فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️نجوای امام صادق علیهالسلام با فرزند غریب و غائبش...
#نوای_انتظار
جهت سلامتی و تعجیل در امر
فرج #امام_زمان صلوات
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 سقوط مأموم روی امام جماعت 😁
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚فرمول شادی ؟!!😂👏👏
🎤دکتر الهی قمشه ای
📋دهه کرامت میلاد حضرت معصومه س آغازتا ولادت حضرت امام رضا علیه السلام مبارک باد.
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۸۶)
#انتشارات_عهدمانا
آن روز عصر ، همسر مرحب مشغول تهیهٔ غذای افطار بود. عبدالله و مرحب در اتاقی نشسته بودند . مرحب گفت : « من نگران تو هستم عبدالله ، به شهری وارد شدی که با ضرب شمشیر یاران علی مجبور به ترک آن شدی ، آزادانه در شهر تردّد می کنی و از عاقبت کار خود نمی ترسی ؟ البته نمی دانم به چه قصد و نیتی آمده ای ؛ نیتت هر چه باشد در خانهٔ من به رویت باز است و خوشحالم که میزبان دوست دیرینه ای چون تو هستم ؛ اما توصیه می کنم از تردد در شهر بپرهیزی. ممکن است یاران علی آسیبی به تو برسانند . هر چه باشد ، تو بیعتت با علی را شکسته ای و بر او خروج کرده ای . دوست ندارم آسیبی به تو برسد عبدالله. »
عبدالله لبهای خشکش را گشود و گفت : « در عجبم که تو هنوز علی را نشناخته ای ؛ علی با همهٔ خصومتی که با او دارم ، مردی است که من به مروّت و مردانگی اش اعتراف می کنم . آن روزها که شاهد بودی ما در کوفه علیه او شعار می دادیم و مردم را بر او می شوراندیم ، اما او راه مدارا در پیش گرفت و حتی حقوق ما را از بیت المال قطع نکرد . در حالیکه خلیفهٔ پیشین ، عثمان ، هر صدای اعتراضی را در نطفه خفه می کرد ؛ یادت نیست با ابوذر غفاری چه کرد ؟ امروز اگر عثمان به جای علی خلیفه بود ، من جرأت نمی کردم از ترس مأمورانش از چند فرسخی کوفه عبور کنم. علی خلیفه ای نیست که بر دشمنان خود بشورد ، مگر در میدان جنگ. پس نگران نباش مرحب ، اگر بیم داری که مرا در خانهٔ خود سکنی داده ای ، حاضرم به جای دیگری بروم و تو و خانواده ات را مشوّش نکنم. »
مرحب سرش را تکان داد و گفت : « نه نه ! من بیمی از بابت خود ندارم ؛ نگران تو بودم . و آنچه دربارهٔ علی گفتی کاملاً درست است . پدرم که در زمان رسول الله در قید حیات بود ، از مدارای پیامبر با کفّار و بت پرستان حکایتها می گفت . پیداست که سیرهٔ علی در برخورد با مخالفانش ، همان سیرهٔ نبی اکرم است. اما به من بگو عبدالله ، تو که علی را چنین توصیف می کنی ، چرا از بیعت او خروج کردی ؟ گمان نمی کنی در واقعهٔ صفین حق با علی بوده است ؟ »
ادامه دارد...
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
14.mp3
6.48M
"هیچکس به من نگفت...!"
📝 قسمت_چهاردهُم 4⃣1⃣
🎙 به کلام : مصطفی صالحی
🎼 تنظیم: بابک رحیمی
📕 برگرفته از کتاب ((هیچکس به من نگفت)) نوشته حسن محمودی
نشر = صدقه_جاریه
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🏼💚
_﴿♥️﴾_________________
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
15.mp3
5.76M
"هیچکس به من نگفت...!"
📝 قسمت_پانزدهم 5⃣1⃣
🎙 به کلام : مصطفی صالحی
🎼 تنظیم: بابک رحیمی
📕 برگرفته از کتاب ((هیچکس به من نگفت)) نوشته حسن محمودی
نشر = صدقه_جاریه
•┈••✾🍃🌺🍃✾••┈•
اَلٰا بِـذِڪْرِٱݪلّٰـهِ تَـطْـمَـئِـنُّ ٱلْـقُـلُـوبُ
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🏼💚
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
✅ثواب بوسیــدن پای مـادر
✍رسول خدا صلی الله علیه و آله:
1⃣کسی که پای مادرش را ببوسد؛ مثل این است که آستانه کعبه را بوسیده است.
2⃣هر کس پیشانی مادر خود را ببوسد
از آتش جهنم محفوظ خواهد ماند.
📚نهج الفصاحة
✍روزی مردی نزد پیامبر(ص) آمد و عرض کرد:
من تمام گناهان را انجام داده ام،ایا راه توبه برای من هست؟
فرمود:ایا پدر و مادرت زنده اند؟گفت:تنها پدرم زنده است.
فرمود:به پدر خود احترام و نیکی کن؛
تا خداوند تو را ببخشد. وقتی که آن مرد رفت،
حضرت به اطرافیانش فرمود:
«ای کاش مادرش زنده بود».
📚بحارالانوار، ج 71
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
🌷روز سوم چله شهدا متوسل می شویم به 🌷👇👇👇👇👇
🌷شهید والا مقام عبد المهدی مغفوری
شهید مستجاب الدعوه ، شهیدی که در قبر اذان گفت و سوره کوثر را قرائت کردبه روایت خانواده شهید🌷
اعمالی که هدیه می کنیم 👇👇👇
☘۱۰۰ مرتبه صلوات
☘۱۰۰ مرتبه ذکر یا ارحم الراحمین
☘حمد، توحید
☘ سوره مبارکه مزمل
انجام اعمال اختیاری است میتوانید فقط به ۱۰۰ صلوات و خواندن حمد و توحید اکتفا کنید
🌷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
دختر_شینا
قسمت :سیزدهم
فصل_چهارم
قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود.
صمد که صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم می کرد. تصویر آن نگاه و آن چهره مهربان تپش قلبم را بیشتر کرد. اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید.
دوستان صمد روی پشت بام دست می زدند و پا می کوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند.
بعد از شام، خانواده ها درباره مراسم عقد و عروسی صحبت کردند.
فردای آن روز مادر صمد به خانه ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: «قدم جان! برو و به خواهرها و زن داداش هایت بگو فردا گلین خانم همه شان را دعوت کرده.»
چادرم را سرکردم و به طرف خانه خواهرم راه افتادم. سر کوچه صمد را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: «سلام.» برای اولین بار جواب سلامش را دادم؛ اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم، تمام تنم می لرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار.
خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: «به خواهرها و زن داداش ها هم بگو.»
بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. می دانستم صمد الان توی کوچه ها دنبالم می گردد. می خواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم. بین راه دایی ام را دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: «چی شده قدم؟! چرا رنگت پریده؟!»
گفتم: «چیزی نیست. عجله دارم، می خواهم بروم خانه.» دایی خم شد و در ماشین را باز کرد و گفت: «پس بیا برسانمت.» از خدا خواسته ام شد و سوار شدم. از پیچ کوچه که گذشتیم، از توی آینه بغل ماشین، صمد را دیدم که سر کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد.
مهمان بازی های بین دو خانواده شروع شده بود. چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که می خواست ادا کند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرد. صبح زود سوار مینی بوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقب مینی بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر، بالای کوه بود. ماشین به کندی از سینه کش کوه بالا می رفت.
راننده گفت: «ماشین نمی کشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند.» من و خواهرها و زن برادر هایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سر ما دوید. خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، اما من یا جلو می افتادم و یا می رفتم وسط خواهرهایم می ایستادم و با زن برادرهایم صحبت می کردم.
ادامه دارد…✒️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دختر_شینا
قسمت :چهاردهم
فصل_چهارم
آه از نهاد صمد درآمده بود. بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند را قربانی کردند و چندنفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند. قسمتی را هم برداشتند برای ناهار، و آبگوشتی بار گذاشتند.
نزدیک امامزاده، باغ کوچکی بود که وقف شده بود. چندنفری رفتیم توی باغ. با دیدن آلبالوهای قرمز روی درخت ها با خوشحالی گفتم: «آخ جون، آلبالو!» صمد رفت و مشغول چیدن آلبالو شد. چند بار صدایم کرد بروم کمکش؛ اما هر بار خودم را سرگرم کاری کردم. خواهر و زن برادرم که این وضع را دیدند، رفتند به کمکش. صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: «این ها را بده به قدم. او که از من فرار می کند. این ها را برای او چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد.» تا عصر یک بار هم خودم را نزدیک صمد آفتابی نکردم.
بعد از آن، صمد کمتر به مرخصی می آمد. مادرش می گفت: «مرخصی هایش تمام شده.» گاهی پنج شنبه و جمعه می آمد و سری هم به خانه ما می زد. اما برادرش، ستار، خیلی تندتند به سراغ ما می آمد. هر بار هم چیزی هدیه می آورد. یک بار یک جفت گوشواره طلا برایم آورد. خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پول زیادی بابتش داده. یک بار هم یک ساعت مچی آورد. پدرم وقتی ساعت را دید، گفت: «دستش درد نکند. مواظبش باش. ساعت گران قیمتی است. اصل ژاپن است.»
کم کم حرف عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم می گرفتند چطور مراسم را برگزار کنند؛ اما من و صمد هنوز دو کلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم.
یک شب خدیجه من را به خانه شان دعوت کرد. زن برادرهای دیگرم هم بودند. برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زن ها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شب نشینی. موقع خواب یکی از زن برادرهایم گفت: «قدم! برو رختخواب ها را بیاور.»
رختخواب ها توی اتاق تاریکی بود که چراغ نداشت؛ اما نور ضعیف اتاقِ کناری کمی آن را روشن می کرد. وارد اتاق شدم و چادرشب را از روی رختخواب کنار زدم. حس کردم یک نفر توی اتاق است. می خواستم همان جا سکته کنم؛ از بس که ترسیده بودم. با خودم فکر کردم: «حتماً خیالاتی شده ام.» چادرشب را برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم. قلبم می خواست بایستد. گفتم: «کیه؟!» اتاق تاریک بود و هر چه می گشتم، چیزی نمی دیدم.
ـ منم. نترس، بگیر بنشین، می خواهم باهات حرف بزنم.
صمد بود. می خواستم دوباره دربروم که با عصبانیت گفت: «باز می خواهی فرار کنی، گفتم بنشین.»
اولین باری بود که عصبانیتش را می دیدم. گفتم: «تو را به خدا برو. خوب نیست. الان آبرویم می رود.»
ادامه دارد
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🏼💚
_﴿♥️﴾_________________
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ_مهدوی
حجتالاسلام عالی
🔸سعی کنید دائم به یاد امام_زمان باشید...
👌کوتاه و شنیدنی
👈حتما ببینید و نشردهید.
♥️🦋♥️
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🏼💚
_﴿♥️﴾_________________
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴