4-5798694324820510148.pdf
600.9K
📗فرار از جهنم
🖌نویسنده:
شهید سیدطاها ایمانی
ا﷽
سلام بر همراهان عزیزم
ممنون از حضور تک تک سروران گرامی
لطفا کانال را به دوستانتان بویژه جوانان معرفی بفرمایید.
قطعا شهید عزیز دعاگوی همه ی ما خواهند بود.
ان شاالله
هنگام خواندن رمان «فرار از جهنم» یه نکته ای به ذهنم رسید؛
گفتم بد نیست محضرتان عرض کنم.
بامرور شخصیت وزندگی استنلی و اتفاقاتی که رخ داده به ذهنم رسید
چقدر شبیه ملت ایران هست.
ملت ایران در زمان پهلوی سراسر عیاشی وفساد و قمار و شراب ومیکده وکاباره و هرزگی بودند.
عده ی قلیلی نمازی می خواندند.
اما در #جامعه آزادی جنسی و دور از معنویت بوده .....
حضور حاج آقای مسجد (من می گویم امامخمینی) و #حنیف ( مثلا :شهدا و زندانی های زمان طاغوت وشکنجه و......) باعث انقلابی در زندگی استنلی می شود.
چیزی شبیه انقلاب ملت ایران
بعد
در نظر بگیرید
استنلی بااینهمه سختی ومبارزه
وایستادگی در برابر #شیطان (من میگم آمریکا) و حذف قاچاقچیان در زندگی، سروسامان گرفته
واینک معنویت با زندگیش عجین شده
استنلی فرزندانی داره نگران آیندشونه
به فکرم رسید مانند نسل جدید فرزندان انقلابیون
چقدر به نظرم دردناک اومد
انحراف فکری واخلاقی فرزندان استنلی
(خدای ناکرده)
اینکه دلشون بخواد همون زندگی کثیف روباز دوباره تجربه کنند
بی بندوباری و شراب وبی خدایی
#قسمت_اول داستان دنباله دار
مبارزه با دشمنان خدا:
سر هفت شیعه، بهشت را واجب می کند
اکثر مسلمانان کشور من، سنی هستن و به علت رابطه بسیار نزدیکی که دولت ما با عربستان داره ، جامعه دینی ما توسط علما و مفتی های عربستانی مدیریت میشه ...
عربستان و تفکراتش نفوذ بسیار زیادی در بین مردم و علی الخصوص جوان ها پیدا کرده تا جایی که میشه گفت در حال حاضر، بیشتر مردم کشور من، #وهابی هستند .
من هم در یک خانواده بزرگ با تفکرات سیاسی و وهابی بزرگ شدم ... و مهمترین این تفکرات ..."بذر تنفر از شیعیان و علی الخصوص ایران بود" ..
من توی تمام جلسات مبلغ های عربستانی شرکت می کردم ... و این تنفر در من تا حدی جدی شده بود که برعکس تمام اعضای خانواده ام، به جای رفتن به دانشگاه، تصمیم گرفتم به عربستان برم .. .
می خواستم اونجا به صورت تخصصی روی شیعه و ایران مطالعه کنم تا دشمنانم رو بهتر بشناسم و بتونم همه شون رو نابود کنم ... " کسی که سر هفت شیعه رو از بدن جدا کنه، بهشت بر اون واجب میشه " ..
تصمیمم روز به روز محکم تر می شد تا جایی که بالاخره شب تولد 16 سالگیم از پدرم خواستم به جای کادوی تولد، بهم اجازه بده تا برای نابودی دشمنان خدا به عربستان برم و ..
پدرم هم با خوشحالی، پیشانی منو بوسید ... و مشغول آماده سازی مقدمات سفر شدیم ..
سفری برای نابودی دشمنان خدا