فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا باب الحوائج یا موسی بن جعفر🖤
┄┅─✵🍁✵─┅┄
♨️ #کربلایی_حسین_طاهری
🆔@stori_mazhabi
🍃در کانال عضو شوید و آدرس کانال را به دوستانتان هدیه دهید🍃
12.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تاثیر کرده شیر مادر☺️❤️
#پیشنهاد_دانلود
#کربلایی_محمدحسین_حدادیان
📍هیئت روضه الشهدا بیرجند
🆔@stori_mazhabi
🍃در کانال عضو شوید و آدرس کانال را به دوستانتان هدیه دهید🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 ویژه #استوری
دست منو برسون به دست یارم؛))
┄┅─✵🍁✵─┅┄
#کربلایی_حسین_طاهری
🆔@stori_mazhabi
🍃در کانال عضو شوید و آدرس کانال را به دوستانتان هدیه دهید🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰به زودی | قریباً
🎧قصیدة | قطعه :
▫️#صاحب_مقامه_زینب
🎤 الرادود | مداح :
#کربلایی_حسین_طاهری
🆔@stori_mazhabi
🍃در کانال عضو شوید و آدرس کانال را به دوستانتان هدیه دهید🍃
13.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥#فایل_تصویری
📜قبل خلقت خورشید
🎤بانوای:کࢪبلایے علی پورکاوه
📲شاعر:کربلایی محمدجواد توحیدی
🎼سبک:سرود زیبا
📍هئیت رزمندگان غرب تهران
🆔@stori_mazhabi
🍃در کانال عضو شوید و آدرس کانال را به دوستانتان هدیه دهید🍃
4_6005847520993876628.mp3
6.75M
🎧#فایل_صوتی
📜قبل خلقت خورشید
🎤بانوای:کࢪبلایے علی پورکاوه
📲شاعر:کربلایی محمدجواد توحیدی
🎼سبک:سرود زیبا
📍هئیت رزمندگان غرب تهران
🆔@stori_mazhabi
🍃در کانال عضو شوید و آدرس کانال را به دوستانتان هدیه دهید🍃
بر چنین قوم چرا لعنت و نفرین نکنیم
لعنة الله یزیدا و علی حب یزید
#زیارت_عاشورا
🆔@stori_mazhabi
🍃در کانال عضو شوید و آدرس کانال را به دوستانتان هدیه دهید🍃
✨#دوراهــــــــــے
🌹#قسـمـت1
صدایم را صاف کردم و به راننده گفتم:
-آقا ممنون.من همین جا پیاده میشم.
پول را گرفتم سمت راننده و بعد از این که ازم گرفت دستم را روی دستگیره فشار دادم و کشیدم سمت خودم،در باز شد.از ماشین پیاده شدم.
هوا تاریک بود اما خیابان شلوغ.
کوله پشتیم را انداختم روی شانه هایم شالم را کشیدم جلوتر و از پیاده رو شروع کردم به قدم زدن.
هنزفری ام را از جیبم آوردم بیرون و زدم به گوشیم.گوشی های هنزفری رو داخل گوشم فرو بردم و آهنگ را پلی کردم.
با موزیکی که در حال پخش بود میخواندم و قدم می زدم...
قدم هایم را سریع تر و بلند تر کردم کمی از تاریکی شب ترسیدم.
از خیابان رد شدم،چیزی به رسیدن به مقصدم نمانده بود.
جدول های کنار خیابان را یکی یکی پشت سر می گذاشتم.
به کوچه که رسیدم داخل شدم.
دلم کمی آرام تر شد.
آهنگ را عوض کردم،آهنگ ملایمی شروع به خوندن کرد که قلبم آرامش گرفت.یک آرامش عجیب...
جلوی در خانه که رسیدم دستم را روی زنگ فشار دادم و بعد از چند ثانیه ای برداشتم...
مادر از پشت آیفون صدایش بلند شد:
-چه عجب!چرا انقدر دیر اومدی.
-مامان درو باز کن بیام بالا حرف می زنیم زشته پشت آیفون!!
در را باز کرد و داخل شدم با عصبانیت درو پشت سرم بستم آهنگ را قطع کردم و هنز فری ام را گذاشتم جای اولش پله ها را یکی یکی طی کردم رسیدم جلوی در خانه مادر در را باز کرد و به من خیره شد.
پلک هایم را روی هم زدم و گفتم:
-سلام.
مادر با نگاه عجیبی گفت:
-علیک سلام!!!ساعتو نگاه کردی.
نگاهی انداختم به ساعت دیواری خانه.و گفتم:
-حالا اونقدم دیر نشده.
مادر با اخم شدیدی به من نگاه کرد و بعد هم رفت.
من هم کفش هایم را در آوردم و وارد خانه شدم...
ادامه دارد...
✨#دوراهــــــــــے
🆔@stori_mazhabi
🍃در کانال عضو شوید و آدرس کانال را به دوستانتان هدیه دهید🍃
✨#دوراهــــــــــے
#قسمت2
یک راست وارد اتاقم شدم گره ی کور مانتو ام را باز کردم لباس هایم را از تنم در آوردم و بی حوصله گوشه ای پرت کردم...
تنم را روی تخت انداختم و گوشی ام را روبه رویم گرفتم...
مادرم وارد اتاق شد صدای تق تق صفحه کلید آزارش می داد...گفت:
-دختر باز تو اومدی خونه!!!بلند شو آخه من از دست تو چی کار کنم؟؟؟
بغض کردم از روی تخت بلند شدم لباس هایم را جمع کردم و گذاشتم داخل کمدم!
مادرم در را پشت سرش محکم کوبید و رفت...
چشم هایم را روی هم فشردم...باید فکری می کردم!
زندگیم یک نواخت شده!
دست هایم را روی صورتم گذاشتم و اشک هایم انگشتانم را خیس کرد!
دست هایم را روی صورتم کشیدم نگاهم را به سقف دوختم آهی کشیدم...
روی میز نشستم و گوشی ام را روبه رویم گرفتم...
اوه خدای من!!
اصلا یادم نبود...
صفحه کلیدم را روبه روی چشمانم قرار دادم شماره گرفتم...
بعد چند بوق گوشی را برداشت:
-بله؟
-سلام خانم خوب هستین؟شرمنده من دیر زنگ زدم!برای کار موسسه مزاحم شدم.
-سلام.چرا انقدر دیر تماس گرفتید؟
-شرمنده!
-نمیتونم کاری کنم براتون! خیلی دیر تماس گرفتید.اما منتظر زنگ ما باشید اگر تونستم براتون کاری جور کنم زنگ می زنم!
-ممنونم...
-خدانگهدار.
یک بدشانسی دیگر...گوشی را پرت کردم گوشه ای از اتاق رفتم بیرون...
.
مادر که چشمش خورد من به گفت:
-دختر!آخه من دلمو به چیه تو خوش کنم!!!نه تیپ درست و حسابی داری.نه نماز درست و حسابی و نه ادب داری!
-مامان آخه مگه چی گفتم باز داری غر می زنی!!!
مادر هیچ چیز نگفت و ساکت موند!
باز هم بغض کردم و رفتم داخل اتاق روی تخت دراز کشیدم و بعد از کمی گریه خوابم برد...
ادامه دارد....
🆔@stori_mazhabi
🍃در کانال عضو شوید و آدرس کانال را به دوستانتان هدیه دهید🍃
آیات حجـاب و عفـاف.pdf
6.12M
📗 دریافت PDF کتابچه «24 آیه شریفه از #قرآن کریم در رابطه با #حجاب و #کشف_حجاب
🆔@stori_mazhabi
🍃در کانال عضو شوید و آدرس کانال را به دوستانتان هدیه دهید🍃