eitaa logo
شُــروق‌ الشمس.
133 دنبال‌کننده
110 عکس
0 ویدیو
0 فایل
‌"بزرگترین افسوس آدمی این است که می خواهد اما نمی تواند و به یاد می آورد روزی را که می‌توانست اما نخواست" - میشنوم: https://daigo.ir/secret/42225565
مشاهده در ایتا
دانلود
نمی دانستیم. نمی خواستیم که بدانیم. هیچ وقت نپرسیدیم. تمام کاری که می خواستیم انجام دهیم، حالا که به دنیا بازگشته بودیم، فراموش کردن بود. امپراطور هراس – جولی اتسوکا
در فروغ پریشان ذهن به یاد اوردم که دردها و فراغ‌ها تنها از آن آدمی‌زاد است و بس. در افق‌های قلب نوای آهنگین و غمناک درد برخواست و به تایید ذهن خرواری از قطرات را از مسیرهایی گذراند و در جایگاه موقتی،چشم گذاشت، حرکات بدن کم کم توقفی پیشه کردند و دست حرکات ماهرانه‌ی خود را برای تسکین غم به میان اورد، باوری چشم‌گیر و آسمان نواز از قطعه زمینی کوچک به فرسنگ‌های دور پخش شد؛ تا اینکه غروبِ گلگون به تیری کشید و رنگِ جواهری‌اش با فضای شب آمیخته شد، تعجب،در دل‌ها شکل گرفت اما تردید مانع گسترشش شد. تمسخر انکار شد و با گذشت قدم‌های اندک عقربه صدا،قطرات،تاریکی،هاله‌ی سفید،قرمزی،حتی خموشی ماه و... در زمانی کوک شده غُرشی به پا کردند. همگان با خوف به لانه‌ای رفته،قلب خود را به آغوش کشیده ذهن خود را پنهان کرده و جسم‌هایشان را فراخوانده؛ اما سکوت،سکوت در درون ادمی‌زاد با نوایِ خشم آسمان هم‌صدا شد، سپس درهای خود باوری از درون وجود ادمی زاد به بیرون رانده شد و وجود،صدراتِ درد، همگانی‌است را برگزید تا ادعا فرو بنشیند و غم‌های تنها زده یار خود را بپذیرند. -
او تنها بود. کی تنها نیست؟ می‌خواهم بدانم. و این شامل حال آن‌هایی هم می‌شود که کسی را دارند اما متوجه تنهایی‌شان نیستند. در – ماگدا سابو
در همسایگی ابرها جایی میان پستی و بلندی زیر سقف رحمت خدا روی پیاده‌رو‌های خاک خورده ذهن های مشوشی با آسمان شب رقابت میکنند‌... ++ادامش میدید؟:) https://daigo.ir/secret/42225565
شُــروق‌ الشمس.
در همسایگی ابرها جایی میان پستی و بلندی زیر سقف رحمت خدا روی پیاده‌رو‌های خاک خورده ذهن های مشوشی با
در همسایگی ابرها جایی میان پستی و بلندی زیر سقف رحمت خدا روی پیاده‌رو‌های خاک خورده ذهن های مشوشی با آسمان شب رقابت می‌کنند‌ و دست به قلم امیزه های خلقت ظاهری را از رخ بشر به رخ بشر می کشند اما غبطه‌خوری، الفاظ را به حرکت وادار می‌کند گاه با ظاهری رئوف و گاه لبریز و هم‌قدمِ سیاهی گاهی شفقی قطبی نقش میزند و گاهی نیز پرتو شفق صبحگاهی سیاهی شب را میدرد و اما کسی چه میدانست که ظواهر امر پرده بردار روشنی وجود نبود و تماما ضیافتکده‌ای مضحک است که خرد را به درون خیمه‌ای تاریک و ملعب فرو برده. و موهبتِ مطرود را همچون رائحه‌ای تکذیب شده می‌خواند سیمای زرینِ(بخوان‌وجدان) پُر گداز بازیچه‌ی سیرک می‌شود؛ تا ابهامِ تشویش،جامه‌ی پنجره‌ی باز به تن کند و عاقبت،مطربان،آواز نسیانِ حق سر می‌دهند.
مردم دیگر نه‌تنها رویایی در سر نداشتند، بلکه حتی از رویاپردازی اجتناب می‌کردند. بخت بیدادگر – هدا مارگولیوس کووالی
ایام چو بر قاعده‌ی او رفت زبان باز کرد و تمنّا‌نامه‌ای خواست بشر مضحک‌وار خیره‌ی او شد دریغا که دچارش بود و هوش هم خم شد بر گفتارش عزم، سُفره‌ای بنداخت وز کردارش عقل پرده‌ای انداخت مرکز(بخوان قلب)چو یاد قافله افتاد سرمای غم بر شانه‌اش افتاد زلف قدم بگذاشت و پیله‌ای انداخت بیراهه‌ی راهش مصدوم، جا ماند آفاق مغمومه‌ی او گشت گرچه پسمانده‌ی او بود ذهنِ دُرُستش گفتش: شیکبا خواهمش بود تا لُعاب رویش گردد بار دگر مشعوف. -