قلب سایکو با تمام سوالات وحشتناکی که فکرش رو میکرد پر شده بود
خواهرهای به ظاهر دلسوزش قبل از خداحافظی از اون قول گرفتن که همون شب وقتی شوهرش خوابه یواشکی صورتش رو ببینه و اگه واقعا یه موجود غیر عادی بود قبل از اینکه بیدار بشه، سریع فرار کنه
و شب خیلی زود میرسه...
سایکو همون کاری رو میکنه که خواهراش ازش خواستن، همین که همسر ناشناسش به خواب میره شمعی رو روشن میکنه و با احتیاط به سمت صورتش میگیره...
....
..
.
بعدش....
.
.
.
دستم خسته شد بقیش رو فردا براتون میگم😔☝️
شوخی کردم هنوز یکم دیگه مونده😂🤝
وقتی نور شمع روی صورتش میوفته، سایکو با زیباترین مردی که میتونست ببینه مواجه میشه
پسر جوانی با موهای طلایی و بالهایی که اون رو مثل فرشتهها کرده بودن
سایکو این نشانه ها رو میشناخت، اون همون اِروس الهه عشق بود که سایکو رو همسر خودش کرده بود و از اون در برابر مادرش محافظت میکرد...
سایکو از این اتفاق خیالش راحت شد و خندید و برای جبران شک و تردیدی که به دلش راه داده بود خم شد تا شوهرش رو ببوسه
اما...
اما همون موقع چند قطره از موم داغ شمع روی شونهی اروس میچکه و وقتی از خواب می پره از خیانت سایکو نسبت به قوانینی که براش گذاشته بود آگاه میشه...
تمام اون عشق، تمام اون زیبایی ها و اون قصر، همهی خوشبختی که ساخته بودن توی چشم به هم زدن محو میشه!
همه چیز خراب میشه...
اروس در آخرین لحظهی دیدارشون با چشم گریون سایکو رو سرزنش میکنه که چرا با اطمینان کردن به خواهراش خوشبختیشون رو نابود کرده
و با شونه زخمی که بال زدن هم براش مشکل کرده بود پرواز میکنه و سایکو رو تنها میزاره و میره...
(این داستان ادامه دارد...)
شاید به ظاهر افسانه عاشقانه باشه ولی مفهوم های عجیبی توی داستانش هست بعد از اینکه تمومش کردم راجبش با هم حرف میزنیم جالبن🤝✨
هدایت شده از ".. قُـــقــنــۅس .."
حتی اگر زمین و زمان شاهدت شوند
باور نمیکنم که برایم گریستی!
گردن کشیدهام، بزنی، دست میکشی؟
شمشیر را به من بده، این کاره نیستی...