انسان کسی را میتواند نجات دهد که خود اصرار به سقوط نداشته باشد.
آنا کارنینا – لئون تالستوی
『حیات』
قدمهایش به پهنای قامت سرو بود و سرعتش به اندازهی چشمیزکی کوتاه اما در رأسش قدرتِ زمان نظارهگر رویاهای بس کوچکش بود.
جانِ امیدواری که در گرو زمان بود بدایت غربتش را با شیرینی بیان و خندههایی به تَرَک دیوار آغاز کرد،
سپس کم کم چشمهایش را به دنیایی عجیب و عجین شده با رخدادهای ریز و درشت گشود
ریسمانِ عمر خود را با بازیهای کودکانه آغاز کرد و کورمال کورمال هفت سنگهای زندگیش را طی کرد.
رقابتی سخت میان دو سوی بازی، سرنوشت و آدمیزاد ایجاد شد
اما تساوی مانع برد و باخت بود،گاهی رختِ غبارِ دل را پهن میکرد و گاهی قلمو را با طیف رنگهایی آشنا میکرد تا دوچرخهای سوار بر قهقه بکشد.
اما تداوم هرکدام در بازهی زمانی کوتاه تا بلند قرار داشت؛
سرانجام بازیهای کوچه و خیابان برای حفظ تعادل جاخالی داده تا بشریت به دور قلبِ نمناک خود حصاری بکشد و راهروهایی با نام انتظار،غم،خانواده،کودکان و... راهاندازی کند و بزرگی باشد میان طفولیتِ خویش.
و در زمانهایی گاه و بیگاه حسرتهای دوران گذشته همچون جویی از چشمان روان میشود چراکه رغبت بشریت روبه سوی آواز شادی بود اما سرنوشت ساز مخالفت را به دست گرفت و مسیر را به انحراف کشید
تا دلیل نوسانات حیاتِ بشر در واژهی ماضی و مستقبل باشد.