سنگینیِ دوش بیابانگرد را قایق دریازده به دوش میکشد و بلبل از آن سوی سرزمین دروازهی وجود را کنار میگذارد و یار غریب قایق میشود.
غربت پردهی بیگانگی را کنار میزند و آوازی از یار بر زبان جاری میکند.
احساس هوایی میخورد،قناری چَهچَهی میزند،گونهها تَر میشود و تندباد نامهای از دودکشِ خاکستری به کوچههای محبت وارد میکند؛
تا چشمانِ شاعر او شکوفه دهد.
انسان کسی را میتواند نجات دهد که خود اصرار به سقوط نداشته باشد.
آنا کارنینا – لئون تالستوی
『حیات』
قدمهایش به پهنای قامت سرو بود و سرعتش به اندازهی چشمیزکی کوتاه اما در رأسش قدرتِ زمان نظارهگر رویاهای بس کوچکش بود.
جانِ امیدواری که در گرو زمان بود بدایت غربتش را با شیرینی بیان و خندههایی به تَرَک دیوار آغاز کرد،
سپس کم کم چشمهایش را به دنیایی عجیب و عجین شده با رخدادهای ریز و درشت گشود
ریسمانِ عمر خود را با بازیهای کودکانه آغاز کرد و کورمال کورمال هفت سنگهای زندگیش را طی کرد.
رقابتی سخت میان دو سوی بازی، سرنوشت و آدمیزاد ایجاد شد
اما تساوی مانع برد و باخت بود،گاهی رختِ غبارِ دل را پهن میکرد و گاهی قلمو را با طیف رنگهایی آشنا میکرد تا دوچرخهای سوار بر قهقه بکشد.
اما تداوم هرکدام در بازهی زمانی کوتاه تا بلند قرار داشت؛
سرانجام بازیهای کوچه و خیابان برای حفظ تعادل جاخالی داده تا بشریت به دور قلبِ نمناک خود حصاری بکشد و راهروهایی با نام انتظار،غم،خانواده،کودکان و... راهاندازی کند و بزرگی باشد میان طفولیتِ خویش.