#قسمت_چهارم داستان دنباله دار
بدون تو هرگز: نقشه بزرگ
به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم … التماس می کردم …
خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم …
من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده …
هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد … زن صاف و ساده ای بود …
علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه…
تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت …
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد … طلبه است؟ …
چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ …
ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم …
عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت …
مادرم هم بهانه های مختلف می آورد …
آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره …
اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون…
ولی به همین راحتی ها نبود …
من یه ایده فوق العاده داشتم …
نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم…
به خودم گفتم … خودشه هانیه …
این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی … از دستش نده …
علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود … نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت …
کمی دلم براش می سوخت؛.. اما قرار بود قربانی نقشه من بشه …
یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم …
وقتی از اتاق اومدیم بیرون … مادرش با اشتیاق خاصی گفت … به به … چه عجب …
هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا …
مادرم پرید وسط حرفش … حاج خانم، چه عجله ایه…
اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن… شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم
بعد …
- ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم …
اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته …
این رو که گفتم برق همه رو گرفت …
برق شادی خانواه داماد رو …
برق تعجب پدر و مادر من رو …
پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی
زل زده بود توی چشم های من …
و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود؛ بهش نگاه می کردم …
می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه #طلبه نده …
#قسمت_پنجم داستان دنباله دار
بدون تو هرگز: می خواهم درس بخوانم
اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم …
بی حال افتاده بودم کف خونه …
مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت …
نعره می کشید و من رو می زد …
اصلا یادم نمیاد چی می گفت …
چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت …
اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم … دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه …
مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود … شرمنده، نظر دخترم عوض شده …
چند روز بعد دوباره زنگ زد …
من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم …
علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه … تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره …
بالاخره مادرم کم آورد … اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت …
اون هم عین همیشه عصبانی شد …
- بیخود کردن … چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ …
بعد هم بلند داد زد … هانیه … این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی …
ادب؟ احترام؟ … تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی… این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم …
به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال …
- یه شرط دارم … باید بزاری برگردم مدرسه …
#قسمت_ششم داستان دنباله دار
بدون تو هرگز: داماد #طلبه
با شنیدن این جمله چشماش پرید …
می دونستم چه بلایی سرم میاد ؛ اما این آخرین شانس من بود …
اون شب وقتی به حال اومدم … تمام شب خوابم نبرد … هم درد، هم فکرهای مختلف … روی همه چیز فکر کردم …
یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم …
برای اولین بار کم آورده بودم …
اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم …بالاخره خوابم برد
اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم …
به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه …
از طرفی این جمله اش درست بود …
من هیچ وقت بدون فکر، تصمیم های احساسی نمی گرفتم …
حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود …
و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود …
با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه ؛ از این زندگی بهتره …
اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ …
چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم …
یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم …
و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم ....
و در نهایت …
- وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ …
ما اون شب شیرینی خوردیم …
بله، داماد طلبه است … خیلی پسر خوبیه …
کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد …
وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم …
اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد …
البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد… فکر کنم نزدیک دو ماه بعد …
#قسمت_هفتم داستان دنباله دار
بدون تو هرگز: احمقی به نام هانیه
پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود …
بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد …
با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر …
بعد هم که یه عصرانه مختصر … منحصر به چای و شیرینی …
هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت …
اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور …
هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی …
هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید؛ شوکه می شد …
همه بهم می گفتن … هانیه تو یه احمقی …
خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد …
تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟…
هم بدبخت میشی هم بی پول …
به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی …
دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی …
گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید … گاهی هم پشیمون می شدم …
اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده … من جایی برای برگشت نداشتم…
از طرفی هم اون روزها #طلاق به شدت کم بود … رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی …
حتی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی … باید همون جا می مردی …
واقعا همین طور بود …
اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون …
مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره …
اونم با عصبانیت داد زده بود … از شوهرش بپرس … و قطع کرده بود …
به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش … بالاخره تونست علی رو پیدا کنه …
صداش بدجور می لرزید … با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا … می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون …
#قسمت_هشتم داستان دنباله دار
بدون تو هرگز: خرید عروسی
با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا …
می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون … امکان داره تشریف بیارید؟ …
- شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید … من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام …
هر چند، ماشاء الله خود #هانیه خانم خوش سلیقه است …
فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه …
اگر کمک هم خواستید بگید …
هر کاری که مردونه بود، به روی چشم …
فقط لطفا طلبگی باشه … اشرافیش نکنید …
مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد …
اشاره کردم چی میگه ؟ …
از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت … میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای …
دوباره خودش رو کنترل کرد … این بار با شجاعت بیشتری گفت … علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم…
البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن …
تا عروسی هم وقت کمه و …
بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد …
هنگ کرده بود …
چند بار تکانش دادم … مامان چی شد؟ … چی گفت؟ …
بالاخره به خودش اومد … گفت خودتون برید …
دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن … و
…
برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد …
تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم …
فقط خربدهای بزرگ همراه مون بود …
برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد …
حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت … شما باید راحت باشی …
باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه …یه مراسم ساده … یه جهیزیه ساده … یه شام ساده … حدود 60 نفر مهمون …
پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت … برای عروسی نموند … ولی من برای اولین بار خوشحال بودم…
علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود …
#قسمت_نهم داستان دنباله دار
بدون تو هرگز: غذای مشترک
اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم …
من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم …
برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم …
بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن #آشپزی و #هنر بود …
هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم …
از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت …
غذا تقریبا آماده شده بود؛ که علی از #مسجد برگشت …
بوی غذا کل خونه رو برداشته بود …
از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید …
- به به، دستت درد نکنه … عجب بویی راه انداختی …
با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم …
انگار فتح الفتوح کرده بودم … رفتم سر خورشت … درش رو برداشتم … آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود …
قاشق رو کردم توش بچشم که …
نفسم بند اومد … نه به اون ژست گرفتن هام … نه به این مزه …
اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود …
گریه ام گرفت … خاک بر سرت هانیه …
مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر …
و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد …
خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ … پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت …
- کمک می خوای هانیه خانم؟ …
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم …
قاشق توی یه دست … در قابلمه توی دست دیگه … همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود …
با بغض گفتم … نه علی آقا … برو بشین الان سفره رو می اندازم …
یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد …
منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون …
- کاری داری علی جان؟ …
چیزی می خوای برات بیارم؟ …
با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن … شاید بهت کمتر سخت گرفت …
- حالت خوبه؟ …
- آره، چطور مگه؟ …
- شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه …
به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم … نه اصلا … من و گریه؟ ..
تازه متوجه حالت من شد …
هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود …
اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد … چیزی شده؟ …
به زحمت بغضم رو قورت دادم …
قاشق رو از دستم گرفت … خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید …
مُردی هانیه … کارت تمومه …