قسمت چهلم : من واقعا پشیمانم
یا تلاش و سخت کوشی کارم رو شروع کردم … مورد توجه و احترام همه قرار گرفته بودم … با تمام وجود زحمت می کشیدم …
حال پدرم هم بهتر می شد … دیگه بدون عصا و کمک حرکت می کرد و راه می رفت …
همه چیز خوب بود تا اینکه از طریق سفارت اعلام کردن … متین می خواد آرتا رو ازم بگیره … دوباره ازدواج کرده بود … تمام این مدت از ترس اینکه روی بچه دست بزاره هیچی نگفته بودم …
تازه داشت زندگیم سر و سامان می گرفت … اما حالا … اشک چشمم بند نمی اومد …
هر شب، تا صبح بالای سرش می نشستم و بهش نگاه می کردم … صبح ها با چشم پف کرده و سرخ می رفتم سر کار…
سرپرست تیم، چند مرتبه اومد سراغم …
تعجب کرده بود چرا اون آدم پرانرژی اینقدر گرفته و افسرده شده …
اون روز حالم خیلی خراب بود … رفتم مرخصی بگیرم … علت درخواستم رو پرسید …
منم خلاصه ای از دردی رو که تحمل می کردم براش گفتم… نمی دونم، شاید منتظر بودم با کسی حرف بزنم …
ازم پرسید پشیمون نیستی؟ …
عمیق، توی فکر فرو رفتم … تمام زندگی، از مقابل چشمم عبور کرد … اسلام آوردنم … ازدواجم … فرارم … وعده های رنگارنگ اون غریبه ها … کارگری کردنم و … نمی دونم چقدر طول کشید تا جوابش رو دادم …
- چرا پشیمونم … اما نه به خاطر اسلام …
نه به خاطر رد کردن تمام چیزها و وعده هایی که بهم داده شد …
من انتخاب اشتباه و عجولانه ای کردم …
فراموش کردم انسان ها می تونن خوب یا بد باشن …
من اشتباه کردم و انسان بی هویتی رو انتخاب کردم که مسلمان نبود …
انسان ضعیف، بی ارزش و بی هویتی که برای کسب عزت و افتخار اینجا اومده بود … اونقدر مظاهر و جلوه دنیا چشمش رو پر کرده بود که ارزش های زندگیش رو نمی دید … کسی که حتی به مردم خودش با دید #تحقیر نگاه می کرد …
به اون که فکر می کنم از انتخابم پشیمون میشم … به پسرم که فکر می کنم شاکر خدا هستم …
قسمت چهل و یکم : درخواست عجیب
جرات نمی کردم برگردم ایران … من بدون اجازه و خلاف قانون، آرتا رو از کشور خارج کرده بودم …
رفتم سفارت و موضوع رو در میان گذاشتم … خیلی ناراحت شدن و به نیابت من، وکیل گرفتن …
چند جلسه دادگاه برگزار شد … نمی دونم چطور راضیش کردن اما زودتر از چیزی که فکر می کردم حکم طلاق صادر شد …
به خصوص که پدرش توی دادگاه به نفع من شهادت داده بود …
وقتی نماینده سفارت بهم خبر داد از خوشحالی گریه ام گرفت … اصلا توی خواب هم نمی دیدم همه چیز این طوری پیش بره …
به شکرانه این اتفاق، سه روز روزه گرفتم …
چند روز بعد، با انرژی برگشتم سر کار …
مسئول گروه تا چشمش بهم افتاد، اومد طرفم …
- به نظر حالتون خیلی خوب میاد خانم کوتیزنگه … همه چیز موفقیت آمیز بود؟ …
منم با خوشحالی گفتم …
- بله، خدا رو شکر … قانونا آرتا به من تعلق داره …
و لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد …
- خوشحالم که اینقدر شما رو پرانرژی و راضی می بینم …
از زمانی که باهاش صحبت کرده بودم …
هر روز رفتارش عجیب تر می شد … مدام برای سرکشی به قسمت ما می اومد … یا به هر بهانه ای سعی می کرد با من صحبت کنه …
تا اینکه اون روز، به بهانه ای دوباره من رو صدا کرد … حرف هاش که تموم شد، بلند شدم برم که …
- خانم کوتزینگه … شاید درخواست عجیبی باشه … اما … خیلی دلم می خواد پسرتون رو ببینم … به نظرتون ممکنه؟
قسمت چهل و دوم : مهمانی شام
حسابی تعجب کردم …
- پسر من رو؟ …
- بله. البته اگر عجیب نباشه …
- چرا؟ …
چند لحظه مکث کرد …
- هر چند، جای چندان رومانتیکی نیست
… اما من به شما علاقه مند شدم …
بدجور شوکه شدم … اصلا فکرش رو هم نمی کردم … همون طور توی در خشکم زده بود …
یه دستی به سرش کشید و بلند شد …
- از اون روز که باهاتون صحبت کردم و اون حرف ها رو شنیدم… واقعا شما در نظرم آدم خیلی خاصی شدید … و از اون روز تمام توجهم به شما جلب شد …
- آقای هیتروش … علی رغم احترامی که برای شما قائلم اما نمی تونم هیچ جوابی بهتون بدم … بهتره بگم در حال حاضر اصلا نمی تونم به ازدواج کردن فکر کنم … زندگی من تازه داره روال عادی خودش رو پیدا می کنه … و گذشته از همه این مسائل، من مسلمان و شما مسیحی هستید … ما نمی تونیم با هم ازدواج کنیم …
این رو گفتم و از دفترش خارج شدم …
چند ماه گذشت اما اون اصلا مایوس نشد … انگار نه انگار که جواب منفی شنیده بود … به خصوص روز تولدم … وقتی اومدم سر کار، دیدم روی میزم یه دسته گل با یه جعبه کادویی بود … و یه برگه …
- اگر اجازه بدید، می خواستم امشب، شما و خانواده تون رو به صرف شام دعوت کنم …
با عصبانیت رفتم توی اتاقش … در نزده، در رو باز کردم و رفتم تو … صحنه ای رو دیدم که باورش برام سخت بود …
داشت نماز می خوند …
قسمت چهل و سوم : متاسفم
بی صدا ایستادم یه گوشه … نمازش که تموم شد، بلند شد و رو به من گفت …
- برای قبول دعوتم، اینقدر هم عجله لازم نبود …
و خندید …
با شنیدن این جمله، تازه به خودم اومدم … زبانم درست نمی چرخید …
- شما مسلمان هستید آقای هیتروش؟ … پس چرا اون روز که گفتم مسیحی هستید، چیزی نگفتید …
همون طور که سجاده اش رو جمع می کرد و توی کاور میذاشت با خنده گفت …
- خوب اون زمان هنوز مسلمان نشده بودم … هر چند الان هم نمیشه گفت خیلی مسلمانم …
هنوز به خوندن نماز عادت نکردم …
علی الخصوص نماز صبح … مدام خواب می مونم …
تازه اگر چیزی از قلم نیوفته و غلط نخونم …
اون با خنده از نماز خوندن های غلط و عجیبش می گفت … و من هنوز توی شوک بودم … چنان یخ کرده بودم که کف دستم مور مور و سوزن سوزن می شد …
- خدایا! حالا باید چه کار کنم؟ …
- خانم کوتزینگه … مهمانی تولدی که براتون گرفتم رو قبول می کنید؟ …
من واقعا علاقه مندم با پسر شما و خانواده تون آشنا بشم …
توی افکار خودم غرق شده بودم که صدام کرد … مبهوت برگشتم سمتش و نگاهش کردم …
- حال شما خوبه؟ …
به خودم اومدم …
- بابت این جواب متاسفم اما فکر نمی کنم دیگه بتونم برای کسی همسر خوبی باشم …
قسمت چهل و چهارم : مرد کوچک
- اشکالی نداره … من چیز زیادی از اسلام و شیوه زندگی یه مسلمان بلد نیستم …
شما می تونید استاد من باشید …
هنوز نواقص زیادی دارم ولی آدم صبوری هستم … حتی اگر پاسخ شما برای همیشه منفی باشه … لازم نیست نگران من باشید … من به انتخاب شما احترام می گذارم …
دستم روی دستگیره خشک شده بود … سکوت عمیقی بین ما حاکم شد … و بعد از چند لحظه، از اونجا اومدم بیرون…
تمام روز فکرم رو به خودش مشغول کرده بود … ناخواسته تصاویر و حرف ها از جلوی چشمم عبور می کرد … سرم رو گذاشتم روی میز …
- خدایا! من با این بنده تو چه کار کنم؟ …
شب، پدر و مادرم برام جشن کوچکی گرفته بودن … می خواستیم جشن رو شروع کنیم که پدرم مخالفت کرد … منتظر کسی بود …
زنگ در به صدا در اومد … در رو که باز کردم یه شوک دیگه بهم وارد شد …
- آقای هیتروش، شما اینجا چه کار می کنید؟ …
خندید …
- برای عرض تبریک و احترام با پدرتون تماس گرفتم … ایشون هم برای امشب، دعوتم کرد …
و بدون اینکه منتظر بشه تا برای ورود بفرمایید بگم، اومد تو…
با لبخند به پدر و مادرم سلام کرد …
و خیلی محترمانه با پدرم دست داد …
چشمش که به آرتا افتاد با اشتیاق رفت سمتش و دستش رو برای دست دادن بلند کرد …
- سلام مرد کوچک … من لروی هستم …
اون شب به شدت پدر و مادرم و آرتا رو تحت تاثیر قرار داده بود …
قسمت چهل و پنجم : جشن تولد
بعد از بریدن کیک، پدرم بهش رو کرد و گفت …
- ما رو ببخشید آقای هیتروش …
درستش این بود که در مراسم امشب با شراب از شما پذیرایی می کردیم اما همون طور که می دونید دختر ما مسلمانه و این چیزها اینجا ممنوعه …
با دلخوری به پدرم نگاه کردم … اون هم یه طوری جواب نگاهم رو داد که چشم هاش داد می زد … مگه اشتباه می کنم؟ …
لروی به هر دوی ما نگاه کرد و با خنده گفت …
- منم همین طور … هر چند هنوز نتونستم کاملا شراب رو ترک کنم … اما اگر بخورم، حتی یه جرعه … نماز صبحم قضا میشه …
هر دوی ما با تعجب برگرشتیم سمتش …
* من از اینکه هنوز شراب می خورد … و *پدرم از اینکه فهمید اونم مسلمانه … و
بعد با حالتی بهم زل زد که ترجیح دادم از پنجره بیرون رو نگاه کنم …
موقع بدرقه تا دم در دنبالش رفتم …
خیلی سعی کردم چیزی نگم اما داشتم منفجر می شدم …
- شما هنوز شراب می خورید؟ …
با چنان حالتی گفت، من عاشق شرابم که ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب …
- البته همون موقع هم زیاد نمی خوردم … ولی دیگه …
یه مکث کرد و دوباره با هیجان گفت …
- یه ماهه که مسلمان شدم … دارم ترک می کنم … سخت هست اما باید انجامش بدم …
تا با سر تاییدش کردم … دوباره هیجان زده شد …
- روحانی مرکز اسلامی بهم گفت ذره ذره کمش کنم … ولی سعی کنم نمازم قطع نشه و اول وقت بخونم …
گفت اگه این کار رو بکنم مشکل شراب خوردنم درست میشه …
راست می گفت …
لروی هیتروش، کمتر دو ماه بعد، کاملا شراب رو ترک کرده بود …