکنید و تفاهم رو نپذیرید به #دادگاه ارجاع داده می شید … .
هنوز بین زمین و آسمون معلق بودم که حاجی از در اومد تو… یه نگاه به ما کرد و گفت … هنوز امضا نکردی؟ …
زود باش همه معطلن …
شما چطور من رو پیدا کردید؟ …
من پیدات نکردم … دیشب، تو #مست پا شدی اومدی #مسجد …
بعد هم که تا اومدم ببینم چه بلایی سرت اومده، پلیس ها ریختن توی مسجد …
افسر پلیس که رفت … حاج آقا با یه حالت خاصی نگاهم کرد … .
- پول غرامت رو …
- من پرداخت کردم و الا الان به جای اینجا زندان بودی … 1000 دلار بدهکاری … چطور پسش میدی؟ … .
- با عصبانیت گفتم … من ازت خواستم به جای من پول بدی؟ ….
- نه …
نشست روی مبل و به پشتیش لم داد …
چشم هاش رو بست …
می تونی بدی؛ می تونی هم بزنی زیرش …
اینکه دزد باشی یا نه؛ #انتخاب خودته …
#قسمت_سی_و_ششم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
پس انداز
نمی دونستم چی بگم … بدجور گیرافتاده بودم … زندگیم رفته بود روی هوا … تمام پس انداز و سرمایه یک سالم …
- من یه کم پول پس انداز کردم …
می خواستم برای خودم یه تعمیرگاه بزنم … از بیمارستان که بیام بیرون پس میدم … .
- چقدر از پول تعمیرگاه رو جمع کرده بودی؟ …
- 1256 دلار ..
مثل فنر از روی مبل پرید … با این پول می خواستی تعمیرگاه بزنی؟ … تو حداقل 300 هزار دلار پول لازم داری …
اعصابم خورد شد … تو چه کار به کار من داری … اومدم بیرون، پولت رو بگیر … .
خندید … من نگفتم کی پول رو پس میدی … پرسیدم چطور پسش میدی؟ … .
- منظورت چیه؟ … .
- می تونی عوض پول برای من یه کاری انجام بدی … یا اینکه پول رو پس بدی … انتخابت چیه؟ … .
خوشحال شدم … چه کاری؟ … .
کار سختی نیست … دوباره لم داد روی مبل و چشم هاش رو بست … اون کتاب رو برام بخون … .
خم شدم به زحمت برش دارم که … قرآن بود … دوباره اعصابم بهم ریخت … .
- من مجبور نیستم این کار رو بکنم …
تا حالا هیچ کس نتونسته به انجام کاری مجبورم کنه … .
- پس مواد فروش شدن هم انتخاب خودت بود؛ نه اجبار خدا؟…
جا خوردم … دلم نمی خواست از گذشته ام چیزی بفهمه…
نمی دونم چرا؟ ولی می خواستم حداقل اون همیشه به چشم یه آدم درست بهم نگاه کنه … خم شدم از روی میز قرآن رو برداشتم …
خیلی آدم مزخرفی هستی …
خندید … پسرم هم همین رو بهم میگه …
#قسمت_سی_و_هفتم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
تمامش رو خوندم
تعجب کردم … مگه پسر داری؟ … پس چرا هیچ وقت باهات نیومده مسجد؟ …
همون طور که به پشتی مبل تکیه داده بود، گفت … از اینکه پسر منه و توی یه خانواده مسلمان، راضی نیست …
ترجیح میده یه نوجوان امریکایی باشه تا مسلمان … خنده تلخی زد … اونم بهم میگه آدم مزخرفی هستم … .
چشم هاش بسته بود اما می تونستم غم رو توی وجودش حس کنم …
همیشه فکر می کردم آدم بی درد و غمیه … .
قرآن رو باز کردم و شروع کردم به خوندن … اما تمام مدت حواسم به اون بود … حس می کردم غم سنگینی رو تحمل می کنه و داشت از درون گریه می کرد …
من از دستش کلافه بودم …
از پس منطق و قدرت فکر و کلامش بر نمی اومدم … حرف هاش من رو در دوگانگی شدید قرار می داد و ذهنم رو بهم می ریخت … طوری که قدرت کنترل و مدیریت و تصمیم رو از دست می دادم … .
من بهش گفتم مزخرف …
اما فقط عصبی بودم … ترجیح می دادم اون آدم مزخرفی باشه تا من …
اما پسر اون یه احمق بود … فقط یه احمق می تونست از داشتن چنین پدری ناراحت باشه … یه احمق که اونقدر خوشبخت بود که قدرت دیدن و درک چنین نعمتی رو نداشت …
از صفحه 40 به بعد، حاجی رفته بود اما من تمام روز و شب، قرآن رو زمین نگذاشتم …
18 ساعت طول کشید …
نمی دونستم هر کدوم از اون جملات،
معنای کدوم یکی از اون کلمات عربی بود … اما تصمیم گرفته بودم؛ اونو تا آخر بخونم … .
این #انتخاب_من بود … اما تنها انتخابم نبود …