فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴قافله سالار داره میاد😭😭
🏴 خدا کنه برگرده
🏴حسینی می شویم
https://eitaa.com/sshahidtahaimani
4-5798694324820510150.pdf
1.09M
داستان دنباله دار:
#سرزمین_زیبای_من
«کوین»
🖋#نویسنده :
شهید سیدطاها ایمانی
🕊سلام بر دوستان عزیزم
ان شالله از اول محرم رمان «بدون توهرگز» شروع میشه
این رمان داستان زندگی #شهید سیدعلی حسینی به روایت همسرشونه
و جذابیت داستان با ادامه ی آن به روایت دخترشون بیشتر میشه
ان شالله همراه ما باشید و دوستان عزیزتونو به محفل شهدایی ما دعوت بفرمایید.
یه نکته ای که می خوام بگم اینه
نمی دونم دوستان متوجه شدن یا نه
هر داستان دقیقا متناسب با تاریخی هست که در آن، داستانو در کانال می ذارم.
مثلا داستان اول راهیان نور بود دقیقا همزمان بود با برگزاری اردوهای راهیان نور در اسفندماه
همین آخری نزدیک محرم تمام شد و در ایام عیدغدیر بحث عقداخوت رو،داشت.
دوستانی که روزانه رمان هارومی خونن، حتما متوجه این هماهنگی شده اند.
اما....
باید عرض کنم
که
بنده هیچ دقتی در این زمینه نداشتم!!!!
احتمالا عنایت و توجه خود شهید بوده
که من اسمشو میزارم «نشانه»🇮🇷
ان شالله شهید عزیز از ما بخاطر ارسال داستان هایش راضی باشد.
شادی روح تمام شهدا ورفتگان جمع، بویژه عزیزی که به یادش کانالو زدم...
««««صلوات»»»»
رمانی۷۷ قسمتی از زبان همسر وفرزند طلبه شهید سیدعلی حسینی
نمونه بارز ایثار یڪ همسر و صبر واستقامت یڪ زن به عنوان همسر ومادر
ومتانت وحیا و وقار یڪ دختر مسلمان…
خودتون بخونید🌷🌷🌷
#قسمت_اول داستان دنباله دار
بدون تو هرگز: مردهای عوضی
همیشه از پدرم متنفر بودم …
مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه …
آدم عصبی و بی حوصله ای بود … اما بد اخلاقیش به کنار … می گفت:
دختر درس می خواد بخونه چکار؟ … نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه
دو سال بعد هم عروسش کرد …
اما من، فرق داشتم …
من عاشق درس خوندن بودم … بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد …
می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم …
مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم،
برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم ، خودم رو نجات بدم …
چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت …
یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد …
به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی …
شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود …
یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند …
دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد …
اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره …
مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد …
این بزرگ ترین نتیجه ی زندگی من بود …
مردها همه شون عوضی هستن …
هرگز ازدواج نکن …
هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید …
روزی که پدرم گفت … هر چی درس خوندی، کافیه …