537.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙✨ #شب_بخیر #داستان_شب
مردی یک طوطی را که حرف میزد در قفس کرده بود و سر گذری مینشست. اسم رهگذران را میپرسید و به ازای پولی که به او میدادند طوطی را وادار میکرد اسم آنان را تکرار کند.
روزی حضرت سلیمان از آنجا میگذشت. حضرت سلیمان زبان حیوانات را میدانست. طوطی با زبان طوطیان به ایشان گفت: «مرا از این قفس آزاد کن.»
حضرت به مرد پیشنهاد کرد که طوطی را آزاد کند و در قبال آن پول خوبی از ایشان دریافت کند. مرد که از زبان طوطی پول درمیآورد و منبع درآمدش بود، پیشنهاد حضرت را قبول نکرد.
حضرت سلیمان به طوطی گفت: «زندانی بودن تو به خاطر زبانت است.»
طوطی فهمید و دیگر حرف نزد. مرد هر چه تلاش کرد فایدهای نداشت. بنابراین خسته شد و طوطی را آزاد کرد.
بسیار پیش میآید که ما انسانها اسیر داشتههای خود هستیم.
╭═━๑❀📚❀๑━═╮
🦋 @stickersgifs 🦋
╰═━๑❀📚❀๑━═╯
2.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙✨ #شب_بخیر #داستان_شب
یک بازرگان ایرانی که برای عقد قرارداد بازرگانی به چین سفر کرده بود، تعریف میکرد که مدیر یکى از شرکتهاى چینى از او پرسیده بود: «دین و مذهب شما ایرانیان چیست؟»
بازرگان ایرانی هم تا حدی دین اسلام را برای مدیر شرکت چینی شرح داده بود و سپس علت این پرسش را از او جویا شده بود. مدیر شرکت چینی جواب داده بود که چندى پیش بعضى از آقایان تجار بازار ایرانی براى سفارش دادن بعضى از اجناس چینى نزد او رفته بودند. وقت ناهار، او آنان را به صرف ناهار در شرکت دعوت کرده بود و براى آنان مرغ سوخارى آورده بود. تجار ایرانی از خوردن آن غذا خوددارى کرده بودند چون که گفته بودند حرام است و ذبح شرعی نشده است ولى همان اشخاص از او خواسته بودند که بر روى آن اجناس ساخت چین، بنویسد: «Made in Japan»
بنابراین میخواست بداند که دین و مذهب ما چیست!
╭═━๑❀📚❀๑━═╮
🦋 @stickersgifs 🦋
╰═━๑❀📚❀๑━═╯
822.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙✨ #شب_بخیر #داستان_شب
مردی شروع به کندن یک چاه کرد. پس از حفر ده متر، هنوز به آب نرسیده بود. از رسیدن به آب ناامید شد و حفر چاه در جای دیگری را آغاز کرد. این بار پس از پانزده متر حفاری، هنوز اثری از آب دیده نمیشد.
مکان دیگری را برگزید و چاهی عمیقتر از دفعات دیگر حفر کرد اما این بار هم به آب نرسید. خسته و ناامید پس از حفر مجموع حدود پنجاه متر چاه، از کندن چاه منصرف شد.
مدتی بعد، مرد دیگری سراغ چاه اولی که مرد قبلی کنده بود رفت و به کندن چاه ادامه داد و در عمق پنجاه متری به آب رسید!
╭═━๑❀📚❀๑━═╮
🦋 @stickersgifs 🦋
╰═━๑❀📚❀๑━═╯
1.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙✨ #شب_بخیر #داستان_شب
💠ﺷﺨـﺼﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﺷـﯿﻦ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﺵ ﺑﻪ
ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻣـﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﻫﺎﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﻬﺮ ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪﺍﯼ
ﻣﺸﺎﻫـﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸــﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ
ﻧـــﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳــﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐـﻨﺎﺭﺵ
ﻣﺸـــﻐﻮﻝ ﭼِــرﺍ.
💠ﺍﺯ ﺩﯾـﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤـﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑُــﺮﺩ ﻭ
ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼـــﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ و ﺍﺯ ﺍﻭ
ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ
ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣـﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ؟!
💠ﭼـﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ
ﮔﻮﺳـﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧــﯽ ﻣﯿـﺰﻧﻢ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ
ﺟﻤﻊ ﻣﯿﺸــﻮﻧﺪ ﺣﺎﻝ ﻭﻗـﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ را
صــدا میزند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤــــﺘﺶ ﻧﺮوم ﺍﺯ
ﮔــﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫـــﻢ ﮐﻤـــﺘﺮم!
╭═━๑❀📚❀๑━═╮
🦋 @stickersgifs 🦋
╰═━๑❀📚❀๑━═╯
1.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙✨ #شب_بخیر #داستان_شب
یه روز داخل مترو صندلیم رو به یک پیرمرد نورانی دادم. در حقم دعا کرد و گفت: «جوان دعا میکنم پیر شی اما هیچ وقت نوبتی نشی.»
سوال کردم: «حاجی نوبتی دیگه چیه؟»
گفت: «فردا که از کار افتاده شدی و قدرت انجام کارهای عادی روزانهات رو نداشتی، بین بچههات به خاطر نگهداریت دعوا نشه که امروز نوبت من نیست و نوبت تو هست.»
╭═━๑❀📚❀๑━═╮
🦋 @stickersgifs 🦋
╰═━๑❀📚❀๑━═╯
981.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙✨ #شب_بخیر #داستان_شب
در سالی که قحطی بیداد کرده بود و همه مردم زانوی غم به بغل گرفته بودند، مرد عارفی از کوچهای میگذشت، غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است. به او گفت: «چه طور در چنین وضعی میخندی و شادی میکنی؟»
غلام جواب داد: «من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار میکنم روزی مرا میدهد، پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟»
مرد عارف که از عرفای بزرگ بود گفت: «از خودم شرم کردم که یک غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمیدهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم!»
╭═━๑❀📚❀๑━═╮
🦋 @stickersgifs 🦋
╰═━๑❀📚❀๑━═╯
1.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙✨ #شب_بخیر #داستان_شب
مرد فقیرى بود که همسرش از شیر گاوشان کره درست می کرد و او آنرا به تنها بقالى روستا مى فروخت. آن زن روستایی کره ها را به صورت قالب های گرد یک کیلویى در می آورد و همسرش در ازای فروش آنها، مایحتاج خانه را از همان بقالی مى خرید. روزى مرد بقال به وزن کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، دید که اندازه همه کره ها ۹۰۰ گرم است.
او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: «دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره ها را به عنوان یک کیلویی به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.»
مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: «راستش ما ترازویی نداریم که کره ها را وزن کنیم. ولی یک کیلو شکر قبلا از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار دادیم.»
╭═━๑❀📚❀๑━═╮
🦋 @stickersgifs 🦋
╰═━๑❀📚❀๑━═╯
1.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙✨ #شب_بخیر #داستان_شب
دو مرد در کنار درياچه اي مشغول ماهيگيري بودند. يکي از آنها ماهيگير با تجربه و ماهري بود اما ديگري ماهيگيري نميدانست. هر بار که مرد با تجربه يک ماهي بزرگ مي گرفت، آنرا در ظرف يخي که در کنار دستش بود مي انداخت تا ماهي ها تازه بمانند، اما ديگري به محض گرفتن يک ماهي بزرگ آنرا به دريا پرتاب مي کرد. ماهيگير با تجربه از اينکه مي ديد آن مرد چگونه ماهي را از دست مي دهد بسيار متعجب بود. لذا پس از مدتي از او پرسيد: «چرا ماهي هاي به اين بزرگي را به دريا پرت مي کني؟»
مرد جواب داد: «آخر تابه من کوچک است!»
گاهي ما نيز همانند همان مرد، شانس هاي بزرگ، شغل هاي بزرگ، روياهاي بزرگ و فرصت هاي بزرگي را که خداوند به ما ارزاني مي دارد قبول نمي کنيم. برای استفاده از فرصت های پیش رو، باید خود را از قبل آماده کنیم.
╭═━๑❀📚❀๑━═╮
🦋 @stickersgifs 🦋
╰═━๑❀📚❀๑━═╯
4.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙✨ #شب_بخیر #داستان_شب
در زمانهای دور، روستایی بود که فقط یک چاه آب آشامیدنی داشت. یک روز سگی به داخل چاه افتاد و مرد. آب چاه دیگر غیر قابل استفاده بود. روستاییان نگران شدند و پیش مرد خردمندی رفتند تا چاره کار را به آنان بگوید. مرد خردمند به آنان گفت که صد سطل از چاه آب بردارند و دور بریزند تا آب تمیز جای آن را بگیرد.
روستاییان صد سطل آب برداشتند اما فرقی نکرد و آب کثیف و بدبو بود. دوباره پیش خردمند رفتند. او پیشنهاد کرد که صد سطل دیگر هم آب بردارند. روستاییان این کار را انجام دادند اما باز هم آب کثیف بود. روستاییان بنابر گفته مرد خردمند برای بار سوم هم صد سطل آب از چاه برداشتند اما مشکل حل نشد.
مرد خردمند گفت: «چطور ممکن است این همه آب از چاه برداشته شود اما آب هنوز آلوده باشد. آیا شما قبل از برداشتن این سیصد سطل آب، لاشه سگ را از چاه خارج کردید؟»
روستاییان گفتند: «نه، تو گفتی فقط آب برداریم نه لاشه سگ را!»
در حل مسائل و مشکلات، ابتدا علت اصلی و ریشهای را کشف کرده و آن را از بین ببرید.
╭═━๑❀📚❀๑━═╮
🦋 @stickersgifs 🦋
╰═━๑❀📚❀๑━═╯
709K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙✨ #شب_بخیر #داستان_شب
مادر تنها کنج خانه نشسته بود و پسرک، بیتوجه غرق در فیسبوک، این پست را گذاشت تا لایک جمع کند: «همه هستیام مادرم.»
دخترک در لاین عکس کارگری پیر را گذاشت و زیرش نوشت: «پدرای زحمتکش چند تا لایک دارن؟»
همزمان پدر پیرش صدایش کرد: «دخترم ناهار آماده است.»
دختر داد زد: «من میل ندارم، صد دفعه نگفتم وقتی تو اتاقم هستم انقد صدام نکنید!»
پست دخترک کلی لایک خورده بود!
مرد تابلوی خاتمکاری شده زیبایی را که خریده بود روی دیوار نصب کرد. همسرش گفت: «زنگ زدی حال برادر بیمارت رو بپرسی؟»
مرد با عصبانیت گفت: «الان حوصله ندارم.»
روی تابلو خاتمکاری نوشته شده بود: «بیا تا قدر یکدیگر بدانیم.»
╭═━๑❀📚❀๑━═╮
🦋 @stickersgifs 🦋
╰═━๑❀📚❀๑━═╯
4.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙✨ #شب_بخیر #داستان_شب
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد. در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
خانم گفت: «آهای، آقا پسر!»
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد.
پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید: «شما خدا هستید؟»
خانم گفت: «نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!»
پسر گفت: «آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید!»
╭═━๑❀📚❀๑━═╮
🦋 @stickersgifs 🦋
╰═━๑❀📚❀๑━═╯
782.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙✨ #شب_بخیر #داستان_شب
یک روز استاد دانشگاه به هر کدام از دانشجویان کلاس یک بادکنک باد شده و یک سوزن داد و گفت یک دقیقه فرصت دارید بادکنکهای یکدیگر را بترکانید. هر کس بعد از یک دقیقه بادکنکش را سالم تحویل داد برنده است. مسابقه شروع و بعداز یک دقیقه من و چهار نفر دیگه با بادکنک سالم برنده شدیم.
سپس استاد رو به دانشجویان کرد و گفت: «من همین مسابقه را در کلاس دیگری برپا کردم و همه کلاس برنده شدند زیرا هیچکس بادکنک دیگری را نترکاند چرا که قرار بود بعد از یک دقیقه هرکس بادکنکش سالم ماند برنده باشد که اینچنین هم شد! ما انسانها رقیب یکدیگر نیستیم و قرار نیست ما برنده باشیم و دیگران بازنده. قرار نیست خوشبختی خود را با تخریب دیگران تضمین کنیم. میتوانیم با هم بخوریم. با هم رانندگی کنیم. با هم شاد باشیم. پس چرا بادکنک دیگری را بترکانیم؟»
╭═━๑❀📚❀๑━═╮
🦋 @stickersgifs 🦋
╰═━๑❀📚❀๑━═╯