「 سایهی فقر」
در عصر غایب
ایامی بر انسانیت گذشت
که جوان از کنار پیر گذشت و پیر چشم به قدمهایش گذاشت.
میغهای سیاه به راهروهای محنّت بشریت راه یافت
دلسوزی از چشمها گریزان شد
و مردمک مشکی به تاریکی مطلق ایمان آورد؛
تعصب بر غرور روز به روز افزون شد
و تکبر همگام با او هم مسیر شد.
تاریخچهی کمکهای کودکی در میان جلبکهای گمنام، نام گمگشته را به خود گرفت؛
یاقوت زمردین اشک از شاخه در حال خشکیدن بود
و ورقههای زمان یکی پس از دیگری در حال ریزش همچون برگ های خزان زده بودند.
تقارن ایزد به حالت نوسان درآمده بود
گویی که مرگ، همسایه ی هر سایه بود.
مردمان تشنه،نفت نوشیدند
گشنگان، چنگ زنان به خاک در توبره جنگ بودند
هیچکس نمیدانست در این بحبوحه هر نفس نفسی میگیرد و ادمیزاد جان ادمی را
به هر لقمه گویی نانی اجر شده بر سر شکسته ای برخورد میکرد؛
گویی آهنین دل به سلطنت رسیده
و حاکمیت مطلق را به چنگال گرفته
و عرصه بر هر فخراور بینوایی تنگ تر از تنگ بود.
حاکمیت بر ارض و عرش
انگار که مقبولیت خدا بر اطعامِ همگانی انکاری بیش نبود
و سوگند کلامی که در خفا محو میشود.
انسانیت و وجدان در گودال نهانستان دفن میشود و فقر، نفس هر تازه نفس نو پایی را می گیرید.
هر سو چشم بچرخانی کودکی هم اندازه لنگ کفش وزیر خمیده در زباله خواهی دید
و آگاهی خموشِ شاه که بی هیچ واکنشی از کنارشان میگذرد
فقرِ بینوا با هر قدمی،غمی میکارد
با هر نگاهی دلهرهای،و با هرنفسی افسوسِ کذایی را به هوای زیرین وارد میکند
جو در خفقان خشکسالیِ بی قید و شرط در حال غرق شدن است در حالی که غریق نجات با لبخندی از روی فخر و غرور به نفسهای واپسین خیره میشود...