eitaa logo
رمان های ایمانی
147 دنبال‌کننده
59 عکس
9 ویدیو
7 فایل
#رمان های سید طاها ایمانی کتاب #شاهرخ و.... نثار روح شهدا، صلوات @YYAAZZAAHHRRAAA
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: تحقق یک رویا بالاخره موفق شدیم و دانشگاه مجبور به پذیرش من شد … نبرد، استقامت و حرکت ما به پیروزی ختم شد … برای من لحظات فوق العاده ای بود … طعم شیرین پیروزی … هر چند، چشمان پر از درد و غم پدر و مادرم، معنای دیگه ای داشت … دانشگاه زیاد بود … و از طرفی، من بودم و یه دست علیل … دستم درد زیادی داشت … به مرور حس می کردم داره خشک میشه و قدرت حرکتش رو از دست میده … اما چه کار می تونستم بکنم؟ … حقیقت این بود … من دستم رو در سن ۱۹ سالگی از دست داده بودم … . یه عده از همسایه ها و مردم منطقه بومی نشین ما توی هزینه دانشگاه بهم کمک می کردن … هر بار بهم نگاه می کردن می شد برق نگاه شون رو دید … خودم هم باید برای مخارج، کار می کردم … به سختی تونستم با اون وضع کار پیدا کنم … جز کارگری و کار در مزرعه، اون هم با حقوق پایین تر … کار دیگه ای برای یه بومی نبود … اون هم با وضعی که من داشتم … کار می کردم و درس می خوندم … اساتید به شدت بهم سخت می گرفتن … کوچک ترین اشتباهی که از من سر می زد به بدترین شکل ممکن جواب می گرفت اجازه ی استفاده از رو بهم نمی دادن … هر چند، به مرور، سرسختی و اخلاقم … یه بار دیگه، بقیه رو تحت تاثیر قرار داد … چند نفری بودن که یواشکی از کتابخونه کتاب می گرفتن … من قدرت خرید کتاب ها رو نداشتم و چاره ای جز این کار برام نمونده بود … اما بازم توی دانشگاه جزء نفرات برتر بودم … قسم خورده بودم به هر قیمتی شده موفق بشم … و ثابت کنم یه بومی، نه تنها یه انسانه و حق زندگی کردن داره … بلکه در هوش و توانایی هم با بقیه برابری می کنه … دوران تحصیل و امتحانات تموم شد و ما فارغ التحصیل شدیم… گام بعدی پیش روی من، حضور در دادگاه به عنوان یه وکیل کارآموز بود … برعکس دیگران، من رو به هیچ دفتر وکالتی معرفی نکردن … من موندم و دوره وکلای تسخیری… وکیل هایی که به ندرت برای دفاع از موکل، به خودشون زحمت می دادن … و من باید کار رو از اونها یاد می گرفتم … هیچ وقت، هیچ چیز برای من ساده نبود … باید برای به دست آرودن ساده ترین چیزها می کردم … چیزهایی که برای دیگران انجامش مثل آب خوردن بود … برای من، رسیدن بهش مثل رویا می موند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: میدان جنگ توی دفتر، من رو ندید می گرفتن … کارم فقط پرینت گرفتن، کپی گرفتن و … شده بود … اجازه دست زدن و نگاه کردن به پرونده ها رو نداشتم … حق دست زدن به یخچال و حتی شیر آب رو نداشتم … من یه آشغال سیاه کثیف بودم و دلشون نمی خواست وسایل و خوراکی هاشون به گند کشیده بشه … حتی باید از دستشویی خارج ساختمان استفاده می کردم … دوره کارآموزی یکی از سخت ترین مراحل بود … باید برای یادگرفتن هر چیزی، چندین برابر بقیه تلاش می کردم … علی الخصوص توی دادگاه … من فقط شاهد بودم و حق کوچک ترین اظهار نظری رو نداشتم … اما تمام این سختی ها بازم هم برام قابل تحمل بود … . چیزی که من رو زجر می داد … مرگ عدالت در دادگاه بود … حرف ها، صحنه ها و چیزهایی که می دیدم؛ لحظه به لحظه، قلب و باورهای من رو می کشت … اونها برای دفاع از موکل شون تلاش چندانی نمی کردند … دقیقا برعکس تمام فیلم ها … وکیل های قهرمانی که از حقوق انسان های بی دفاع، دفاع می کنن … . من احساس تک تک اونها رو درک می کردم … من سه بار بی عدالتی رو تا مغز استخوانم حس کرده بودم … دو بار بازداشت خودم و مرگ ناعادلانه خواهرم … دیدن این صحنه ها بیشتر از هر چیزی قلبم رو آزار می داد … و حس نفرت از اون دنیای در من شکل می گرفت  بالاخره دوره کارآموزی تمام شد … بالاخره وکیل شده بودم … نشان و مدرک وکالت رو دریافت کردم … حس می کردم به زودی زندگیم وارد فاز جدیدی میشه … اما به راحتی یه حرف، تمام اون افکار رو از بین برد … – فکر می کنی با گرفتن مدرک و مجوز، کسی بهت رجوع می کنه؟ … یا اصلا اگر کسی بهت رجوع کنه، دادستانی هست که باهات کنار بیاد؟ … یا قاضی و هیئت منصفه ای که به حرفت توجه کنه؟ … به زحمت یه جای کوچیک رو اجاره کردم … یه حال چهار در پنج … با یه اتاق کوچیک قد انباری … میز و وسایلم رو توی حال گذاشتم … و چون جایی نداشتم، شب ها توی انباری می خوابیدم … . حق با اون بود … خیلی تلاش کردم اما هیچ مراجعی در کار نبود … ناچار شدم برای گذران زندگی و پرداخت اجاره دفتر، شب ها برم سر کار … با اون وضع دستم، پیدا کردن کار شبانه وحشتناک سخت بود … . فکر کنم من اولین و تنها وکیل دنیا بودم که … شب ها، سطل زباله مردم رو خالی می کرد … به هر حال، زندگی از ابتدا برای من میدان جنگ بود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: وکیل کاغذی چندین ماه گذشت … پرداخت اجاره اون دفتر کوچیک واقعا سخت شده بود … با حقوقی که می گرفتم از پس زندگیم برنمی اومدم … بعد از تمام اون سال ها و تلاش ها … یاس و ناامیدی رو کم کم توی قلبم حس می کردم … و بدتر از همه جرات گفتن این حرف ها رو به کسی نداشتم … علی الخصوص مادرم که همیشه اعتقاد داشت، دارم عمرم رو تلف می کنم … از یه طرف، برای رسیدن به اونجا دستم رو از دست داده بودم … از یه طرف با برگشتم، امید توی قلب همه می میرد … اما دیگه رسما به فکر پس دادن دفتر و برگشت پیش خانواده افتاده بودم که … . یکی از بچه ها اون شب، داشت در مورد برادرش حرف می زد… سر کار دچار سانحه شده بود و کارفرما هم حاضر به پرداخت غرامت درمانی نشده بود … اونها هم با یه وکیل تسخیری شکایت کرده بودن … و حدس اینکه توی دادگاه هم شکست خورده بودن کار سختی نبود … همین طور با ناراحتی داشت اتفاقات رو برای بچه ها تعریف می کرد … خوب که حرف هاش رو زد … شروع کردم در مورد پرونده سوال کردن … خیلی متعجب، جواب سوال هام رو می داد … آخر، حوصله اش سر رفت … – این سوال ها چیه می پرسی کوین؟ … چی توی سرته؟ … چند لحظه بهش نگاه کردم … یه بومی سیاه به یه مرد سفید … عزمم رو جزم کردم … ببین مرد … با توجه به مدارکی که شما دارید، به راحتی میشه اجازه بازرسی از دفاتر رو گرفت … بعد از ثبت اطلاعات بازرسی به طور رسمی و استناد به این قوانین ( … ) … میشه رای رو به نفع شما برگردوند … حتی اگر اطلاعات دفاتر، قبل از بازرسی توش دست برده شده باشه … بازم میشه همین کار رو کرد اما روند دادرسی سخت تر میشه … رسما مات و مبهوت بهم نگاه می کرد … چند لحظه طول کشید تا به خودش اومد … تو اینها رو از کجا می دونی؟ … ناخودآگاه خنده تلخی رو لب هام اومد … من وکیلم … البته… فقط روی کاغذ … نگاهی متعجب و عمیقی بهم کرد … نه مرد … تو وکیلی … از همین الان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: اولین پرونده فردا صبح با برادرش اومدن دفتر من … اولین مراجع های من… و اولین پرونده من … اونها که رفتن به زحمت خودم رو کنترل می کردم که گریه نکنم … بعد از اون همه سال زجر و تلاش … باورم نمی شد … اولین پرونده ام رو گرفته بودم … مثل یه آدم عادی … سریع به خودم اومدم … باید خیلی محکم پشت اونها می ایستادم و هر طور شده پرونده رو می بردم … این اولین پرونده من بود … اما ممکن بود آخرین پرونده من بشه … دوباره تمام کتاب ها و مطالب رو ورق زدم … هر قانونی که فکر می کردم ممکنه به درد پرونده بخوره رو از اول مرور کردم … . اول از همه، خودم رو به عنوان وکیل پرونده به دادگاه، قاضی و دادستانی معرفی کردم … قاضی با دیدن من، فقط چند لحظه بهم خیره شده بود … باور اینکه یه بومی سیاه، وکیل پرونده شده باشه برای همه سخت بود … اما طبق قانون، احدی نمی تونست مانع من بشه … تنها ترس من از یه چیز بود … من هنوز یه بومی سیاه بودم … در یه جامعه نژادپرست سفید … . بالاخره به هر زحمتی که بود اجازه بازرسی از دفتر رو گرفتم … پلیس به دستور دادگاه موظف به همکاری شده بود … احساس فوق العاده و غیرقابل وصفی بود … پلیس های سفیدی که از حالت شون مشخص بود اصلا از من خوششون نمیاد … من بالای سرشون ایستاده بودم و با نماینده دادستانی پرونده ها رو بررسی می کردیم … 🌷 تا دیروز، من زیردست و برده و همیشه محکوم بودم … اما الان اونها مجبور بودن حداقل در ظاهر از لفظ آقا و قربان برای خطاب به من استفاده کنن … اون لحظات حس یه ابرقهرمان رو داشتم … . بهترین لحظه هم، زمانی بود که مدارک ثبت شده دست نخورده باقی مونده بود … اونها حتی فکرش رو هم نمی کردن یه کارگر با یه وکیل سیاه، بتونن تا اونجا پیش برن … برای همین بی خیال، زحمت از بین بردن و دست بردن توی قراردادها و اسناد ثبت شده رو یه خودشون نداده بودن … این بزرگ ترین امتیاز برای پیروزی ما محسوب می شد … بالاخره زمان دادگاه تعیین شد … و روز دادرسی از راه رسید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: تیکه های استخوان روز دادگاه، هیجان غیر قابل وصفی داشتم … اونقدر که به زحمت می تونستم برای چند دقیقه یه جا بشینم … از یه طرف هم، برخورد افراد با من طوری بود که به این فشار اضافه می شد … همه شون مدام تکرار می کردن … تو یه سیاه بومی هستی … شکستت قطعیه … به مدارک دل خوش نکن … رفتم به صورتم آب زدم … چند تا نفس عمیق کشیدم و برگشتم … داشتم به راهروی ورودی دادگاه نزدیک می شدم که … یه صدایی رو کاملا واضح شنیدم … . – شاید بهتر بود یه وکیل سفید می گرفتیم … این اصلا از پس کار برمیاد؟ … بعید می دونم کسی به حرفش توجه کنه… فکر می کنی برای عقب کشیدن و عوض کردن وکیل دیر شده باشه؟ … این؟ … وکیل سفید؟ … نفسم بند اومد … حس کردم یه چیزی توی وجودم شکست … حس عجیبی داشتم … اونها بدون من، حتی نتونسته بودن تا اینجا پیش بیان … اون وقت … ” این اصلا از پس کار برمیاد؟ ” … ” این؟ ” … باورم نمی شد چنین حرف هایی رو داشتم می شنیدم … هیچ کسی جز من سیاه … حاضر نشده بود با اون مبلغ ناچیز از حق اونها دفاع کنه اما حالا … این جواب خیرخواهی و انسان دوستی من بود … . به سرعت برق، تمام لطف های اندکی رو که سفیدها در حقم کرده بودن از جلوی چشم هام رد شد … حس سگی رو داشتم که از روی ترحم … هر بار یه تیکه استخوان جلوش انداخته باشن … انسان دوستی؟ … حتی موکل های من به چشم انسان … و کسی که توانایی داره و قابل اعتماده … بهم نگاه نمی کردن … . لحظات سخت و وحشتناکی بود … پشت به دیوار ایستادم و بهش تکیه دادم … مغزم از کنترل خارج شده بود … نمی تونستم افکاری رو که از ذهنم عبور می کرد، کنترل کنم … تمام زجرهایی رو که از روز اول مدرسه تجربه کرده بودم … دستی رو که توی ۱۹سالگی از دست داده بودم … هنوز درد داشت و حتی نمی تونستم برای شستن صورتم ازش استفاده کنم … مرگ ناعادلانه خواهرم … همه به سمتم هجوم آورده بود … . دیگه حسم، حس آزادی طلبی و مبارزه برای عدالت نبود … حسم، مبارزه برای دفاع از حق انسان های مظلوم … که کسی صداشون رو نمی شنید؛ نبود … حسی که من رو به سمت وکالت کشیده بود … حالا داشت به تنفر از دنیای سفید تبدیل می شد … حس انسانیت که در قلبم می مرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: یا مرگ یا پیروزی وارد راهروی دادگاه شدم … اما نه برای دفاع از انسان های سفید … باید پرونده رو ، برای اثبات برتری خودم پیروز می شدم … باید به همه اونها ثابت می کردم که من با وجود همه تبعیض ها و دشمنی ها … قدرت پیروزی و برتری رو دارم … دیگه نه برای انسانیت … که انسانیتی وجود نداشت… نه برای دفاع از اون دو تا سفید … که با بی چشم و رویی دستم رو گاز گرفته بودن … باید به خاطر دنیای بومی های سیاه و کسب برتری پیروز می شدم … جلسه دادگاه شروع شد … موضوع پرونده به حدی ساده بود که به راحتی می شد حتی توی یک یا دو جلسه تمومش کرد … اما تا من می خواستم صحبت کنم، وکیل خوانده توی حرفم می پرید یا مرتب فریاد می زد … اعتراض دارم آقای قاضی … و با جمله وارده … دهان من بسته می شد … موکل هام به کل امیدشون رو از دست داده بودن … و مدام با ناراحتی و عصبانیت، زیرچشمی بهم نگاه می کردن … یاس و شکست توی صورت شون موج می زد … . اومدم و توی جایگاه خودم نشستم … وکیل خوانده پشت سر هم و بی وقفه حرف می زد … حرف هاش که تموم شد، رفت و سر جاش نشست … قاضی دادگاه رو به من کرد … . – آقای ویزل … حرفی برای گفتن ندارید؟ … فقط بهش نگاه می کردم … موکل هام شدید عصبی شده بودن … . – آقای ویزل، با شمام … حرفی برای گفتن ندارید؟ … . از جا بلند شدم … این آخرین شانس تمام زندگی من بود … یا مرگ یا پیروزی … – حرف آقای قاضی؟ … آیا گوشی برای شنیدن حرف انسان های مظلوم هست؟ … آیا کسی توی این کشور … گوشی برای شنیدن داره؟ … وکیل خوانده با عصبانیت از جا پرید … اعتراض دارم آقای قاضی … این حرف ها مال دادگاه نیست … . – اعتراض وارده … شما دارید توی صحن دادگاه اهانت می کنید … . – من اهانت می کنم؟ … و صدام رو بالا بردم … من که هر بار دهنم رو باز کردم، اجازه صحبت بهم داده نشد؟