#خاطرات_شهید
🔻معلم جدید بی #حجاب بود. مصطفی
تا دید سرش را انداخت پایین.
⚡خانم معلم آمد سراغش دستش را
انداخت زیر چانه اش كه...
«سرت را بالا بگیر ببینم.» چشم هایش
را بست سرش را بالا آورد.
🚶♂از كلاس زد بیرون. تا وسط های حیاط
هنوز چشم هایش را باز نكرده بود.
🏠خونه که رسید گفت: دیگه نمی خوام
برم هنرستان. معلم ها بی حجابن.
می خوام برم قم؛ حوزه.
#شهید_مصطفی_ردانی_پور🌷
@sulook
#خاطرات_شهید
کار هر شبش بود! با این که از صبح تا شب کار و درس داشت و فعالیت میکرد، نیمههای شب هم بلند میشد نماز شب میخواند. یک شب بهش گفتم: «یه کم استراحت کن. خسته ای.» با همان حالت خاص خودش گفت: «تاجر اگه از سرمایهاش خرج کنه، بالاخره ورشکست میشه؛ باید سود بدست بیاره تا زندگیش به چرخه، ما هم اگه قرار باشه نماز شب نخونیم ورشکست میشیم.»
#شهید_مصطفی_چمران
@sulook