eitaa logo
داستان‌ها و حکایت‌های کوتاه و پندآموز
17 دنبال‌کننده
1 عکس
3 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
موتور کارخانه خراب شده بود... خیلی تلاش کردند راه اندازی نشد، یک متخصص آوردند بعد از بررسی کامل گفت یک چکش بیاورید ، چند ضربه زد موتور راه‌اندازی شد. فردا صورتحساب فرستاد ۱۰۰۰ دلار، صاحب کارخانه اعتراض کرد و گفت ریز حساب؟ متخصص نوشت چکش زدن ۲ دلار و تشخیص اینکه کجا را باید چکش زد ۹۹۸ دلار. 🔺پ.ن: همه ما توان چکش زدن داریم ولی تشخیص آنکه کجا ضربه بزنیم مهم است اگر اشتباه بزنیم ممکن است کار خراب‌تر شود. @stories/ داستان‌های کوتاه
هدایت شده از آموزش زبان عربی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اصبحتُ امیراً و امسیتُ اسیراً چون عمر بن لیث و اسماعیل سامانی به یکدیگر رسیدند، مصاف کردند. اتفاق چنان افتاد که عمر بن لیث بعد از ورود به بلخ شکست خورد و ۷۰هزار سوار او همه از بین رفتند و وقتی او را پیش امیر اسماعیل آوردند، گفت تا او را به یوزبانان سپردند و این از عجایب روزگار است. چون شخصی که خدمتکار عمروبن لیث بود در لشگرگاه می‌گشت. چشمش بر عمروبن لیث افتاد و دلش بر وی سوخت و نزد او رفت. عمر به او گفت: «امشب پیش من باش که بس تنها مانده‌ام». بعد از آن گفت: «دیگر توان ندارم، خوراکی فراهم کن که من گرسنه‌ام». فَرّاش مقداری گوشت به دست آورد و دیگی آهنین پیدا کرده، آتشی درست کرد تا خوراکی آماده کند. چون گوشت در دیگ انداخت و رفت تا نمک بیاورد، سگی آمد و سر در دیگ کرد تا پاره‌ای گوشت بردارد؛ دهنش سوخت و خواست فرار کند که حلقه‌ی دیگ در گردنش افتاد. از سوزش دیگ به عوعو کردن افتاد و دیگ را ببرد. عمروبن لیث چون آن صحنه را دید، رو به سپاه و نگهبانان کرده، خندید و گفت: «عبرت گیرید که من آن مردم که بامداد مطبخ مرا هزار و چهارصد شتر می‌کشید و شبانگاه سگی برداشته است و می‌برد!» و گفت: «اَصبحتُ امیراً و امسیتُ اسیراً». ‼️همین حکایت را با جهان خودمان مقایسه کنید، قصه همان است، فقط نقش آفرینان عوض شده‌اند. به قول خیام: ای دیده اگر کور نئی گور ببین وین عالم پر فتنه و پر شور ببین شاهان و سران و سروران زیر گلند روهای چو مه در دهن مور ببین مطلب از داستان‌های آموزنده👇 @Stories ویرایش و بازنشر آموزش عربی👇 @Alarabia
پادشاهی می‌خواست به ماهیگیری برود پس از هواشناس سلطنتی خواست که هوا را برای چند ساعت آینده پیش‌بینی کند؛ هواشناس به او اطمینان داد که هیچ احتمال بارندگی وجود ندارد.  بنابراین شاه و ملکه به ماهیگیری رفتند‌. در راه آنها به مردی فقیری در لباس‌های پاره برخوردند که سوار بر الاغی بود‌، مرد فقیر گفت: اعلی حضرت، شما باید بدون معطلی به کاخ برگردید. بزودی انتظار یک بارش طوفانی بزرگ را دارم.  پادشاه پاسخ داد: من احترام زیادی برای هواشناسم قائل هستم. او یک فرد حرفه‌ای تحصیل کرده و با تجربه است. از این گذشته، من دستمزد بالایی به او می‌دهم. او پیش‌بینی بسیار متفاوتی به من گفت و من به او اعتماد دارم. بنابراین پادشاه به راهش ادامه داد‌. با این حال، اندکی بعد باران سیل‌آسایی از آسمان بارید. شاه و ملکه کاملا خیس شدند. خشمگین و در حالی که آب از او می‌چکید، پادشاه به کاخ برگشت و دستور داد که هواشناس را اخراج کنند‌. سپس او مرد فقیر را فراخواند و مقام آبرومند هواشناس سلطنتی را به او پیشنهاد کرد‌.  مرد فقیر گفت: اعلی‌ حضرت من چیزی درباره‌ی پیش‌بینی هوا بلد نیستم. من اطلاعاتم را از الاغم‌ بدست می‌آورم.  پادشاه پرسید چطوری؟ مرد فقیر توضیح داد: من گوش‌های الاغم‌ را چک می‌کنم. اگر گوش‌هایش راست باشد این نشانه‌ی هوای خوب است. اما اگر ببینم گوش‌هایش پایین افتاده است، با اطمینان می‌دانم که می‌خواهد باران ببارد‌‌.  بنابراین پادشاه الاغ را استخدام کرد.  و بدین‌ترتیب، رسم استخدام الاغ‌های نفهم برای کار کردن در پست‌های پرنفوذ دولتی شروع شد.    رسمی که تا امروز ادامه دارد.  ‌🤫🤔😂😂 داستان‌های آموزنده👇 @Stories
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گرجیف (عارف و استاد معنوی اهل قفقاز که در لباس مبدل و در نقشهای متفاوت به کشورها سفر می‌کرد و از اساتید معنوی می‌آموخت) می‌گفت: وقتی پدرم رو به مرگ بود، ۹ سال داشتم؛ مرا به کنار تختخوابش صدا کرد و در گوشم زمزمه کرد: فرزندم از مال دنیا ارثیه دندان‌گیری برایت به جا نگذاشتم ولی حرفی دارم که از اجدادم به من رسیده و گره‌گشای مسیر زندگی‌ام بوده، حکم گنج برایم داشته است تو به حد کافی بزرگ نشده‌ای شاید درست متوجه منظورم نشوی ولی این سخن را آویزه گوشت کن، به یاد داشته باش روزی به دردت خواهد خورد. این کلیدی است که در همه‌ی صندوق‌های گنج را باز می‌کند. پدرش گفت: هرکس به تو توهین کرد به آن شخص بگو ۲۴ساعت مراقبه می‌کنم و بعد جوابت را می‌دهم. گرجیف باور نداشت که این جمله‌ای پر مغز باشد. ولی با اینکه منظور پدرش را نفهمید، ولی او عمل می‌کرد. اگر کسی توهین می‌کرد، می‌گفت: به من ۲۴ساعت فرصت بدهید بعد جوابتان را بدهم. پس از ۲۴ساعت می‌آمد و می‌گفت: ۲۴ساعت مراقبه روی توهین شما، بینش عظیمی در وجودم ایجاد کرد. گاهی هم حق با توهین کننده بود پس پیش آن شخص می‌رفت و میگفت: ممنون حق با شما بود و حرف شما توهین نبود، بلکه عین حقیقت بود شما به من احمق گفتید و من احمق هستم. و گاهی پس از ۲۴ساعت مراقبه متوجه می‌شد که حرف طرف مقابل دروغی بیش نبوده است و زمانی که حرفی دروغ است چه لزومی دارد که به خودم بگیرم و ناراحت شوم؟ حتی لزومی ندارد به شخص مقابل بفهمانم که حرفش دروغ بوده. ولی شاهد بودن و مراقبه کردن آرام آرام انسان را متوجه اعمال و رفتارش می‌کند و او را نسبت به رفتارهای خودش هشیارتر می‌کند، نه رفتار دیگران.
واقعا باید به اینجور مردان هم تبریک گفت، هم خسته نباشید و هم یه مجسمه یادبود ازشون ساخت و گذاشت سر در ورودی شهرها 😂😁