گاهی یه سردرد تکراری وجودت رو میگیره که ناشی از فکر کردنه، فکر به هرچیزی که خارج از محدودهی ذهنت نیست اما غمی که بهت منتقل میکنه، فراتر از تحمل توئه.
دلم میخواد چند روزی از زمین و زمان فاصله بگیرم و بعد که برمیگردم، آروم شده باشم.
من خیلی زندگی کردن رو دوست دارم و همیشه بابت خانواده، دوستیهام، سلامتیم و تجربهها و شانسهای زندگیم شکرگزارم و قدرشون رو میدونم ولی همزمان احساس غم، فرسودگی و تنهایی شدید میکنم و از زندگی کردن خستهام.
پیامت رو نوشتی و آمادهی ارساله اما همهش رو پاک میکنی چون با خودت میگی: «خب که چی مثلاً؟»
بنویسید. خاطراتتونو بنویسید. ی سری جزئیات واقعا فراموش میشه و من وقتی دفترچه خاطراتمو میخونم میگم پشمااام!! واقعا همچین چیزی اتفاق افتاده؟