هدایت شده از مسجد جامع نارمک
#انتخابات
#پزشکیان
توییت بن سبطی تحلیلگر برجسته رژیم صهیونسیتی:
❌فقط یادتان باشد پزشکیان حامی بزرگ حزب الله، حماس و تروریست های سپاه است. او به هیچ وجه بر رژیم ایران، روابط خارجی، پرونده هسته ای، ترور یا سیاست داخلی ایران تاثیر نخواهد گذاشت.
کانال #مسجد_جامع_نارمک در پیامرسانهای داخلی:
✅ ایتا | بله
@MasjedJameNarmak
بسم الله الرحمن الرحیم
📌 دو سالی که گذشت
🖋️ برای خواندن متن، اینجا ضربه بزنید.
🆔 @swallow213
در جستجوی کوچ
بسم الله الرحمن الرحیم 📌 دو سالی که گذشت 🖋️ برای خواندن متن، اینجا ضربه بزنید. 🆔 @swallow213
بسم الله الرحمن الرحیم
📌 دو سالی که گذشت
همه چیز از یک مهمانی عصرانه شروع شد. طوبی، دختر جوان دوست مادرم، میخواست از تلگرامم استفاده کند. گفتم :«نه پروکسی دارم و نه فیلتر شکن.»
گفت:« اون با من!» گوشی ام را برداشت تا خودش بالاخره یک جوری تلگرامم را متصل کند. چند روز بعد، دیدم در فهرست برنامه های گوشی، دو تا فیلتر شکن، خوش میدرخشد و قلقلکم می دهد تا بعد از مدت ها سری به اینستاگرام بزنم. حالا بعد از دوسال، بهانهای دستم آمده تا روزهای گذشته را مرور کنم.
در این روزها، فاصله ام را از فضای درهم و برهم مجازی و خصوصا شلوغ بازار اینستاگرام بیشتر از همیشه حفظ کردم. ویترین زندگی بقیه، آدمی مثل من را که مبتلا به بیماری مهلک مقایسه های بی پایه بودم و هنوز کمی سم ضعیفش در روحم به جا مانده، از پا در می آورد.
فرصتی داشتم تا برای پیدا کردن خود تلاش کنم. مشاوره رفتن را خیلی جدی دنبال کردم و حالا میتوانم بگویم زندگی ام به قبل و بعد طرحواره درمانی تقسیم می شود. مسیری پر از رنج برای کنار زدن غبارها از آینهٔ وجود. با کنار زدن طرحواره ها حالا میتوانم بهتر خودم را ببینم. خودی که به جای دست و پا زدن های مذبوحانه برای انجام دادن کارهای دهان پر کن، برای انجام وظیفه های بزرگش تلاش میکند. این بزرگی را چه کسی تعیین کرده است؟ فقط خدا!
در این دوسال ، مهم ترین اتفاق زندگیام مادر شدن بود. هم مهم ترین بود و هم عجیب ترین! مادری کردن یعنی کار در کارگاه صبر اجباری، یعنی سختی های زیاد و لذت های عمیق و پایدار زیاد تر، یعنی وارد شدن در دنیای بی سر و ته ناشناخته ها و لحظه به لحظه، بیشتر شدن تجربه ها.
در زندگی حرفهای خود، ماهیِ سطح۲ حوزه را به دمش رسانده ام. ۱۱.۵ واحد ناقابل مانده و دو مقاله تا بتوانم بعد از ۱۱ سال، بالاخره لیسانسه شوم و مدرکی که پدرم از من میخواست را به او تحویل دهم. او اصرار داشت پزشک بشوم چون یگانه راه آسایشم در دنیا را این میدانست و وقتی ریاضی را انتخاب کردم و به خواست خودم، آی تی دانشگاه الزهرا سلام الله علیها قبول شدم، دلش میخواست یک دختر مهندس داشته باشد که برنامه نویسی می کند. اما من... در روزهای دانشگاه، خود قدیمی ام را پیدا کردم که به جای کد ها، عاشق دنیای کلمات بود و سودای علوم انسانی، هوش از سرش برده بود. بالاخره وقتی بعد از ۴ سال دانشگاه را با دست خالی از مدرک، ترک کردم، گفت هر چه میخواهی بخوان اما باید به من یک مدرک لیسانس تحویل دهی! حالا من در انتهای راه تحصیل طلبگی ایستاده ام؛ اما دنیای طلبگی پایانی ندارد. من طلبگی را وسیله ای برای سربازی میدیدم و حالا این را خوب میدانم ، سرباز بودن هم، خلاصه در مسیر و وسیلهای خاص نمیشود.
چند هفته پیش مشاورم گفت حالا که کمی شاخ های غول «معیار سرسخت» را شکستم، میتوانم بروم سراغ برنامه نوشتن و کلاسهای توسعه فردی. از فضای پر التهاب و پر کار هفتهٔ ی قبل از دور دوم انتخابات که فارغ شدم، رفتم سراغ دفتر هایی که جایی دور از دسترس انبارشان کرده بودم تا برای زندگیام، طرحی نو در اندازم.
ترم تابستان را پیش رو دارم و نقشه های دیگری که برای ۱۴۰۳ باید بکشم.
چه زمانی بهتر از دههٔ اول محرم و کجا بهتر از خیمهٔ تاریک از نور و روشن از امید اباعبدالله علیه السلام برای یافتن خود؟
💬
#الی_الانقطاع
#شخصیجات
🌐 نظرتان را ثبت کنید.
🩷 در جستجوی کوچ را دنبال کنید
هدایت شده از جان و جهان
#امکان_من_قوی_شدن_است
تک و تنها، توی هال خانه، لم دادهام روی مبل راحتی آبی و پاهای آویزانم را بیهدف تکان میدهم. گوشی را توی دستم گرفتهام و تصویر طلاهای همدلی با جبهه مقاومت را از این کانال به آن کانال بالا و پایین میکنم. دستی به موهای ژولیدهام میکشم. این روزها همه جا دنبال نقش خودم میگردم. همه چیز خیلی سریع پیش میرود و انگار هر چه میدوم نمیرسم. از شهادت سید حسن تا یحیی سنوار، هر روز تلنگر تازهای خوردهام.
ساعت از ۱ هم گذشته. کلافه و بیحوصله بلند میشوم و گوشی را میگذارم روی پیشخوان آشپزخانه. دختر کوچولویم توی اتاق غرق در خواب نیمروزی است و تا بیدار نشده باید چیزی برای ناهار دست و پا کنم.
من زورم به خودم نمیرسد تا چند تکه طلایم را خرج لبنان کنم. اگر اینها را بفروشیم، روز مبادا چه کنیم؟ یعنی امروز مباداست؟ دلم نمیخواهد بیشتر فکر کنم چون به بنبست میرسم.
یک پیاز و یک بوته سیر از کشوی یخچال برمیدارم. خودم را توجیه میکنم و وقتی یادم میافتد کسی خانهاش را تقدیم مقاومت کردهاست، مغزم سوت میکشد.
یک صدای غرغرو توی ذهنم نشسته که از باور کردن ضعفم میترسد. میگوید: «بابا اینام دیگه شورشو در آوردنا. یکی نیست بگه فکر خودت و زن و بچهت باش. حالا فروختی بعدا خودت میخوای چه کار کنی؟»
✍ادامه در بخش دوم؛
هدایت شده از جان و جهان
✍ بخش دوم؛
پیاز و سیر را میاندازم توی سینک کنار بشقابهای روی قابلمه لم داده. قاشق و چنگالهای کثیف به سر و صدا میافتند. میدانم این صدای غرغرو دلش میخواهد با تخریب بقیه، ضعف مرا از چشم خودم پنهان کند.
همانطور که مشغول این نبرد ذهنیام، چاقو را برمیدارم و سر پیاز را میزنم. بوی تندش به بینیام میخورد. به این صدای مزاحم نهیب میزنم. میگویم باید باور کنم اینها حرف عقل معاش است که دارد عقل معاد را مسخره میکند. «انفقوا مِمّا تُحبّون» را درک نمیکند. آنقدر مشغول فکرم که نمیفهمم کی قابلمه کوچک مسی را برداشتهام و توی آن پیاز و سیر را خرد کردهام. من نمیتوانم از دوستداشتنیهایم بگذرم، چهارچنگولی وصل به دنیا و مادهام.
ظرف عدس را از کشوی زیر گاز بر میدارم و توی قابلمه میریزم و پر از آبش میکنم. امکانات زیادی دارم اما ظرفیتی کم. زورم به خودی که مدام، خودخواهی را مشق کرده، نمیرسد. اما باید کاری برای فرمان فرض امامم انجام دهم.
شعله گاز را روی بيشترين حد تنظیم میکنم تا آب جوش بیاید. پاورچین پاورچین، طوری که صدایی، خواب سبک فاطمه یکساله را به هم نزند، به سمت کتابخانه توی اتاق میروم و دفتر یادداشتم را با یک خودکار برمیدارم. بهتر است از کم شروع کنم. باید زورم را زیاد کنم تا بتوانم اوج بگیرم و رها شوم. صدای مزاحم دیگری بلند میشود توی مغزم: «بیخود دلتو خوش کردی! ملت دارن با همه مالشون، با جونشون، با عزیزاشون جهاد میکنن. زورتو زیاد کنی؟! هه هه! لابد اسم خودتم میذاری مجاهد!»
نشستهام روی صندلی میز ناهارخوری نقلی دو نفره. بوی نعناع و گلپر خانه را پر کرده. صفحهای سفید از دفترچه را باز کردهام مقابلم. نور از پنجره روبرو پاشیده است روی میز. نگاهم را دوختهام به قابلمهی کوچک که روی گاز مشغول جنب و جوش است.
جواب این صدای غرغرو را میدهم: «درسته ضعیفم و سالهایی که باید برای قوی شدن خودم زحمت میکشیدم تا همچین روزی میوهش رو بچینم از دست دادم. اما بالاخره که باید شروع کنم! تا پامو روی این پله اول نذارم هیچ وقت به قله نمیرسم!»
خودکار را روی کاغذ میلغزانم و مینویسم...
۱- ورزش کردن و مصرف مرتب قرصهای تقویتی که دکتر برایم تجویز کرده.
خودکار را از روی کاغذ برمیدارم و کمی توی هوا تاب میدهم.
۲- جهاد فرزندآوری و تربیت بچههای سالم.
از روی صندلی بلند میشوم و شعله گاز را کم میکنم. بوی دلپذیر عدسی به جانم مینشیند. بهتر است کمی خودم را جمع و جور کنم و برنامه غذایی برای خانه بریزم. نگاهم به لکههای قرمز و زرد خشک شده روی بشقابهای توی سینک میافتد. تصویر لباسهای شستهشده و خشکشده درهم و برهم توی اتاق خواب جلوی چشمهایم میآید. چند وقتیست درست و حسابی دستی به سر و گوش خانه نکشیدهام. یک گردگیری حسابی لازم است تا از دیدن برق تمیزی خانه، خوشحالی و آرامش توی چشمهایم برق بزند. به سراغ دفترچه میروم.
۳- سامان دادن به وضعیت خانه و تمرکز بهتر بر امر مهم خانوادهداری.
مینشینم روی صندلی. خودکار آبی کیان را بین دو انگشتم جابهجا میکنم. توی اعماق ذهنم دنبال امکاناتم میگردم. تصویر کتابهایی که گوشه میزکار، توی اتاق چیدهام در سرم جان میگیرد. خودکار سرگردان، بین انگشتهایم آرام میگیرد و روی کاغذ مینویسم:
۴- جدیتر گرفتن استعداد نویسندگی و تلاش برای قویتر کردن قلمم تا بتوانم راوی مقاومت باشم.
بايد به این بیحوصلگی برای کلنجار رفتن با کلمات پایان دهم شاید قلمم بتواند سرباز خوبی بشود.
نگاهم میافتد به قرآن کوچکی که مدتهاست گذاشتهام دم دست، گوشه همین پيشخوان سفید آشپزخانه تا جلوی چشمم باشد و روزانه بخوانمش اما مرتب پشت گوش میاندازم. مینویسم:
۵- نزدیک کردن خودم به معنویات تا از لحاظ روحی قویتر شوم. مثلا قرآن خواندن هر روز.
نگاهی به دستخطم روی کاغذها میاندازم. چه برگ سبز درویشانهای شد. دو ورق پشت و رو از یک دفتر یادداشت که اندازهاش به زور نصف ورق آچهار میشود.
نا امیدانه نگاهش میکنم.
پایین برگه مینویسم: «قوی شدن.» خودکار را روی کاغذ فشار میدهم و دورش یک بیضی میکشم. مثل یک مُهر برای آغاز یک مأموریت.
صدای فاطمه از توی اتاق میآید. بیدار شدهاست. از روی صندلی بلند میشوم و به سمت اتاق میروم.
از اینجا که من ایستادهام، تا آنجا که بذل مال و جان میکنند، راه زیاد است و طولانی. به خودم امیدواری میدهم: «معادلات خدا با معادلات زمینیها فرق میکنه. شاید رو حساب زمین، سالها طول بکشه تا به قله برسی. اما تو محاسبات آسمون، یه چیزی هست به اسم برکت!»
#محدثه_سادات_نبییان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan