eitaa logo
رمان های ایمانی
147 دنبال‌کننده
59 عکس
9 ویدیو
7 فایل
#رمان های سید طاها ایمانی کتاب #شاهرخ و.... نثار روح شهدا، صلوات @YYAAZZAAHHRRAAA
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: سرنوشت نزدیک سال نو بود … هر چند برای یه بومی سیاه، مفهومی به نام سال نو وجود نداشت … اما مادرم همیشه به چشم فرصتی برای شاد بودن بهش نگاه می کرد … خونه رو تمییز می کردیم … و سعی می کردیم هر چند یه خیلی ساده … اما بین هر سال مون یه تفاوت کوچیک ایجاد کنیم… خیلی ها به این خصلت ما می خندیدن … اونها منتظر دلیلی برای شاد شدن بودن … اما ما حتی در بدترین شرایط … سعی می کردیم دلیلی برای شاد شدن بسازیم … . ما توی خونه، نه پولی برای وسایل کریسمس داشتیم … نه پولی برای خریدن هدیه و جشن گرفتن … نه اعتقادی به هم از دید ما یه جوان سفید پوست بود … و یکی از اهرم های فشار افرادی که سرزمین ما رو اشغال کرده بودن و ما رو به بند کشیده بودن … مادرم و برای از خونه خارج شدن … ساعت به نیمه شب نزدیک می شد؛ اما خبری از اونها نبود … کم کم می شد نگرانی رو توی چشم ها و صورت همه مون دید … پدرم دیگه طاقت نیاورد … منم همین طور … زدیم بیرون … در رو که باز کردیم، پشت در بود … ایستاده بود پشت در و برای در زدن دل دل می کرد … پدرم با دیدن چهره آشفته اون، رنگ از صورتش پرید … . سخت ترین لحظات پیش روی ما بود … زمانی که سفیدها مشغول جشن و شادی بودن … ما توی قبرستان بومی ها خواهر کوچکم رو دفن می کردیم … از خاک به خاک … از خاکستر به خاکستر … . مادرم خیلی آشفته بود و مدام گریه می کرد … خیلی ها اون شب، جوان که رو زیر کرده بود؛ دیده بودن … می دونستن کیه اما برای پلیس چه اهمیتی داشت … اونها حتی حاضر به شنیدن حرف ها و اعتراض پدرم نشدن … و با بدرفتاری تمام، ما رو از اداره بیرون کردن … . به همین راحتی، یه بومی سیاه دیگه … به دست یه سفید پوست کشته شد … هیچ کسی صدای ما رو نشنید … هیچ کسی از حق ما دفاع نکرد … اما اون شب، یه چیز توی من فرق کرد … چیزی که سرنوشت رو جور دیگه ای رقم می زد
هدایت شده از  حدیث ناب
باعرض سلام و آرزوی قبولی طاعات دعای زیبای در کانال دیگر ما بارگذاری می شود. لطفا وارد کانال شوید 👇👇 https://eitaa.com/aboohamzehsomali
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: آغاز یک تغییر روح از چهره ی مادرم رفته بود .. بی حس، مثل مرده ها … فقط نفس می کشید و کار می کرد … نمی گذاشت هیچ کدوم بهش کمک کنیم … من می ایستادم و نگاهش می کردم … یه چیزی توی من فرق کرده بود … برای اولین بار توی زندگیم یه داشتم … هدفی که باید براش می جنگیدم … با تموم شدن تعطیلات برای برگشت به مدرسه حاضر شدم… مادرم اصلا راضی نبود … این بار، نه به خاطر اینکه فکر می کرد کار بیهوده ای می کنم … می ترسید از اینکه یه بچه دیگه اش رو هم از دست بده … می ترسید چون من داشتم پا به دنیای سفیدها می گذاشتم … دنیایی که همه توش سفید بودن … و همون سفیدها قوانین رو وضع می کردن … دنیایی که کاملا توش تنها بودم … اما من تصمیمم رو گرفته بودم … تصمیمی که اون زمان به خاطر پدر و مادرم، جرات به زبان آوردنش رو نداشتم … ولی جز مرگ، چیزی نمی تونست مانع من بشه … . برگشتم مدرسه … و زمان باقی مونده رو با جدیت تمام، درس خوندم … اونقدر تلاش کردم که بهترین امتیاز و معدل دبیرستان رو کسب کردم … علی رغم تمام دشمنی ها، معدلم به حدی عالی شده بود که اگر یه سفیدپوست بودم… به راحتی می تونستم برای بهترین دانشگاه ها و رشته ها درخواست بدم … همین کار رو هم کردم … و به دانشکده حقوق درخواست دادم … اما هیچ پاسخی به من داده نشد… . منم با سرسختی تمام … خودم بلند شدم و رفتم سراغ شون … من هیچ تصمیمی برای پذیرش شکست و عقب نشینی نداشتم … کتک مفصلی هم از گارد دانشگاه خوردم … حتی نتونستم پام رو داخل محیط دانشگاه بزارم … چه برسه به ساختمان ها … این بار با یه نقشه دقیق تر عمل کردم … بدون اینکه کسی بفهمه من یه بومی سیاهم … با دانشگاه تماس گرفتم و از رئیس دانشکده حقوق وقت ملاقات گرفتم … اون روز، یه لباس مرتب پوشیدم … و راهی دانشگاه شدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: ملاقات غیرممکن گارد جلوی ورودی تا چشمش به من افتاد با عصبانیت اومد سمتم … تو چه موجود زبان نفهمی هستی … چند بار باید بهت بگم؟ … نمی فهمی بهت میگم تو حق ورود به اینجا رو نداری؟ … خیلی عادی و محکم توی چشم هاش نگاه کردم … من از رئیس دانشکده حقوق وقت گرفتم … می تونید تماس بگیرید و اسمم رو چک کنید … اول باورش نشد … اما من خیلی جدی بودم … . – اگر تماس بگیرم و چنین چیزی نباشه … مطمئن باش به جرم ایجاد اختلال به پلیس زنگ میزنم … و از اونجا به بعد باید برای خودت قبر بکنی … تماس گرفت ولی به حدی توی شوک و هیجان بود که اصلا حواسش نبود بگه من یه بومی سیاهم … اونها تایید کردن و اون هم با تعجب تمام، فقط ورود من به دانشگاه رو نگاه می کرد … حس آدمی رو داشتم که تونسته از بزرگ ترین دژ دشمن عبور کنه … باورم نمی شد پام رو توی دانشگاه حقوق گذاشته بودم … نه من باورم می شد، نه افرادی که از کنارشون رد می شدم و من رو توی اون فضا می دیدن … وارد دفتر ریاست شدم … چشم منشی که بهم افتاد، برق از سرش پرید … خودم رو که معرفی کردم باورش نمی شد … – کوین ویزل هستم … قبلا از آقای رئیس وقت گرفته بودم … . چند لحظه طول کشید تا به خودش اومد … چند لحظه صبر کنید آقای ویزل … باید حضورتون رو به ایشون اطلاع بدم و اجازه ورود بگیرم … بلند شد و سریع رفت توی اتاق رئیس … به دقیقه نرسیده بود که اومد بیرون … . – متاسفم آقای ویزل … ایشون شما رو نمی پذیرن … . مکث کوتاهی کردم … اما من از ایشون وقت گرفته بودم … و قطعا اگر زمان آزاد نداشتن توی این ساعت به من اجازه ملاقات داده نمی شد … و قبل از اینکه بخواد به خودش بیاد و جوابم رو بده رفتم سمت اتاق رئیس … یه ضربه به در زدم و وارد شدم … . با ورود من، سرش رو آورد بالا … نگاهش خیلی سرد و جدی بود … اما روحیه خودم رو حفظ کردم … – سلام جناب رئیس … کوین ویزل هستم و قبلا برای ملاقات شما توی این ساعت وقت گرفته بودم … و دستم رو برای دست دادن جلو بردم … بدون توجه به دست من، به منشی نگاه کرد … از نگاهش آتش می بارید … برید بیرون خانم و منتظر باشید صداتون کنم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: جایی برای سگ ها دستم رو جمع کردم و نشستم روی مبل … اون هیچ توجهی بهم نداشت … مهم نبود … دیده نشدن، ساده ترین نوع تحقیری بود که تمام این سال ها تحمل کرده بودم … .آقای رئیس … من برای ثبت نام و شرکت در درخواست دادم … اما علی رغم رتبه و معدل بالا، هیچ پاسخی به من داده نشد … برای همین حضوری اومدم … – بهتره برای شرکت توی یه رشته و دانشگاه دیگه درخواست بدی … سرش رو آورد بالا … هر چند بعید می دونم برای پذیرش شما جایی وجود داشته باشه … . – اما فکر نمی کنم قانونی وجود داشته باشه که بگه …. یه بومی حق نداره وارد دانشگاه حقوق بشه … . خیلی جدی توی چشم هام نگاه کرد … اینجا جایی برای تو نیست … اینجا جائیه که حقوق دانها، قاضی ها و سیاستمدارهای آینده این کشور رو آموزش میده … بهتره حد و مرز خودت رو بشناسی و هر چه زودتر از اینجا خارج بشی… – طبق قانونی که تربیت شده های همین دانشگاه ها تصویبش کردن … قانون بومی ها رو به عنوان یه انسان پذیرفته … جالبه … برای سگ یه سفیدپوست اینجا جا هست و می تونه همراه با صاحبش وارد بشه … اما برای یه انسان جا نیست … این حق منه که مثل بقیه اینجا درس بخونم … چند لحظه مکث کردم … نگران نباشید … من قصد ندارم قاضی یا سیاستمدار بشم … می خوام وکیل بشم و از انسان هایی دفاع کنم که کسی صداشون رو نمی شنوه … . بدون اینکه حتی پلک بزنه، چند لحظه توی چشم هام زل زد … از این فرصت پیش اومده جای دیگه ای استفاده کن … توی سیستم استرالیا جایی برای تو نیست … این آخرین شانسیه که بهت میدم … قبل از اینکه به پلیس زنگ بزنم و تبدیل به آدمی بشی که کسی صداش رو نمی شنوه … از اینجا برو بیرون … . بلند شدم و رفتم سمت در … مطمئن باشید آقای رئیس … من کاری می کنم که صدای من شنیده بشه … حتی اگر امروز، خودم نتونم وارد اینجا بشم … به هر قیمتی شده راهی برای دیگران باز می کنم … . این رو گفتم و از در خارج شدم … این تصمیم من بود … تصمیمی که حتی به قیمت جانم، باید عملی می شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: قاتل سریالی قانون مصوبه در مورد بومی ها رو روی یه تکه مقوا با خط خوانا نوشتم …و یه پلاکارد پایه دار درست کردم … مقوای دیگه ای رو با طناب به گردنم انداحتم … در این سرزمین، قانون مدافع اشراف سفید است… شرافت و جایگاه سگ سفید پوست ها از یک انسان بیشتر است … رفتم نشستم جلوی ورودی اصلی دانشگاه… تک و تنها …بدون اینکه حتی لحظه ای از جام تکان بخورم …حتی شب رو همونجا کنار خیابون و بدون هیچ زیرانداز و رو اندازی خوابیدم… روز اول کسی بهم کاری نداشت …. فکر می کردن خسته میشم خودم میرم … اما همین که حس کردن دارم برای بقیه جلب توجه می کنم… گاردهای دانشگاه ریختن سرم و همه چیز رو داغون کردن …بعد از یه کتک مفصل و به محض اینکه تونستم حرکت کنم …دوباره تمام این مطالب رو نوشتم و رفتم جلوی دانشگاه… این بار، چهره و بدن کتک خورده ام هم بهش اضافه شده بود … کم کم افراد می ایستادن و از دور بهم نگاه می کردن … داشتم برای گسترش حرکت و ایجاد تعامل با بقیه برنامه ریزی می کردم که …سر و کله چند تا ماشین ظاهر شد …چنان با سرعت ظاهر شدن که انگار برای گرفتن یه قاتل سریالی اومدن … در ماشین رو باز کردن با سرعت اومدن طرفم … تا اومدم به خودم بیام، یکی شون با سرعت یقه ام رو گرفت و با شدت از روی زمین به سمت خودش کشید … دومی از کنار به سمتم حمله کرد … یه دستش رو دور گردنم حلقه کرد … نمی تونستم به راحتی نفس بکشم … اومدم دستم رو بالا بیارم گردنم رو آزاد کنم که نفر بعدی دستم رو گرفت … و خلاف جهت تابوند … و همزمان با هم، من رو محکم به کف پیاده رو کوبیدن … همه چیز در زمان کوتاهی اتفاق افتاد … از شدت درد، نفسم بند اومده بود … هم گلوم به شدت تحت فشار بود … هم دستم از شدت درد می سوخت و آتش گرفته بود … دیگه هیچ چیز رو متوجه نمی شدم … درد دستم شدیدتر از این بود که به مغزم اجازه بده به چیز دیگه ای فکر کنه … . یکی شون، زانوش رو گذاشت پشت گردنم … و تمام وزنش رو انداخت روی اون … هنوز به خودم نیومده بودم که درد زجر آور دیگه ای تمام وجودم رو پر کرد … اونها … به اون دست نابود شده من … توی همون حالت … از پشت دستبند زدن … و بلندم کردن … . از شدت درد و ضربه ای که به سرم خورده بود … دیگه هیچی نمی فهمیدم … تصاویر و حرکت دیگران، تاریک و روشن می شد … صداها گنگ و مبهم، کم کم به سمت خاموشی می رفت … . من رو پرت کردن توی ماشین … و این آخرین تصویر من بود… از شدت درد، از حال رفتم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا