eitaa logo
شُــروق‌ الشمس.
133 دنبال‌کننده
110 عکس
0 ویدیو
0 فایل
‌"بزرگترین افسوس آدمی این است که می خواهد اما نمی تواند و به یاد می آورد روزی را که می‌توانست اما نخواست" - میشنوم: https://daigo.ir/secret/42225565
مشاهده در ایتا
دانلود
در همسایگی ابرها جایی میان پستی و بلندی زیر سقف رحمت خدا روی پیاده‌رو‌های خاک خورده ذهن های مشوشی با آسمان شب رقابت میکنند‌... ++ادامش میدید؟:) https://daigo.ir/secret/42225565
شُــروق‌ الشمس.
در همسایگی ابرها جایی میان پستی و بلندی زیر سقف رحمت خدا روی پیاده‌رو‌های خاک خورده ذهن های مشوشی با
در همسایگی ابرها جایی میان پستی و بلندی زیر سقف رحمت خدا روی پیاده‌رو‌های خاک خورده ذهن های مشوشی با آسمان شب رقابت می‌کنند‌ و دست به قلم امیزه های خلقت ظاهری را از رخ بشر به رخ بشر می کشند اما غبطه‌خوری، الفاظ را به حرکت وادار می‌کند گاه با ظاهری رئوف و گاه لبریز و هم‌قدمِ سیاهی گاهی شفقی قطبی نقش میزند و گاهی نیز پرتو شفق صبحگاهی سیاهی شب را میدرد و اما کسی چه میدانست که ظواهر امر پرده بردار روشنی وجود نبود و تماما ضیافتکده‌ای مضحک است که خرد را به درون خیمه‌ای تاریک و ملعب فرو برده. و موهبتِ مطرود را همچون رائحه‌ای تکذیب شده می‌خواند سیمای زرینِ(بخوان‌وجدان) پُر گداز بازیچه‌ی سیرک می‌شود؛ تا ابهامِ تشویش،جامه‌ی پنجره‌ی باز به تن کند و عاقبت،مطربان،آواز نسیانِ حق سر می‌دهند.
مردم دیگر نه‌تنها رویایی در سر نداشتند، بلکه حتی از رویاپردازی اجتناب می‌کردند. بخت بیدادگر – هدا مارگولیوس کووالی
ایام چو بر قاعده‌ی او رفت زبان باز کرد و تمنّا‌نامه‌ای خواست بشر مضحک‌وار خیره‌ی او شد دریغا که دچارش بود و هوش هم خم شد بر گفتارش عزم، سُفره‌ای بنداخت وز کردارش عقل پرده‌ای انداخت مرکز(بخوان قلب)چو یاد قافله افتاد سرمای غم بر شانه‌اش افتاد زلف قدم بگذاشت و پیله‌ای انداخت بیراهه‌ی راهش مصدوم، جا ماند آفاق مغمومه‌ی او گشت گرچه پسمانده‌ی او بود ذهنِ دُرُستش گفتش: شیکبا خواهمش بود تا لُعاب رویش گردد بار دگر مشعوف. -
سرگشته، گمشده، در دریا، خلاف جهت، گمراه، آواره، پریشان، گیج، بی‌خانمان، برگشته. من با این واژه‌های مرتبط ارتباط دارم. این کلمات سکونتگاه منند، تنها سرپناه امن من. همین حوالی – جومپا لاهیری
تمساح – فئودور داستایفسکی
و سوگند به شب که چون تقدیر در آن به پا شد سیاهی براندازی بر سایبان نیستی انداخت و ریسمانی از دلتنگی در درونِ بشریت گسترانید، سپس قرابت و نزدیکی را به‌پا خواست تا نهانی از ترکش‌های درونی نمایان کند. روح قدوس در درون تن به لرزش در آمد و کیمیایی از سیطره‌ی جامه‌و تن خارج شد؛ حتی تک ابر رهنما به کیمیایی دور و بعید بدل شد. رگباری از واپسین نفس‌ها در عرصه‌ی میدان پا گذاشتند، با جامی خالی از بغض‌های درهم تنیده؛ تا غبار مه‌آلود نیستی در بام به فریاد در‌آمد، و برای صبحِ‌محشر و ورودش به دل‌ها اذن دخول طلبید. -