گهواره،در کرهی خاکی به گردش خود ادامه میداد
یَمین،یَسار..
یَمین،یَسار..
اما به ناگاه خشم بر جهانیان چیره شد
ترک های دیوارهی قلب به وسعت خود افزوده و همچو سنگِ ساکنِ مشهدالنقطه به جوشش درآمدند
و بشریتِ معتقد به غمزادانی بی بدیل تبدیل شدند.
اشک در راستای مردمک چشم و به پهنای فروغِ ظهرِ عاشورا چهرهها را به محاصرهی خود در میآورد.
دستگاهِ ساختهی ایزد هرگز به بیهماهنگی مایل نمیشد اما آن چه دردی بود که آدمیزاد را از خود بیخود میکرد؟
عشق؟
دلتنگی؟
یا غربت؟
سپس هوش و حواس فرمان ایزد را اجرا کردند،سکوت به میان امد،کلمات به گوشههایی پرت راهی شدند
و بر زبان کربو بلا جاری شد.
شُــروق الشمس.
-
یا ابوفاضل،إن انت ابنُ أب
لیس خوفٌ عندَ مَولاکَ وَ رَبّ
ای ابوفاضل،اگر تو پسر پدرت علی هستی(که هستی)، ترسی نزد مولایت حسین و پروردگارت نیست.
شُــروق الشمس.
_
در انتظارش
و در پِیَش
میان گلهای یاس و در انتهای کوچهی نرگس چشم به راه میمانم...
شُــروق الشمس.
به تقدیر خواهم آورد سرزمینی ساکنِ رودکی دور و بعید
روم دورتر از دور،به دور از چشمِ تیز و زبانِ طَعن
تا گمان نزنم،دگرگون نشوم،گلایه نکنم؛
دریا را خواهم دید،آبیِ آبی
آسمان را خواهم کشید، ابرهای طناز و لنگر شمسِ آواز خوان..
در آن دنیا کوسه را کنار دلفین میتوان دید،ماهی را سوار بر اسبک و ستارهرا رقاص مرجان
تکاپو را تکبه تک دفن خواهم کرد،نه در ساحل،همراه فریادهای خاموش