قسمت سی ام : من و چمران
وسایلم رو جمع کردم … آرتا رو بغل کردم … موقع خروج از اتاق، چشمم به کارت روی میز افتاد … برای چند لحظه بهش نگاه کردم … رفتم سمتش و برش داشتم …
- خدایا! اون پیشنهاد برای من، بزرگ بود … و در برابر کرم و بخشش تو، ناچیز … کارت رو مچاله کردم و انداختم توی سطل زباله …
پول هتل رو که حساب کردم … تقریبا دیگه پولی برام نمونده بود …
هیچ جایی برای رفتن نداشتم …
شب های سرد لهستان … با بچه ای که هنوز دو سالش نشده بود … همین طور که روی صندلی پارک نشده بودم و به آرتا نگاه می کردم … یاد شهید چمران افتادم … این حس که هر دوی ما، به خاطر خدا به دنیا پشت کرده بودیم بهم قدرت داد …
به خدا توکل کردم و از جا بلند شدم …
وارد زمین بازی شدم… آرتا رو بغل کردم و راهی کاتوویچ شدیم …
جز خونه پدرم جایی برای رفتن نداشتم … اگر از اونجا هم بیرونم می کردن …
تمام مسیر به شدت نگران بودم و استرس داشتم …
- خدایا! کمکم کن …
یا مریم مقدس؛ به فریادم برس …
پدر من از کاتولیک های متعصبه …
اون با تمام وجود به شما ایمان داره …
کمکم کنید … خواهش می کنم …
رسیدم در خونه و زنگ در رو زدم …
مادرم در رو باز کرد … چشمش که بهم افتاد خورد … قلبم اومده بود توی دهنم … شقیقه هام می سوخت …
چند دقیقه بهم خیره شد … پرید بغلم کرد … گریه اش گرفته بود …
- اوه؛ خدایای من، متشکرم … متشکرم که دخترم رو زنده بهم برگردوندی …
قسمت سی و یکم : سلام پدر
بعد از چند لحظه، متوجه آرتا شد … اون رو از من گرفت … با حس خاصی بغلش کرد …
- آنیتا … فقط خدا می دونه … توی چند ماه گذشته به ما چی گذشت …
می گفتن توی جنگ های خیابانی تهران، خیلی ها کشته شدن …
تو هم که جواب تماس های من رو نمی دادی … من و پدرت داشتیم دیوونه می شدیم …
- تهران، جنگ نشده بود …
یهو حواسم جمع شد …
- پدر؟ … نگران من بود …
- چون قسم خورده بود به روی خودش نمی آورد اما مدام اخبار ایران رو دنبال می کرد … تظاهر می کرد فقط اخباره اما هر روز صبح تا از خبرها مطلع نمی شد غذا نمی خورد …
همین طور که دست آرتا توی دستش بود و اون رو می بوسید … نفس عمیقی کشید …
- به خصوص بعد از دیدن اون خواب، خیلی گریه کرد … به من چیزی نمی گفت و تظاهر می کرد یه خواب بی خود و معناست اما واقعا پریشان بود …
خیالم تقریبا راحت شده بود … یه حسی بهم می گفت شاید بتونم یه مدت اونجا بمونم … هر چند هنوز واکنش پدرم رو نمی دونستم اما توی قلبم امیدوار بودم …
مادرم با پدر تماس نگرفت … گفت شاید با سورپرایز شدن و شادی دیدن من، قسمش رو فراموش کنه و بزاره اونجا بمونم …
صدای در که اومد، از جا پریدم …
با ترس و امید، جلو رفتم … پاهام می لرزید ولی سعی می کردم محکم جلوه کنم … با لبخند به پدرم سلام کردم …
چشمش که به من افتاد خشک شد …
چند لحظه پلک هم نمی زد … چشم هاش لرزید اما سریع خودش رو کنترل کرد …
- چه عجب، بعد از سه سال یادت اومد پدر و مادری هم داری…
قسمت سی و دوم : حلال
در رو بست و اومد تو … وارد حال که شد چشمش به آرتا افتاد …
جلوی شومینه، نشسته بود بازی می کرد …
- خوبه شبیه تو شده، نه اون شوهر عوضیت …
مادرم با دلخوری اومد سمت ما …
- این تمام احساستت بعد از سه سال ندیدن دخترته؟ … خوبه هر بار که زنگ می زد خودت باهاش حرف نمی زدی …
اون وقت شکایت هم می کنی …
تا زمان شام، نشسته بود روی مبل و مثلا داشت روزنامه می خوند … اما تمام حواسم بهش بود … چشمش دنبال آرتا می دوید … هر طرف که اون می رفت، حواسش همون جا بود …
میز رو چیدیم … پرده ها رو کشیدم و حجابم رو برداشتم …
- کی برمی گردی؟ …
مادرم بدجور عصبانی شد …
- واقعا که … هنوز دو ساعت نیست دیدیش …
- هیچ وقت …
مادرم با تعجب چرخید سمت من …
همین طور که می نشستم،گفتم …
- نیومدم که برگردم …
پاهاش سست شد … نشست روی صندلی …
- منظورت چیه آنیتا؟ … چه اتفاقی افتاده؟ …
نمی دونستم چی باید بگم … اون هم موقع شام و سر میز … بی توجه به سوال، خندیدم و گفتم …
- راستی توی غذای من، گوشت نزنید … گوشت باید ذبح اسلامی باشه … بعید می دونم اینجا گوشت حلال گیر بیاد…
پدرم همین طور که داشت غذا می کشید … سرش رو آورد و بالا و توی چشم هام خیره شد …
- همین که روش آرم مسلمون ها باشه می تونی بخوری؟…
از سوالش جا خوردم … با سر تایید کردم …
- هفته دیگه دارم میرم هامبورگ … اونجا مسلمون زیاد داره …
و مادرم با چشم های متعجب، فقط به ما نگاه می کرد …
قسمت سی و سوم : روزهای خوش من
راحت تر از چیزی بود که فکر می کردم …
اون شب، دو رکعت نماز شکر خوندم …
خیلی خوشحال بودم … اصلا فکر نمی کردم پدرم حاضر به پذیرش من بشه …
هیچی ازم نپرسید… تنها چیزی که بهم گفت این بود …
- چشم هات دیگه چشم های یه دختربچه نازپرورده نیست… چشم های یه آدم بالغه …
شاید جمله خاصی نبود اما به نظر من، فوق العاده بود …
پدرم کم کم سمت آرتا رفت … اولین بار، یواشکی بغلش کرد… فکر می کرد نمی بینمش … اما واقعا صحنه قشنگی بود … روزهای خوشی بود … روزهایی که زیاد طول نکشید …
طرف قرارداد پدرم، قرارداد رو فسخ کرد و با شرکت دیگه ای وارد معامله شد …
اگر چه به ظاهر، غرامت فسخ قرارداد رو پرداخت کرد اما شرکت تا ورشکستگی پیش رفت …
پدرم سکته کرد … و مجبور شدیم همه چیز رو به خاطر پرداخت بدهی بانک، زیر قیمت بفروشیم …
فقط خونه ای که توش زندگی می کردیم با مقداری پول برامون باقی موند …
پدرم زمین گیر شده بود …
تنها شانس ما این بود … بیمه و خدمات اجتماعی، مخارج درمان و زندگی پدر و مادرم رو می دادن …
نمی دونم چرا … اما یه حسی بهم می گفت … من مسبب تمام این اتفاقات هستم … و همون حس بهم گفت … باید هر چه سریع تر از اونجا برم … قبل از اینکه اتفاق دیگه ای برای کسی بیوفته …
و من … رفتم …
رمان های جذاب و هیجانی
و جالب تر اینکه
........واقعی......
به قلم شهید سیدطاها ایمانی
مدافع حرم
همراه ما باشید
با
رمان های ایمانی
https://eitaa.com/sshahidtahaimani
قسمت سی و چهارم : با هر بسم الله
پدرم به سختی حرکت می کرد …
روزی که داشتم خونه رو ترک می کردم … روی مبل، کنار شومینه نشسته بود … اولین بار بود که اشک رو توی چشم هاش می دیدم …
- آنیتا … چند روز قبل از اینکه برگردی خونه … اون روزها که هنوز تهران شلوغ بود … خواب دیدم موجودات سیاهی … جلوی کلیسای بزرگ شهر … تو رو به صلیب کشیدن …
به زحمت، بغضش رو کنترل کرد …
- مراقب خودت باش دخترم …
خودم رو پرت کردم توی بغلش …
- مطمئن باش پدر … اگر روزی چنین اتفاقی بیوفته … من، اون روز جانم رو با خدا معامله کردم … و شک نکن پیش حضرت مریم، در بهشت خواهم بود …
خواب پدرم برای من مفهوم داشت … روزی که اون مرد گفت… روی استقامت من شرط می بنده … اینکه تا کی دوام میارم …
آرتا رو برداشتم و به آپارتمان کوچک اجاره ایم رفتم …
توی کشوری که به خاطر کمبود نیروی تحصیل کرده و نیروی کار … جوان تحصیل کرده وارد می کنه … من بعد از مدت ها دنبال کار گشتن … با مدرک دانشگاهی … توی یه شهر صنعتی … برای گذران زندگی … داشتم … زمین، پنجره و توالت های یه شرکت دولتی رو می شستم …
با هر بسم الله، وارد شرکت می شدم … و با هر الحمدلله از شرکت بیرون می اومدم
… اما تمام اون یک سال و نیم … لحظه ای از انتخابم پشیمون نشدم …
قسمت سی و پنجم : جاسوس ایران
کم کم ارتقا گرفتم … دیگه یه نیروی خدماتی ساده نبودم … جا به جا کردن و تحویل پرونده ها و نامه هم توی لیست کارهای من قرار گرفته بود …
اون روز که برای تحویل رفته بودم … متوجه خطای محاسباتی کوچکی توی داده ها شدم … بدجور ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود … گاهی انجام یه اشتباه کوچیک هم در مقیاس بزرگ، سبب خطاهای زیاد میشه … از طرفی به عنوان یه نیروی خدماتی چی می تونستم بگم …
تمام روز ذهنم درگیر بود … وقتی ساعت کاری تموم شد و نیروهای کشیک شب توی اتاق نبودن … رفتم اونجا … کارت خدماتی من به بیشتر درها می خورد …
نشستم پشت سیستم و داده ها و محاسبات رو درست کردم …
فردا صبح، جو طور دیگه ای بود … کسی که محاسبات رو انجام داده بود توی چک نهایی، متوجه تغییر اونها شده بود … اما نفهمیده بود محاسبات صحیحه …
یه ساعت نگذشته بود که از حفاظت اومدن سراغم … به جرم اختلال و نفوذ در سیستم های دولتی دستگیر شدم … ترس عمیقی وجودم رو پر کرده بود … من مسلمان بودم … اگر کاری که کردم پای یه عمل تروریستی حساب بشه چی؟ …
بعد از چند ساعت توی بازداشت بودن … بالاخره رئیس حفاظت اومد … نشست جلوی من …
- خانم کوتزینگه … شما با توجه به تحصیلات تون چرا توی بخش خدمات مشغول به کار شدید؟ … هدف تون از این کار چی بود؟ …
خیلی ترسیده بودم …
- چون جای دیگه ای بهم کار نمی دادن …
- شما حدود سه سال و نیم در ایران زندگی کردید … و بعد تحت عنوان فرار از ایران به اینجا برگشتید … یعنی می خواید بگید بدون هیچ هدفی به اینجا اومدید؟ …
نفسم بند اومده بود … فکر می کرد من جاسوس یا نیروی نفوذی ایرانم …
یهو داد زد …
- شما پای اون سیستم ها چه کار می کردید خانم کوتزینگه؟ …