🔅دوباره نگاهی به حیاط کردیم، سایه از دیوار بالا می آمد. گفتم: حتماً خودشه. چند روز بود که شوهرم نمیتوانست مدرسه را نظافت کند، کمرش درد میکرد. مدیر چند بار جلوی دانش آموزان شوهرم را تحقیر کرده بود. تهدید کرده بود که اخراجمان میکند و اثاثیه مان را بیرون میریزد. فکر کردیم شب را بیدار بمانیم و ببینیم کار کیست؟
🔅نزدیک صبح بود که سایه از دیوار بالا آمده بود و حیاط را جارو میزد. با شوهرم رفتیم توی حیاط، دانش آموز کوچک اندامی بود که چهرهاش آشنا به نظر میرسید. وقتی ما را دید سرش را زیر انداخت و سلام کرد. گفتیم:
🔅اسمت چیه؟ جواب داد: عباس بابایی. گفتم: پدر و مادرت ناراحت میشوند اگر بفهمند که به جای درس خواندن، مدرسه را جارو میکنی. گفت: من که به شما کمک میکنم، خدا هم در خواندن درس هایم به من کمک خواهد کرد.
📚به نقل از: کتاب مکاتبه اندیشه
#شبکه_دانش_آموزی15
#ایران_مقتدر
#سواد_رسانهای
#دفاع_مقدس
#پای_مکتب_شهدا
#مهر_مدرسه