💐رمان جدید
#ایلماه
#داستان_واقعی
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
کانال سیاست دشمنان مهدویت
#ایلماه #قسمت_نود_پنج🎬: ایلماه وارد عمارت ولیعهد شد و به دستور ناصر الدین شاه همان اتاق زیر پله ها
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_نود_شش🎬:
جیران بار دیگر بی هدف عرض سالن را پیمود و یک لحظه انگار فکری شیطانی در ذهنش نشسته بود، بشکنی زد و رو به مهرناز که امین او در این قصر پر از نفوذی و جاسوس بود کرد وگفت: مهرناز....آن ....آن دارویی را که چند وقت پیش برای آن زنک خیره سر گرفته بودم کجا پنهان کردی؟!
مهرناز آب دهانش را قورت داد و گفت: بانوی من! هنوز ده نوبت نیست که به آن زنک دادیم، البته حالش خوب نیست و رو به موت است پس باید باقی دارو را به او بدیم.
جیران چشمانش را از حدقه بیرون آورد و گفت: سریع مقداری از آن را در تنگ دوغ بریز و برایم بیاور...
از آشپز خانه سلطنتی هم مقداری از گوشت بریان و نان و مخلفات و کوفت و زهر مار بگیر بیار اینجا مهم تره، من باید این دختره را از سر راهم بردارم نه اون زنه ی پاپتی را...
مهرناز چشمی گفت و بیرون رفت و جیران باز هم در حالیکه مشخص بود فشار عصبی شدیدی را تحمل می کند همچنان قدم می زد و در ذهنش نقشه ای را که کشیده بود مرور می کرد و بعد از چند دقیقه یکی دیگر از ندیمه هایش را صدا زد و او را پی چیزی فرستاد و خودش وارد اتاقش شد و چند دقیقه قبل از اینکه مه ناز برساد از اتاق بیرون آمد، او لباس ندیمه ها را به تن کرده بود و چنان خود را تغییر داده بود که کسی متوجه نمیشد این زن همان سوگلی حرمسرای شاهانه است.
بعد از گذشت نیم ساعتی صدای مهرناز بلند شد و گفت: بانو هر چه گفتید جلوی در آماده هست، خودم باید کاری کنم؟!
جیران که حالا در این رخت و لباس کسی نمی شناختش گفت: نه خیر خودم می برم و با زدن این حرف از عمارت بیرون آمد.
جیران به همراه یک خدمه که سینی غذا را روی سرش گذاشته بود به سمت عمارت ولیعهد حرکت کرد، جلوی در عمارت رسیدند.
نگاهی به اطراف کرد، کسی نبود و مرغی هم پر نمی زد، آهسته در نور مشعل جلوی عمارت خود را از پله ها بالا کشید و به آن مرد دستور داد سینی غذا را به او بدهد و خودش به تنهایی وارد عمارت ولیعهد شد و خبر نداشت که ساعتی قبل برای ایلماه غذایی سفارشی از طرف شاه آورده اند، او در حالیکه سخت در فکر بود جلوی در اتاقی که طبق گفته ی مهرناز،ایلماه در آنجا بود ایستاد و با نوک پایش تقه ای به در زد.
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_نود_هفت🎬:
صدای ایلماه از پشت در بلند شد که گفت: چه کسی پشت در است؟!
جیران که سعی می کرد مانند ندیمه ای دست و پاچلفتی عمل کند گفت: ببخشید ببخشید خانم در رو باز می کنید، برایتان شام آوردم
ایماه با تعجب یک تای ابروش را بالا دد داد و زیر لب گفت: شام!! من که الان شام خوردم و بعد انگار چیزی به ذهنش خطور کرده باشد به نقطه روی در خیره شد و آرام آرام جلو رفت و در را باز کرد
در باز شد جیران در حالی که سعی می کرد سینی را روی سرش درست نگه دارد وارد اتاق شد، آرام آرام سینی را از روی سرش پایین آورد او که تا له حال از این کارها نکرده بود می خواست طوری عمل کند که ایلماه شک نکند و سپس سینی را روی میز کنار دیوار گذاشت و گفت: سلام خانم جان گفتن برایتان شام بیاورم
ایلماه اصلا به روی خودش نیاورد که شام خورده است همانطور که در اطراف جیران قدم می زد گفت: که اینطور! سفره را پایین پهن کن تا شام بخوریم
جیران مانند دختری که شرم دارد به طرف سینی رفت، سفره کوچکی را که گوشه سینی بود برداشت و وسط اتاق روی قالی های سرخ کرمانی پهن کرد یکی یکی ظرفهای غذا را روی سفره گذاشت و همانطور که ظرف تنگ بلوری پر از دوغ را وسط سفره می گذاشت گفت: دوغهایش اینقدر خوشمزه است اینها سفارشی است ببینم می توانم سوال کنم بانو چه کسی هستند؟
ایلماه ابرویش را بالا داد و گفت: نه نمی توانی بپرسی، آیا کسی که تو را به اینجا فرستاده به تو سفارش نکرده که فضولی نکنی؟!
جیران که تا به حال کسی به او اینچنین اهانت نکرده بود، از خشم صورتش سرخ شد اما مجبور بود که تحمل کند پس گفت: ببخشید دیگه نمی پرسم بفرمایید غذا بخورید.
ایلماه روی صندلی نشست به جیران اشاره کرد که او کنار سفره بنشیند و گفت: تصمیم دارم امشب در حق تو لطف کنم و تو به جای من غذا بخوری، آخه من از دیدن غذا خوردن کلفت جماعت خوشم میاد.
جیران که شصتش خبردار شد این دخترک بسیار با هوش است و به او مشکوک شده خواست شک او را رفع کند، با اجازه ای گفت و سر سفره نشست و با احتیاط گوشه ای از گوشت بریان را جدا کرد و در دهان گذاشت، او اصلا متوجه نبود که مثل بزرگ زادگان غذا می خورد و این از چشم ایلماه که دختری تیز بین بود، پنهان نماند و الان کاملا متوجه شده بود که کاسه ای زیر نیم کاسه است و حس کنجکاوی و البته شیطنتش گل کرده بود و می خواست تا آخر راه را با این زنی که می خواست ادای کلفت ها را در بیاورد، برود
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_نود_هشت🎬:
جیران گوشت بریان را آرام آرام زیر دندان له کرد و مزه مزه نمود و گفت: بفرمایید بخورید، دیدید مسموم نیست، آفرین به شما که اینقدر هوشیارانه عمل می کنید، راستش...راستش قصر جای ترسناکی ست اگر احتیاط نکنید ممکن است با یک خوردنی خوشمزه کلکت کنده شود، من پیشنهاد می کنم از این مکان بر حذر باشید.
جیران می خواست با این حرفها اعتماد ایلماه را جلب کند تا او به مسموم بودن غذایش شک نکند و از طرفی از قصر او را بترساند تا با پای خودش اینجا را ترک کند اما ایلماه باهوش تر و زرنگ تر از او بود.
جیران یه شاخه جعفری هم داخل دهنش گذاشت و یه تیکه نان هم جدا کرد و همانطور که به دست گرفته بود گفت: من که خوردم، بیا شما هم بخور بانو، سرد میشه از دهن می افته...
ایلماه تلخندی زد و گفت: تو بخور من نگاه کنم سیر میشم.
جیران که تا تهش را خونده بود و از گستاخی این دخترک خون خودش را می خورد از جا بلند شد، تنگ بلور دوغ را دستش گرفت و به سمت صندلی آمد و گفت: یه خورده از این دوغ بخور قول می دم خوشت بیاد.
ایلماه از جا بلند شد، سینه به سینه ی جیران ایستاد
یک طرف تنگ بلور را گرفت و بالا آورد و به دهان جیران چسپاند و فریاد زد: اگه خوشمزه است خودت بخور....زود باش....یاالله بانوی اعظم....
ایلماه که حس کرده بود هر چی هست داخل دوغ هست و تیری توی تاریکی انداخت و طوری حرف زد که جیران فکر کرد او به هویتش پی برده
جیران دیگه چیزی برای از دست دادن نداشت، دندان هایش را بهم قفل کرد و همانطور که خیره در نگاه ایلماه بود، گفت: شاه راست می گفت که چشمهای من شبیه چشم های توست.
بارها و بارها هذیان خواب هایش را شنیده ام در خواب فقط از ایلماه حرف می زند، خیلی دلم می خواست ببینمت و حالا که دیدمت به شاه تبریک می گم، سلیقه ی خوبی دارد اما من اجازه نمی دم تو شاه را از چنگ من درآوری، من جیرانم، یک حرمسرا را حریفم، تو که چیزی برایم نیستی و با این حرف تنگ بلور را بالا آورد و حواله ی سر ایلماه کرد.
ایلماه در یک لحظه خودش را کنار کشید و تلو تلو خوران به عقب برگشت و تنگ بلور به همراه سر ایلماه به دیوار خورد.
دردی شدید در سر ایلماه پیچید و ایلماه گرمی خون را که روی پیشانی اش میریخت حس کرد.
پلک هایش داشت روی هم می آمد که یکدفعه صحنه ها جان گرفت، با مهدی قلی بیگ تا چشمه مسابقه گذاشتند همانجایی که ایلماه نامش را بهشت گذاشته بود و بعد صحنه های قبل از آن، کلبه ی جنگی و انتظار قاصد شاه و کم کم ایلماه به جنگل های شمال و خانه ی سید باقر رسید و در این هنگام دنیا پیش چشمانش تاریک شد و دیگر چیزی از اطرافش نفهمید...
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷🕯🌷🕊️🌴
💐رمان جدید
#ایلماه
#داستان_واقعی
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
کانال سیاست دشمنان مهدویت
#داستان_واقعی #ایلماه #قسمت_نود_هشت🎬: جیران گوشت بریان را آرام آرام زیر دندان له کرد و مزه مزه نمو
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_نود_نه🎬:
جیران که دست پاچه شده بود دور خودش داشت می گشت، انگار دنبال چیزی بود که باهاش کار ایلماه را یکسره کند و خیال خودش را راحت کند و بالاخره متکای روی تخت نظرش را جلب کرد و به سمت متکا رفت، می خواست آن را بردارد و روی صورت ایلماه بگذارد و با چند فشار، ایلماه را از نفس بیاندازد
هنوز دستش به متکا نرسیده بود که صدای مهرناز از بیرون در آمد: خانم...خانم جان...بانو...یه نفر داره به این سمت میاد.
جیران با سرعت از اتاق خارج شد، می خواست از عمارت بیرون برود که صدای قدم هایی را شنید که از بیرون عمارت می آمد پس با سرعت خود را از پله های عمارت که به طبقه دوم می خورد و کسی آنجا نبود، بالا کشاند و گوشه ای کمین کرد و از بالای پله ها به پایین خیره شد.
دو مرد وارد عمارت شدند اولی که قدش کوتاه تر بود رو به مرد دیگر که جوان تر و رشیدتر بود کرد و گفت: تو مطمئنی ایلماه حافظه اش را از دست داده؟!
مرد جوان گفت: بله...بله...اصلا ما او را به نام افسانه می شناسیم، او چیزی از گذشته اش به خاطر نمی آورد...قرار بود...قرار بود با من ازدواج کند.
جیران از بالا به دو مرد پایین که به سمت اتاق می رفتند خیره شد، اوه درست میدید او....او مهدی قلی بیگ بود.
جیران دستش را روی دهنش گذاشت و گفت: اوه خدای من! مهدی قلی بیگ اینجا چه می کند؟!
آن دو مرد وارد اتاق شدند و بعد از لحظاتی در حالیکه ایلماه روی دوش مهدی قلی بیگ بود بیرون آمدند، ایلماه مثل مرده ای بی حرکت به این طرف و آن طرف کشیده میشد.
آن مرد جوان که کسی غیر از بهرام نبود رو به مهدی قلی بیگ گفت: اجازه بدهید افسانه را من حمل کنم؟!
مهدی قلی بیگ با عصبانیت نگاهی به بهرام کرد و گفت: خجالت بکش، زن نامحرم را روی دوشت بیاندازی؟!
بهرام می خواست بگوید حالا نه اینکه تو محرمش هستی، اما جلوی خود را گرفت و گفت: خوب لااقل بگویید به کجا می بریدش؟!
مهدی قلی بیگ همانطور که از در خارج می شد گفت: به تو مربوط نیست کجا می برمش، فقط دعا کن حرفهایت راست باشد، اگر ایلماه حافظه اش را از دست داده باشد، به زودی عروس حجله ات خواهد شد و بعد با اشاره به طرفی گفت: از اینجا به بعد را تنها میروم،فقط اسب من را با اسب یدک را بیاور و سپس برو در خوابگاه میهمانان منتظر باش به احتمال زیاد ، به محض به هوش آمدن ایلماه باید راهی خراسان شوید، حتی یک شب هم اضافه نباید در اینجا بمانید...
مهدی قلی بیگ که انگار بر خلاف جیران دلش نمی خواست ایلماه بمیرد و تمام سعیش این بود او را به نحوی نجات دهد و از قصر دور کند، بهترین راه را در این میدانست که او به عقد بهرام درآید و...
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_صد🎬:
بهرام هر چه کرد که مهدی قلی بیگ را راضی کند تا او را همراهی کند، نشد، پس چند متری که از عمارت ولیعهد فاصله گرفتند، او بالاجبار به سمت عمارت سفید رنگ که مختص مهمانان قصر بود رفت و مهدی قلی بیگ هم با زرنگی تمام به پشت ساختمان که فضایی پر از دار و درخت بود پیچید تا کسی متوجه نشود او به کدام طرف می رود.
مهد علیا دستانش را پشت سرش حلقه کرد و همانطور که کنار تخت ایلماه قدم می زد ، نفسش را محکم بیرون داد، یک لحظه ایستاد و به چهره ی ایلماه خیره شد و گفت: چقدر زیباست، من را به یاد جوانی خودم می اندازد.
مهدی قلی بیگ سری تکان داد و گفت: دقیقا....خیره سری و یکدندگی اش هم مثل شماست، انگار سیرت و صورتتان یکی ست، البته مهارت های جنگی اش بی نظیر است، در سوارکاری لنگه ندارد، دختری ست بی نظیر و اگر پسر بود پادشاهی یگانه میشد.
مهدعلیا لبخندی زد و گفت: طبیب زخمش را بست، نگفت که چقدر طول می کشد تا بهبود یابد؟! نکند اصلا بهوش نیاید؟!
مهدی قلی بیگ یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: یعنی زنده ماندنش برای تو مهم است؟! اینگونه بگویی به عقل خودم شک می کنم، مگر تو نبودی که حکم مرگش را به دست من دادی، آن حکم را باور کنم یا این دلسوزی را؟!
مهدعلیا آهی کشید و گفت: لعنت به این سیاست و تاج و تخت که گاهی مجبوریم کسانی را برایش فدا کنیم که دوستشان داریم و بعد به سمت مهدی قلی بیگ برگشت و گفت: پرسیدم خوب می شود؟!
مهدی قلی بیگ پکی به چپق دستش زد و گفت: ضربه اش سطحی بوده به زودی به هوش می آید و خوب می شود.
مهدعلیا کنار تخت نشست و گفت: خدا را شکر! به گمانم من اشتباه کردم و همان دفعه ی اول هم می بایست این دختر را نزد خود می آوردم و حقیقت را به او می گفتم، خدا را شکر که از آن نقشه ی قتل جان سالم به در برد، اما شاید مصلحت بوده که حافظه اش را از دست دهد اینگونه کار ما راحت تر است.
در همین حین چشمان ایلماه باز شد با نگاهش اطراف را جستجو کرد و در ابتدا چشمش به مهد علیا افتاد و ناخوداگاه کمی خود را بالا کشید و گفت: سلام....جناب ملک جهان خانم!
مهدی قلی بیگ مثل فنر از جا جست و با تعجب به ایلماه چشم دوخت و گفت: تو....تو...تو چه گفتی؟!
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷🕯🌷🕊️🌴
💐رمان جدید
#ایلماه
#داستان_واقعی
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
کانال سیاست دشمنان مهدویت
#داستان_واقعی #ایلماه #قسمت_صد🎬: بهرام هر چه کرد که مهدی قلی بیگ را راضی کند تا او را همراهی کند،
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_صد_یک🎬:
مهدی قلی بیگ دوباره سوالش را از ایلماه پرسید اما انگار ایلماه دوباره بیهوش شد و شاید هم اینقدر ضعف بر بدنش مستولی شده بود که چشمانش را بست.
مهد علیا با دیدن حال ایلماه رو به مهدی قلی بیگ گفت: اخر شاه این طفل معصوم را کجا پنهان کرده بود که آن جیران گور به جور شده به راحتی بتونه این بلا را سرش بیاره هااا؟!
مهدی قلی بیگ در حالیکه خیره به ایلماه پلک نمیزد گفت: شاه به خیال خودش امن ترین جای قصر را که همان عمارت ولیعهد هست برایش درنظر گرفته، عمارتی متروک که فعلا کسی در آن ساکن نیست اما شاه نمی داند هر کدام از این قصر نشینان بخواهند جنایتی کنند به راحتی به آن عمارت می روند.
مهد علیا اوفی کرد و گفت: مثلا این دختر برای شاه عزیز بوده، چرا نگهبانی برایش نگمارده؟!
مهدی قلی بیگ گفت: احتمالا خواسته کسی مشکوک نشود، فقط به خواجه سلماس سپرده بود مراقب باشد که خواجه را من با کیسه ای پول خریدم و آنجا را خلوت کردم، من چمی دانستم آن مار هفت خط و خال سر از اتاق ها و رازهای مخفی شاه در می آورد.
مهد علیا همانطور که کنار تخت نشسته بود گفت: من نمی دانم، این دختر باید خوب شود، فکر می کنم حافظه اش برگشته چون مرا شناخت!!
عذاب وجدانی شدید وجودم را گرفته آخر...آخر من چرا....
و بعد حرفش را نصف و نیمه گذاشت و دست سرد ایلماه را در دست گرمش گرفت، انگار این تماس معجزه کرد و ایلماه بار دیگر چشمانش را باز کرد.
مهد علیا با دستپاچگی گفت: آن ...آن شربت گلاب و عسل را بده و بعد همانطور که لبخند میزد گفت: خوبی دخترم؟!
مهدی قلی لیوانی شربت به دست خواهرش داد و مهد علیا می خواست شربت را به لبان ایلماه نزدیک کند که ناگهان ایلماه تکانی به خود داد و در جایش نیمخیز، دست مهد علیا را پس زد و گفت: ممنون بانو، نمی خورم.
مهدعلیا با تحکم گفت: دست من را رد می کنی؟! با چه جرات و جسارتی این کار را می کنی؟!
ایلماه سرش را پایین انداخت و گفت: تا جایی به خاطر دارم شما از همان کودکی از من خوشتان نمی آمد، میترسم داخل این شربت سم ریخته باشید.
ملک جهان خانم دستش را بالا برد و می خواست به صورت ایلماه فرود آورد که مهدی قلی در حالیکه خنده ریزی می کرد گفت: چکارش داری، حرف حق زد، درست مثل خودت تیزبین است حتی در بدترین شرایط ...
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌺
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_ پایانی🎬:
ایلماه خودش را بالا کشید و روی تخت نشست و گفت: ببخشید بانو! اگر اجازه بدهید من اینجا را ترک کنم.
مهد علیا یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: مثلا از اینجا به کجا بروی؟ به نزد شاه بروی و دوباره غمزه چشم و ابرو بیاوری؟!
ایلماه نفسش را آرام بیرون داد و گفت: من همه چیز یادم آمده، من و شاه علاقه ی شدیدی بهم داشتیم و قرار بود من به پایتخت بیایم و به عقد شاه در آیم که مهدی قلی بیگ نقشه قتل مرا کشید
مهد علیا به میان حرف ایلماه پرید و گفت: آن یک اتفاق بود، اما تو نمی توانی به عقد شاه دربیایی!
ایلماه نگاه تندی به مهد علیا کرد و گفت: چرا؟! چرا نمی توانم؟! چون شما نمی خواهی؟!
مهدعلیا آهی کشید و گفت: نه....چون خدا نمی خواهد، آخر تو با شاه محرم هستی...
ایلماه دستانش را روی دهانش گذاشت و گفت: نه...نه...یعنی چه؟! امکان ندارد، تو...تو ...دروغ می گویی
مهد علیا دستان ایلماه را در دست گرفت وگفت: دروغی در کار نیست، تو ایلماه، دختر من و محمد شاه هستی، آن شب که پا به دنیا گذاشتی، من دعا می کردم پسر باشی تا مبادا پسر خدیجه تفرشی ولیعهد شود.
اما....اما تو دختر شدی و زن سید باقر که یک رعیت بود پسر به دنیا آورد، او در آرزوی دختر بود و من در آرزوی پسر، پس با صلاحدید سید باقر جای شما را عوض کردیم.
ناصرالدین شاه شیر مرا خورد و تو شیر زن سید باقر را....پس تو و شاه بی آنکه بدانید محرم یکدیگرید و این عشق...عشقی حرام است دخترم...
ایلماه که باور نمی کرد این حرفها راست باشد، دستانش دو طرف سرش قرار داد و فریاد زد نه....نه.....
مهد علیا برای اولین بار سر دخترش را به سینه چسباند و شروع به نوازش کرد و گفت: ایلماه...هیچ وقت خودت را در آینه دیده ای؟! هیچ وقت به خودت نگفتی که چقدر شبیه ملکه ی ایران، ملک جهان خانم هستی؟!
دخترم....من مادر نامهربانی بودم، اما مجبور بودم چنین کنم...
مهد علیا حرف می زد و حرف میزد و ایلماه همچون انسان های مجنون سرش را تکان میداد و باران اشک چشمانش به تکاپو بود..
یک هفته از این موضوع گذشت، یک هفته ای که شاه همه جا را دنبال ایلماه گشت اما نمی دانست او در عمارت مهد علیاست.
با تدبیر مهد علیا، ایلماه به نام افسانه دختر مهدی قلی بیگ با صندوقچه ای ازسکه و طلا و اموالی زیاد راهی خراسان شد و مهدی قلی بیگ ماموریت یافت تا همراه افسانه شود و عروسی باشکوهی در خراسان برایش برپا کند.
ننه سکینه هم که عباسش را پیدا کرده بود به همراه استاد قاسم با این کاروان راهی شد و ایلماه بدون آنکه مردم بفهمند او شاهزاده خانم این مملکت است، عروس دربار خراسان شد و ناصرالدین شاه هیچ وقت نفهمید که پسر سید باقر است و جای ایلماه را گرفته و اصلا نفهمید ایلماه یک باره کجا غیبش زد و از کجا آمد و به کجا رفت.
پایان
به قلم: طاهره سادات حسینی
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷🕯🌷🕊️🌴
7.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان_واقعی
💢ماجرای خواب دیدار امام زمان(عج) و امام خمینی(ره)... روایتی از یکی از علمای منتقد امام خمینی (ره) که پس از خواب، مرید امام شد...
🖤🕯
࿐჻ᭂ⸙🍃🥀🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷🕯🌷🕊️🌴
📚#داستان_واقعی
خواندنی و بسیار مهم
تقصیر شماست...!
در زمان دانش آموزی معلمی داشتیم به نام آقای سید مهدی موسوی كه در آمریكا تحصیل كرده و تازه به وطن بازگشته بود و از همین روی، گاه و بیگاه خاطرات و تجربههایی از سالهای زندگی در ایالت اوهایو نقل میكرد و این گفتهها به اقتضای دوره نوجوانی به دقت در ذهن ما ثبت و ضبط می شد.
ایشان میگفت: یک روز در دانشگاه اعلام شد كه در ترم آینده، مشاور اقتصادی رییس جمهوری سابق آمریكا -گمان می كنم ریچارد نیكسون - قرار است درسی را در این دانشگاه ارائه كند و حضور آن شخصیت نامدار و مشهور چنان اهمیتی داشت كه همه دانشجویان برای شركت در كلاس او صف بستند و ثبت نام كردند و اولین بار بود كه من دیدم برای چیزی صف تشكیل شده است.
به دلیل كثرت دانشجویان، كلاسها در آمفی تئاتر برگزار میشد و استاد كه هر هفته با هواپیما از واشنگتن میآمد، دیگر فرصت آشنایی با یكایک دانشجویان را نداشت؛ اما گاهی به طور اتفاقی و بر حسب مورد نام و مشخصات برخی را میپرسید.
در یكی از همان جلسات نخست، به من خیره شد و چون از رنگ و روی من پیدا بود كه شرقی هستم، از نام و زادگاهم پرسید و بعد برای این كه معلومات خود را به رخ دانشجویان بكشد، قدری درباره شیعیان سخن گفت و البته در آن روزگار كه كمتر كسی با اسلام علوی آشنا بود، همین اندازه هم اهمیت داشت، ولی در سخن خود قدری از علی علیهالسلام با لحن نامهربانانه و نادرستی یاد كرد.
این موضوع بر من گران آمد و برای آگاه كردن او، ترجمه انگلیسی #نهجالبلاغه را تهیه كردم و هفتههای بعد، به منشی دفتر اساتید سپردم تا هدیه مرا به او برساند.
در جلسات بعد دیگر فرصت گفتوگویی پیش نیامد و من هم تصور میكردم كه یا كتاب به دست او نرسیده و یا از كار من ناراحت شده و به همین دلیل، تقریبا موضوع را فراموش كردم.
روزی از روزهای آخر ترم، در كافه دانشگاه مشغول گفتگو با دوستانم بودم كه نام من برای مراجعه به دفتر اساتید و ملاقات با همان شخصیت مهم و مشهور از بلندگو اعلام شد. با دلهره و نگرانی به دفتر اساتید رفتم و هنگامی كه وارد اتاقش شدم، با دیدن ناراحتی و چهره درهم رفتهاش، بیشتر ترسیدم.
با دیدن من روزنامهای كه در دست داشت به طرف من گرفت و گفت میبینی؟ نگاه كن! وقتی به تیتر درشت روزنامه نگاه كردم، خبر و تصویر دردناک خودسوزی یک جوان را در وسط خیابان دیدم.
او در حالی كه با عصبانیت قدم می زد گفت: میدانی علت درماندگی و بیچارگی این جوانان آمریكایی چیست؟ بعد به جریانات اجتماعی رایج و فعال آن روزها مانند هیپیگری و موسیقیهای اعتراضی و آسیبهای اخلاقی اشاره كرد و سپس ادامه داد: همه اینها به خاطر تقصیر و كوتاهی شماست!
من با اضطراب سخن او را میشنیدم و با خود میگفتم: خدایا، چه چیزی در این كتاب دیده و خوانده كه چنین برافروخته و آشفته است؟
او سپس از نهجالبلاغه یاد كرد و گفت: از وقتی هدیه تو به دستم رسیده، در حال مطالعه آن هستم و مخصوصا فرمان علیبنابیطالب، به مالک اشتر را كپی گرفتهام و هر روز میخوانم و عبارات آن را هنگام نوشیدن قهوه صبحانه، مرور میكنم تا جایی كه همسرم كنجكاو شده و میپرسد: این چه چیزی است كه این قدر تو را به خود مشغول كرده است؟
بعد هم شگفتی و اعجاب خود را بیان كرد و گفت: من معتقدم اگر امروز همه نخبگان سیاسی و حقوقدانان و مدیران جمع شوند تا نظام نامهای برای اداره حكومت بنویسند، نمیتوانند چنین منشوری را تدوین كنند كه قرنها پیش نگاشته شده است!
دوباره به روزنامه روی میز اشاره كرد و گفت: میدانی درد امثال این جوان كه زندگیشان به نابودی میرسد چیست؟ آنها نهج البلاغه را نمیشناسند!
آری، تقصیر شماست كه علی را برای خود نگهداشتهاید و پیام علی را به این جوانان نرساندهاید! دلیل آشوب و پریشانی در خیابانهای آمریكا، محرومیت این مردم از پیام جهان ساز و انسان پرور، نهج البلاغه است.
این داستان را در سن دوازده سالگی از معلم خود شنیدم، اما سالها بعد از آن وقتی كه برای جشنواره باران غدیر در تهران میزبان مرحوم پروفسور دهرمندرنات نویسنده و شاعر برجسته هندی بودیم، چیزی گفت كه حاضران در جلسه را به گریه آورد و مرا به آن خاطره دوران نوجوانی برد.
پیرمرد هندو در حالی كه بغض كرده بود و قطرات اشک در چشمانش حلقه زده بود، از مظلومیت علیبنابیطالب یاد كرد و با اشاره به مشكلات گوناگون اجتماعی در كشورهای مختلف جهان گفت: شما در معرفی امام علی و نهجالبلاغه موفق نبودهاید! باید پیامهای امام علی را چون سیمكشی برق و لولهكشی آب به دسترس یكایک انسانها در كشورها و جوامع مختلف رساند.
✨به عشق امیرالمومنین علیه السلام نشر دهید...
🤲اللهم عجل لولیک الفرج🤲