eitaa logo
استیکر و گیف سمت بهشت
659 دنبال‌کننده
164 عکس
2 ویدیو
83 فایل
✨♡﷽♡✨ ‌ فعالیتها سایت www.samtebehesht.ir ویسگون http://www.wisgoon.com/samte_behesht 📨 ارسال پیام ناشناس harfeto.timefriend.net/16074218476816 🌷🍃اللهم عجل الولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از پست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙✨ بودا به دهی سفر كرد. زنی كه مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد. بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه زن شد. كدخدای دهكده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت: «این زن، هرزه است به خانه او نروید.» بودا به كدخدا گفت: «یكی از دستانت را به من بده.» كدخدا تعجب كرد و یكی از دستانش را در دستان بودا گذاشت. آنگاه بودا گفت: «حالا كف بزن.» كدخدا بیشتر تعجب كرد و گفت: «هیچ كس نمی‌تواند با یك دست كف بزند.» بودا لبخندی زد و پاسخ داد: «هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این كه مردان دهكده نیز هرزه باشند. بنابراین مردان و پول‌هایشان است كه از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند.» ╭═━๑❀📚❀๑━═╮ 🦋 @stickersgifs 🦋 ╰═━๑❀📚❀๑━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙✨ گویند روزی دزدی بسته ای دزدید که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند. او را گفتند: «چرا این همه مال را از دست دادی؟» گفت: «صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم، نه دزد دین او! اگر آن را پس نمی دادم و در عقیده صاحب آن مال خللی می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.» ╭═━๑❀📚❀๑━═╮ 🦋 @stickersgifs 🦋 ╰═━๑❀📚❀๑━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙✨ شهر کوچکی بود که در آن مشروبات الکلی فروخته نمی شد و کسی هم استفاده نمی کرد. یک تاجر محلی تصمیم گرفت که یک میخانه در این شهر باز کند. گروهی از مسیحیان یک کلیسای محلی نگران این اقدام بودند و به همین خاطر یک مراسم دعا و نیایش ترتیب دادند و تمام شب تا سپیده صبح از خدا می خواستند که کاری کند. مدت کوتاهی پس از این مراسم در یک روز طوفانی صاعقه ای به میخانه خورد و آن را خاکستر کرد. مالک میخانه از کلیسا شکایت کرد و افرادی را که در آن مراسم شرکت کرده بودند مسئول این حادثه می دانست. قاضی دادگاه پس از بررسی اولیه این شکایت، گفت: «فارغ از اینکه این حادثه چگونه به وجود آمده است، یک چیز روشن است؛ مالک میخانه به دعا و نیایش اعتقاد دارد اما این گروه مسیحیان نه!» ╭═━๑❀📚❀๑━═╮ 🦋 @stickersgifs 🦋 ╰═━๑❀📚❀๑━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙✨ مجنون هنگام راه رفتن کسی را به جز لیلی نمی دید. روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود و مجنون بدون این که متوجه شود از بین او و مهرش عبور کرد. مرد نمازش را قطع کرد و داد زد: «هی چرا بین من و خدایم فاصله انداختی؟» مجنون به خود آمد و گفت: «من که عاشق لیلی هستم تو را ندیدم. تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه دیدی که من بین تو و خدایت فاصله انداختم؟» ╭═━๑❀📚❀๑━═╮ 🦋 @stickersgifs 🦋 ╰═━๑❀📚❀๑━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙✨ روزی زنبور و مار با هم بحثشان شد. مار گفت: «انسان‌ها از ترس ظاهر خوفناک من می‌میرند نه به خاطر نیش زدنم.» اما زنبور قبول نکرد. مار برای اثبات حرفش با زنبور قراری گذاشت. آنها رفتند و رفتند تا رسیدند به چوپانی که در کنار درختی خوابیده بود. مار رو به زنبور کرد و گفت: «من او را می‌گزم و مخفی می‌شوم و تو در بالای سرش سر و صدا ایجاد کن و خود نمایی کن.» مار نیش زد و زنبور شروع به پرواز کردن در بالای سر چوپان کرد. چوپان فورا از خواب پرید و گفت: «ای زنبور لعنتی» و شروع به مکیدن جای نیش و تخلیه زهر کرد. مقداری دارو بر روی زخمش قرار داد و بعد از چند روز بهبودی یافت. مدتی بعد که باز چوپان در همان حالت بود، مار و زنبور نقشه دیگری کشیدند. این بار زنبور نیش می‌زد و مار خودنمایی می‌کرد. این کار را کردند و چوپان از خواب پرید و همین که مار را دید از ترس پا به فرار گذاشت و به خاطر وحشت از مار دیگر زهر را تخلیه نکرد و ضمادی هم استفاده نکرد. چند روز بعد چوپان به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مرد. برخی بیماری‌ها و کارها نیز همین گونه هستند. فقط به خاطر ترس از آنها، افراد نابود می‌شوند یا شکست می‌خورند. ╭═━๑❀📚❀๑━═╮ 🦋 @stickersgifs 🦋 ╰═━๑❀📚❀๑━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙✨ مردی با پدرش در سفر بود که پدرش از دنیا رفت. از چوپانی در آن حوالی پرسید: «چه کسی بر مرده‌های شما نماز می‌خواند؟» چوپان گفت: «ما شخص خاصی را برای این کار نداریم. خودم نماز آنها را می‌خوانم.» مرد گفت: «خوب، لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان!» چوپان مقابل جنازه ایستاد و چند جمله‌ای زمزمه کرد و گفت: «نمازش تمام شد!» مرد که تعجب کرده بود، گفت: «این چه نمازی بود؟» چوپان گفت: «بهتر از این بلد نبودم.» مرد از روی ناچاری پدر را دفن کرد و رفت. شب هنگام، در عالم رؤیا پدرش را دید که روزگار خوبی دارد. از پدر پرسید: «چه شد که این گونه راحت و آسوده‌ای؟» پدرش گفت: «هر چه دارم از دعای آن چوپان دارم!» مرد، فردای آن روز به سراغ چوپان رفت و از او خواست تا بگوید در کنار جنازۀ پدرش چه کرده و چه دعایی خوانده است. چوپان گفت: «وقتی کنار جنازه آمدم ، با خدا گفتم: خدایا اگر این مرد، امشب مهمان من بود، یک گوسفند برایش زمین می‌زدم. حالا این مرد، امشب مهمان توست. ببینم تو با او چگونه رفتار می‌کنی؟» ╭═━๑❀📚❀๑━═╮ 🦋 @stickersgifs 🦋 ╰═━๑❀📚❀๑━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙✨ زن فقیری که با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد. مرد بی‌ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می‌داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد. آدرس او را به دست آورد و به منشی‌اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت: «وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.» وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و مشغول بردن خوراکی‌ها به داخل خانه کوچکش شد. منشی از او پرسید: «نمی‌خواهی بدانی چه کسی این خوراکی‌ها را فرستاده؟» زن جواب داد: «نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان می‌برد.» ╭═━๑❀📚❀๑━═╮ 🦋 @stickersgifs 🦋 ╰═━๑❀📚❀๑━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙✨ گویند شیخ ابوسعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت كعبه رود. با كاروانی همراه شد و چون توانایی پرداخت برای مركبی نداشت، پیاده سفر كرده و خدمت دیگران می‌كرد. در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع‌آوری هیزم به اطراف رفت. زیر درختی، مرد ژنده‌پوشی با حالی پریشان دید و از احوال وی جویا شد. دریافت كه از خجالت اهل و عیال در عدم كسب روزی، به آنجا پناه اورده است و هفته‌ای است كه خود و خانواده‌اش در گرسنگی به سر برده‌اند. شیخ چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت برو. مرد بینوا گفت: «مرا رضایت نیست تو در سفر حج در حرج باشی تا من برای فرزندانم توشه‌‌ای ببرم.» شیخ گفت: «حج من، تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف كنم به ز آنكه هفتاد بار زیارت آن بنا كنم.» ╭═━๑❀📚❀๑━═╮ 🦋 @stickersgifs 🦋 ╰═━๑❀📚❀๑━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙✨ گویند زنی زیبا و پاک سرشت به نزد حضرت موسی عليه‌السلام، كليم‌الله، آمد و به او گفت: «ای پیامبر خدا، برای من دعا کن و از خداوند بخواه که به من فرزندی صالح عطا کند تا قلبم را شاد کند.» حضرت موسی عليه‌السلام دعا کرد که خداوند به او فرزندی عطا کند. پس ندا آمد: «ای موسی، من او را عقیم و نازا آفریدم.» حضرت موسی عليه‌السلام به زن گفت: «پروردگار می‌فرمایند که تو را نازا آفریده است.» پس زن رفت و بعد از یک سال بازگشت و گفت: «ای نبی خدا، برای من نزد پروردگار دعا کن تا به من فرزندی صالح عطا کند.» بار دیگر حضرت موسی دعا کرد که خداوند به او فرزندی ببخشد. دوباره ندا آمد: «من او را عقیم و نازا بیافریدم.» موسی به زن گفت: «خداوند عزوجل می‌فرماید تو را نازا بیافریده.» بعد از یک سال، حضرت موسی همان زن را دید در حالی که فرزندی در آغوش داشت. از زن پرسید: «این نوزاد کیست؟» زن جواب داد: «فرزند من است.» پس موسی عليه السلام با خداوند صحبت کرد و گفت: «بارالها، چگونه این زن فرزندی دارد در حالی که تو او را عقیم و نازا آفریدی؟!» پس خداوند عزوجل فرمود: «ای موسی هر بار که گفتم «عقیم»، او مرا «رحیم» می‌خواند. پس رحمتم بر قدر و سرنوشت پیشی گرفت.» ╭═━๑❀📚❀๑━═╮ 🦋 @stickersgifs 🦋 ╰═━๑❀📚❀๑━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙✨ روزى حضرت عیسى (ع) از صحرایى می‌گذشت. در راه به عبادتگاهى رسید که عابدى در آنجا زندگى می‌کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانى که به کارهاى زشت و ناروا مشهور بود از آنجا گذشت. وقتى چشمش به حضرت عیسى (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند و همان جا ایستاد و گفت: «خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده‌ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟ خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.» مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناهکار محشور مکن.» در این هنگام خداى برترین به پیامبرش وحى فرمود که به این عابد بگو: «ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمی‌کنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانى، اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینى، اهل دوزخ.» ╭═━๑❀📚❀๑━═╮ 🦋 @stickersgifs 🦋 ╰═━๑❀📚❀๑━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙✨ یک مهندس روسی تعدادی کارگر ایرانی را برای کار استخدام کرده بود. کارگران بنا به وظیفه شرعی وقت اذان که می‌شد برای خواندن نماز دست از کار می‌کشیدند. یک روز مهندس به آنان اخطار کرد که اگر هنگام کار نماز بخوانند آخر ماه از حقوقشان کسر می‌شود. کسانی که ایمان ضعیف و سست داشتند از ترس کم شدن حقوقشان، نماز را به آخر وقت می‌گذاردند امّا عدّه ای بدون ترس از کم شدن حقوقشان، همچنان در اوّل وقت، نماز ظهر و عصرشان را می‌خواندند. آخر ماه، مهندس به کارگرانی که همچنان نمازشان را اوّل وقت خوانده بودند، بیشتر از حقوق عادّی ماهیانه پرداخت کرد. کسانی که نماز خود را به بعد از کار گذاشته بودند به مهندس اعتراض کردند که چرا حقوق آن کارگرها را بر خلاف انتظارشان زیاد داده است. مهندس می‌‌گوید: «اهميّت دادن این کارگرها به نماز و صرفنظر کردن از کسر حقوق، نشانگر آن است که ایمان‌شان بیشتر از شماست و این قبیل آدم‌ها هرگز در کار خیانت نمی‌کنند همچنانکه به نماز خود خیانت نکردند.» ╭═━๑❀📚❀๑━═╮ 🦋 @stickersgifs 🦋 ╰═━๑❀📚❀๑━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙✨ مردی کنار بیراهه‌ای ایستاده بود. ابلیس را دید که با انواع طنابها به دوش در حال گذر است. کنجکاو شد و پرسید: «ای ابلیس، این طنابها برای چیست؟» ابلیس جواب داد: «برای اسارت آدمیزاد. طنابهای نازک برای افراد ضعیف‌النفس و سست ایمان، طناب‌های کلفت هم برای آنانی که دیر وسوسه می‌شوند.» سپس از کیسه‌ای طناب‌های پاره شده را بیرون ریخت و گفت: «اینها را هم انسان‌های باایمان که راضی به رضای خدایند و اعتماد به نفس داشتند، پاره کرده‌اند و اسارت را نپذیرفتند.» مرد گفت: «طناب من کدام است؟» ابلیس گفت: «اگر کمکم کنی که این ریسمان‌های پاره را گره زنم، خطای تو را به حساب دیگران می‌گذارم.» مرد قبول کرد. ابلیس خنده‌کنان گفت: «عجب، با این ریسمان‌های پاره هم می‌شود انسان‌هایی چون تو را به بندگی گرفت!» ╭═━๑❀📚❀๑━═╮ 🦋 @stickersgifs 🦋 ╰═━๑❀📚❀๑━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙✨ کارآموزی، پس از یک مراسم طولانی و خسته‌کننده دعای صبحگاهی در صومعه، از پدر روحانی پرسید: «آیا همه این نیایش‌ها که به ما یاد می‌دهید، خدا را به ما نزدیک می‌کند؟» پدر گفت: «با سوال دیگری، جواب سوالت را می‌دهم. آیا همه این نیایش‌ها که انجام می‌دهی باعث می‌شود که خورشید فردا طلوع کند؟» کارآموز گفت: «البته که نه! خورشید طبق یک قانون کیهانی طلوع می‌کند.» پدر روحانی گفت: «جوابت را گرفتی! خدا به ما نزدیک است. چه دعا بخوانیم و چه نخوانیم.» شاگرد عصبانی شد و گفت: «یعنی می‌گویید تمام این دعاها بی‌فایده است؟» پدر گفت: «نه. همانطور که اگر صبح زود از خواب بیدار نشوی، طلوع خورشید را نمی‌بینی، اگر دعا هم نکنی، با این که خدا همواره نزدیک است، اما هرگز متوجه حضورش نمی‌شوی!» ╭═━๑❀📚❀๑━═╮ 🦋 @stickersgifs 🦋 ╰═━๑❀📚❀๑━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙✨ آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت، از او پرسیدتو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟ آهنگر سر به زیر اورد و گفت وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم، یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم.سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید. اگر به صورت دلخواهم درآمد، می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود، اگر نه آنرا کنار میگذارم. همین موصوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا، مرا در کوره های رنج قرار ده، اما کنار نگذار. ╭═━๑❀📚❀๑━═╮ 🦋 @stickersgifs 🦋 ╰═━๑❀📚❀๑━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙✨ مرد خسیسی، خربزه‌ای خرید تا به خانه برای زنِ خود بِبَرد. در راه به وسوسه افتاد که قدری از آن بخورد، ولی شرم داشت که دست خالی به خانه رود ... عاقبت فریب نَفس، بر وی چیره شد و با خود گفت، قاچی از خربزه را به رسم خانزاده‌ها می‌خورم و باقی را در راه می‌گذارم، تا عابران گمان کنند که خانی از اینجا گذشته است و چنین کرد ... البته به این اندک، آتش آزِ او فرو ننشست و گفت گوشت خربزه را نیز می‌خورم تا گویند خان را چاکرانی نیز در مُلازِمت بوده است و باقی خربزه را چاکران خورده‌اند ... سپس آهنگ خوردن پوست آن را کرد و گفت : این نیز می‌خورم تا گویند خان اسبی نیز داشته است ... و در آخر تُخم خربزه و هر آن چیز که مانده بود را یکجا بلعید و گفت : " اکنون نَه خانی آمده و نَه خانی رفت است! " (خسیس نباشید) ╭═━๑❀📚❀๑━═╮ 🦋 @stickersgifs 🦋 ╰═━๑❀📚❀๑━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙✨ 📚بر سر دوراهی منفعت و اخلاق شخصی کفشش را برای تعمیر نزد کفاش می‌برد. کفاش نگاهی به کفش کرده می‌گوید: این کفش سه کوک می‌خواهد و اجرت هر کوک ده تومان می‌شود که در مجموع خرج کفش می‌شود سی تومان... مشتری قبول می‌کند پول را می‌دهد و می‌رود تا ساعتی دیگر برگردد و کفش تعمیر شده را تحویل بگیرد... کفاش دست به کار می‌شود. کوک اول، کوک دوم و در نهایت کوک سوم و تمام ... اما با یک نگاه عمیق در‌ می‌یابد اگر چه کار تمام است ولی یک کوک دیگر اگر بزند عمر کفش بیشتر می‌شود و کفش کفشتر خواهد شد... از یک سو قرار مالی را گذاشته و نمی‌شود طلب اضافه کند و از سوی دیگر دو دل است که کوک چهارم را بزند یا نزد... او میان نفع و اخلاق و میان دل و قاعده توافق مانده است... یک دوراهی ساده که هیچ کدام خلاف عقل نیست... اگر کوک چهارم را نزند هیچ خلافی نکرده. اما اگر بزند به انسانیت تعظیم کرده... اگر کوک چهارم را نزند روی خط توافق و قانون جلو رفته اما اگر بزند صدای عشق او آسمان اخلاق را پر خواهد کرد... دنیا پر از فرصت کوک چهارم است و من و تو کفاش‌های دو دل... ╭═━๑❀📚❀๑━═╮ 🦋 @stickersgifs 🦋 ╰═━๑❀📚❀๑━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙✨ 👹لعنت بر شیطان گفتم: « لعنت بر شيطان» . شیطان ظاهر شد در حالی که لبخندی بر لب داشت . پرسيدم: « چرا مي خندي؟» پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام مي گيرد» پرسيدم: « مگر چه كرده ام؟» گفت: « مرا لعنت مي كني در حالي كه هيچ بدي در حق تو نكرده ام» با تعجب سوال کردم: « پس چرا زمين مي خورم؟!» جواب داد: « نفس تو مانند اسبي است كه آن را رام نكرده اي. نفس تو هنوز وحشي است؛ تو را زمين مي زند.» پرسيدم: « پس تو چه كاره اي؟» پاسخ داد: « هر وقت سواري آموختي، براي رم دادن اسب تو خواهم آمد فعلاً برو سواري بياموز... ╭═━๑❀📚❀๑━═╮ 🦋 @stickersgifs 🦋 ╰═━๑❀📚❀๑━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙✨ مردی از خانه ای که در آن سکونت داشت زیاد راضی نبود، بنابراین نزد دوستش در یک بنگاه املاک رفت و از او خواست کمکش کند تا خانه اش را بفروشد، بعد از دوستش خواست تا برای بازدید خانه مراجعه کند. دوستش به خانه مرد آمد و بر مبنای مشاهداتش، یک آگهی نوشت و آنرا برای صاحب خانه خواند. (( خانه ای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، بام سه گوش، تراس بزرگ مشرف به کوهستان، اتاق های دلباز و پذیرایی و ناهار خوری وسیع. کاملا دلخواه برای خانواده های بچه دار)) صاحب خانه گفت دوباره بخوان! مرد اطاعت کرد و متن آگهی را دوباره خواند و صاحب خانه گفت: این خانه فروشی نیست!!! در تمام مدت عمرم میخواستم جایی داشته باشم مثل این خانه ای که تو تعریفش را کردی، ولی تا وقتی که تو نوشته هایت را نخوانده بودی نمی دانستم که چنین جایی دارم. خیلی وقت ها نعمت هایی را که در اختیار داریم را نمی بینیم چون به بودن با آنها عادت کرده ایم، مثل سلامتی، مثل نفس کشیدن، مثل دوست داشتن، مثل پدر، مادر، خواهر و برادر، فرزند، دوستان خوب و خیلی چیزهای دیگه که بهشون عادت کردیم. ╭═━๑❀📚❀๑━═╮ 🦋 @stickersgifs 🦋 ╰═━๑❀📚❀๑━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙✨ مردی نابینا زیر درختی نشسته بود! پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت: قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟ پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت: آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟ ‌ سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:‌‌ احمق،‌راهی که به پایتخت می رود کدامست؟ هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد. مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید: به چه می خندی؟ نابینا پاسخ داد: اولین مردی که از من سوال کرد، پادشاه بود. مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود. مرد با تعجب از نابینا پرسید: چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟ نابینا پاسخ داد: فرق است میان آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد… ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد. طرز رفتار هر کس نشانه شخصیت اوست..! ╭═━๑❀📚❀๑━═╮ 🦋 @stickersgifs 🦋 ╰═━๑❀📚❀๑━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙✨ می گویند مردی روستایی با چند الاغش وارد شهر شد. هنگامی که کارش تمام شد و خواست به روستا بازگردد، الاغ ها را سرشماری کرد. دست بر قضا سه رأس از الاغ ها را نیافت. سراسیمه به سراغ اهالی رفت و سراغ الاغ های گمشده را گرفت. از قرار معلوم کسی الاغ ها را ندیده بود. نزدیک ظهر، در حالی که مرد روستایی خسته و ناامید شده بود، رهگذری به او پیشنهاد کرد، وقت نماز سری به مسجد جامع شهر بزند و از امام جماعت بخواهد تا بالای منبر از جمعیت نمازخوان کسب اطلاع کند. مرد روستایی همین کار را کرد. امام جماعت از باب خیر و مهمان دوستی، نماز اول را که خواند بالای منبر رفت و از آن جا که مردی نکته دان و آگاه بود، رو به جماعت کرد و گفت: «آهای مردم در میان شما کسی هست که از مال دنیا بیزار باشد؟» خشکه مقدسی از جا برخاست و گفت: «من!» امام جماعت بار دیگر بانگ برآورد: «آهای مردم! در میان شما کسی هست که از صورت زیبا ناخشنود شود؟» خشکه مقدس دیگر برخاست و گفت: «من!» امام جماعت بار سوم گفت: «آهای مردم! کسی در میان شما هست که از آوای خوش متنفر باشد؟» خشکه مقدس دیگری بر پا ایستاد و گفت: «من!» سپس امام جماعت رو به مرد روستایی کرد و گفت: «بفرما! سه تا خرت پیدا شد. بردار و برو.» ╭═━๑❀📚❀๑━═╮ 🦋 @stickersgifs 🦋 ╰═━๑❀📚❀๑━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙✨ چوپانی به عالِمی که در صحرا تشنه بود، کاسه‌ای شیر داد. سپس رفت و بزی برای او آورد و ذبح کرد. عالِم از سخاوت این چوپان که تعداد کمی بز داشت در حیرت شد. پرسید: چرا چنین سخاوت می‌کنی؟ چوپان گفت: روزی با پدرم به خانه‌ی مرد ثروتمندی رفتیم. از ثروتِ او حسرت خورده و آرزوی ثروت او را کردم. آن مرد ثروتمند لقمه‌ی نانی به ما داد. 💠پدرم گفت: در حسرت ثروت او نباش هر چه دارد و حتی خود او را، روزی زمین به خود خواهد بلعید و او فقط مالک این لقمه‌ی نان بود که توانست به ما ببخشد و از نابودی نجاتش دهد. بدان ثروت واقعی یک مرد آن است که می‌تواند ببخشد و با خود از این دنیا به آن دنیا بفرستد. چوپان در این سخنان بود و بز را برای طبخ حاضر می‌کرد که سیلی از درّه روان شد و گوسفندان را با خود برد. چوپان گفت: خدایا! شکرت که چیزی از این سیلاب مرا مالک کردی که بخشیدم و به سرای دیگر فرستادم. 💠عالِم که در سخن چوپان حیران مانده بود گفت: از تو چیزی یاد گرفتم که از هیچ‌کس نیاموخته بودم مرا ثروت زیاد است که ده برابر آنچه این سیلاب از تو ربوده است احشام خریده و به تو هدیه خواهم کرد. چوپان گفت: بر من به اندازه‌ی بزهایم که سیلاب برد احسان کن که بیش از آن ترس دارم اگر ببخشی، دستِ احسان مرا با این احسان خود بخاطر تیزشدن چاقوی طمع‌ام بریده باشی. ╭═━๑❀📚❀๑━═╮ 🦋 @stickersgifs 🦋 ╰═━๑❀📚❀๑━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙✨ حکایتی اندر احوالات ما! حکایت می کنند جوانی داشت نماز می‌خواند، پیرمردی رد شد و گفت: احسنت! چه جوان خوبی، داره نماز می‌خونه! ... جوان سر ذوق آمد و همانطور که توی قنوت بود، برگشت پیرمرد را نگاه کرد و گفت: تازه! روزه هم هستم!! دو سال پیش توی مترو کرج پشت سر زن جوانی که دست پسر چهار، پنج ساله‌اش را سفت گرفته بود از گیت رد شدم. بلیط را روی زمین انداخت. فاصله‌اش تا سطل زباله کمتر از دو متر بود. خم شدم، بلیط را برداشتم و انداختم توی سطل زباله. حتی سرم را بلند نکردم نگاهش کنم که یک وقت خجالت نکشد، یا مثل آن جوان رو به دوربین نگفتم « تازه! من فعال محیط زیست هم هستم»! چند قدم جلوتر روی پله برقی بیخ گوشم گفت: یعنی می‌خوای بگی تو خوبی؟ باشه تو خوبی! من سکوت... من نگاه... هنوز هم هستند شهروندانی که دم از تمیزی خیابان‌های دُبی و تایلند می‌زنند و همان لحظه بطری آب معدنی یا چیپس و پفک‌شان را پرت می‌کنند کف خیابان! هستند عزیزانی که با دقت و وسواس تمام زباله‌های داخل ماشین‌شان را جمع می کنند، توی مشما می‌ریزند و با یک پرتاب سه امتیازی از شیشه ماشین می‌اندازند بیرون و ...! فارغ از تحلیل‌های محیط‌زیستی به نظرم یکی از دلایل اصلی این کار، عدم تعلق به سرزمین است. اگر کسی برای آب و خاک کشورش ارزش قائل باشد آن را با زباله آلوده نمی‌کند، پوشک بچه‌اش را نمی‌اندازد توی خلیج همیشه فارسش! دوست داشتن ایران فقط کورش، کورش گفتن و گردنبند فروهر به گردن انداختن نیست، آب و خاک و هوایش را هم باید حرمت نگه داشت. ╭═━๑❀📚❀๑━═╮ 🦋 @stickersgifs 🦋 ╰═━๑❀📚❀๑━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙✨ کارگر! ‍ نقل می‌کنند که شاه عباس وقتی میدان نقش جهان را می‌ساخت، دم دمای غروب خودش می‌رفت و مزد کارگران را می‌داد. کارگران هم برای دیدن شاه و هم برای گرفتن پول صف می‌کشیدند و خوشحال و قبراق مدت‌ها در صف می‌ماندند تا از دست شاه پول بگیرند. در این میان عده‌ای بودند که کار نکرده بودند و روی خاک غلت می‌زدند و لباس‌های خود را خاکی می‌کردند و در صف می‌ایستادند تا بدون زحمت کشیدن حقوق دریافت کنند. وقتی نوبت به آنان می‌رسید، سر کارگرانِ عصبانی که کار نکرده‌های مرد رند را خوب می‌شناختند، به پادشاه ندا می‌دادند و کارگران خاک‌مالی‌شده را با فحش و بد و بی‌راه بیرون می‌انداختند اما شاه عباس آن‌ها را صدا می‌زد و به آن‌ها نیز دستمزد می‌داد و می‌گفت: من پادشاهم و در شان من نیست که اینان را ناامید برگردانم! یا صاحب الزمان! مدت‌هاست در بساط شما خودم را خاک‌مالی کرده‌ام! گاهی در نیمه‌ی شعبان، گاهی جمعه‌ها، گاهی در زیارت و گاهی در قنوت نماز، دعای‌تان کرده‌ام! می‌دانم این کارها کار نیست و خودم می‌دانم کاری نکرده‌ام ولی خوب یاد گرفته‌ام خودم را خاک مالی کنم و در صف، منتظر بمانم تا دستمزد دریافت کنم. ای پادشاه مُلک وجود! این دست‌های نیازمند، این چشم‌های منتظر، این نگاه‌های پرتوقع، گدای یک نگاه شمایند! یک نگاه! از همان نگاه‌ها که به کارکرده‌های با اخلاص‌تان می‌کنید! ╭═━๑❀📚❀๑━═╮ 🦋 @stickersgifs 🦋 ╰═━๑❀📚❀๑━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙✨ 🌴می‌گویند که دو برادر بودند پس از مرگ پدر یکی جای پدر به زرگری نشسته دیگری تا از وسوسه نفس شیطانی به دور ماند از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید. 🐪روزی قافله‌ای از جلو غار گذشته و چون به شهر برادر می‌رفتند، برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده به قافله سالار می‌دهد تا در شهر به برادرش برساند. 🍂منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق به این مقام رسیده که غربال سوراخ سوراخ را پر از آب می‌تواند کرد بی آنکه بریزد. 🐪چون قافله سالار به شهر و بازار محل کسب برادر می‌رسد و امانتی را می‌دهد، برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان می‌کند و در عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و به قافله سالار می‌دهد تا آن را در جواب به برادرش بدهد. 🍃چون برادر غارنشین برادر کاسب خود را کمتر از خود نمی‌بیند عزم دیدارش کرده و به شهر و دکان وی می‌رود. در گوشه دکان چشم به برادر داشت و دید که برادر زرگرش دستبندی از طلا را روی دست زنی امتحان می‌کند،‌ دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان و در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان به زمین می‌ریزد. ✨چون زرگر این را می‌بیند می‌گوید: «ای برادر اگر به دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن زنان آب از غربالت نریخت زاهد می‌باشی، وگرنه دور از اجتماع و عدم دسترس همه زاهد هستند. ╭═━๑❀📚❀๑━═╮ 🦋 @stickersgifs 🦋 ╰═━๑❀📚❀๑━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙✨ 📚اهمیت گفتن و نوشتن "ان شاءالله" در نامه روزی امام صادق (علیه السلام) به خدمتكاران دستور داد،برای كاری نامه ای بنويسند. آن نامه نوشته شد و آن را به نظر آن حضرت رساندند،حضرت آن را نامه خواند،ديد در آن،ان شاءالله (بخواست خدا) نوشته نشده است. به تنظيم كنندگان نامه،فرمود: چگونه اميد دارید كه مطلب اين نامه به پايان برسد و نتيجه بخش باشد،با اينكه در آن "ان شاءالله" ننوشته ايد! نامه را با دقت بنگريد،در هر جای آن كه لازم است و "ان شاءالله" نوشته نشده، "ان شاء الله" بنويسيد... گروهى از يهود چيزى از پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيدند،حضرت فرمود: فردا بياييد تا جوابتان را بدهم و اِن شاءاللّه نگفت. پس تا چهل روز از آمدن جبرئيل عليه السلام نزد پيامبر جلوگيرى شد. و پس از آن،بر پيامبر فرود آمد و گفت: «هرگز در مورد چيزى مگوى كه: من آن را فردا انجام خواهم داد! مگر اینکه در ادامه بگویی:مگر اینکه خداوند بخواهد... و چون فراموش كنى،پروردگارت را به ياد آور و بگو:اميد كه پروردگارم مرا به راهى كه نزديك تر از اين به صواب است، هدايت كند» ╭═━๑❀📚❀๑━═╮ 🦋 @stickersgifs 🦋 ╰═━๑❀📚❀๑━═╯