#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_دوزاده : سرنوشت
نزدیک سال نو بود … هر چند برای یه بومی سیاه، مفهومی به نام سال نو وجود نداشت … اما مادرم همیشه به چشم فرصتی برای شاد بودن بهش نگاه می کرد …
خونه رو تمییز می کردیم … و سعی می کردیم هر چند یه #تغییر خیلی ساده …
اما بین هر سال مون یه تفاوت کوچیک ایجاد کنیم…
خیلی ها به این خصلت ما می خندیدن … اونها منتظر دلیلی برای شاد شدن بودن … اما ما حتی در بدترین شرایط … سعی می کردیم دلیلی برای شاد شدن بسازیم … .
ما توی خونه، نه پولی برای وسایل کریسمس داشتیم … نه پولی برای خریدن هدیه و جشن گرفتن …
نه اعتقادی به #مسیح …
#مسیح هم از دید ما یه جوان سفید پوست بود … و یکی از اهرم های فشار افرادی که سرزمین ما رو اشغال کرده بودن و ما رو به بند کشیده بودن …
مادرم و #سیندی برای #خرید از خونه خارج شدن …
ساعت به نیمه شب نزدیک می شد؛ اما خبری از اونها نبود …
کم کم می شد نگرانی رو توی چشم ها و صورت همه مون دید …
پدرم دیگه طاقت نیاورد … منم همین طور … زدیم بیرون …
در رو که باز کردیم، #کیم پشت در بود …
ایستاده بود پشت در و برای در زدن دل دل می کرد …
پدرم با دیدن چهره آشفته اون، رنگ از صورتش پرید … .
سخت ترین لحظات پیش روی ما بود …
زمانی که سفیدها مشغول جشن و شادی بودن … ما توی قبرستان بومی ها خواهر کوچکم رو دفن می کردیم …
از خاک به خاک … از خاکستر به خاکستر … .
مادرم خیلی آشفته بود و مدام گریه می کرد …
خیلی ها اون شب، جوان #مستی که #سیندی رو زیر کرده بود؛ دیده بودن …
می دونستن کیه اما برای پلیس چه اهمیتی داشت … اونها حتی حاضر به شنیدن حرف ها و اعتراض پدرم نشدن …
و با بدرفتاری تمام، ما رو از اداره #پلیس بیرون کردن … .
به همین راحتی، یه بومی سیاه دیگه … به دست یه سفید پوست کشته شد …
هیچ کسی صدای ما رو نشنید …
هیچ کسی از حق ما دفاع نکرد …
اما اون شب، یه چیز توی من فرق کرد …
چیزی که سرنوشت رو جور دیگه ای رقم می زد
هدایت شده از حدیث ناب
باعرض سلام و آرزوی قبولی طاعات
دعای زیبای #عرفه در کانال دیگر ما بارگذاری می شود.
لطفا وارد کانال شوید
👇👇
https://eitaa.com/aboohamzehsomali
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_سیزده : آغاز یک تغییر
روح از چهره ی مادرم رفته بود ..
بی حس، مثل مرده ها … فقط نفس می کشید و کار می کرد …
نمی گذاشت هیچ کدوم بهش کمک کنیم … من می ایستادم و نگاهش می کردم …
یه چیزی توی من فرق کرده بود …
برای اولین بار توی زندگیم یه #هدف داشتم …
هدفی که باید براش می جنگیدم …
با تموم شدن تعطیلات برای برگشت به مدرسه حاضر شدم…
مادرم اصلا راضی نبود …
این بار، نه به خاطر اینکه فکر می کرد کار بیهوده ای می کنم … می ترسید از اینکه یه بچه دیگه اش رو هم از دست بده …
می ترسید چون من داشتم پا به دنیای سفیدها می گذاشتم … دنیایی که همه توش سفید بودن … و همون سفیدها قوانین رو وضع می کردن … دنیایی که کاملا توش تنها بودم …
اما من تصمیمم رو گرفته بودم …
تصمیمی که اون زمان به خاطر پدر و مادرم، جرات به زبان آوردنش رو نداشتم … ولی جز مرگ، چیزی نمی تونست مانع من بشه … .
برگشتم مدرسه … و زمان باقی مونده رو با جدیت تمام، درس خوندم …
اونقدر تلاش کردم که بهترین امتیاز و معدل دبیرستان رو کسب کردم …
علی رغم تمام دشمنی ها، معدلم به حدی عالی شده بود که اگر یه سفیدپوست بودم… به راحتی می تونستم برای بهترین دانشگاه ها و رشته ها درخواست بدم …
همین کار رو هم کردم … و به دانشکده حقوق درخواست دادم … اما هیچ پاسخی به من داده نشد… .
منم با سرسختی تمام … خودم بلند شدم و رفتم سراغ شون …
من هیچ تصمیمی برای پذیرش شکست و عقب نشینی نداشتم …
کتک مفصلی هم از گارد دانشگاه خوردم … حتی نتونستم پام رو داخل محیط دانشگاه بزارم … چه برسه به ساختمان ها …
این بار با یه نقشه دقیق تر عمل کردم …
بدون اینکه کسی بفهمه من یه بومی سیاهم … با دانشگاه تماس گرفتم و از رئیس دانشکده حقوق وقت ملاقات گرفتم … اون روز، یه لباس مرتب پوشیدم … و راهی دانشگاه شدم
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_چهارده : ملاقات غیرممکن
گارد جلوی ورودی تا چشمش به من افتاد با عصبانیت اومد سمتم … تو چه موجود زبان نفهمی هستی … چند بار باید بهت بگم؟ … نمی فهمی بهت میگم تو حق ورود به اینجا رو نداری؟ …
خیلی عادی و محکم توی چشم هاش نگاه کردم …
من از رئیس دانشکده حقوق وقت گرفتم … می تونید تماس بگیرید و اسمم رو چک کنید …
اول باورش نشد … اما من خیلی جدی بودم … .
– اگر تماس بگیرم و چنین چیزی نباشه …
مطمئن باش به جرم ایجاد اختلال به پلیس زنگ میزنم … و از اونجا به بعد باید برای خودت قبر بکنی …
تماس گرفت ولی به حدی توی شوک و هیجان بود که اصلا حواسش نبود بگه من یه بومی سیاهم …
اونها تایید کردن و اون هم با تعجب تمام، فقط ورود من به دانشگاه رو نگاه می کرد …
حس آدمی رو داشتم که تونسته از بزرگ ترین دژ دشمن عبور کنه …
باورم نمی شد پام رو توی دانشگاه حقوق گذاشته بودم …
نه من باورم می شد، نه افرادی که از کنارشون رد می شدم و من رو توی اون فضا می دیدن …
وارد دفتر ریاست شدم … چشم منشی که بهم افتاد، برق از سرش پرید … خودم رو که معرفی کردم باورش نمی شد …
– کوین ویزل هستم … قبلا از آقای رئیس وقت گرفته بودم … .
چند لحظه طول کشید تا به خودش اومد … چند لحظه صبر کنید آقای ویزل …
باید حضورتون رو به ایشون اطلاع بدم و اجازه ورود بگیرم …
بلند شد و سریع رفت توی اتاق رئیس …
به دقیقه نرسیده بود که اومد بیرون … .
– متاسفم آقای ویزل … ایشون شما رو نمی پذیرن … .
مکث کوتاهی کردم … اما من از ایشون وقت گرفته بودم … و قطعا اگر زمان آزاد نداشتن توی این ساعت به من اجازه ملاقات داده نمی شد …
و قبل از اینکه بخواد به خودش بیاد و جوابم رو بده رفتم سمت اتاق رئیس …
یه ضربه به در زدم و وارد شدم … .
با ورود من، سرش رو آورد بالا … نگاهش خیلی سرد و جدی بود … اما روحیه خودم رو حفظ کردم …
– سلام جناب رئیس … کوین ویزل هستم و قبلا برای ملاقات شما توی این ساعت وقت گرفته بودم … و دستم رو برای دست دادن جلو بردم …
بدون توجه به دست من، به منشی نگاه کرد … از نگاهش آتش می بارید …
برید بیرون خانم و منتظر باشید صداتون کنم
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_پانزده : جایی برای سگ ها
دستم رو جمع کردم و نشستم روی مبل …
اون هیچ توجهی بهم نداشت …
مهم نبود … دیده نشدن، ساده ترین نوع تحقیری بود که تمام این سال ها تحمل کرده بودم … .
– آقای رئیس … من برای ثبت نام و شرکت در #دانشگاه_حقوق درخواست دادم … اما علی رغم رتبه و معدل بالا، هیچ پاسخی به من داده نشد … برای همین حضوری اومدم …
– بهتره برای شرکت توی یه رشته و دانشگاه دیگه درخواست بدی …
سرش رو آورد بالا … هر چند بعید می دونم برای پذیرش شما جایی وجود داشته باشه … .
– اما فکر نمی کنم قانونی وجود داشته باشه که بگه …. یه بومی حق نداره وارد دانشگاه حقوق بشه … .
خیلی جدی توی چشم هام نگاه کرد …
اینجا جایی برای تو نیست … اینجا جائیه که حقوق دانها، قاضی ها و سیاستمدارهای آینده این کشور رو آموزش میده … بهتره حد و مرز خودت رو بشناسی و هر چه زودتر از اینجا خارج بشی…
– طبق قانونی که تربیت شده های همین دانشگاه ها تصویبش کردن … قانون بومی ها رو به عنوان یه انسان پذیرفته … جالبه … برای سگ یه سفیدپوست اینجا جا هست و می تونه همراه با صاحبش وارد بشه … اما برای یه انسان جا نیست … این حق منه که مثل بقیه اینجا درس بخونم …
چند لحظه مکث کردم …
نگران نباشید … من قصد ندارم قاضی یا سیاستمدار بشم … می خوام وکیل بشم و از انسان هایی دفاع کنم که کسی صداشون رو نمی شنوه … .
بدون اینکه حتی پلک بزنه، چند لحظه توی چشم هام زل زد … از این فرصت پیش اومده جای دیگه ای استفاده کن …
توی سیستم استرالیا جایی برای تو نیست
… این آخرین شانسیه که بهت میدم …
قبل از اینکه به پلیس زنگ بزنم و تبدیل به آدمی بشی که کسی صداش رو نمی شنوه … از اینجا برو بیرون … .
بلند شدم و رفتم سمت در … مطمئن باشید آقای رئیس … من کاری می کنم که صدای من شنیده بشه …
حتی اگر امروز، خودم نتونم وارد اینجا بشم … به هر قیمتی شده راهی برای دیگران باز می کنم … .
این رو گفتم و از در خارج شدم … این تصمیم من بود … تصمیمی که حتی به قیمت جانم، باید عملی می شد
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_شانزده : قاتل سریالی
قانون مصوبه در مورد بومی ها رو روی یه تکه مقوا با خط خوانا نوشتم …و یه پلاکارد پایه دار درست کردم …
مقوای دیگه ای رو با طناب به گردنم انداحتم …
در این سرزمین، قانون مدافع اشراف سفید است… شرافت و جایگاه سگ سفید پوست ها از یک انسان بیشتر است
…
رفتم نشستم جلوی ورودی اصلی دانشگاه…
تک و تنها …بدون اینکه حتی لحظه ای از جام تکان بخورم …حتی شب رو همونجا کنار خیابون و بدون هیچ زیرانداز و رو اندازی خوابیدم…
روز اول کسی بهم کاری نداشت ….
فکر می کردن خسته میشم خودم میرم …
اما همین که حس کردن دارم برای بقیه جلب توجه می کنم… گاردهای دانشگاه ریختن سرم و همه چیز رو داغون کردن …بعد از یه کتک مفصل و به محض اینکه تونستم حرکت کنم …دوباره تمام این مطالب رو نوشتم و رفتم جلوی دانشگاه…
این بار، چهره و بدن کتک خورده ام هم بهش اضافه شده بود …
کم کم افراد می ایستادن و از دور بهم نگاه می کردن …
داشتم برای گسترش حرکت و ایجاد تعامل با بقیه برنامه ریزی می کردم که …سر و کله چند تا ماشین #پلیس ظاهر شد …چنان با سرعت ظاهر شدن که انگار برای گرفتن یه قاتل سریالی اومدن …
در ماشین رو باز کردن با سرعت اومدن طرفم … تا اومدم به خودم بیام، یکی شون با سرعت یقه ام رو گرفت و با شدت از روی زمین به سمت خودش کشید …
دومی از کنار به سمتم حمله کرد … یه دستش رو دور گردنم حلقه کرد … نمی تونستم به راحتی نفس بکشم … اومدم دستم رو بالا بیارم گردنم رو آزاد کنم که نفر بعدی دستم رو گرفت … و خلاف جهت تابوند … و همزمان با هم، من رو محکم به کف پیاده رو کوبیدن …
همه چیز در زمان کوتاهی اتفاق افتاد …
از شدت درد، نفسم بند اومده بود …
هم گلوم به شدت تحت فشار بود …
هم دستم از شدت درد می سوخت و آتش گرفته بود …
دیگه هیچ چیز رو متوجه نمی شدم … درد دستم شدیدتر از این بود که به مغزم اجازه بده به چیز دیگه ای فکر کنه … .
یکی شون، زانوش رو گذاشت پشت گردنم … و تمام وزنش رو انداخت روی اون …
هنوز به خودم نیومده بودم که درد زجر آور دیگه ای تمام وجودم رو پر کرد … اونها … به اون دست نابود شده من … توی همون حالت … از پشت دستبند زدن … و بلندم کردن … .
از شدت درد و ضربه ای که به سرم خورده بود … دیگه هیچی نمی فهمیدم … تصاویر و حرکت دیگران، تاریک و روشن می شد … صداها گنگ و مبهم، کم کم به سمت خاموشی می رفت … .
من رو پرت کردن توی ماشین … و این آخرین تصویر من بود… از شدت درد، از حال رفتم