eitaa logo
کانال سیاست دشمنان مهدویت
717 دنبال‌کننده
84.1هزار عکس
106.7هزار ویدیو
557 فایل
پیشنهادات و انتقادات ⤵️ @seyedalii1401 سلام علیکم گرد هم جمع شده ایم تا در فتنه اکبر از یکدیگر چیزهایی یاد بگیریم و به مردم بصیرت دهیم وظیفه ما تولید محتوا ، و هوشیاری مردم در برابر فتنه های سیاسی دشمنان اسلام ومهدویت میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
📕رمان 🔻قسمت سی و دوم ▫️نگاهم از وحشتِ نشسته در کلماتش به تپش افتاده بود و دیگر جرأت نمی‌کردم تصویر را باز کنم. ▪️نبض نفس‌هایم به تندی می‌زد و باید می‌دیدم این عاشق دیوانه باز چه هدیه‌ای برایم تدارک دیده که با دستان لرزانم عکس را دانلود کردم و از آنچه دیدم، قلبم از تپش ایستاد. ▫️انگار جریان خون در رگ‌هایم متوقف شده باشد، تمام تنم یخ زده و دندان‌هایم از ترس به هم می‌خورد. ▪️نگاهم از نفس افتاده بود، سرم از درد می‌سوخت، به مرگ خودم راضی شده بودم و او امانم نمی‌داد که پیام بعدی را فرستاد: «این چند روز که خبری ازت نشد، خیلی بهم سخت گذشت. مجبور شدم خودم رو با فتوشاپ سرگرم کنم!» ▫️و او با همین فتوشاپ می‌خواست آبروی من و مهدی را به باد دهد و امشب کاری جز کشتن من نداشت که پی‌در‌پی پیام می‌داد: «فکر کن همین عکس رو بفرستم برای زنش!» ▪️تصاویر صورت ما را روی عکس زشتی که شاید از اینترنت پیدا کرده بود، تعبیه کرده و حاصل مهارت شیطانی‌اش به قدری طبیعی درآمده بود که حتی خودم شرم می‌کردم دوباره نگاه کنم. ▫️از شدت وحشت، به نفس‌نفس افتاده بودم و او ندیده، فهمیده بود چه بلایی سر دلم آورده که پس از چند لحظه تماس گرفت. ▪️انگشتانم به‌شدت می‌لرزید، به زحمت تماس را وصل کردم و همین که نفس‌های وحشت‌زده‌ام را شنید، صدایش از غصه آتش گرفت: «نترس آمال! من نمی‌خوام عذابت بدم، به شرطی که تو هم منو عذاب ندی!» ▫️دیوانگی‌اش به سرحدّ جنون رسیده بود که مثل کودکی به گریه افتاد و میان هق‌هق گریه التماسم می‌کرد: «آمال! من دوستت دارم، به خدا انقدر دوستت دارم که زندگی‌ام رو به‌خاطر تو نابود کردم! باور کن طوری عاشقت شدم که هرکاری ازم برمیاد!» ▪️و نیت کرده بود هرطور شده این طعمه را شکار کند که با تیغ تهدیدی جدید به جانم افتاد: «مطمئن باش اولین عکس رو تو فلوجه پخش می‌کنم، تو بیمارستان، بین همکارات! اونوقت ببینم روت میشه بازم بری سر کار؟ ببینم پدرت جرأت می‌کنه تو درمانگاه شهر بشینه و مریضا رو ویزیت کنه؟ مجبورتون می‌کنم از فلوجه آواره بشید! بعد این عکس رو با همه توضیحات میفرستم برای زن اون یارو !» ▫️روی تختم افتاده بودم، سرم را زیر پتو فرو کرده بودم تا پدر و مادرم صدایم را نشنوند و مثل کسی که در حال جان کندن باشد، ناله می‌زدم: «توروخدا تمومش کن! من دارم سکته می‌کنم، بسه عامر! آخه گناه من چیه که انقدر زجرم میدی؟» ▪️صدایش از گریه خیس خورده بود و به سختی شنیده می‌شد: «گناهت اینه که هفت ساله منو دیوونه خودت کردی! ایندفعه این قصه مثل همیشه تموم نمیشه؛ یا من تو رو بدست میارم یا زندگی‌ات رو نابود می‌کنم!» ▫️او با هر چه تیر در چنتۀ بی‌رحمی‌اش داشت، قلبم را هدف گرفته و بین هر زخمی که به دلم می‌زد، عاشقانه به دست و پایم می‌افتاد تا هم خودم و هم او را از این معرکه نجات دهم اما با اینهمه جام زهری که جرعه‌جرعه در جانم پیمانه می‌کرد، چطور می‌توانستم همراهش شوم؟ ▪️نمی‌شد جایی شکایت کنم، می‌خواستم در برابرش مقاومت کنم و به‌خدا هر روز هزار بار می‌مُردم و زنده می‌شدم تا یک شب در راه برگشت از بیمارستان راهم را بست. ▫️اینبار به قصد شلیک تیر خلاصش دوباره به فلوجه آمده بود که تا از بیمارستان خارج شدم، صدای بوق اتومبیلی نگاهم را به سمت خودش کشید. ▪️عامر با همان لبخند لبریز از درد به انتظارم نشسته بود و من از دیدن دوباره‌اش، قدم‌هایم قفل زمین شد. ▫️بلافاصله از اتومبیل پیاده شد و خیال می‌کرد اینجا هم میشیگان است که با رفتاری متواضعانه به سمتم آمد و پیش از هر کلامی، جعبۀ کوچک جواهری را مقابلم گرفت. ▪️از هر حرکتش می‌ترسیدم و او در برابر نگاه نگرانم جعبه را گشود؛ در تاریکی شب و نور چراغ‌های حاشیۀ خیابان دیدم برایم انگشتری پُر از نگین هدیه آورده و همزمان زبان ریخت: «اگه الان آمریکا بودیم، باید اینجوری ازت خواستگاری می‌کردم!» ▫️چشمانش از اشک پوشیده و لب‌هایش می‌خندید: «اینجا نمیشه از این کارها کرد، وگرنه زانو می‌زدم و دوباره ازت خواستگاری می‌کردم!» ▪️بیش از یک هفته بود که هر روز ملک عذابم شده بود، زندگی را برایم جهنم کرده و حالا با یک انگشتر می‌خواست از من خواستگاری کند که تمام خشم و وحشتم تا سرانگشتانم دوید و با یک ضربه، انگشتر و جعبه را با هم کف خیابان پرت کردم. ▫️آیینۀ چشمان خیسش در هم شکست، نگاهش تا مسیر پرتاب انگشتر روی زمین رفت و من فقط می‌خواستم از حضور این دیوانه فرار کنم که به سرعت به راه افتادم و او با تمام قدرت به چادرم چنگ زد و بی‌ملاحظۀ خیابان و مقابل بیمارستان، فریاد کشید: «تا من نگفتم هیچ‌جا نمیری!» ▪️با یک تکان مرا به سمت خودش چرخاند و با چشمانی که رنگ خون شده و از خشم آتش گرفته بود، خرناس کشید: «خودت خواستی!»... 📖 ادامه دارد...
📕رمان 🔻قسمت سی و سوم ▫️گوشۀ چادرم در یک دستش مانده بود؛از شدت وحشت انتقامش،قدرت هر حرکتی را از دست داده و او با دست دیگر موبایلش را از جیبش بیرون کشید. ▪️تمام تنش از عصبانیت می‌لرزید و می‌خواست همینجا جانم را بگیرد که موبایل را به سمت صورتم گرفت و عاجزانه رجز خواند:«این گروه همکارات تو بیمارستانه،درسته؟اولین عکس رو اینجا میفرستم!بعد برای پدرت و بعد تو پیج‌های بزرگ اینستاگرام که آشنا دارم!» ▫️من از ترس تمام تنم رعشه گرفته و او از این تهدید آخر دهانش آب افتاده بود که پاکت نامه‌ای نشانم داد و با تک‌تک کلماتش مثل مار نیشم زد: «این عکس هم ارسال میشه درِ خونۀ اون پسره تا زنش ببینه! البته قبل از اون انقدر تو اینترنت پخش میشه که کل ایران دیده باشن چه برسه به اون زن بدبخت!» ▪️مقابل چشمان وحشتزده‌ام عکس را آمادۀ فرستادن در گروه همکارانم می‌کرد و انگشتش روی دکمۀ ارسال قرار گرفته بود که رمق از قدم‌هایم رفت و مقابل پایش روی زمین افتادم. ▫️قلبم به‌سختی می‌تپید،نفسم در قفسۀ سینه می‌لرزید،چشمانم به درستی جایی را نمی‌دید و نه فقط آبروی خودم که حیثیت پدر و مادرم و زندگی مهدی در خطر بود که با انگشتان لرزانم به کفش و شلوارش چنگ می‌زدم و با نفس‌هایی بریده التماس می‌کردم:«توروخدا نفرست!هرچی تو بگی، هر کاری بگی انجام میدم، فقط نفرست!» ▪️کاسۀ سرم از درد پُر شده و احساس می‌کردم قلبم آتش گرفته است؛ چشمانش را می‌دیدم اما دیگر صدایش را نمی‌شنیدم و با حس بدی شبیه جان کندن، مقابل قدم‌هایش از هوش رفتم. ▫️نمی‌دانم چقدر طول کشید اما وقتی چشمانم را گشودم روی تخت اورژانش بیمارستان بودم و اولین چیزی که دیدم، نگاه نگران عامر بود. ▪️با دلواپسی کنار تختم ایستاده بود و دیدم گوشۀ پاکت نامه از جیب کتش بیرون مانده است که تمام رگ‌های قلبم از درد در هم رفت و او آهسته صدایم زد: «آمال؟» ▫️هنوز می‌ترسیدم که لب‌های خشکم را به زحمت از هم گشودم و بی‌صدا پرسیدم: «فرستادی؟» ▪️از اینهمه وحشتی که روی دلم آوار کرده بود، نگاهش آتش گرفت؛ روی صندلی کنار تختم نشست، با هر دو دست سرش را گرفت و با لحنی خفه خودش را نفرین کرد: «لعنت به من!» ▫️انگار مقصر تمام این پریشانی‌ها من بودم که سرش را بالا گرفت و خیره به چشمانم لعنتم کرد: «لعنت به تو که مجبورم می‌کنی عشقم رو زجر بدم!» ▪️مطمئن بودم این عشق، مجنونش کرده و من دیگر طاقت تحمل اینهمه وحشت را نداشتم؛ حتی از تصور اینکه عکسم با آن وضعیت بین همکاران و آشنایان پخش شود، جانم به لبم می‌رسید. ▫️از بی‌آبرویی پدر و مادرم در این شهر، بند به بند بدنم می‌لرزید و می‌ترسیدم زندگی مهدی که برای نجات من با جان خود بازی کرده بود، ویران شود که پس از هفت سال تسلیم عامر شدم. ▪️پدر و مادرم متحیر مانده بودند چرا باید دوباره دامادی او را بپذیرند و خاطرِ خانوادۀ عامر و نورالهدی به قدری برایشان عزیز بود که به ازدواج ما رضایت دادند. ▫️حالا تنها وعدۀ عامر برای دلخوشی‌شان این بود که با چرب‌زبانی تعهد می‌داد: «من به خاطر آمال دیگه آمریکا نمی‌مونم. یه سفر دوتایی میریم، وسایلم رو جمع می‌کنم و برمی‌گردیم عراق تا آمال کنار شما باشه!» ▪وعده‌ای که حتی اگر حقیقت داشت از وحشت همراهی با عامر ذره‌ای کم نمی‌کرد و من جنازۀ متحرکی بودم که دنبال او کشیده می‌شدم؛ از این زندگی هیچ چیز نصیبم نشده و فقط می‌خواستم آبرویم برایم بماند و زندگی عزیزانم تباه نشود. ▪️اینبار نه کنج حرم بهشتی کاظمین که در خانۀ خودمان دوباره پای سفرۀ عقدش نشستم و با جاری شدن خطبه عقد، قدم به جهنم عامر گذاشتم. ▫️نوالهدی در عزای ابوزینب، حالی برایش نمانده بود تا بپرسد چرا بعد از اینهمه سال راضی به همسری برادرش شدم و بهترین رفیق من بود که تا فرودگاه همراهی‌مان کرد. ▪️اتومبیل در سرمای شب زمستانی سوم ژانویه ۲۰۲۰ در تاریکی مسیر فرودگاه بغداد می‌رفت و من به حجلۀ مرگم کشیده می‌شدم که سرم به پنجرۀ ماشین مانده و حرارت نفس‌های غمزده‌ام روی شیشه حک می‌شد. ▫️پدر و مادرم به همراه نورالهدی عقب نشسته و عامر پشت فرمان، سرمست از آنچه به دستش افتاده بود، مدام خوش‌زبانی می‌کرد تا فقط یک لبخند از من بخرد که غرش وحشتناکی گوشم را کر کرد و زمین زیر چرخ‌های ماشین لرزید. ▪️مادرم بی‌هوا جیغ زد، نورالهدی زیرلب دعا می‌خواند، پدرم بی‌خبر از همه‌جا به عامر توصیه می‌کرد آهسته‌تر براند و من دیدم در انتهای مسیر و در باند مقابل، زمین مثل آتشفشان می‌جوشد و آتش از کف جاده به آسمان شعله می‌کشد. ▫️عامر سرعت ماشین را کم کرده و آهسته به محل حادثه نزدیک می‌شدیم؛ از همین سمت دیدیم اسکلت دو ماشین در خیمه‌ای از آتش می‌سوزد و خبر نداشتیم چه جان‌های عزیزی از این آتش به آسمان پرکشیده‌اند... 📖 ادامه دارد...
📕رمان 🔻قسمت سی و چهارم ▫️از آنچه پیش چشمم بود، زبانم بند آمده و انگار این شعله‌ها به دامن من افتاده بود که چشمانم با بی‌قراری میان دود و آتش می‌گشت. ▪️هرچه به معرکه نزدیک‌تر می‌شدیم، تپش قلبم بیشتر می‌شد و دیگر به درستی نمی‌شنیدم پدر و مادرم چه می‌گویند که همه از انفجار مهیبی که به فاصلۀ کمی از ماشین رخ داده بود، وحشت کرده بودند. ▫️تاریکی وهم‌انگیز و آتشی که به جان دو اتومبیل افتاده و انسان‌هایی که در برابر چشمان‌مان در آتش می‌سوختند و از هیچکس کاری برنمی‌آمد. ▪️در این ساعت از شب، جادۀ فرودگاه نسبتاً خلوت بود و همان چند ماشینی که در مسیر تردد می‌کردند، کنار اتوبان ایستاده بودند و عامر هم ماشین را متوقف کرد. ▫️رنگ از صورت مادرم پریده بود و نورالهدی مضطرب پرسید: «یعنی این دو تا ماشین با هم منفجر شدن؟» و پدرم آیه را خوانده بود که سراسیمه در را گشود و همانطور که به آسمان نگاه می‌کرد، حدس زد: «احتمالاً با هواپیما زدن!» ▪️اما هیچ هواپیمایی در آسمان پیدا نبود و نورالهدی قلبش برای مقاومت می‌لرزید: «نکنه آمریکا دوباره نیروهای مقاومت رو زده باشه!» ▫️در ابتدای همین هفته آمریکا یکی از پایگاه‌های حشدالشعبی در مرز عراق و سوریه را بمباران کرده و ده‌ها نفر از نیروهای مقاومت شهید شده بودند. ▪️در طول این چند روز هم در اعتراض به این تجاوزگری، مقابل سفارت آمریکا تظاهرات می‌شد؛ ترامپ تهدید کرده بود پاسخ می‌دهد و نورالهدی دلواپس انتقام از نیروهای مقاومت بود. ▫️شدت آتش به حدی بود که حجم دود و بوی سوختگی فضا را پُر کرده و نمی‌فهمیدم چرا حرارت این شعله‌ها اینطور جگرم را می‌سوزاند. ▪️تاریکی شب و سرخی آتش و آسمان کبود از دود، منظره‌ای فراتر از مظلومیت آفریده و غربت عجیبی داشت؛ احساس می‌کردم سرنشینان این ماشین‌ها هم درست شبیه دل من در آتش سوخته‌اند که روی چشمانم را پرده‌ای از اشک پوشاند و از ترس مردی که محرمِ دل من نبود، حتی اشکم را پنهان کردم. ▫️می‌دانستم عامر از گروه‌های مقاومت عراق و هرچیزی که به ایران ارتباط داشته باشد، متنفر است و نمی‌خواست در شب دامادی‌اش بیش از این شاهد صحنه باشد که رو به پدرم صدا رساند: «سوار شید بریم.» ▪️انگار دل پدرم هم کنار شعله‌ها جا مانده باشد، مردد سوار شد و با گلویی که از غیرت پُر شده بود، نجوا کرد: «آمریکایی‌ها کِی دست از سر این کشور برمی‌دارن؟» ▫️نیم نگاهی به عامر کردم و دیدم وسوسه شده تا پاسخی به پدرم بدهد و شاید نمی‌خواست امشبش خراب شود که به جای پاسخ، صدای موزیک را بلند کرد. ▪️همه در بهت جان‌هایی که در برابرمان از دست رفته بود، در خود فرو رفته و عامر انگار در این عالَم نبود که با ترانه همخوانی می‌کرد و برای من عشوه می‌ریخت تا حالم را بیشتر به هم بزند. ▫️پدر و مادرم حیا می‌کردند حرفی بزنند و نوالهدی می‌دانست امشب دل چند خانواده داغدار شده که با لحن تندی توبیخش کرد: «آهنگ رو خاموش کن!» ▪️اما عامر مثل یک دیوانۀ تمام عیار یک دستش به فرمان بود، با دست دیگر بشکن می‌زد و به گمانم از شهادت نیروهای مقاومت، شادی امشب برایش صدچندان شده بود که رو به خواهرش به تلخی طعنه زد: «به من چه؟ امشب عروسی منه، می‌خوام خوش باشم!» ▫️وقاحتش به حدی بود که تا رسیدن به فرودگاه کسی در پاسخش حرفی نزد و من می‌دانستم از امشب این زندگی، زندان و شوهرم، شکنجه‌گر من خواهد بود که در دلم آرزوی مرگ می‌کردم. ▪️نه اشکی از چشمانم می‌چکید، نه لب‌هایم برای زدن حرفی تکان می‌خوردند و پا به پای عامر به سمت سالن فرودگاه می‌رفتم. ▫️مطمئن نبودم حقیقت را گفته باشد و نمی‌دانستم چه زمانی به عراق برمی‌گردم که با دلی غرق خون، با نورالهدی و پدر و مادرم وداع کردم و از هم جدا شدیم تا من بمانم و این عاشق دیوانه. ▪️ساعتی از زمان پروازمان گذشته و ظاهراً همچنان این پرواز تأخیر داشت. ▫️در سالن فرودگاه، منتظر اعلام سوار شدن به هواپیما، کنار هم نشسته بودیم و از هر نامحرمی برایم غریبه‌تر بود که نگاهم را به سمت دیگر سالن گرفته بودم و او یک نفس زیر گوشم می‌خواند. ▪️از نغمه‌های عاشقانه گرفته تا وعده‌های پر رنگ و لعاب و سرانجام از اینهمه بی‌توجهی‌ام کلافه شد که با آرنج به پهلویم کوبید و تشر زد: «من شوهرتم! چرا نگام نمی‌کنی؟» ▫️از اینکه دستش به تنم خورده بود، گُر گرفتم و از همین واژۀ «شوهر» حالم به هم خورد که از کنارش برخاستم و او بی‌محابا صدایش را بلند کرد: «از اینجا تکون نمی‌خوری!» ▪️هنوز چند ساعت از عقدمان نگذشته، روی وحشی‌اش را نشانم داد و من نمی‌خواستم از همین ابتدا کنیزش باشم که بی‌اعتنا به عصبانیتش به راه افتادم. ▫️صدای گام‌های بلندش را می‌شنیدم که از پشت سر نزدیکم می‌شد و بلافاصله با قدرت مچ دستم را گرفت... 📖 ادامه دارد...
📕رمان 🔻قسمت سی و پنجم ▫️فشار انگشتانش به قدری زیاد بود که دستم ضعف رفت، به سمتش برگشتم و او با صدایی عصبی اعتراض کرد: «اگه قراره همدیگه رو آزار بدیم، من از تو ماهرترم!» ▪️نگاه سردم خیره به چشمان پُر از حرارتش مانده و حتی نمی‌توانستم به اندازه یک کلمه، هم‌صحبتش باشم و همان لحظه موبایلم زنگ خورد. ▫️نورالهدی بود؛ خیال کردم می‌خواهد از زمان پرواز خبر بگیرد و نمی‌دانستم چه خبر سنگینی دارد که تا تماس را وصل کردم، طنین گریه در گوشم شکست: «حاج قاسم و ابومهدی شهید شدن.» ▪️چشمان من در ورطۀ نگرانی می‌چرخید، عامر متحیر از حالم فقط نگاهم می‌کرد و من باور نمی‌کردم نورالهدی میان هق‌هق گریه چه می‌گوید: «اون دو تا ماشین... آمریکا ترورشون کرده...» ▫️نفسم بند آمده بود، نگاهم سرگردان در فضای فرودگاه می‌چرخید و پیش چشمانم تصاویر دو مردی بود که روایت دلاوری‌شان در مبارزه با داعش، جهانی شده و با چشم خودم دیده بودم در قصۀ سیل خوزستان با دریایی از محبت به یاری مردم آمده بودند. ▪️عامر نمی‌فهمید چه شنیده‌ام که رنگم پریده و گوشم همچنان به روضه‌های نورالهدی بود: «حاج قاسم و ابومهدی و چند نفر از محافظ‌هاشون، همه شهید شدن... وقتی داشتن از فرودگاه می‌رفتن سمت بغداد...» ▫️گرمای لحن مهربان‌شان در سفر خوزستان هنوز در گوشم بود و باورم نمی‌شد در آتشی که پیش نگاه نگرانم شعله می‌کشید، حاج قاسم و ابومهدی شبیه پروانه جان داده‌اند. ▪️نمی‌دانم تماس را قطع کردم یا همچنان وصل بود که موبایل را از کنار صورتم پایین آوردم، چند قدمی به زحمت به سمت ستون بزرگ میان سالن رفتم و دستم را به ستون گرفتم تا زمین نخورم. ▫️عامر جرأت نمی‌کرد چیزی بپرسد و من با هر نفس، حالم خراب‌تر می‌شد که دستم را گرفت و با دلشوره پرسید: «چی شده آمال؟» ▪️هر چه پلک می‌زدم تصاویر سوختن ماشین‌ها در سیاهی امشب از پیش چشمانم کنار نمی‌رفت، صدای انفجار هر لحظه در گوشم تداعی می‌شد و خنده‌های حاج قاسم و ابومهدی به خاطرم آمده بود که چلچراغ اشک در چشمانم شکست و در برابر نگاه متحیر عامر، به گریه افتادم. ▫️دستم را از دستش بیرون کشیدم که باید با هر دو دست مقابل صورتم را می‌گرفتم تا ناله‌هایم به گوش کسی نرسد و عامر نفهمد جوان‌مردان جبهۀ مقاومت امشب ناجوانمردانه به شهادت رسیدند مبادا با متلکی دلم را بدتر آتش بزند. ▪️یادم نرفته بود اگر این دو فرمانده و همرزمان‌شان نبودند، عراق همچنان میدان تاخت و تاز تروریست‌ها بود و من هم کنیزی در زندان زنان داعش بودم. ▫️برایم مهم نبود عامر با دلشوره‌ای که به جانش افتاده، چطور پاپیچم شده است. با چشمان غرق اشکم در صفحات اینترنت می‌گشتم بلکه آنچه نورالهدی گفته است، دروغ باشد و او زودتر از من به پاسخ این سوال رسیده بود که با لبخندی شیطانی خبر داد: «ترامپ پرچم آمریکا رو توئیت کرده!» ▪️نمی‌دانست چه جنایتی رخ داده و همین که آمریکا مسئولیتش را بر عهده گرفته بود، چشمانش می‌درخشید و کلماتش از هیجان می رقصید: «انقدر دور سفارت آمریکا چرخیدن که ترامپ زد تو دهن‌شون!» ▫️باورم نمی‌شد ذره‌ای غیرت در وجود او باقی نمانده که از تجاوز آشکار آمریکا به کشورش خوشحال می‌شود و لحنم از خشم آتش گرفت: «تو می‌فهمی چی میگی؟ حاج قاسم و ابومهدی تو اون ماشین‌ها بودن! اگه این چند روز مردم دور سفارت آمریکا جمع شده بودن به خاطر حملۀ آمریکا به نیروهای حشدالشعبی بود، به خاطر کشته شدن نیروهای مقاومت مردمی بود! مگه ما جنگ رو شروع کردیم؟» ▪️می‌دید حالم چطور به هم ریخته که هر دو دستم را با دستانش گرفت و بی‌خیال مجادله، با صدایی آهسته دلداری داد: «آروم باش عزیزم! غصه نخور، هر چی شده فدای سرت!» ▫️از بازی فانتزی‌اش باور کردم در هر آتش و خونی فقط خنده‌های مرا می‌خواهد و می‌دیدم در انتهای چشمانش از این حمله، خوشحال است که دستم را از دستانش بیرون کشیدم و با اشکی که امانم را بریده بود، مردانه اعتراض کردم: «اگه برای تو مهم نیست برای من مهمه! تو نمی‌دونی حاج قاسم و ابومهدی برای این کشور چی کار کردن! تو فقط آمریکا رو می‌پرستی!» ▪️انگار متوجه ویرانی حالم نبود که هر چه من با گریه ناله می‌زدم، او با خنده به تمسخر می‌گرفت: «نه عزیزم! من آمریکا رو نمی‌پرستم، من تو رو می‌پرستم عشقم!» ▫️از حالت لحن و طرز نگاه و حتی تکه کلماتش متنفر بودم و حالا اینهمه بی‌اعتنایی‌اش به شهادت غریبانۀ فرماندهان مقاومت عصبی‌ترم می‌کرد که با خشمی سرکش احساسم را به رخش کشیدم: «من ازت متنفرم عامر! اگه الان اینجام چون تو با نامردی مجبورم کردی، وگرنه حالم ازت بهم می‌خوره...» ▪️و هنوز حرفم به آخر نرسیده، طوری در دهانم کوبید که صورتم محکم به ستون کناری خورد و سرخی خون دهانم روی سنگ روشن ستون خط انداخت... 📖 ادامه دارد...
📕رمان 🔻قسمت سی و ششم ▫️باورم نمی‌شد تنها چند ساعت پس از عقدمان به سرنوشت همسر سابقش دچار شوم که ضرب سیلی سنگینش در گوشم زنگ می‌زد و گونه‌ام از درد آتش گرفته بود. ▪️خون دهانم روی ستون مانده و همین صورت زخمی و سنگ‌های خونی برای آتش زدن دلش کافی بود که دستم را گرفت و فریاد کشید:«همینو می‌خواستی؟ تا از این کشور لعنتی بریم و برسیم به آمریکا فقط خفه‌شو!» ▫️نه پدر و مادرم کنارم بودند تا دخترشان را از دهان این گرگ بیرون بکشند، نه نورالهدی اینجا بود نه حتی ابوزینب زنده بود تا با کشیده‌ای رامَش کند. ▪️چشم همه در فرودگاه به ما بود و دل من دریای درد؛ از زندگی‌ام که با عامر به تباهی کشیده شده بود تا داغ حاج قاسم و ابومهدی و چاه ظلمی که انتها نداشت. ▫️دستمالی از جیبش درآورد تا خون دهانم را پاک کند و زیرلب زمزمه می‌کرد:«من بمیرم آمال! دستم بشکنه عزیزدلم! یه لحظه نفهمیدم چی‌کار می‌کنم!» ▪️لبم از تیزی دندان شکاف خورده بود و نمی‌خواستم دستش به من بخورد که تا دستمال را جلو آورد، صورتم را کنار کشیدم. ▫️می‌دانستم به کتک زدن همسرش عادت دارد و خیال می‌کردم به هوای اینهمه عشق و محبتی که ادعا می‌کند، کمی با من مهربان‌تر باشد و باید باور می‌کردم از این به بعد، زندگی‌ام همین خواهد بود که تا رسیدن به آمریکا، دیگر کلامی حرف نزدم. ▪️او مدام دورم می‌چرخید و با هر چه واژه به دستش می‌رسید، نازم را می‌کشید و من فقط چشمانم را می‌بستم و تلاش می‌کردم بخوابم بلکه این کابوس را کمتر در بیداری ببینم. ▫️پرواز طولانی از بغداد تا نیویورک و پس از آن پرواز دیگری از نیویورک تا دیترویت، بزرگترین شهر ایالت میشیگان که محل اقامت عامر بود، بی‌نهایت خسته‌ام کرده بود و با هر قدم انگار به حجلۀ مرگم نزدیک می‌شدم تا سرانجام تاکسی مقابل خانه‌ای قدیمی توقف کرد. ▪️خانه‌ای با نمای آجری، پنجره‌های فلزی سیاه و کوچه‌ای باریک که دلگیری محله را بیشتر می‌کرد و وقتی وارد شدم، از هوای گرفتۀ خانه، حالم بدتر شد. ▫️شاید روزی که از آمریکا به عراق می‌آمد، باورش نمی‌شد با من به اینجا برگردد که خانه‌اش اینهمه نامرتب بود. ▪️دستپاچه چراغ‌ها را روشن کرد تا خانه دلگیر و کوچکش کمی بهتر به نظر برسد و اینجا بنا بود قبر من باشد که در همان لحظۀ اول، نفسم گرفت. ▫️دور از خانواده و در غربت، قدم به منزل مردی گذاشته بودم که جز بیزاری حسی به او در دلم نبود و نمی‌دانستم چطور باید این زندگی را ادامه دهم. ▪️به هربهانه‌ای می‌خواست خودش را در دلم جا کند که شالم را از سرم باز کرد، با مهربانی کم نظیری تعارف زد تا روی کاناپه بنشینم و من فقط کمی هوای تازه و دوری از عامر را می‌خواستم که به سمت دیگر خانه و پای پنجره رفتم. ▫️پنجره را باز کردم اما انگار در این شهر هوایی برای تنفس پیدا نمی‌شد و شاید من بی‌نهایت افسرده بودم که دوباره پنجره را بستم و همانجا روی زمین چمباته زدم. ▪️غصۀ مصیبت شهادت حاج قاسم و ابومهدی و خستگی سفری طولانی، تمام جانم را گرفته و فقط دلم می‌خواست برای همیشه بخوابم. ▫️در روزهایی که عراق عزادار شهادت فرماندهان مقاومت بود، من دور از وطن اسیر عامر بودم و تنها دلخوشی‌ام، تصاویری بود که نورالهدی برایم ارسال می‌کرد. ▪️همانجا پای پنجره نشسته بودم و بی‌توجه به ترانۀ انگلیسی که عامر برایم می‌خواند و همزمان قهوه حاضر می‌کرد، غرق تماشای کلیپ‌ها بودم. ▫️اولین ویدئو، تصاویری از تابوت شهدا بود و جوانی که با سوزی عجیب اذان می‌گفت و انگار مقتل می‌خواند که با هر واژۀ اذانش همه ضجه می‌زدند و من هم هزاران کیلومتر دورتر از آن‌ها، بی‌صدا گریه می‌کردم. ▪️همان چند صحنه‌ای که صورت حاج قاسم و ابومهدی را دیده بودم، در ذهنم مانده و خیال خاطره‌هایشان آتشم می‌زد اما بنا نبود حتی در خلوتم راحت باشم که عامر مقابل صورتم خم شد و با خنده سر به سر حال خرابم گذاشت: «دوست داری تو قهوه خامه بریزم یا تلخ می‌خوری؟» ▫️انگار نمی‌دید کام من از زندگی در کنار او، به اندازۀ کافی تلخ است و همین صورت خیسم، مذاق او را هم تلخ کرد: «برا چی داری گریه می‌کنی؟» ▪️از تصویری که روی موبایلم باز بود پاسخ سوالش را گرفت که موبایل را با قدرت از دستم کشید و با خنده‌ای عصبی تهدیدم کرد: «مجبورم نکن موبایل رو ازت بگیرم!» ▫️هزار حرف در دریای دلم موج می‌زد و جرأت نداشتم یکی را بر زبان بیاورم که هنوز سنگینی سیلی آن شب در خاطرم مانده و او حتی تحمل همین سکوتم را هم نداشت. ▪️موبایل را روی مبل پرت کرد، دستم را گرفت و با قدرت بدن در هم کوبیده‌ام را از جا کَند و خیره به چشمانم، اتمام حجت کرد: «از این به بعد دیگه اشک و روضه و شهید و همه چی تعطیل! فقط از زندگی‌ات لذت می‌بری و عشق و حال!»... 📖 ادامه دارد...
📕رمان 🔻قسمت سی و هفتم ▫️سپس با هر دو دستش بازوانم را گرفت و اینبار نه اعتراض که عاشقانه التماسم کرد:«آمال!من هفت سال منتظر این لحظه بودم که بیای پیشم،حالا که بلاخره تو رو بدست اوردم با دلم راه بیا!» ▪️دیوانه‌وار با آبرویم بازی کرده بود، تا سرحدّ مرگ دلم را لرزانده و با وحشتناک‌ترین تهدیدها مرا از خانواده و وطنم ربوده بود و حالا انتظار داشت همراهش شوم اما همین چند کلمه‌ای که با محبت خرجم کرد، بغضم را شکست: «اگه واقعاً دوستم داری، یکم فرصت بده!» ▫️از اینکه به اندازه همین تقاضای ساده او را محرم دردهایم دانسته بودم از تهِ دل خندید و چه خنده‌ای که همزمان اشکش چکید و لحنش لرزید: «هرچی تو بخوای عزیزم!» ▪️او به من مهلت داد و هر چه می‌گذشت و هرچه محبت می‌کرد، در دل من ذره‌ای اثر نداشت که درد آنهمه شکنجه روحی از خاطرم نمی‌رفت و می‌دانستم با اولین ساز مخالفتم، دنیا را روی سرم خراب خواهد کرد و همین هم شد. ▫️حدود دو هفته از حضورم در منزلش گذشته و من همچنان تنهایی را به همراهی او ترجیح می‌دادم و خبر نداشتم چه شب سختی در انتظارم نشسته که درِ خانه به ضرب باز شد و فریاد عامر چهارچوب تنم را لرزاند: «آمال! کجایی آمال؟» ▪️کنج اتاق نشیمن روی مبلی نشسته بودم و از ترس فریادش، از جا پریدم. ▫️درِ خانه را پشت سرش با تمام قدرت به هم کوبید، حتی کفشش را در نیاورد، با بی‌تعادلی به سمت من می‌آمد و دیوانه‌تر از همیشه عربده می‌کشید: «مگه نگفتم این موبایل رو بذار کنار؟» و پیش از آنکه فرصت پاسخی پیدا کنم، موبایل را از دستم چنگ زد و کف زمین کوبید. ▪️صورتش خیس عرق بود، سفیدی چشمانش به سرخی می‌زد و با هر نعره، از بوی تند دهانش حالم به هم خورد: «تا کِی می‌خوای منو پس بزنی؟» ▫️از شدت وحشت زبانم بند آمده و او نقطه ضعفم را می‌دانست که با دستش چانه لرزان از ترسم را محکم گرفت و زیر گوشم زوزه کشید: «نکنه هوس کردی عکست رو بفرستم رو اینترنت؟» باور نمی‌کردم الکل مصرف کند و شاید همین مستی غیرتش را از بین برده بود که حالا همسرش بودم و دوباره تهدیدم می‌کرد تا با همان عکس آبرویم را ببرد. ▪️لب و دندانم از ترس به هم می‌خورد و او طوری مست کرده بود که حتی فرصت نداد کلامی بگویم و با مشت به صورتم کوبید. ▫️یک لحظه هیچ چیز ندیدم و تنها درد شدیدی را احساس می‌کردم که تمام جمجمه‌ام را گرفت و شدت ضربه به حدی بود که نقش زمین شدم. ▪️در تنگنایی از درد و وحشت زیر دست و پایش بودم و الکل کاری با عقلش کرده بود که نمی‌فهمید با چه شدتی کتکم می‌زند و حتی فرصتی برای التماس نبود. ▫️لگدهای محکمش کمر و پهلویم را در هم خرد می‌کرد، با مشت‌های پی در پی در سر و صورتم می‌کوبید و حتی به اندازۀ یک ناله امانم نمی‌داد. ▪️درد تمام استخوان‌هایم را در هم می‌کوبید؛ مطمئن بودم امشب از زیر دستش زنده بیرون نمی‌روم که با هر نفس به خدا التماس می‌کردم نجاتم دهد و رحمی به دل مستش نبود که به قصد کشتن کتکم می‌زد و من زیر هر ضربه، با نفس‌هایی شکسته حضرت زهرا (علیهاالسلام) را صدا می‌زدم. ▫️نمی‌دانم چند دقیقه طول کشید تا بلاخره دست از تنبیهم کشید و شاید دیگر رمقی برایش نمانده بود که چند قدم عقب رفت و بی‌حال روی کاناپه افتاد. ▪️جرأت نمی‌کردم از روی زمین بلند شوم، هنوز دستانم روی سرم حفاظ بود، همچنان از شدت درد زیر لب ناله می‌زدم و با همان چشمان وحشتزده‌ام دیدم سرش روی پشتی کاناپه رها شد و مثل کسی که مرده باشد، خوابش برد. ▫️باورم نمی‌شد هنوز زنده هستم؛ دلم می‌خواست از این خانه فرار کنم و می‌دانستم عامر به مجازات این گریختن، تهدیدش را عملی کرده و با آبرویم قمار می‌کند که حتی راه فرار به رویم بسته بود. ▫️تمام ذرات بدنم از درد می‌لرزید و دیگر حساب این زندگی دستم آمده بود که پذیرفتم به بهای زنده ماندنم کنیز عامر باشم و تلخ‌ترین روزهای زندگی‌ام از همان شب شروع شد. ▪️هرازگاهی با نورالهدی درددل می‌کردم و او کاری از دستش برنمی‌آمد که هربار با دلسوزی پاپیچم می‌شد: «من که بهت گفته بودم عامر با همسر سابقش چی‌کار کرده، چرا قبول کردی زنش بشی؟» ▫️نمی‌دانست عامر مرا مجبور کرد و خبر نداشت ذره‌ای غیرت برای برادرش باقی نمانده که اگر لحظه‌ای باب میلش نباشم، در عالم مستی با همان عکس جعلی آزارم می‌دهد و با هر چه به دستش برسد، بدنم را کبود می‌کند. ▪️حدود چهار سال در غربت آمریکا و وحشت خانۀ عامر گذشت و فقط خوشحال بودم خدا به ما فرزندی نمی‌دهد که نمی‌خواستم پارۀ تنم هم شریک اینهمه بدبختی باشد. ▫️از بازگشت به عراق خبری نبود و من ناامید از این زندگی، فقط زنده بودم و خبر نداشتم خداوند چه معجزه‌ای برایم در نظر گرفته که همزمان با روزهای آغازین پاییز ۲۰۲۳، خبری عجیب دنیا را تکان داد... 📖 ادامه دارد...
📕رمان 🔻قسمت سی و هشتم ▫️هفتم اکتبر ۲۰۲۳، با خبری فوری در رسانه‌های دنیا آغاز شد؛ عملیات طوفان الاقصی و حملۀ حیرت‌انگیز نیروهای حماس از زمین و دریا و هوا به اسرائیل! ▪️تعداد موشک‌های شلیک شده، میزان نفوذ در شهرک‌های صهیونیستی و تعداد بالای اسرای اسرائیل شگفت‌آور بود و باعث شد تا نخستین بار طعم شادی را در آمریکا با تمام وجودم بچشم. ▫️احساس می‌کردم اسارتم در خانۀ عامر شبیه محاصرۀ غزه توسط اسرائیلی‌ها شده و این حرکت جسورانه و شجاعانه، حال دلم را عجیب خوش کرده بود. ▪️انگار این حمله و این میزان تلفات از اسرائیلی‌ها می‌توانست بر جای اینهمه جراحتی که به جان مردم منطقه افتاده بود، اندکی مرهم باشد که پس از سال‌ها می‌خندیدم و امیدوار بودم این حماسه، مقدمۀ نابودی اسرائیل باشد و خبر نداشتم همین حادثه، بهانۀ تغییر در زندگی من خواهد بود. ▫️بلافاصله پس از طوفان‌الاقصی، حملات وحشیانۀ اسرائیل به غزه آغاز شد و حالا صورت معصوم نوزادانی که در خواب، هم‌آغوش شهادت شده بودند، جگرم را آتش می‌زد. ▪️رژیم صهیونیستی شب و روز غزه را بمباران می‌کرد و با هر تصویری که از سلاخی کودکان مظلوم فلسطینی می‌دیدم، دلم زیر و رو می‌شد. ▫️سال‌ها بود نماز و روزه و تمام احکام دین از خاطر عامر رفته و انگار اینهمه مستی و مصرف مداوم الکل، انسانیتش را هم سوزانده بود که به اشک‌های من برای غزه می‌خندید. ▪️ماه‌ها بود حتی دیگر مثل گذشته، تمایلی به من نشان نمی‌داد؛ بیش از هر چیز به مصرف الکل وابسته شده و از تمام عشق روزهای اول، فقط مشت و لگدش برای من باقی مانده بود. ▫️اجازه نمی‌داد حتی در موبایل خودم اخبار فلسطین را ببینم، به حمایت از تروریست متهمم می‌کرد و چند بار نیمه‌شب در حالت مستی تهدیدم کرد از خانه بیرونم می‌کند و تنها پناه من در این غربت، قرآن بود. ▪️تحت تأثیر تبلیغات شبکه‌های صهیونیستی در آمریکا، برای اسرای اسرائیلی دلسوزی می‌کرد و طوری متأثر شده بود که بخشی از هزینه‌های تبلیغاتی شرکتش را به کمپین حمایت از اسرائیل اختصاص می‌داد اما خبر نداشتم داستان دیوانگی‌اش در همین نقطه تمام نمی‌شود که یک نیمه‌شب از صدای خنده‌اش بیدار شدم. ▫️کنارم روی تخت نبود و احساس کردم آهسته با کسی صحبت می‌کند که مردد از جا بلند شدم و پاورچین از اتاق بیرون رفتم. ▪️پشت به اتاق خواب روی کاناپه لم داده و مشغول تماس تصویری بود. از خواب پریده و هنوز گیج بودم و در همان حال دیدم تصویر زنی با لباس نامناسب روی موبایلش خودنمایی می‌کند که میان راهرو خشکم زد. ▫️هندزفری در گوشش بود و محو تماشای زن، پچ‌پچ می‌کرد و انگار اصلاً در این دنیا نبود. ▪️چند قدمی نزدیک‌تر شدم و درست بالای سرش ایستادم تا تصویر معشوقه جدیدش را بهتر ببینم؛ دختری کم سن و سال با موهای براق مشکی، صورتی سبزه و استخوانی و چشمانی که با هر پلک زدن می‌خواستند از شوهرم دلبری کنند. ▫️از بی‌اعتنایی‌اش در این چند ماهه منتظر خیانتش بودم و ذره‌ای علاقه در قلبم پیدا نمی‌شد که از این خیانت حتی یک لحظه ناراحت نشدم اما فرصت خوبی برای انتقام بود که با خونسردی جلو رفتم و کنارش روی کاناپه نشستم. ▪️از دیدنم، مات و متحیر مانده و فرصت هر عکس‌العملی را از دست داده بود که هندزفری را از گوشش درآورد و من با پوزخندی ساده پرسیدم: «صحبت‌تون خیلی طول می‌کشه؟ آخه صدای خنده‌هات نمی‌ذاره بخوابم!» ▫️ابتکار عمل را از دست داده و مثل همیشه تنها راه چاره‌اش خشونت بود که با مشت به بازویم کوبید و تشر زد: «به تو چه ربطی داره؟» ▪️برای اولین بار در این چندسال از تندی کردنش نترسیدم و با همان آرامش پاسخ دادم: «برای من مهم نیس! با هر کی می‌خوای رابطه داشته باش!» ▫️از اینهمه بی‌خیالی‌ام حیرت کرده و نمی‌خواست خودش را ببازد که از کنارم بلند شد و با حالتی حق به جانت توضیح داد: «این دختر از عرب‌های ساکن اسرائیله، از ترس جنگ اومده اینجا. دو ماه پیش تو شرکت استخدامش کردم.» ▪️می‌فهمیدم معنی این آسمان و ریسمانی که به هم می‌بافد، رابطه‌ای است که بین آن‌ها ایجاد شده و حقیقتاً خیانتش برایم ذره‌ای اهمیت نداشت که به تمسخر سر به سر دل پُر هوسش گذاشتم: «بد نگذره؟ یه روز زن سوری، یه روز عراقی، یه روز فلسطینی!» ▫️شاید در این سال‌ها هرگز از من تلخی و تندی ندیده بود که برای چند لحظه ناباورانه نگاهم کرد اما من چشمان عاشقش را سال‌ها پیش دیده و نشانه‌های عاشق شدنش را می‌شناختم که بی‌پرده پرسیدم: «می‌خوای باهاش ازدواج کنی؟» ▪️هنوز در بهت سوال اولم مانده و این سوال دومی، کیش و ماتش کرده بود که لب از لب باز نمی‌کرد و من فقط منتظر فرصتی برای فرار بودم که خودم داوطلب شدم: «من همین امشب از زندگیت میرم تا راحت تو این خونه با هم باشید!»... 📖 ادامه دارد...
📕رمان 🔻قسمت سی و نهم ▫️گیج و گنگ فقط نگاهم می‌کرد و من در آستانۀ آزادی از هیجانِ رهایی به وجد آمده بودم:«من هیچ مشکلی با این قضیه ندارم،خیلی هم خوشحال میشم که بلاخره می‌تونم از این خونه برم!» ▪️نگاهش دور صورتم می‌چرخید و با حالتی آشفته پرسید:«یعنی برات مهم نیس با من زندگی کنی؟» ▫️شاید در دلش دنبال عشقی قدیمی می‌گشت و من مطمئن بودم دیگر حضورم در این خانه برایش اهمیتی ندارد که تیر خلاصم را زدم: «تو که دیگه هیچ احساسی به من نداری، منم از زندگی با تو متنفرم! پس بهتره تو بری دنبال عشق خودت، منم برم دنبال زندگی خودم! همین فردا میریم از هم جدا میشیم، فقط به یه شرط!» ▪️شاید باور نمی‌کرد به این سادگی همه‌چیز برای رسیدن به عشقِ چشم و ابرو مشکی و جذابش فراهم باشد که لبخندی عصبی لب‌هایش را از هم گشود: «چه شرطی؟» ▫️از اینهمه هیجان که حتی نمی‌توانست پنهانش کند، من خندیدم و او خجالت کشید؛ دوباره کنارم نشست، دستش را دور شانه‌ام کشید و نیازی به محبتش نداشتم که خودم را از حلقۀ دستانش بیرون کشیدم و اینار من از کنارش بلند شدم. ▪️باید ماجرای چهارسال باج‌گیری‌اش همینجا و پیش از رفتنم تمام می‌شد که روبرویش ایستادم و با صدایی که از ناراحتی خش افتاده بود، جای زخم تمام این سال‌ها را نشانش دادم: «باید اون عکس رو پاک کنی!» ▫️برای نخستین بار احساس کردم از اینهمه عذابی که به من داده بود، شرمنده شد که نگاهش سنگین به زمین افتاد و زیر لب زمزمه کرد: «من فقط می‌خواستم تو همیشه مال خودم باشی!» ▪️و حالا که به خاطر هوس این دختر اینهمه دست و پایش را گم کرده بود، باید انتقامم را می‌گرفتم که با صدای بلند خندیدم و تمام عشق و احساسش را به هیچ گرفتم: «تو یه دیوونه‌ هوسبازی عامر!» ▫️از انگشتانی که به هم فشار می‌داد می‌فهمیدم هوس کتک زدنم به دلش افتاده و نمی‌خواست بازیِ برده را ببازد که بی‌هیچ مقاومتی همان شب عکس را از روی موبایل و لپ‌تاپ پاک کرد و فردا صبح درخواست طلاق توافقی دادیم. ▪️خیال می‌کردم حضور این دختر فلسطینی شهروند اسرائیل، معجزۀ زندگی من است و نمی‌دانستم چه فتنه‌ای پشت چشمان ریز و سیاهش پنهان شده که فقط به عشق رهایی، روزها را می‌شمردم و در زمانی کمتر از آنچه انتظار داشتم، از هم جدا شدیم. ▫️وسایل خاصی در خانه نداشتم جز چند تکه لباس که در یک ساک دستی کوچک جمع شد و اولین و آخرین لطفی که عامر در حقم کرد، بلیطی بود که برای بازگشت به عراق برایم گرفت و در لحظات آخر دیدم روی چشمانش را پرده‌ای از اشک گرفته است. ▪️تمام تنم به اندازه چند سال از کتک‌هایش درد می‌کرد و نه فقط جسمم که جانم را در تمام این سال‌ها زجر داده بود؛ حالا من مثل پرنده‌ای رها از قفس، در حال پر زدن بودم و او لحظه آخر کنار تاکسی دلش لرزید: «من بهت عادت کرده بودم آمال!» ▫️درِ تاکسی را باز کردم، بی‌هیچ حرفی سوار شدم و انگار رفتنم آتشش زده بود که اشاره کرد شیشۀ پنجره را پایین بکشم، دستش را لبۀ پنجره قرار داد و با لحنی گرفته گله کرد: «چقدر خوشحالی داری ترکم می‌کنی!» ▪️خوشحالی‌ام از اینکه دیگر زندانی او نبودم از درخشش چشمانم پیدا بود و با صدایی رسا شادی‌ام را به رخش کشیدم: «هیچوقت تو زندگیم انقدر خوشحال نبودم!» ▫️دیگر نمی‌خواستم حتی یک لحظه اینجا بمانم که از راننده خواستم حرکت کند و عامر را در ورطه بلایی که هیچ‌کدام از آن خبر نداشتیم، رها کردم. ▪️باورم نمی‌شد اینهمه عذاب و وحشت تمام شده باشد که تا رسیدن به فرودگاه و در تمام طول پرواز گریه می‌کردم؛ از حسرت سال‌هایی که در حضور عامر تباه شد، از داغ دلتنگی و دوری پدر و مادرم و از اشتیاق دیدار دوباره همۀ عزیزانم! ▫️روزی که به آمریکا آمدم، مطمئن بودم هیچ روزنۀ امیدی برایم نمانده و حالا آزاد و رها، عازم عراق بودم که دلم می‌خواست این لحظات را با تمام وجودم نفس بکشم تا سرانجام بعد از چهار سال وارد فرودگاه بغداد شدم! ▪️پدر و مادرم به استقبالم آمده بودند و در همان برخورد اول از افسردگی چشمانم، قلب نگاه‌شان شکست اما به زحمت می‌خندیدند تا دل من خوش باشد. ▫️از تارهای سفیدی که میان موهای مشکی‌ام پیدا شده بود و اینهمه خطوط شکستۀ صورتم می‌فهمیدند در غربت چه بلایی سر دلم آمده و باز از شب‌های سختی که در خانۀ عامر جان کنده بودم، بی‌خبر بودند! ▪️در شهری مثل فلوجه،طلاق و بازگشت زن از خانۀ شوهر،بسیار بد بود؛پدر و مادرم نگران آینده من بودند و فقط خودم خبر داشتم از چه جهنمی نجات پیدا کردم. ▫️مقابل چشمانم عکس را حذف کرده بود اما حال دلم به این سادگی‌ها خوش نمی‌شد که هرشب با دلهره پخش تصویرم به بستر می‌رفتم و نیمه‌شب از کابوس کتک‌های عامر از خواب می‌پریدم و می‌ترسیدم از روزی که دیوانگی این مرد خانه‌خرابم کند... 📖 ادامه دارد...
📕رمان 🔻قسمت چهلم ▫️زمستان سال ۲۰۲۴ حال و هوای عجیبی داشت؛ به‌ویژه برای من که چهار سال از عراق دور بودم و حالا هر شب خبر شلیک موشک از پایگاه‌های مقاومت به محل استقرار نیروهای آمریکایی، حیرت‌زده‌ام می‌کرد. ▪️آخرین شبی که از بغداد رفتم، اتومبیل حاج قاسم و ابومهدی توسط پهپادهای آمریکایی هدف قرار گرفته و حالا صید هر شب پهپادهای مقاومت عراق، بندر ایلات اسرائیل و پایگاه عین‌الاسد آمریکا بود. ▪️به انتقام سیل خونی که رژیم صهیونیستی در غزه به راه انداخته بود، گروه‌های مقاومت از فلسطین و لبنان و عراق و یمن، هر شب نقاط مختلف اسرائیل را می‌زدند و همین خبرها می‌توانست بر داغ دیدن اینهمه مصیبت در غزه، کمی مرهم باشد. ▫️چهارسال پیش کارم را در بیمارستان از دست داده بودم و در حال حاضر نیازی به نیروی جدید نداشتند، دلم می‌خواست خودم را مشغول کاری کنم بلکه روح آزرده‌ام کمی آرامش پیدا کند و چه آرامشی بهتر از زیارت که به همراه پدر و مادرم راهی کربلا شدیم. ▪️هوا سرد بود و کنج حرم، دنج‌ترین جایی بود که می‌شد تمام سختی‌های زندگی‌ام را زار بزنم و به‌خدا، امام حسین (علیه‌السلام) ناز تمام اشک‌هایم را می‌خرید که هرچه گریه می‌کردم، حالم بهتر می‌شد و پس از ساعتی، سبک و سرحال از حرم بیرون آمدم. ▫️وارد حرم حضرت ابوالفضل (علیه‌السلام) که شدم، قصه کمی فرق داشت؛ حضرت عباس (علیه‌السلام) همیشه پناه درددل‌های ما اهالی عراق بود و همینکه چشمم به ضریح زیبایش افتاد، سر به شکایت گذاشتم. ▪️هرآنچه در دلم از عامر بود و هر دردی که به تنم مانده بود، همه را برای حضرت می‌گفتم و هنگام وداع، تمنا کردم: «یا حضرت عباس! من زورم به عامر نرسید، هرچقدر تونست اذیتم کرد اما من حریفش نبودم، انتقام منو از این نامرد بگیرید!» ▫️هنوز نگران بودم که سرم را روی چهارچوب در ورودی حرم قرار دادم و دردمندانه قول گرفتم: «آقا نذارید آبروم رو ببره!»‌ و با همین جمله سرنوشتم را به حضرت سپردم که با خیال تخت از کربلا بیرون آمدم و به عشق زیارت امام کاظم و امام جواد(علیهماالسلام) عازم کاظمین شدیم. ▪️حرم کاظمین عین بهشت بود و با قلبی که حالا سبک شده بود، این زیارت بی نهایت به کام دلم می‌چسبید. ▫️با اعجاز جدایی‌ام از عامر، انگار از نو متولد شده و پروردگار دوباره زندگی را به من هدیه کرده بود که دستم به ضریح دو امام مهربانم مانده و از خدا می‌خواستم بهترین‌ها را نصیبم کند. ▪️عطر پیچیده در هوای حرم، به‌قدری حالم را خوش کرده بود که تمام خاطرات خوب گذشته به خیالم آمده و دلم می‌خواست نورالهدی را ببینم. ▫️همانطور که با پدر و مادرم کنج صحن نشسته بودیم و نغمۀ مناجات در حرم پیچیده بود، با نورالهدی تماس گرفتم. ▪️باورش نمی‌شد عراق باشم که حتی از جدایی ما بی‌خبر بود و چند دقیقه طول کشید تا ماجرا را خلاصه برایش بگویم؛ او با هر کلمه گیج‌تر می‌شد و من تنها یک تقاضا داشتم: «دلم برات خیلی تنگ شده، من الان حرم هستم، میای ببینمت؟» ▫️فاصلۀ منزلش در بغداد تا کاظمین زیاد نبود و ساعتی مانده به اذان مغرب به حرم رسید. دیدن نازنین‌ترین رفیقم بعد از سال‌ها دوری، برای اینهمه تنهایی‌ام بهترین نوش‌دارو بود که مثل جانم او را در آغوشم کشیدم. ▪️دخترانش نوجوان شده و حیدر که ساعتی پس از شهادت پدرش به دنیا آمده بود، چهار ساله بود و با شیطنت روی فرش‌های صحن می‌دوید و بازی می‌کرد. ▫️در این روزهای ابتدای زمستان، غروب کاظمین چندان سرد نبود که کنار هم در صف نماز نشستیم و او مدام با مهربانی از حال و روزم می‌پرسید و صورت شکسته‌ام نگفته، پاسخش را می‌داد. ▪️حرف برای گفتن زیاد بود و من نمی‌خواستم از تلخ‌ترین روزهای عمرم در کنار عامر خاطره‌ای در ذهنم زنده شود که از تمام قصۀ غربت این سال‌ها به شب رفتنم از فرودگاه بغداد رسیدم: «اون زمان خیلی دلم می‌خواست عراق باشم و تو مراسم تشییع شهدا شرکت کنم.» ▫️از یادآوری شهادت حاج قاسم و ابومهدی پس از چهارسال، انگار داغ رفتن ابوزینب در قلبش تازه شده بود که کاسۀ صبرش شکست و اشک از هر دو چشم روشنش می‌چکید. ▪️من هم در تمام این سال‌ها عقدۀ عزاداری برای شهدای مقاومت به دلم مانده بود که با هر روضۀ نورالهدی که از آن روزها برایم می‌خواند، گریه می‌کردم و همزمان آوای اذان مغرب در آسمان حرم پیچید. ▫️نماز را با حال خوشی که در جوار حرم دو امام مهربانم پیدا کرده بودم، خواندم و پس از نماز مثل اینکه تازه به خاطر نورالهدی آمده باشد، با شادی خبر داد: «دوست داری برای مراسم سالگرد حاج قاسم بریم ایران؟» ▪️خوب فهمیده بود دلم چه می‌خواهد و مثل همیشه برای هر برنامه‌ای پُر از انگیزه و شور و نشاط بود که فرزندانش را به مادرش سپرد و با کاروانی از بغداد، عازم شهر کرمان شدیم... 📖 ادامه دارد...
📕رمان 🔻قسمت چهل و یکم ▫️در مسیر، نورالهدی با هیجان از حملات محور مقاومت می‌گفت و ترجیع‌بند تمام حرف‌هایش، حمایت‌های ایران بود. ▪️انگار بنا بود به جبران اینهمه سال غصه و حسرت، پروردگار چشمم را روشن کند که نورالهدی می‌گفت پس از مراسم کرمان، برای زیارت به مشهد و قم می‌رویم و این نخستین بار بود که می‌خواستم زائر امام رضا(علیه‌السلام) و حضرت معصومه(سلام‌الله‌علیها) باشم که از شوق پر در آورده بودم. ▪️ساعتی بعد از اذان ظهر به کرمان رسیدیم و دیدم به عشق حاج قاسم، گلزار شهدای شهر محشر شده است. ▫️در دو سوی خیابان اصلی گلزار شهدا، شبیه جادۀ اربعین موکب‌های متعددی برپا شده بود؛ نغمۀ مداحی‌های پرشوری که در فضا می‌پیچید، حال و هوایی تماشایی به پا کرده و من و نورالهدی هم‌قدم با زائرین به سوی مزار حاج قاسم می‌رفتیم. ▪️دلم پیش ابومهدی مانده بود و نورالهدی با شیرین‌زبانی برایم توضیح می‌داد: «ابومهدی وادی‌السلام نجف دفن شده، برگشتیم ان‌شاءالله یه روز با هم میریم!» ▫️سپس با نگاهش میان جمعیت چرخی زد و با خنده پیش‌بینی کرد: «تو این شلوغی می‌ترسم نتونیم بریم سر مزار حاج قاسم!» ▪️تعداد زائرین در مسیر گلزار هر لحظه بیشتر می‌شد و از زن و مرد و پیر و جوان و حتی کودکان خردسال همه حاضر بودند. ▫️موکبی که در چند قدمی‌مان بود به سوی مردم آب تعارف می‌کرد و تا خواستم یک بطری آب از دست خادم موکب بگیرم، صدای وحشتناکی تنم را لرزاند و جیغم در گلو شکست. ▪️انگار آسمان بر زمین افتاده باشد، جایی را نمی‌دیدم جز دود و خاکی که چشمانم را پُر کرده بود و در میان هیاهوی وحشت‌زدۀ مردم، جیغ‌های پی‌درپی نورالهدی را می‌شنیدم: «کجایی آمال؟» ▫️مردم وحشتزده به هر سو می‌دویدند، ضجه‌های "یاحسین" و "یازهرا" قلبم را آب می‌کرد و نورالهدی را دیدم که به سمت انتهای خیابان می‌دود. ▪️چشمانم با پریشانی در فضا می‌چرخید و تازه می‌دیدم تنها چند متر جلوتر از ما قیامت شده است. ▫️زمین همچنان از خاک و دود می‌جوشید و نورالهدی درست به سمت محل انفجار می‌دوید. ▪️نمی‌فهمیدم چه می‌کند و بی‌اختیار جیغ می‌زدم تا برگردد که پیکرهای پاره‌پاره و غرق خون، نفسم را گرفت. ▫️نورالهدی می‌خواست خودش را به مجروحین برساند که درست در مسیر زائران و مقابل یکی از موکب‌ها، انفجاری وحشتناک همه‌چیز را از هم متلاشی کرده بود. ▪️پرستار بودم و با این حال تا آن لحظه اینهمه خون و جراحت و بدن تکه‌تکه یکجا ندیده بودم که رمق از قدم‌هایم رفت و میان خیابان و بین مردمی که وحشت‌زده به هر سو می‌دویدند، مات و متحیر ماندم. ▫️نورالهدی مثل اینکه تازه من را دیده باشد، با فریاد فرمان می‌داد: «بدو آمال! بیا اینجا!» و من از وحشت جرأت جم خوردن نداشتم. ▪️من و نورالهدی هر دو پرستار بودیم و باید کاری می‌کردیم اما نه تنها به دست و پایم که حتی نایی به نگاهم نمانده بود و از ترس به خودم می‌لرزیدم. ▫️چند نیروی اورژانس ایران به سمت محل حادثه می‌دویدند و شنیدم نورالهدی وحشتزده صدایم می‌زند: «آمال بدو به این بچه برس!» ▪️زنی چند قدم آن طرف‌تر در حاشیه خیابان پای درختی افتاده بود؛ صورتش روی زمین بود، چادرش دورش پیچیده و دختر بچه‌ای کوچک کنارش نشسته و بدن کوچکش از ترس رعشه گرفته بود. ▫️با لب و دندان لرزان مدام مادرش را صدا می‌زد و به‌گمانم زن از هوش رفته بود که تکانی نمی‌خورد. ▪️حجم خاک مانده در هوا و ضجه و نالۀ مردم، تمام توانم را گرفته و باید به داد این مادر و کودک می‌رسیدم که به هزار جان کندن، خودم را بالای سرشان رساندم. ▫️صورت گرد و گندمگون دختربچه، غرق اشک بود و بمیرم که یک لحظه رعشۀ دست و پایش آرام نمی‌گرفت، لب و دندانش از ترس به هم می‌خورد و با زبانی که به لکنت افتاده بود، مادرش را صدا می‌زد. ▪️ردّ خون از زیر چادر زن جاری بود، هر دو دستم را زیر تنش انداختم و به هر زحمتی بود او را روی زمین برگردانم. ▫️چشمانش بسته بود، صورت ظریفش به سفیدی می‌زد و احساس کردم نفس نمی‌کشد. ▪️نگاه ناامید دخترک معصوم به مادرش بود و من می‌ترسیدم از دست رفته باشد که سراسیمه نبضش را گرفتم، اما انگار جریان خون در رگ‌هایش متوقف شده بود. ▫️صورتم را نزدیک صورتش بردم تا دلم به جریان تنفسش خوش باشد اما هیچ حرارتی حس نمی‌شد. ▪️سرم را نزدیک بدنش بردم به امید اینکه تپش قلبش را بشنوم و همان لحظه دیدم قفسۀ سینه و پهلویش از ترکش‌های انفجار شکافته و او انگار همان لحظۀ اول به شهادت رسیده بود که به خوابی عمیق فرو رفته و دخترش چشم‌انتظار پاسخی همچنان صدایش می‌زد. ▫️نورالهدی تلاش می‌کرد خونریزی پای بانویی را کمتر کند و من مانده بودم با این مادر شهید و کودک وحشتزده‌اش چه کنم که بی‌اختیار دخترک را در آغوشم کشیدم... 📖 ادامه دارد...
📕رمان 🔻قسمت چهل و دوم ▫️نگاهش هنوز دنبال پیکر بی‌جان مادرش بود و حالا انگار فقط پناهی امن می‌خواست که خودش را میان دستانم پنهان کرد و ناله‌اش به هق‌هق گریه بلند شد. ▪️همانجا پای درخت روی زمین نشسته بودم و او در آغوش من تمام ترس و وحشتش را زار می‌زد. ▫️با هر نفسی که مضطرب می‌کشید، نوازشش می‌کردم بلکه لرزش بدنش کمتر شود و با زبان عراقی زیر گوشش آهسته می‌خواندم که صدای انفجاری دیگر قلبم را از جا کَند و بی‌اختیار جیغ زدم. ▪️نورالهدی سرگردان به اطراف می‌چرخید و معلوم نبود انفجار دوم کجا رخ داده که دوباره صدای جیغ و فریاد فضا را پُر کرده و این کودک طوری ترسیده بود که تمام تن و بدنش به شدت تکان می‌خورد. ▫️انگار می‌خواست از اینهمه وحشت فرار کند که مدام خودش را بیشتر به من می‌چسباند و میان گریه فقط مادرش را می‌خواست. ▪️اورژانس و نیروهای امنیتی همه‌جا بودند و می‌ترسیدم انفجار بعدی همینجا رخ دهد و این طفل معصوم در آغوشم پرپر شود که قلبم بدتر از بدن او به لرزه افتاده بود. ▫️نورالهدی خودش را بالای سرم رساند و با نگرانی پرسید: «بچه سالمه؟» ▪️با اشاره چشمانم، نگاه نورالهدی را تا بدن خونیِ زن جوان کشیدم و زیر لب زمزمه کردم: «مادرش جلو چشمش شهید شده، خیلی ترسیده!» ▫️روی چشمان نورالهدی را پرده‌ای از اشک گرفت و می‌خواست برای این دختر مظلوم مادری کند که دستش را پیش آورد تا بچه را از من بگیرد و او انگار فقط آغوش مرا امن می‌دانست که با دستان کوچکش به چادرم چنگ زد و از وحشت اینکه بخواهد از من جدا شود، جیغ کشید. ▪️چشمان درشتش از اشک پُر شده بود و لب‌هایش هنوز از ترس می‌لرزید، موهای حالت‌دار و مشکی‌اش به هم ریخته بود و من همین موهای آشفته را نوازش می‌کردم تا آرامش بگیرد و او یک نفس گریه می‌کرد. ▫️نیروهای امنیتی تلاش می‌کردند کسی نزدیک نشود، نورالهدی سعی می‌کرد دست و پا شکسته برایشان توضیح دهد ما پرستار هستیم و آن‌ها فقط می‌خواستند خیابان را از جمعیت تخلیه کنند مبادا انفجار دیگری دوباره از مردم قربانی بگیرد. ▪️غربت عجیبی آسمان را گرفته بود؛ صدای نالۀ مجروحین و ضجۀ کسانی که پیکر عزیزان‌شان پیش چشمان‌شان شرحه‌شرحه شده بود، روضه‌ای مجسم شده و انگار هنوز انتقام دشمن از سیدالشهدای جبهه مقاومت ادامه داشت که حالا زائران مزارش را به خاک و خون کشیده بودند. ▫️نورالهدی مستأصل بالای سرم ایستاده بود و هیچ‌کدام نمی‌دانستیم با این کودکی که می‌ترسد از آغوش من تکان بخورد چه کنیم؛ آمبولانس‌ها برای جمع‌آوری شهدا صف کشیده و من تلاش می‌کردم چشمانش را با بازوانم بپوشانم تا نبیند مادرش را می‌برند. ▪️نورالهدی از دیدن اینهمه مصیبت طاقتش تمام شده بود که با صدای بلند گریه می‌کرد و اشک من به هوای دل کوچک کودکی که سرش روی قلبم بود، بی‌صدا از چشمانم می‌چکید. ▫️مأموری رو به ما نهیب زد تا زودتر از اینجا برویم و من نمی‌دانستم او را بدون مادرش کجا ببرم که فریادی مردانه در گوشم شکست: «زینب! زینب!» ▪️مردی طول خیابان را به سرعت می‌دوید و نورالهدی با امیدواری حدس زد: «شاید دنبال این بچه می‌گرده!» و بلافاصله مقابل ما خم شد و رو به دخترک پرسید: «اسمت زینبه؟» ▫️طفلک عربی متوجه نمی‌شد که همچنان مظلومانه گریه می‌کرد و ترسید نورالهدی می‌خواهد از من جدایش کند که وحشتزده به چادر و شالم چنگ زد. ▪️نورالهدی امیدوار بود پدرش همین مرد باشد که به سمت خیابان دوید و رو به او صدایش را بلند کرد: «زینب اینجاست!» و انگار حدسش درست بود که قدم‌های مرد جوان سست شد و مردد به سمت ما چرخید. ▫️یک لحظه آرزو کردم از اقوامش باشد و نمی‌دانستم اگر آن مرد پدر این دختر باشد، از سرنوشت همسرش چه بگویم که تپش‌های قلبم تندتر شد و همزمان دیدم با بی‌قراری به سمت ما می‌دود. ▪️به فارسی فریاد می‌زد اما از نام زینب که میان حرف‌هایش تکرار می‌کرد و هیجانی که به جان جملاتش افتاده بود، مطمئن شدم پدر همین دختر است. ▫️به زحمت از جا بلند شدم تا دخترش را به او بسپارم و درست مقابلم رسیده بود که از دیدن چشمانش، نگاهم از نفس افتاد. ▪️به‌قدری حیران همسر و فرزندش دویده بود که در سرمای زمستان، پیشانی بلندش خیس عرق شده و نفس‌نفس می‌زد. ▫️دخترش در آغوش من از ترس می‌لرزید و ردّ خون همسرش هنوز روی زمین بود و حالا نه فقط قلبم که حتی قطرات خون در رگ‌هایم از دیدن او در این واویلا، می‌تپید. ▪️می‌دید فرزندش سالم است اما حجم خونی که روی زمین ریخته و مادری که دیگر کنار کودکش نبود، جانش را به لب آورده بود که رنگ از صورتش پرید و لب‌هایش سفید شد. ▪️جرأت نمی‌کرد چیزی بپرسد، با چشمانش التماسم می‌کرد تا حرفی بزنم و من از درد نهفته در این دیدار دوباره، نفسم به شماره افتاده بود... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد
📕رمان 🔻قسمت چهل و سوم ▫️شاید از نگاه خیره‌ام، خیالم به خاطرش آمده بود و فقط می‌خواست از حال همسرش باخبر شود که این‌بار با زبان عربی و لهجۀ عراقی لحنش لرزید: «مادرش کجاس؟» ▪️باورم نمیشد کودکی که ساعتی است در میان دستانم پناه گرفته و زنی که همینجا غریبانه به شهادت رسیده بود، همسر و فرزند او باشند. ▫️نورالهدی کنارم رسیده بود و حالا او هم مهدی را شناخته بود که به جای جان به لب رسیدۀ من، به لکنت افتاد: «همین الان... با آمبولانس رفت...» ▪️باور نمی‌کرد همسرش، دختر خردسالش را رها کرده باشد که نگاهش پریشان بین چشمان من و نورالهدی می‌چرخید و نفسش به زحمت به گلو می‌رسید: «زخمی شده بود؟ به‌هوش بود؟ تونستید باهاش حرف بزنید؟» ▫️نبض نفس‌هایش به تندی می‌زد و می‌دیدم مردمک چشمانش می‌لرزد و از همین لرزش و تپش، می‌فهمیدم عشق همسرش با دل او چه کرده و نمی‌توانستم تصور کنم با غم از دست دادن او چه می‌کند. ▪️نمی‌فهمیدم نورالهدی با کلماتی دست و پا شکسته چه می‌گوید و او دیگر طاقت اینهمه دلنگرانی را نداشت که دستش را پیش آورد تا بچه را از من بگیرد و همزمان با دلواپسی پرسید: «کجا بردنش؟» ▫️از امیدی که به زنده بودن عشقش داشت، جگرم آتش گرفته و نمی‌دانستم با این نفس سوخته چه بگویم و مثل همیشه نورالهدی پیش قدم شد: «من الان میرم از این مأمورها می‌پرسم!» ▪️نور الهدی به سختی فارسی صحبت می‌کرد و می‌خواستیم تا رسیدن به بیمارستان، کمی زمان بخریم که با عجله به سمت نیروهای امنیتی رفت و دستان او برای گرفتن دخترش همچنان دراز بود. ▫️تلاش می‌کردم زینب را به آغوشش بسپارم و دخترک حاضر نبود یک لحظه از چادرم جدا شود. ▪️پدرش از پشت سر موهایش را نوازش می‌کرد و شاید از لمس موهای او، دلتنگی همسرش بیشتر آتشش می‌زد که دستش را پس کشید، چند قدم از من فاصله گرفت تا اشک‌هایش را نبینم و دیدم شانه‌هایش از گریه می‌لرزد. ▫️از گریه‌های مردانه‌اش به خاطرم آمده بود آن شب در شادگان تمنا می‌کرد برای شفای همین دختر دعا کنم و می‌گفت مادرش بی‌قرار است؛ حالا آن نوزاد بیمار یک ماهه شفا گرفته و چهارساله شده بود اما دیگر مادری در میان نبود. ▪️در دلم دریای غم موج می‌زد و مقاومت می‌کردم یک قطره از چشمانم جاری نشود مبادا مهدی بفهمد که همین ندیدن همسرش برای کشتن دلش کافی بود و می‌ترسیدم از لحظه‌ای که بدن غرق خون محبوبش را ببیند. ▫️نورالهدی برگشت و نفس‌زنان خبر داد آمبولانس‌ها به سمت بیمارستان شهید باهنر کرمان رفته‌اند و زینب از من جدا نمی‌شد که همگی با ماشین مهدی به سمت بیمارستان رفتیم. ▪️من و نورالهدی عقب نشسته و مهدی با دلی که برایش نمانده بود، خیابان‌ها را به سرعت طی می‌کرد تا زودتر خبری از همسرش بگیرد و دل ما در قفس سینه بال‌بال می‌زد. ▫️حالش به‌قدری به هم ریخته بود که در سرمای زمستان، شیشه را پایین کشیده بود و می‌شنیدم زیر لب نام همسرش را عاشقانه نجوا می‌کند: «فاطمه جان! کجایی عزیزم؟» ▪️در تمام طول مسیر زینب را نوازش می‌کردم تا دقایقی مانده به بیمارستان در آغوشم خوابش برد و تازه دیدم خیابان منتهی به بیمارستان غوغا شده است. ▫️مردمِ بی‌تابی که در انتظار خبری از عزیزان‌شان مقابل بیمارستان جمع شده و یکی از نیروهای امنیتی میان جمعیت صدا بلند کرد: «شهدا رو اینجا نیاوردن، برید پزشکی قانونی!» ▪️همهمۀ حاضران بلندتر شده بود و او فریاد می‌زد تا صدایش به همه برسد: «فقط خانوادۀ مجروحین اینجا بمونن! شهدا رو بردن پزشکی قانونی!» ▫️مهدی ماشین را متوقف کرد و به سرعت از ماشین پایین پرید و همین که از ما فاصله گرفت، بغض نورالهدی شکست: «چجوری بهش بگیم آمال؟» ▪️مطمئن بودم توان شکستن قلبش را ندارم و نورالهدی داغ از دست دادن همسر را چشیده بود که بی‌وقفه اشک از چشمانش می‌چکید. ▫️حالم از بی‌قراری مردم زیر و رو شده و چشم‌انتظار مهدی بودم که دیدم شبیه یک جنازه به سمت ما می‌آید. ▪️انگار با هر قدم عذاب می‌کشید و نمی‌دانستیم چه خبری شنیده که پای ماشین ایستاد و مستأصل اطراف را نگاه می‌کرد. ▫️هیچکدام جرأت نمی‌کردیم چیزی بپرسیم و او با رنگی پریده و دستی لرزان در ماشین را باز کرد و سوار شد. ▪️از اینهمه درماندگی‌اش قلبم به درد آمده بود و او با ناامیدی نفس می‌زد: «اینجا نبود...» ▪️دلم می‌خواست از این برزخ بی‌خبری نجاتش دهم و مگر میشد با اینهمه عشقی که به همسرش داشت، حرفی بزنم؟ ▫️هر دو دستش روی فرمان بود، سرش را روی دستانش قرار داد و شنیدم بی‌صدا ناله می‌زند: «بهم گفتن برو پزشکی قانونی!» ▪️شاید از سکوت دردناک ما فهمیده بود از سرنوشت فاطمه خبر داریم و حرفی نمی‌زنیم که دوباره سرش را بلند کرد و مثل کسی که تسلیم شده باشد، استارت زد و بی‌هیچ حرفی به راه افتاد... 📖 ادامه دارد...
📕رمان 🔻قسمت چهل و چهارم ▫️نورالهدی مضطرب به من نگاه می‌کرد و تمام قلب من پیش زینب بود که بلاخره آرام گرفته بود و مهدی که نمی‌دانستم خبر شهادت همسرش با جانش چه می‌کند. ▪️مقابل ادارۀ پزشکی قانونی، مثل بیمارستان چندان شلوغ نبود؛ شاید هنوز خانواده‌ها به اینجا نرسیده بودند و از همین میان خیابان، نفس مهدی گرفت که سرعت ماشین را کم کرد‌ و انگار جرأت نزدیک شدن نداشت. ▪️چیزی تا غروب نمانده بود؛ سرخی آسمان، غم پاشیده در هوای کرمان را بیشتر به رخ می‌کشید و می‌خواستم دست دلش را بگیرم که بلاخره لب از لب باز کردم:«می‌خواید من برم؟» ▫️ماشین را حاشیۀ خیابان متوقف کرد، به سمتم چرخید و تا دید زینب در آغوشم خوابش برده است، زیر لب پاسخ داد: «خودم میرم.» و شاید دیگر نمی‌توانست یک لحظه بی‌خبر بماند که در را گشود و با قدم‌هایی بی‌رمق به سمت ورودی اداره به راه افتاد. ▪️چند نفر مقابل در شیشه‌ای اداره ایستاده و مهدی انگار در حال جان دادن بود که مدام به سمت در می‌رفت و دوباره برمی‌گشت. ▫️نگاه من و نورالهدی با دلواپسی دور مهدی می‌گشت و حرفی که در دل من بود، بر زبان او جاری شد: «چرا الان باید اونو می‌دیدیم؟» ▪️انگار سرنوشت کاری جز کشتن دل من نداشت که دوباره او را سر راهم قرار داده بود و اینبار چه ملاقات تلخی که عشق او از دستش رفته و دخترش روی دستانم مانده بود و می‌دیدم برای یک لحظه دیدن همسرش، جانش به گلو رسیده است. ▫️نورالهدی پنجره را پایین کشیده بود تا بهتر ببیند و با دلشوره پیشنهاد داد: «ای کاش خودمون بهش بگیم، بدجوری داره عذاب می‌کشه!» و هنوز کلامش به آخر نرسیده بود که دیدم مهدی همانجا مقابل در، روی زمین نشست و با هر دو دستش سرش را گرفت. ▪️نورالهدی بی‌اختیار و بی‌ملاحظه زینب که در خوابی سبک فرو رفته بود، صدایش به گریه بلند شد و من بی‌هوا دلم از قفس سینه پرید که با عجله بچه را روی صندلی خواباندم و به سرعت در را گشودم. ▫️قلبم فرمان می‌داد به فریادش برسم و مغزم از کار افتاده بود که بی‌اراده به سمتش می‌دویدم و انگار جان از تن او رفته بود که کوچکترین تکانی نمی‌خورد. ▪️بالای سرش رسیدم و احساس کردم جان از کالبدش رفته است که رنگ دستانش سفید شده و شنیدم با هر نفس، نام "فاطمه" را زمزمه می‌کند. ▫️مردم پشت در جمع شده و لیستی که همان لحظه روی شیشه قرار گرفته بود، می‌خواندند و تازه دیدم این کاغذ، مشخصات شهدایی است که به پزشکی قانونی رسیده‌اند. ▪️تمام شهدا با ویژگی‌های ظاهری و رنگ لباس مشخص شده بودند و شاید از کلمات نوشته شده در ردیف ۱۸ همسرش را شناخته بود: "چادر و روسری مشکی، مانتوی سبز با گل‌های سفید، ژاکت طوسی دستباف، کفش مشکی سایز ۳۸" ▫️به سمتش برگشتم و دیدم از روی زمین بلند شده و به زحمت خودش را به سمت ماشین می‌کشد. ▪️انگار سنگینی تمام مصیبت‌های عالم روی دلش بود که شانه‌هایش خم شده بود، قدم‌هایش زمین را زخم می‌کرد و مثل کسی که تمام استخوان‌هایش شکسته باشد، به سختی سوار شد. ▫️به سرعت خودم را به ماشین رساندم و حالا که زینب خوابش برده بود، دیگر دلیلی نداشت همراهش باشیم که نورالهدی از ماشین پیاده شد و او از پشت شیشه با چشمانی بی‌جان فقط نگاه‌مان می‌کرد. ▪️نه نوری به نگاهش مانده بود، نه قطره اشکی می‌چکید و فقط انگار به زحمت زنده بود که آهسته شیشه را پایین کشید و لب‌های خشکش را به سختی تکان داد: «من تو این شهر کسی رو نمیشناسم جز شما.» ▫️از نگاهش غربت می‌چکید و کار ناتمامی داشت که با نفس‌هایی بریده تمنا کرد: «من امشب همینجا می‌مونم، می‌خوام فاطمه رو ببینم. میشه زینب رو با خودتون ببرید؟» ▪️من و نورالهدی متحیر مانده بودیم و او به هوای رفاقت با ابوزینب به ما اعتماد داشت که با لحنی غرق غم سوال کرد:«امشب کجایید؟» ▫️با کاروانی از زائران عراقی آمده بودیم و بنا بود امشب در یک حسینیه بمانیم اما می‌ترسیدم زینب دور از پدر و مادرش بی‌تابی کند و نورالهدی می‌دانست مهدی چه حالی دارد که بلافاصله پذیرفت:«یه حسینیه هست، قرار بود بریم اونجا، زینب رو هم با خودمون می‌بریم.» ▪️همینکه فهمید می‌تواند امشب با عزیزدلش خلوت کند، نگاهش قرار گرفت و صدایش از سد بغض به‌سختی رد میشد: «می‌رسونم‌تون.» ▫️هر دو سوار شدیم اما مهدی مثل اینکه تکه‌ای از جانش جا مانده باشد دلش نمی‌آمد حرکت کند که با غصه به ساختمان پزشکی قانونی نگاه می‌کرد و سرانجام با هزار حسرت به راه افتاد و تا رسیدن به حسینیه حتی یک قطره اشک از چشمانش نچکید. ▪️زینب هنوز خواب بود، آهسته در آغوشم گرفتم و به آرامی از ماشین پیاده شدم که لحن مصیبت‌زده مهدی در گوشم نشست: «فردا صبح میام...» و دیگر طاقت نداشت که منتظر پاسخ ما نماند و نالۀ گریه‌هایش قلبم را متلاشی کرد... 📖 ادامه دارد...
📕رمان 🔻قسمت چهل و پنجم ▫️من و نورالهدی مقابل حسینیه مانده و او نمی‌خواست کسی اشک‌هایش را ببیند که با هر دو دست صورتش را پوشانده بود و هق‌هق گریه‌هایش، انگار زمین و آسمان را می‌لرزاند. ▪️می‌دانستم نمی‌خواهد کسی شاهد بی‌قراری‌اش باشد که با دلی غرق خون داخل حیاط حسینیه شدم و فقط خداخدا می‌کردم بتوانم امشب زینب را آرام کنم. ▪️همینکه وارد شدم از ازدحام داخل حسینیه بیدار شد و در همان لحظۀ اول، دیدم چشمان معصومش هنوز در حدقه‌ای از وحشت می‌چرخد. ▫️همهمۀ داخل حسینیه از هول حادثۀ تروریستی امروز بود و هم‌کاروانی‌ها نگران تأخیر من و نورالهدی بودند و حالا از کودکی که همراه خود آورده بودیم، بیشتر حیرت می‌کردند. ▪️من نایی برای گفتگو نداشتم که با امانتِ مهدی گوشه‌ای نشستم و نورالهدی ساعتی طول کشید تا ماجرا را بگوید و در تمام این مدت، زینب بی‌آنکه کلامی بگوید، روی زانوی من نشسته و سرش درست نزدیک قلبم بود. ▫️نمی‌توانستم فارسی حرف بزنم؛ تنها نامش را با آهنگی ملایم زیر گوشش زمزمه می‌کردم تا قلبش قرار بگیرد و او بی‌هیچ واکنشی به نقطه‌ای نامعلوم خیره مانده بود. ▪️اعضای کاروان برایش کیک و بیسکوئیت آورده و نورالهدی چند رنگ میوه در بشقاب چیده بود اما او لب به چیزی نمی‌زد و می‌ترسید از من جدا شود که تا یکی از خانم‌ها نزدیکش می‌شد، مضطرب به من می‌چسبید و وحشتزده جیغ می‌زد. ▫️نورالهدی تلاش می‌کرد دست و پا شکسته با او فارسی صحبت کند و دخترک انگار زبانش بند آمده بود که هر چه می‌گفتیم و هر چه‌قدر سرگرمش می‌کردیم، یک کلمه حرف نمی‌زد. ▪️در مسیر حسینیه، شمارۀ مهدی را گرفته بودیم تا اگر مشکلی بود با هم تماس بگیریم و اینهمه سکوت زینب، همه را ترسانده بود که نورالهدی با نگرانی سوال کرد: «زنگ بزنم به باباش؟» ▫️ندیده، حس می‌کردم با همسرش خلوت کرده و دلم نمی‌آمد حالش را به هم بریزم که با لحنی گرفته پاسخ دادم: «نه، نمی‌خواد زنگ بزنی! این طفلک خیلی ترسیده، خودم آرومش می‌کنم.» ▪️اما حقیقتاً حال خوبی نداشت که حتی یک لقمه شام نمی‌خورد و نمی‌خواستم گرسنه بخوابد که سر و صورتش را نوازش می‌کردم و با همان زبان عربی، یک نفس به فدایش می‌رفتم تا سرانجام یک لقمه از دستم گرفت. ▫️روی پایم نشسته بود و برای خوردن هر لقمه باید چند دقیقه برایش شعر می‌خواندم و چندین بار صورتش را می‌بوسیدم تا از گلوی خشکش مقدار کمی غذا پایین رود. ▪️ساعت از ۱۱ شب گذشته و چشمانش خمار خواب شده بود که خودم دراز کشیدم و مثل فرزندی که هرگز نداشتم، او را در آغوشم گرفتم. ▫️سرش روی بازویم بود و با دست دیگر، موها و کنار پیشانی و گونه‌هایش را ناز می‌کردم و در دلم به حضرت رقیه (سلام‌الله‌علیها) متوسل شده بودم تا کمکم کند؛ می‌دانستم نخستین شبی است که این دختر می‌خواهد بدون مادرش بخوابد و به اعجاز دردانۀ سیدالشهدا (علیه‌السلام) تنها چند دقیقه بعد خوابش برد. ▪️دلم نمی‌آمد دستم را از زیر سرش بیرون بکشم مبادا خوابش پریشان شود و همان لحظه موبایلم زنگ خورد. ▪️از ترس اینکه زینب بیدار شود همانطور که کنارش دراز کشیده بودم بلافاصله گوشی را وصل کردم و صدایی غریبه در گوشم نشست: «سلام...» ▫️چند لحظه طول کشید تا از نغمه لحن غمگینش بفهمم مهدی پشت خط است و تا سلام کردم، دلواپس دخترش سؤال کرد: «زینب خوبه؟» ▪️صدایش از بارش بی‌وقفۀ اشک‌هایش خیس خورده و نفس‌هایش خِس‌خِس می‌کرد و من آهسته پاسخ دادم: «خوبه، همین الان خوابش برده.» ▫️چشمم به صورت معصوم زینب بود و گوشم به صدای مهدی که با شرمندگی عذر خواست: «ببخشید امروز خیلی اذیت‌تون کردم، صبح میام دنبالش.» ▪️و انگار بیش از این چند کلمه نفسی برایش نمانده بود که تماس را تمام کرد و من از غصۀ مصیبت مردی که زندگی‌ام را مدیونش بودم، حتی نمی‌توانستم بخوابم. ▫️به هوای زیارت مزار حاج قاسم به کرمان آمده بودم و در کمتر از نیمروز هر آنچه انتظار نداشتم، یکجا دیدم؛ از دو انفجار وحشتناک و اینهمه شهید و مجروح و مهدی که دوباره بعد از سال‌ها، قدم به تقدیرم نهاده بود و حالا پس از چهارسال سوختن در جهنم عامر، همه چیز حتی احساس مهدی در دلم خاکستر شده بود. ▪️فردا صبح برنامۀ حرکت کاروان به سمت مشهد بود؛ پس از نماز صبح، نورالهدی ساک وسایل‌مان را جمع کرد و زینب هنوز خواب بود که مهدی به سراغش آمد. ▫️کودک را در آغوشم تا خیابان بردم و در روشنای غبارگرفته طلوع این صبح دلگیر زمستانی دیدم مهدی با صورتی شکسته و چشمانی که رنگ خون شده بود، به انتظارم ایستاده است. ▪️به گمانم شب تا سحر یک نفس گریه کرده بود که پلک‌هایش به شدت ورم کرده و چشمانش انگار از هم پاشیده بود. ▫️آغوشش را گشود و همانطور که دخترش را از من می‌گرفت، با لحنی لبریز حیا، حلالیت طلبید: «حلالم کنید...»... 📖 ادامه دارد...
📕رمان 🔻قسمت چهل و ششم ▫️حالت نگاه و حرارت نفس‌هایش شبیه همان شبی بود که مرا از دست داعش نجات داده و وقتی چشمش به زخم دستانم بر اثر فشار زنجیر افتاد، نجیبانه عذرخواهی می‌کرد و من مثل همان شب نمی‌دانستم چه بگویم که حرف را به هوایی دیگر بردم: «خیلی اضطراب پیدا کرده، حواستون بهش باشه!» ▪️انگار به همین چند ساعتی که او را در آغوشم پناه داده بودم، دلم بی‌حساب و کتاب برایش می‌تپید که او پدرش بود و من سفارش می‌کردم تا مراقبش باشد. ▫️زینب را با احتیاط روی صندلی عقب ماشین قرار داد و دیگر حرفی برای گفتن نمانده بود که زیرلب خداحافظی کرد و من می‌دیدم دیگر جانی به قد و قامت بلند و چهارشانه‌اش نمانده و نمی‌دانستم حالا با این دختر کوچک و پیکر همسرش در این شهر غریب چه خواهد کرد. ▪️او رفت و من خمار این دیدار دردناک، مات مسیر رفتنش بودم؛ شاید تنها زیارت امام رضا (علیه‌السلام) می‌توانست شفای این قلب غمدیده‌ام باشد و خبر نداشتم سرنوشت خواب دیگری برایم دیده است. ▫️ساعتی از طلوع آفتاب گذشته بود که اتوبوس از مقابل حسینیه حرکت کرد و هنوز از شهر کرمان خارج نشده بودیم که موبایلم زنگ خورد. مهدی بود و همینکه تماس را وصل کردم، ضجۀ زینب دلم را از جا کَند. ▪️صدای مردانۀ مهدی از غصه رعشه گرفته و میان جیغ‌های مدام زینب به سختی می‌شنیدم چه می‌گوید: «از وقتی از خواب بیدار شده داره جیغ می‌زنه. هرکاری می‌کنم آروم نمیشه. دیشب اینجوری نبود؟» ▫️دیشب در آغوش من آرام تا صبح خوابیده بود و می‌دانستم تا دیده من کنارش نیستم، ترس انفجار دیروز به دل کوچکش افتاده که دیگر امان ندادم چیزی بگوید و مصمم پرسیدم: «ما الان خروجی کرمان هستیم، می‌تونید بیاید پیش ما؟» ▪️نورالهدی مات و متحیر نگاهم می‌کرد و من می‌ترسیدم قلب کوچک زینب نتواند اینهمه وحشت را تحمل کند که تماس را قطع کردم و سراسیمه به سمت مدیر کاروان رفتم. ▫️طوری دست و پایم را گم کرده بودم که به زحمت توانستم خودم را در اتوبوسِ در حال حرکت به ردیف اول برسانم و با نگرانی خبر دادم: «من باید پیاده شم، به راننده بگید نگهداره!» ▪️نورالهدی بی‌خبر از همه‌جا دنبالم آمده بود و تا اتوبوس جای مناسبی برای توقف پیدا کند، با صدایی که از دلهره به لرزه افتاده بود، برایش توضیح دادم: «زینب از وقتی بیدار شده وحشت کرده، همش داشت جیغ می‌زد، می‌ترسم یه بلایی سرش بیاد. به باباش گفتم بیاد خروجی کرمان.» ▫️مدیر کاروان عجله داشت مسیر را سریع‌تر به سمت مشهد ادامه دهیم اما دیشب حال زینب را دیده و او هم نگرانش بود که پذیرفت توقف کنیم. ▪️آدرس دقیق این منطقه و نام خیابان را از راننده پرسیدم و دوباره با مهدی تماس گرفتم تا سریعتر ما را پیدا کند. ▫️چند دقیقه بیشتر نکشید تا ماشینش کنار اتوبوس متوقف شد و من همانطور که از پله‌های اتوبوس پیاده می‌شدم دیدم زینب در آغوش پدرش پَر و بال می‌زند. ▪️مهدی به‌شدت ترسیده و او به‌قدری جیغ کشیده بود که دیگر نفسش رفته و رنگ صورتش از کمبود اکسیژن به کبودی می‌زد. ▪️نفهمیدم چطور از پله‌ها پایین دویدم و زینب را از دستان مهدی به سرعت گرفتم؛ سرش را روی قلبم قرار دادم و تلاش می‌کردم با همان آهنگی که دیشب برایش می‌خواندم، آرامش کنم. ▫️باز در دلم متوسل به حضرت رقیه (علیها‌السلام) شده بودم و به چند لحظه نکشید که اشکش بند آمد و نفسش برگشت اما نفس مهدی برنمی‌گشت و انگار اینهمه بی‌تابی زینب جانش را گرفته بود که تکیه به ماشین زد و چشمانش را بست. ▫️نورالهدی برای زینب آب آورده بود، مسافران از پنجره‌های اتوبوس با نگرانی ما را نگاه می‌کردند و من نمی‌دانستم حالا چطور باید دوباره او را به پدرش بسپارم و بروم. ▪️مهدی هم شاید با همان چشمان بسته دلنگران همین موضوع بود که پس از چند لحظه چشمانش را گشود و با ناامیدی به سمت من آمد. ▫️در سرمای سخت صبح کرمان، صورت گندمگونش به سرخی می‌زد و برای زدن حرفی که شاید خجالت می‌کشید، نگاهش در فضا می‌چرخید و آخر دل به دریا زد: «شما دارید برمی‌گردید عراق؟» و به جای ما مدیر کاروان فوری جواب نداد: «نه حاجی! باید بریم سمت مشهد، تا الانم خیلی دیر شده.» ▪️مدیر کاوران عجله داشت سریع‌تر حرکت کنیم که به من و نورالهدی اشاره کرد سوار شویم و من حدس می‌زدم مهدی چه می‌خواهد بگوید که در برابر خواهش نشسته در چشمان شرمنده‌اش، مستأصل شدم و او حرف دلش را به سختی زد: «می‌ترسم نتونه تحمل کنه... شما هستید آروم میشه...» ▫️مدیر سوار شده بود و راننده مدام بوق می‌زد تا ما هم برویم و مهدی در برابر من و نورالهدی به اضطرار افتاده بود: «من الان باید دنبال آمبولانس برم تهران، می‌ترسم زینب باز بی‌قراری کنه. شما میتونید با من بیاید؟ فردا صبح که رسیدیم تهران براتون بلیط هواپیما می‌گیرم برید مشهد.»... 📖 ادامه دارد... .
📕رمان 🔻قسمت چهل و هفتم ▫️نورالهدی مردد مانده بود و این مرد سال‌ها پیش برای نجات من از جانش گذشته بود که با لحنی محکم خیالش را تخت کردم: «ما باهاتون میایم، نگران نباشید!» ▪️و همین حرف روی صورت پژمرده‌اش، شبنم شادی نشاند که به سرعت خودش را مقابل درِ اتوبوس رساند و رو به مدیر و راننده تعهد داد: «شما برید، من فردا صبح این دو تا خانم رو با هواپیما میفرستم مشهد.» ▫️نورالهدی مهربان‌تر از آنی بود که بخواهد اینهمه بی‌قراری کسی را نادیده بگیرد و همراهم شد اما مدیر کاروان مردد و ظاهراً ناراضی بود و نورالهدی واسطه شد: «حاجی مگه نمی‌بینی این بچه چه حال و روزی داره؟ شما برید ما فردا میایم مشهد.» ▪️با نگاهش سر تا پای مهدی را چند بار بررسی کرد و نورالهدی را به عنوان همسر فرمانده شهید نیروهای مقاومت می‌شناخت و کاملاً قبول داشت که سرانجام با اکراه پذیرفت از کاروان جدا شده و فردا دوباره به آن‌ها ملحق شویم. ▫️گریه‌ها و جیغ‌های زینب انگار توان مهدی را تمام کرده بود که دیگر کلامی نگفت و در سکوت در را برای ما گشود و می‌دیدم چشمانش هنوز مضطربِ زینب به دخترش مانده و پلکی هم نمی‌زند. ▪️هر دو عقب ماشین مهدی سوار شدیم و زینب باز در آغوش من ساکت و خیره به پنجره مانده بود و هنوز قفسۀ سینه کوچکش از نفس‌های تند و کوتاهش، به شدت بالا و پایین می‌رفت و من مدام نوازشش می‌کردم تا کمی آرام‌تر شود. ▫️ساعتی طول کشید تا آمبولانس از پزشکی قانونی حرکت کند و شاید دردناک‌ترین کار همین بود که ساعت‌های طولانی از کرمان تا تهران پشت آمبولانسِ حامل جسم بی‌جان فاطمه حرکت کنیم و مهدی فقط بی‌صدا گریه می‌کرد. ▪️پیکر همسرش در تمام طول مسیر درست روبروی چشمانش می‌رفت و میان راه دیگر نتوانست تحمل کند که چراغ زد تا آمبولانس بایستد و خودش هم ماشین را در شانۀ خاکی جاده متوقف کرد. ▫️نمی‌خواست مقابل ما اینهمه مصیبت را فریاد بزند که از ماشین پیاده شد، چند قدمی به سمت دشت رفت و جایی میان خارها ایستاد. ▪️با انگشتانش موهای مشکی‌اش را چنگ می‌زد و طوری بلند گریه می‌کرد که صدایش به وضوح شنیده می‌شد و از سوز اشک‌هایش من و نورالهدی هم به گریه افتاده بودیم. ▫️تلاش می‌کردم حواس زینب را به انیمیشنی که با موبایل برایش پخش می‌کردم، پرت کنم تا نبیند پدرش چه حالی شده و دل خودم از دیدن این حال او، زیر و رو شده بود. ▪️موهای زینب را نوازش می‌کردم و نگران مهدی بودم که می‌دیدم به سمت ما برمی‌گردد اما نگاهش به آمبولانس و دلش پیش پیکر عشقش بود و احساس می‌کردم نه فقط قلبش که تمام تنش می‌لرزد. ▫️پس از چند لحظه سوار شد و حتی نمی‌خواست نفس‌های خیسش را بشنویم که با چند سرفه، صدایش را صاف کرد و تسلیم این سرنوشت سخت، دوباره به راه افتاد. ▪️زینب چشمانش خیره به صفحه موبایل مانده بود و من سرم را به شیشه تکیه داده بودم تا نقش اشک‌هایم را کسی نبیند و همان لحظه مادرم تماس گرفت. ▫️ظاهراً امروز صبح خبر انفجارهای تروریستی کرمان را شنیده بود و از ترس، صدایش به شدت می‌لرزید و هر چه می‌گفتم بین هر کلامم با دلهره می‌پرسید: «سالمید؟ چیزیتون نشده؟ نورالهدی خوبه؟» ▪️و بعد نوبت پدرم بود تا گوشی را از مادرم بگیرد و پاپیچم شود و با اینهمه دلواپسی‌شان، جرأت نکردم بگویم الان در مسیر تهران هستیم و حداقل مقابل مهدی نمی‌خواستم خیلی توضیح دهم. ▫️اما او از پاسخ‌هایم متوجه نگرانی پدر و مادرم شده بود که تا تماسم تمام شد، از آینه نیم‌نگاهی به صورت خیسم کرد و مظلومانه عذر خواست: «من خیلی شرمنده‌تون شدم...» ▪️به‌قدری گریه کرده بود که صدایش خَش پیدا کرده و هربار تنها به اندازه چند کلمه می‌توانست صحبت کند و دوباره در خودش ساکت فرو می‌رفت. ▫️طوری عراقی را مسلط صحبت می‌کرد که خیال می‌کردم از عرب‌های ایران است و تازه فهمیده بودم اهل تهران است و حدس می‌زدم به‌خاطر ماموریت‌هایش در عراق، لهجه‌اش انقدر قوی شده است که درست شبیه ما عراقی‌ها و با همان تکه کلام‌های خودمان حرف می‌زد. ▪️آنطور که در اینترنت دیده بودم فاصله تهران تا کرمان با ماشین ۱۱ ساعت بود و حال ما به قدری به هم ریخته بود که هر دقیقه از مسیر به اندازۀ ساعت‌ها طول می‌کشید و این جاده‌های بیابانی به آخر نمی‌رسید. ▫️صندلی کنار راننده خالی بود؛ مهدی هرازگاهی به صندلی با حسرت نگاه می‌کرد و شاید خاطرۀ حضور همسرش روی همین صندلی و در همین مسیر آتشش می‌زد که از روی تأسف سری تکان می‌داد، زیر لب چیزی می‌گفت و در دریای اشک بی‌صدا دست و پا می‌زد. ▪️در ساک‌مان مقداری خوراکی داشتیم، تلاش می‌کردم با همین‌ها زینب را سرگرم کنم و او بدتر از ما هیچ اشتهایی به خوردن نداشت که فقط سرش را به من می‌چسباند و یک کلمه حرف نمی‌زد... 📖 ادامه دارد...
📕رمان 🔻قسمت چهل و هشتم ▫️ساعت از ۴ بعد از ظهر گذشته بود که سرانجام مهدی مقابل یک رستوران ماشین را متوقف کرد و رو به ما بی‌رمق تعارف زد:«بریم پایین شما نهار بخورید.» ▪️آمبولانس هم چند متر جلوتر از ما ایستاده بود و همین حجلۀ جدید همسرش کافی بود تا حتی یک قطره آب از گلویش پایین نرود که فقط دنبال ما تا رستوران آمد اما خودش لب به غذا نزد. ▫️اشتهای ما هم باز نبود و مهدی اصرار کرد غذا سفارش دهیم و شاید تنها به هوای اینکه زینب چیزی بخورد، راضی شدیم غذا بگیریم. ▪️بعد از صرف غذا،ساعتی در سکوت غمگین ماشین سپری شد و حرف نگفته‌ای روی سینۀ مهدی مانده بود که رو به نورالهدی آهسته شروع کرد:«خدا ابوزینب رو رحمت کنه.» ▫️نمی‌دانستم از شهادت ابوزینب خبر دارد و او با همان لحن شکسته، ادامه داد:«ما همون سال شنیدیم چه اتفاقی برای ابوزینب افتاده اما شرمندم شماره‌ای از شما نداشتم که باهاتون تماس بگیرم.» ▪️می‌دانست تمام این جنایت‌ها از عماره عراق تا گلزار شهدای کرمان از کجا آب می‌خورد و پیکر پَرپَر همسر جوانش پیش چشمانش بود که تیغ غیرت گلویش را برید و بوی خون در لحنش پیچید: «والله! انتقام همۀ اینا رو می‌گیریم!» ▫️از به یادآوردن شهادت مظلومانه ابوزینب،نورالهدی آهی کشید که حرارتش دلم را سوزاند و او هر بار حرف شهادت همسرش می‌شد، خاطرۀ همراهی من خیالش را خوش می‌کرد که از تمام قصۀ آن شبِ سخت، تنها به من اشاره کرد:«اونشب تو آمبولانس آمال همراه ابوزینب رفته بود. تا لحظۀ آخر کنار ابوزینب بود.» ▪️طوری با حسرت این جملات را ادا می‌کرد که احساس کردم دلش می‌خواست خودش تا نفس آخر کنار عشقش باشد و کلامش به آخر نرسیده، کاسه چشمانش از گریه پر شد. ▫️مهدی از شنیدن همین چند کلمه، نگاه متحیرش از آیینه تا چشمان من کشیده شد و شاید توانی برای صحبت نداشت که چیزی نپرسید و نورالهدی پاسخ نگاهش را داد: «خدا رحم کرد که برای آمال اتفاقی نیفتاد. درِ آمبولانس رو بسته بودن و می‌خواستن ماشین رو آتش بزنن که نیروهای امنیتی میرسن.» ▪️با هر کلمه حالش خراب‌تر می‌شد و می‌دیدم قلبش دیگر گنجایش تنش ندارد که با سؤالی بحث را عوض کردم: «ما بریم مشهد، خودتون می‌تونید زینب رو آروم کنید؟» ▫️شاید انتظار این حد از صراحت را نداشت که هرآنچه در سینه‌اش مانده بود با نفسی بلند بیرون داد، با گوشه چشمش نگاهی به زینب کرد که در آغوشم خوابش برده بود و پاسخم را حواله به لطف پروردگار کرد: «مادربزرگ و خاله‌هاش هستن، خدا بزرگه، ان‌شاءالله خودش کمک می‌کنه.» ▪️و شاید هنوز از ما خجالت می‌کشید که لحنش بیشتر گرفت: «امروز دست تنها بودم که مزاحم شما شدم. تهران اقوام هستن کمک می‌کنن انشاءالله.» ▫️و تا رسیدن به تهران دیگر هیچ‌کدام کلامی حرف نزدیم که زینب خوابیده و هر کدام از ما در خلسۀ پر از غصه خودش فرو رفته بود. ▪️برای نخستین بار بود که تهران را می‌دیدم؛ شهری که حداقل در این ساعت از شب، شلوغی و پر رنگ و لعابی خیابان‌هایش بیش از هر چیز به چشمم می‌آمد. ▫️ساعتی هم در ترافیک تهران معطل شدیم و حدود ساعت ۱۰ شب بود که وارد کوچه‌ای پهن و کوتاه شدیم؛ ماشین مقابل خانه‌ای حیاط‌دار و قدیمی متوقف شد و صاحبخانه منتظر بود که بلافاصله در را گشود. ▪️روحانی سیدی با محاسنی سپید، قامتی بلند و چشمانی پُرچین و چروک که غرق غصه به آمبولانس نگاه می‌کرد. ▫️مهدی بی‌معطلی پیاده شد و پیرمرد روحانی به استقبالش آمده بود که خودش را در آغوش او رها کرد و شاید پس از یک شبانه روز، سینه‌ای برای درددل پیدا کرده بود که به فارسی ناله می‌زد و میان ناله‌هایش تنها نام فاطمه را با حسرت زمزمه می‌کرد. ▪️از پلاکاردهایی که روی سردر خانه و دیوارهای اطراف بود فهمیدم اینجا منزل پدری فاطمه است و به چند دقیقه نکشید که چند زن محجبه مویه‌کنان از خانه بیرون دویدند و دور مهدی را گرفتند. ▫️مهدی با اشاره به ما، با آنها صحبت می‌کرد و می‌فهمیدم ماجرای بی‌تابی زینب و راز همراهی ما دو زن غریبه را برای خانواده فاطمه می‌گوید. ▪️من و نورالهدی با چشمانی خیس از پشت شیشه فقط نگاه‌شان می‌کردیم و مهدی می‌دانست ما چقدر خسته شدیم که به سمت ماشین برگشت، در را باز کرد و با همان لحن غرق بغض تعارف زد: «امشب رو اینجا استراحت کنید. همین الان تو سایت چک می‌کنم برای فردا صبح براتون بلیط مشهد می‌گیرم.» ▫️و هنوز کلامش به آخر نرسیده زن جوانی جلو آمد و شاید خاله زینب بود که با نگاهی نگران دنبال زینب می‌گشت و پیش از آنکه من حرفی بزنم، مهدی اشاره کرد تا ساکت باشند مبادا زینب بیدار شود و باز بی‌قراری کند. ▫️همانطورکه زینب در آغوشم خوابیده بود از ماشین پیاده شدم و به همراه نورالهدی وارد خانه شدیم و تازه دیدم چه جمعیتی در خانه به عزای همسر مهدی نشسته‌اند... 📖 ادامه دارد...
📕رمان 🔻قسمت چهل و نهم ▫️به‌قدری ذهنم به هم ریخته بود که نمی‌دانستم چه بگویم؛ نورالهدی تلاش می‌کرد به فارسی با بانوان خانه صحبت کند و تسلیت بگوید و من فقط می‌خواستم یک کنج دنج پیدا کنم و زینب را با خودم ببرم. ▪️مادر و دو خواهر فاطمه با بی‌تابی گریه می‌کردند و مصیبت شهادت او کاری با دل پدرش کرده بود که عمامه را از سر درآورده و دلش دریای صبر بود که به زن‌ها اشاره می‌کرد آهسته گریه کنند. ▫️دیروز که پیکرش غرق خون پای آن درخت کاج افتاده بود، صورتش را به درستی ندیدم و حالا قاب عکسش روی میز و میان دو شمع بلند سفید بود و می‌دیدم چه صورت زیبا و چشمان مهربانی دارد. ▪️‌با دیدن تصویرش تازه می‌فهمیدم از دست دادنش چه آتشی به دل مهدی زده است که در همین عکس هم از نگاهش معصومیت می‌بارید و انگار شبیه فرشته‌ها می‌خندید. ▫️زینب را در یکی از اتاق‌ها خواباندم، به اتاق نشیمن برگشتم و دیدم تابوت فاطمه پیچیده در پرچم ایران میان اتاق است. ▪️بانوان همه دور تابوت گریه می‌کردند، پدرش با متنانتی عجیب بالای سرش قرآن می‌خواند و مادر و خواهرانش صورت روی تابوت نهاده و با بی‌قراری ناله می‌زدند. ▫️گوشۀ اتاق، جایی دور از همه، مهدی با سر کج تکیه به دیوار زده و مثل اینکه تمام هستی‌اش را از دست داده باشد، هق‌هق می‌کرد‌ و به‌خدا دیدن اینهمه دل سوخته، سخت بود که دوباره به اتاق برگشتم و کنار زینب نشستم. ▪️صدای گریه از بیرون اتاق دلم را آتش می‌زد، تصویر صورت شهیدۀ این خانه هنوز پیش چشمانم بود و می‌ترسیدم از فردا صبح که زینب دوباره چشم بگشاید و نمی‌دانستم چه خواهد شد. ▫️آن شب تا سحر جز زینب کسی در آن خانه نخوابید و بعد از نماز صبح، مهدی را میان راهرو دیدم که دیگر از چشمان مجروحش به جای اشک، خون می‌چکید و با صدایی خَش‌دار خبر داد: «ساعت ۹ صبح براتون بلیط گرفتم. یکی از دوستام شما‌ رو تا فرودگاه می‌رسونه.» ▪️لحظه‌ای مکث کرد و شاید دل هر دو نفرمان پیش زینب بود که من نگرانش بودم و او با نفس‌هایی بریده حرف آخر را زد: «تا عمر دارم مدیون‌تون هستم که این یکی دو روزه برای زینب مادری کردید.» ▫️و بی‌آنکه منتظر پاسخم بماند با خداحافظی کوتاهی از کنارم رد شد اما یک دریا حرف در دل من موج می‌زد و نشد یکی را به ساحل قلب غمگینش برسانم که اگر من چند ساعت را با دخترش سپری کرده بودم او برای نجات من با جانش قمار کرده و حتی نشد یکبار از اینهمه مردانگی‌اش تشکر کنم. ▪️به اتاق برگشتم و دیدم زینب هنوز خواب است؛ آهسته وسایلم را جمع کردم، نورالهدی هم آمادۀ رفتن بود و دیگر در این خانه کاری نداشتیم که من هم چادرم را سر کردم و جانم پیش زینب ماند و جسمم از اتاق بیرون رفت. ▫️مادر و پدر و خواهران فاطمه با همان حالت لبریز از عزا و متانت‌شان کنار در ایستاده و به نوبت از من و نورالهدی بابت مراقبت از زینب تشکر می‌کردند و پدرش زبان عربی بلد بود که چند جمله‌ای در حق‌مان دعا کرد و با لحنی مهربان قسم خورد: «خدا شاهده همیشه دعاتون می‌کنم که برای یادگار دخترم انقدر زحمت کشیدید! مشهد رفتید، نائب‌الزیاره فاطمه من باشید.» ▪️و همین دعای زیبا و خواهش خالصانه، حسن ختام همراهی ما با این خانواده بود که از خانه بیرون آمدیم و دیگر مهدی را ندیدم. ▫️پیش از ظهر وقتی به مشهد رسیدیم، اولین بار که نگاهم به گنبد افتاد، به یاد فاطمه به آقا سلام کردم و همان ورودی صحن، از اینهمه داغی که روی قلبم مانده بود، اشک از هر دو چشمم فواره زد. ▪️اولین بار بود به زیارت امام رضا (علیه‌السلام) آمده و این اولین زیارت انگار سهم مهدی و زینب بود که یک لحظه از پیش چشمانم کنار نمی‌رفتند و هر لحظه خیالم پیش زینب بود که تا این ساعت حتماً از خواب بیدار شده و نمی‌دانستم چه حال و روزی دارد. ▫️نورالهدی با مدیر کاروان تماس گرفت تا به محل اقامت‌مان برویم و من طاقت دل بریدن از صحن بهشتی امام رئوف را نداشتم که مهربانی آقا بهترین مرهم برای دردهای مانده بر دلم بود. ▪️اقامت‌مان در مشهد تنها سه روز بود و من هنوز تشنۀ زیارت امام رضا (علیه‌السلام) بودم که عازم قم شدیم و نورالهدی مدام زیر گوشم می‌خواند: «حضرت معصومه (علیهاالسلام)، کریمه اهل بیت هستن، هرچی حاجت داری از خانم بخواه که من ازشون خیلی حاجت گرفتم!» ▫️و هنگامی که وارد حرم شدم باور کردم هر آنچه از خدا بخواهم مستجات است که با هر کلمۀ زیارت‌نامه، دلم از اشتیاق آب می‌شد و چشمانم بی‌دریغ می‌بارید و با همین حال خوش به عراق برگشتیم. ▪️روزهای زمستان ۲۰۲۴ همچنان با خبر نسل‌کشی اسرائیل در غزه سپری می‌شد و خبر نداشتم خدا چه سرنوشتی برایم مقدر کرده است که یک روز سرد و مِه گرفته، موبایلم زنگ خورد و صدایی غریبه که مرا به نامم می‌شناخت، دلم را لرزاند... 📖 ادامه دارد...
📕رمان 🔻قسمت پنجاهم ▫️روی تخت خوابم پای پنجره نشسته بودم، چشمم به خلوتی خیابان در این صبح زمستانی بود و گوشم به او که پس از سلام و احوالپرسی کوتاهی، خودش را معرفی کرد: «من پدربزرگ زینب هستم، پدر فاطمه. شمارۀ شما رو از آقامهدی گرفتم.» ▪️تازه آهنگ آشنای لحنش به خاطرم آمده بود و در این مدت هیچ خبری از آن‌ها نداشتم که پیش از هر حرفی، نگران زینب شدم: «برای زینب اتفاقی افتاده؟» و او بلافاصله جواب داد: «نه دخترم، زینب خوبه.» ▫️حدود دو ماه از شهادت فاطمه و آخرین دیدار ما گذشته بود؛ نمی‌دانستم چرا با من تماس گرفته و او با مکثی کوتاه پاسخ ابهامم را داد: «آقامهدی ما رو اورده زیارت، ما الان کربلا هستیم‌.دوست داشتیم حالا که تا اینجا اومدیم بیایم شما رو ببینیم.» ▪️نزدیک نیمۀ شعبان بود؛ تعجبی نداشت در این ایام به زیارت کربلا بیایند اما باورم نمی‌شد می‌خواهند من را ببینند و او از سکوتم فهمیده بود گیجم کرده که بیشتر توضیح داد: «این روزها زینب خیلی بی‌تابی می‌کنه، اصلاً بابت همین موضوع اومدیم کربلا که شاید این طفل معصوم یکم قرار بگیره، دیشب تو حرم که نشسته بودیم به دل مادر فاطمه افتاد بیایم شما رو ببینیم شاید حال زینب بهتر بشه.» ▫️سپس عطر لبخند در صدایش پیچید و با متانت پرسید: «اونطور که آقامهدی می‌گفت شما فلوجه زندگی می‌کنید، درسته؟» ▪️از کربلا تا فلوجه یک ساعت راه بیشتر نبود و به گمانم با این جمله می‌خواست آدرس منزل را بگیرد اما من از دیدار دوبارۀ مهدی آن هم در خانۀ خودمان دست و پای دلم را گم کرده بودم و به لکنت افتادم: «بله... درسته... ما فلوجه هستیم...» ▫️چند لحظه مردد مانده بودم و بی‌ادبی بود بیش از این معطلش کنم که سرانجام آدرس دادم و او با خوش‌زبانی تأکید کرد: «ما ان‌شاءالله امشب بعد از نماز مغرب میایم.» ▪️تماس‌مان تمام شد و حالا من نمی‌دانستم برای آمدن این میهمانان غریبه چه توضیحی به پدر و مادرم بدهم؟ ▫️بیش از هفت سال بود که آشنایی من و مهدی از آن شب میان بیابان‌های اطراف فلوجه آغاز شده بود و در این هفت سال، تنها دو بار او را دیده بودم؛ چهار سال پیش در کمک‌رسانی به سیل خوزستان که فهمیدم همسر دارد و دو ماه پیش که همسرش پیش چشمانم شهید شد. ▪️در این سال‌ها از تمام این ماجراها جسته و گریخته برای مادرم گفته بودم اما می‌دانستم حالا باید همه چیز را بدانند که هنگام ظهر پدرم به خانه آمد و پس از صرف نهار، شروع کردم. ▫️از ابتدای قصه از همان لحظه‌ای که مهدی به سیطرۀ داعش نفوذ کرده بود تا همین دو ماه پیش که برای من و نورالهدی بلیط مشهد گرفت و ما را به خدا سپرد، همه‌چیز را برایشان گفتم و تنها موضوعی که در این میان پنهان کردم، احساس خودم به مهدی بود. ▪️احساسی که وقتی باخبر شدم متأهل است، با تمام قدرت سرکوبش کردم و گمان می‌کردم دیگر این روزها ذره‌ای از آن احساس باقی نمانده تا ساعتی پس از اذان مغرب که زنگ خانه به صدا در آمد و دل من لرزید. ▫️پدر و مادرم منتظر ورود میهمانان بودند و من می‌ترسیدم دوباره با مهدی روبرو شوم تا پدرم در را گشود و اول از همه سید وارد شد. ▪️با خوشرویی و به زبان عربی سلام و احوالپرسی کرد و پدرم را مثل برادرش در آغوش کشید. ▫️پشت سرش مادر فاطمه آمد و انگار مصیبت دخترش رمق از قدم‌هایش برده بود که به زحمت لبخندی زد، با مادرم روبوسی کرد و هنوز نگاهم از او عبور نکرده بود که لحن گرم مهدی در گوشم نشست: «سلام.» ▫️به سمتش چرخیدم و دیدم قامت بلندش در چهارچوب در پیدا شده و منتظر جواب سلامم، نگاهم می‌کند. ▪️در این دو ماه انگار به اندازۀ سال‌ها پیر شده بود که غصه‌ها روی پیشانی‌اش خط انداخته و تارهای سفید میان موهای شقیقه‌اش بیشتر شده بود. ▫️پیراهن خاکستری و شوار و کاپشن مشکی و محاسنش که کمی بلندتر از همیشه بود، گواهی می‌داد هنوز عزادار است و حتی هنگام سلام و احوالپرسی با پدر و مادرم، نتوانست یک لبخند بزند. ▪️پاسخ سلامش را به یک کلمه دادم و او انگار برای آمدن به این خانه دنبال دلیلی می‌گشت که دخترش را بهانه کرد: «گفتم شاید شما رو ببینه آروم‌تر بشه.» ▫️دست زینب در دست پدرش بود و دو ماه بی‌مادری کار قلب کوچکش را ساخته بود که کاملاً لاغر شده بود، رنگ صورتش به زردی می‌زد و همین صحنه کافی بود تا دلم از غصه آتش بگیرد. ▪️پدرم تعارف می‌زد تا میهمانان بنشینند و من بلافاصله مقابل زینب روی زمین زانو زدم تا هم قدش شوم. ▫️مهدی دستش را پس کشید و او انگار منتظر من بود که خودش را در آغوشم رها کرد و شنیدم مهدی زیرلب زمزمه می‌کند: «شرمنده دوباره بهتون زحمت دادیم.» ▪️سر و صورت زینب را می‌بوسیدم و نمی‌دانستم در جواب مهدی چه بگویم که روی مبلی کنج اتاق نشست و من زینب را با خودم به اتاقم بردم تا کمی سرگرمش کنم... 📖 ادامه دارد...
📕رمان 🔻قسمت پنجاه و یکم ▫️شاید زینب بهانه بود و دلم می‌خواست از میدان احساس مهدی بگریزم که دوباره از دیدن چشمان کشیده‌اش دلم لرزیده بود و نمی‌خواستم بار دیگر گرفتارش شوم. ▪️میان اسباب اتاقم دنبال وسیله‌ای برای سرگرم کردن زینب بودم و در دلم به خدا التماس می‌کردم مراقب قلبم باشد مبادا دوباره بی‌قرارش شوم تا مادرم وارد شد و با لحنی مبهم سوال کرد: «تو می‌دونی اینا برای چی اومدن اینجا؟ نه خیلی حرف می‌زنن، نه چیزی می‌خورن.» ▫️از نگاه گیجم فهمید من از او بی‌خبرترم و با صدایی آهسته اطلاع داد: «سید، پدرت رو برده بیرون دارن با هم حرف می‌زنن.» ▪️از آنچه مادرم می‌گفت ذهنم به هم ریخته و او تنهایی مقابل این میهمانان غریبه معذب بود که شالش را مرتب‌تر کرد و گفت: «بلند شو بیا بیرون من تنها نباشم.» ▫️چند مداد رنگی دست زینب دادم و با خیال اینکه در جمعِ میهمانان هم خودم را با زینب مشغول می‌کنم، با هم از اتاق بیرون رفتیم و همین که قدم به اتاق نشیمن گذاشتم، نگاهم به نگاه مهدی گره خورد. ▪️انگار منتظر خروج من از اتاق چشمش به در بود و یک لحظه گرفتار شدن نگاهش در تله چشمانم کافی بود که بلافاصله سرش پایین افتاد و نگاهش به زمین فرو رفت. ▫️کنار زینب روی زمین نشستم و کاغذی به دستش دادم تا نقاشی بکشد و با اینکه سرم پایین بود، حرارت احساس مهدی آتشم می‌زد. ▪️مادر سعی می‌کرد میهمانان را به حرف بگیرد اما ظاهراً مادر فاطمه عربی بلد نبود و مهدی با صدایی گرفته تنها به چند کلمه کوتاه پاسخ می‌داد. ▪️احساس می‌کردم او بدتر از من در حال خفه شدن است تا سرانجام سید و پدرم به اتاق برگشتند و روی کاناپه کنار هم نشستند. ▫️پدرم غرق فکری عمیق، کلامی نمی‌گفت اما تمام خطوط صورت سید از لبخند پوشیده شده و با همان لحن مهربان و به زبان عربی شروع کرد: «زینب خیلی بی‌قراری می‌کنه. این مدت چند بار رفتیم پیش روانشناس، یکم آروم‌تر شده ولی تقریباً هر شب با جیغ از خواب می‌پره و روزها اکثراً گریه می‌کنه.» ▪️سپس نقش خنده روی صورتش پررنگ‌تر شد و با اشاره به من ادامه داد: «اینجور که الان زینب آروم نشسته پیش شما و گریه نمی‌کنه، برای من خیلی عجیبه! چون این روزها تهران اکثراً گریه می‌کنه و شب‌ها خیلی سخت می‌خوابه. حتی همین الان از کربلا تا اینجا همش گریه می‌کرد.» ▫️او می‌گفت و من می‌دیدم مهدی مضطرب انگشتانش را در هم فرو کرده و احساس کردم می‌خواهد از این خانه فرار کند که از جا بلند شد و به سرعت به سمت پنجره رفت. ▪️هوای خانه گرم نبود و قلب او انگار گُر گرفته بود که با عذرخواهی کوتاهی پنجره را گشود اما سرمای این شب زمستانی هم برای خنک کردنش کافی نبود که همانجا کاپشنش را درآورد، با کف دست عرق‌های پیشانی‌اش را پاک کرد و با حالی به هم ریخته، برگشت و سر جایش نشست. ▫️نگاه همه جلب اضطرابش شده و من نگران آنچه سید برای گفتنش اینهمه مقدمه می‌چید، قلبم در قفس سینه پَرپَر می‌زد و او همچنان با آرامش می‌گفت: «تصمیم گرفتیم برای نیمه شعبان بیایم کربلا، بلکه امام حسین (علیه‌السلام) به حرمت حضرت رقیه (علیهاالسلام) قلب این بچه رو آروم کنه. دیشب که تو حرم نشسته بودیم، حاج خانم گفتن ما که تا اینجا اومدیم یه سر بیایم پیش شما.» ▪️و شاید توصیه همسرش تنها یک ملاقات ساده نبود که چند لحظه مکث کرد و مؤمنانه ادامه داد: «امروز بعد از نماز صبح روبروی حرم امام حسین (علیه‌السلام) استخاره کردم؛ خیلی خوب اومد. بنده هم با شما تماس گرفتم تا امشب خدمت برسیم!» ▫️مادرم بی‌تاب‌تر از من حرف‌های او را دنبال می‌کرد تا ببیند به کجا می‌رسد و پدرم انگار از همه چیز با خبر بود که در سکوتی سنگین خیره به مهدی مانده و سید همچنان مقدمه می‌چید: «الان خیلی خوشحالم که می‌بینم زینب کنار شما آرومه. یکی از روانشناس‌های ماهری که رفتیم وقتی بهش گفتیم بچه به شما خیلی وابسته بود، می‌گفت دلیلش اینه که اولین نفری که بعد از حادثه دیده و احساس می‌کنه اون نجاتش داده، همون خانم بوده؛ برای همین پیش اون خانم بیش از هر کسی احساس امنیت می‌کنه.» ▪️بی‌هوا نگاهم تا صورت مهدی کشیده شد و دیدم گونه‌هایش گل انداخته و با یک پیراهن باز هم گرمش بود که دانه‌های عرق از کنار پیشانی‌اش پایین می‌رفت و اخمی مردانه صورتش را پوشانده بود. ▫️مادر فاطمه، غمگین سر به زیر انداخته و زینب غرق دنیای خودش کنار من نقاشی می‌کشید و سرانجام سید خطاب به من حرفش را زد: «من اول با پدرتون صحبت کردم و ایشون گفتن نظر خودتون مهمه. اینکه ما بخوایم شما همیشه کنار زینب باشید، خودخواهیه اما شما خودتون صاحب اختیارید. آقامهدی رو مثل بقیه خواستگارهاتون در نظر بگیرید؛ من از هر جهت ایشون رو تأیید می‌کنم، تو این سال‌ها جز خوبی ازش ندیدم و الان مثل چشمام قبولش دارم.»... 📖 ادامه دارد...
📕رمان 🔻قسمت پنجاه و دوم ▫️از حیرت آنچه می‌گفت تمام تنم تب کرده و ادامۀ حرف‌هایش را با اضطرابی شدید می‌شنیدم: «البته فقط دو ماه از رفتن دخترم می‌گذره و آقامهدی به این کار راضی نبود اما حالا که دخترم از دستم رفته، نمی‌خوام زینب هم از دستم بره؛ هر روزی که زینب تنها باشه، بیشتر اذیت میشه! من استخاره کردم و یقین دارم این ازدواج به خیر و صلاح زینب و مهدی و شماست.» ▪️نگاه متحیر مادرم بین جمع می‌چرخید، پدرم سرش را پایین انداخته بود، مادر فاطمه منتظر پاسخی به من نگاه می‌کرد و مهدی طوری با ناراحتی نفس می‌کشید که قفسۀ سینه‌اش به شدت بالا و پایین می‌رفت و سید همچنان میدان‌دارِ صحبت بود:«خب بلاخره آقامهدی مرتب برای مأموریت میاد عراق، با فرهنگ و زبان شما کاملاً آشناست، زینب هم که حسابی به شما وابسته شده اما من نمی‌خوام شما به خاطر زینب، مجبور به انتخاب باشید. ما فقط خواستۀ خودمون رو مطرح کردیم دیگه انتخاب با خودتونه.» ▫️باید باور می‌کردم تنها دو ماه پس از شهادت فاطمه، برای خواستگاری من به این خانه آمده‌اند و در چشمان داماد این مراسم، جز بغض و حسرت، حسی پیدا نبود که دنیا روی سرم خراب شد. ▪️سال‌ها پیش دلبستۀ یک مرد غریبۀ ایرانی شده بودم و حالا همان مرد از روی اجبار و اکراه به خواستگاری‌ام آمده و دل من دوباره روی دستم مانده و قایق قلبم از اینهمه غمی که در چشمان خواستگارم موج می‌زد، به گِل نشست. ▫️تا پیش از آنکه بدانم همسر دارد، چنین لحظه‌ای رؤیایم بود و پس از آن که فهمیدم متأهل است، با دلم جنگیده و عشقش را در قلبم سر بریده بودم. ▪️در روزهای پس از شهادت همسرش دیدم آتش عشق فاطمه با جانش چه می‌کند و حالا او با خاکستری که از دلش باقی مانده و با اینهمه اخمی که تمام خطوط صورتش را در هم شکسته بود، مقابلم نشسته و حتی یک لحظه نگاهم نمی‌کرد. ▫️مادر فاطمه، قطره اشکی که گوشۀ چشمش نشسته بود، با سرانگشتش پاک کرد و باز به رویم لبخند زد تا نرنجم و سید با شیرین‌زبانی رو به پدرم پیشنهاد داد: «ما ایرانی‌ها رسم داریم تو خواستگاری دختر و پسر با هم صحبت کنن. حالا اگه شما اجازه می‌دید، آقا مهدی با دخترتون یه صحبتی داشته باشن، البته اگه ایشون راضی به این قضیه هستن.» ▪️حال دلم از اینهمه آشفتگی احساسم طوری به هم ریخته بود که حتی نمی‌توانستم به‌درستی فکر کنم؛ صورت زیبای فاطمه هنوز پیش چشمانم بود و مگر می‌توانستم به این سرعت جای حضور مهربانش را بگیرم؟ ▫️آن‌هم در قلب مردی که برای فاطمه هزار بار مُرده و حالا فقط جسم بی‌جانش تنها به هوای دخترش در این اتاق و روبروی من نشسته بود. ▪️نگاه سنگین مهدی، پدرم را مردد کرده و به احترام سیادت پدر فاطمه رخصت داد و مادرم رو به مهدی تعارف زد: «اگه بخواید می‌تونید برید تو حیاط صحبت کنید.» ▫️می‌دانستم باید برخیزم و دنبالش تا حیاط بروم اما برای همراهی با او حتی به اندازۀ همین چند قدم هیچ انگیزه‌ای برایم باقی نمانده که با اینهمه ناراحتی نگاهش، قلبم را مثل تکه‌ای یخ کرده بود. ▪️مهدی از روی مبل بلند شد و به انتظار من سرِپا ایستاده بود؛ مادرم اشاره کرد تا من هم بروم و همین که از جا بلند شدم، زینب با همان انگشتان کوچکش به گوشۀ پیراهن سبزم چنگ زد و قلب نگاه مهدی در هم شکست که می‌دید دخترش وابستۀ این زن غریبۀ عراقی شده و او نمی‌دانست با دل خودش چه کند. ▫️طوری از رفتن من به اضطراب افتاده بود که کسی دلش نیامد مانع آمدنش شود و من و زینب با هم از اتاق بیرون رفتیم. ▪️چراغ ایوان را روشن کردم تا در تاریکی شب و این خانۀ غریبه، زینب وحشت نکند. ▫️چند ردیف پلۀ سنگی، ایوان خانه را به حیاط متصل می‌کرد؛ پله‌ها را آهسته با زینب پایین رفتم و مهدی هم با فاصله پشت سر ما می‌آمد تا کنار حیاط رفتیم و روی لبۀ سیمانی باغچه نشستیم. ▪️روی دیوار، یک لامپ کوچک مهتابی روشن بود و در همین روشنایی اندک، می‌دیدم صورت مهدی سرخ‌تر شده و شاید خجالت می‌کشید کنارم بنشیند که روبرویم ایستاد و در سکوت سر به زیر انداخت. ▫️دلم آشوب بود و نمی‌خواستم به روی خودم بیاورم که بی‌توجه به حضور مهدی، سنگ‌های داخل باغچه را نشان زینب می‌دادم و او با یک جمله، تمام ذهنم را به هم زد: «هرچقدر از من دلخور باشید، حق دارید!» ▪️بی‌اختیار سرم بالا آمد، نگاهم تا چشمانش رفت و دیدم غرق عرق، نگاهش به زمین فرو می‌رود و کلماتش تک به تک در هم می‌شکست: «هیچوقت نمی‌خواستم بار زندگیم روی دوش کسی باشه. من نمی‌خوام به خاطر آرامش بچۀ من، آرامش یکی دیگه بهم بریزه! خیلی مخالفت کردم، گفتم هرجور شده خودم کنار زینب می‌مونم اما اصرار کردن که استخاره عالی اومده...» ▫️او سرش پایین بود و دیگر نتوانستم سکوت کنم که با سنگینی سؤالم، شیشۀ احساسش را شکستم:«پس راضی نیستید، درسته؟»... 📖 ادامه دارد...
📕رمان 🔻قسمت پنجاه و سوم ▫️تیزی کلامم خماریِ این خواستگاری ناخواسته را از سرش پراند که سرش را بالا آورد، مستقیم نگاهم کرد و من به تلخی توبیخش کردم: «وقتی راضی نیستید، چرا اومدید؟» ▪️تکه سنگ صیقلی و کوچکی دست زینب بود و با دقت نگاهش می‌کرد و پاسخ سؤالم در چشمان مظلوم همین دختر بود که مهدی نفس بلندی کشید و بی‌صدا زمزمه کرد: «زینب داره از بین میره. وقتی کنار شما آرومه، من راضی‌ام.» ▫️صورت شکسته و چشمان غمزده‌اش گواهی می‌داد عشق فاطمه هر لحظه در قلبش شعله می‌کشد و من چطور می‌توانستم وارد زندگی‌اش شوم وقتی تنها به هوای زینب راضی به ازدواج با من بود! ▪️خبر نداشت از سال‌ها پیش چه احساسی به او پیدا کردم و حالا با این خواستگاری اجباری چه زجری می‌کشم که بی‌خبر از حال خرابم، با لحنی لبریز حیا عذابم می‌داد: «من امشب خیلی شرمنده شما شدم، شما همون یکی دو روز که مراقب زینب بودید، منو مدیون خودتون کردید و این خواستۀ ما، خیلی خودخواهیه!» ▫️با هر کلمه، تپش قلبم تندتر می‌شد و کام دلم تلخ‌تر و شاید ادامه حرفش به این راحتی قابل گفتن نبود که دوباره نگاهش به زمین افتاد؛ باز با کف دست پیشانی‌اش را خشک کرد، چندبار لب‌هایش را از هم گشود و نشد حرفش را بزند که بلاخره دل به دریا زد و چند قدمی جلوتر آمد. ▪️اجازه گرفت و با فاصله از من لب باغچه نشست؛ می‌دیدم دستانش به نرمی می‌لرزد و با لحنی لرزان‌تر حرف دلش را زد: «شما اصلاً به زینب فکر نکنید، خیال کنید امشب یه خواستگار اومده تو این خونه. این مرد رو قبول می‌کنید یا نه؟» ▫️همانطور که سرش پایین بود، نیم‌رخ صورتش را نگاه کردم و از همین زاویه، خاطرۀ آن شب در ماشین و میان تاریکی جاده، در دلم طوفان کرد؛ مگر می‌شد فراموش کنم شبی که مرا از جهنم داعش نجات داده و در پناه حمایتش تا خانۀ نورالهدی رسانده بود و مگر می‌توانستم چنین مردی را رد کنم؟ ▪️اما مطمئن بودم او مرا نمی‌خواهد و همین نخواستنش روی شیشۀ احساسم ناخن می‌کشید که در برابر لحن گرم و مهربانش، به تندی طعنه زدم: «مگه شما به خاطر خودم اومدید خواستگاری که من شما رو مثل یک خواستگار عادی ببینم؟» ▫️به سمتم صورت چرخاند و با لبخند تلخی، دلم را به محکمه کشید: «می‌بینید من تو این برزخ گیر افتادم، می‌خواید بیشتر عذابم بدید؟» ▪️چشمانش در هم شکسته و از نگاه و لحن و کلامش درد می‌بارید: «من اگه شما رو قبول نداشتم که الان اینجا نبودم ولی اگه زینب نبود، اصلاً به ازدواج فکر نمی‌کردم.» ▫️با اینهمه صراحت احساسش، خلع سلاحم کرد و این‌بار نه برای سرزنش که برای راضی کردن دل خودم با لحنی ساده پرسیدم: «من می‌دونم همسرتون رو خیلی دوست داشتید، حالا چجوری می‌تونید با یکی دیگه زندگی کنید؟» ▪️انگار غم از دست دادن فاطمه، دل این مرد نظامی را نازک کرده بود که شیشۀ چشمانش با همین تلنگر شکست، یک قطره بی‌صدا چکید و درمانده‌تر از من پرسید: «به‌نظرتون راه دیگه‌ای برام مونده؟» ▫️زینب خودش را به پهلویم چسبانده بود، می‌دیدم کنار من آرامش دارد و دلم نمی‌آمد رهایش کنم اما زندگی با مردی که مرا نمی‌خواست، ممکن نبود و باید این ماجرا همین‌جا تمام می‌شد که با دلی خون، تیر خلاصم را زدم: «شما می‌دونید من چهار ماه پیش طلاق گرفتم؟» ▪️می‌دانستم او دیگر دلی برای عاشق شدن ندارد اما دلم نمی‌آمد این دختر تنها را پس بزنم و خواستم با خبر طلاقم، منصرفش کنم که نگاه خیره‌اش تا چشمانم کشیده شد. ▫️به روشنی پیدا بود جا خورده و می‌خواست تعجبش را پنهان کند که مردد تکرار کرد: «طلاق گرفتید؟» ▪️منتظر پاسخم پلکی نمی‌زد و چشمانش طوری رو به صورتم ثابت مانده بود که این‌بار من نگاهم را ربودم و زیر لب پاسخ دادم: «چهار سال پیش ازدواج کردم و رفتم آمریکا تا چهار ماه قبل که طلاق گرفتم و برگشتم پیش خانواده‌ام.» ▫️مطمئن بودم از همین خبر پشیمان خواهد شد و او می‌خواست بیشتر بداند که با مکثی کوتاه و لحنی نجیب پرسید: «اگه اشکالی نداره، میشه دلیلش رو بگید؟» ▪️ای کاش می‌پرسید دلیل ازدواجم چه بوده تا تمام دردهای مانده بر دلم را نشانش دهم؛ از تهدیدهای وحشتناک عامر و آبرویی که می‌خواست از من و مهدی با هم ببرد تا بداند حیثیت او و آرامش همسرش، بخشی از دلیل من برای این ازدواج اجباری بوده است. ▫️از دلیل طلاقم پرسیده بود و من چهارسال در زندگی با عامر، زجرکش شده بودم و نمی‌خواستم حرفی بزنم که فقط به آخرین جرم عامر اعتراف کردم: «به من خیانت کرد.» ▪️سرم پایین بود و منتظر بودم تا انصرافش را از این خواستگاری اعلام کند و بر خلاف آنچه انتظار داشتم، احساسش را به پایم ریخت: «من الان خیلی بیشتر ازتون خجالت می‌کشم چون شما یه بار زندگی‌تون خراب شده، حالا این انصاف نیس که یه بار دیگه آینده‌تون به‌خاطر من از بین بره.»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد
📕رمان 🔻قسمت پنجاه و چهارم ▫️لحنش به‌قدری با محبت بود که بی‌اختیار به سمتش چرخیدم؛ شاید برای دلخوش کردن من به زحمت لبخندی زد و با مهربانی نجوا کرد: «خوشبختی حق شماست. نذارید این حق رو هیچکس ازتون بگیره، حتی به‌خاطر زینب، این حق رو از خودتون نگیرید!» ▪️سپس از کنارم بلند شد، با متانت چند قدم زد، دوباره روبرویم ایستاد و احساسش را بی‌ریا عیان کرد: «بدون در نظر گرفتن زینب، ببینید می‌تونید من رو قبول کنید؟» ▫️از نگاه سرگردانم اوج پریشانی‌ام را حس کرد و فهمیده بود نمی‌توانم به همراهی‌اش اطمینان کنم که با حالتی مصمم ضمانت داد: «می‌دونم شما تو زندگی قبلی‌تون تجربۀ تلخی داشتید اما من قول میدم نذارم تو زندگی با من اذیت بشید.» ▪️برای نخستین بار هر دو در چشمان همدیگر خیره مانده و من می‌دیدم برای گفتن هر کلمه چه عذابی می‌کشد که تلاش می‌کرد لبخند بزند و روی چشمانش را پرده‌ای از اشک گرفته بود. ▫️مرتب پلک می‌زد تا دربرابر هجوم گریه مقاومت کند و عوضِ اشک، عشق فاطمه از آسمان چشمانش بی‌دریغ می‌بارید. ▪️می‌فهمیدم تنها به خاطر زینب می‌خواهد عشقش را قربانی کند و برای راضی کردن دل من ناشیانه تقلا می‌کرد که کلافه از جا بلند شدم. ▪️نه محتاج محبتش بودم نه وجدانم قبول می‌کرد این دختر معصوم را رها کنم که قاطعانه تکلیفش را مشخص کردم: «شما هر وقت بخواید می‌تونید زینب رو بیارید پیش من، هر چند روز دلش بخواد می‌تونه اینجا بمونه اما من نمی‌تونم با شما ازدواج کنم.» ▫️دیگر منتظر پاسخش نماندم و زینب هم با من از جا بلند شده بود که دستش را گرفتم، سمت پله‌ها به راه افتادم و کلام بلند مهدی جانم را به آتش کشید: «گفتم فقط منو ببین! بازم که میگی زینب!» ▪️با عصبانیت به سمتش چرخیدم؛ در برابر آیینه دل‌شکستۀ چشمانش نشد صبوری کنم و غم مانده روی قلبم را با نفس‌هایی خسته نشانش دادم: «من فقط تو رو می‌بینم که هیچ احساسی به من نداری!» ▫️نگاه زینب به من بود که شاید تا این لحظه ناراحتی‌ام را ندیده بود و مهدی برای دخترش حاضر بود به هر آب و آتشی بزند که قدمی به سمتم آمد و مردانه تمنا کرد: «اگه خودم رو قبول داری، برای احساسم به من فرصت بده!» ▪️در تاریکی حیاط و نور ملایم مهتابی، چشمانش شبیه دریا شده و صداقت در کلماتش موج می‌زد: «انتظار نداشته باش انقدر زود بتونم با شرایط جدید کنار بیام ولی قول میدم یه کاری کنم که همیشه آرامش داشته باشی!» ▫️در برابر نجابت نگاه و حرارت لحن گرمش، برای گفتن هر حرفی کلمه کم آورده بودم و او برایم سنگ تمام می‌گذاشت: «من مرتب مأموریت میام عراق، بعضی‌وقتا هم میرم سوریه و لبنان اما بیشتر عراق هستم. برای اینکه شما راحت باشید منم میام همینجا زندگی می‌کنم، اینجوری خودم هم بیشتر پیش زینب هستم. تو بغداد خونه می‌گیریم که خیلی از پدر و مادرتون دور نباشید.» ▪️او می‌گفت و هر کلامش شبیه قطرات باران، زمین خشک قلبم را نرم می‌کرد و باز پای دلم می‌لنگید و می‌ترسیدم هرگز نتواند عاشقم شود. ▫️سفرشان برای زیارت عتبات، چند روز طول کشید و در تمام این مدت، او با زینب هر روز برای دیدارم تا فلوجه می‌آمد. ▫️ساعت‌ها صحبت می‌کرد تا شخصیتش را بهتر بشناسم و می‌دیدم چه زجری می‌کشد تا داغ مصیبت فاطمه را پشت لبخندهایی نیمه‌جان پنهان کند مبادا باز پشیمان شوم و خبر نداشت من هر بار که چشمانش را می‌بینم، عشق قدیمی در قلبم تازه‌تر می‌شود. ▪️شب نیمۀ شعبان دیگر دست خالی به دیدارم نیامد و از بازار کربلا، چادر حریر سفیدی سوغات آورده بود و سرانجام من با همین چادر تبرک، پای سفرۀ عقدش در حرم کاظمین نشستم. ▫️از آن روزی که عقدم با عامر به هم خورد، هر بار وارد حرم می‌شدم خاطرات تلخ عامر، حال خوش زیارتم را به هم می‌زد و حالا مهدی با صورت جذاب و چشمان مهربان و نگاه نجیبش کنارم نشسته بود تا زیباترین تصویر زندگی‌ام در همین حرم جان بگیرد. ▪️ساعتی به اذان مغرب ۲۵ ماه شعبان، خطبۀ عقد ما در صحن باصفای کاظمین قرائت شد و تنها خدا می‌داند در دلم چه غوغایی بود که میان خطبه یک لحظه نگاهم در چشمان مهدی نشست و دیدم نگاهش جایی دور از من، گم شده و گرهِ گریه، تار و پود مژگانش را به هم بافته است. ▫️می‌دانستم حسرت حضور فاطمه، جانش را به آتش کشیده و او نمی‌خواست دل من بشکند که به رویم خندید و چه خنده‌ای که همزمان قطره اشکی از گوشه چشمانش چکید. ▪️صوت صلوات که در فضا پیچید، باور کردم مَحرم مهدی شدم و هنوز برای لمس احساسش آماده نبودم که دستم را میان انگشتان گرمش گرفت تا حلقه ازدواج‌مان را دستم کند. ▫️نگاه مهربانش به چشمانم بود و می‌خواست فقط شریک شادی‌هایش باشم که از بین هزار غم نهفته در نفس‌هایش، با کلام شیرینش کام دلم را طعم عسل کرد: «ممنونم که قبول کردی، ان‌شاءالله شرمندت نشم.»... 📖 ادامه دارد...
📕رمان 🔻قسمت پنجاه و پنجم ▫️حلقۀ ظریف و ساده‌ای که با سلیقۀ خودم خریده بودیم، دستم کرد و می‌خواست در همین لحظات اولِ محرم‌شدن حرف دلش را بگوید که سرش را نزدیک صورتم آورد و آهسته زیر گوشم زمزمه کرد: «من نمی‌تونم محبت تو رو جبران کنم، اما هر کاری می‌کنم که قشنگ‌ترین لحظه‌ها رو برات بسازم.» ▪️آیینه چشمانش با حریری از اشک می‌درخشید و می‌فهمیدم چه حال سختی دارد که دلش سوخته و با تمام دردهای مانده روی سینه‌اش صبورانه می‌ساخت تا به روی من بخندد. ▫️اعضای خانواده‌ها برای تبریک دورمان جمع شده و چشم من دنبال زینب بود مبادا در این شلوغی احساس غربت کند که او را روی پایم نشاندم و مهدی با مهربانی پیشنهاد داد: «نیم ساعت تا اذان مغرب وقت داریم، بریم زیارت؟» ▪️شاید هر دو حرف برای گفتن فراوان داشتیم و هیچ‌جا مثل حرم نمی‌شد که با لبخندی دلبرانه و با اشارۀ چشمم، پذیرفتم. ▫️زینب را از آغوشم گرفت، هدیه‌هایی که برایمان آورده بودند به مادرم سپردم و با هم از جا بلند شدیم. ▪️میهمانان از این اتاق گوشۀ صحن بیرون می‌رفتند و آخرین نفر پدر و مادر فاطمه مقابل در منتظر ما ایستاده بودند. ▫️مادرش رویم را بوسید و نمی‌توانست عراقی صحبت کند که آنچه در دلش بود، سید گفت: «دل بچۀ منو شاد کردی، ان‌شاءالله در دنیا و آخرت خدا دلت رو شاد کنه.» ▪️دستم هنوز در دست مادر فاطمه مانده بود و سید با محبت ادامه داد: «تا خونه‌تون آماده بشه و زینب رو ببرید، ما اینجا می‌مونیم و کنارش هستیم.» ▪️سپس به سمت دو گنبد زیبای کاظمین چرخید و با خوش‌زبانی توصیه کرد: «حالا برید رزق زندگی‌تون رو از باب‌الحوائج و باب‌المراد بگیرید.» ▫️شانه به شانۀ هم از اتاق خارج شدیم و به سمت حرم به راه افتادیم؛ یکی دو هفته تا آغاز بهار مانده و انگار هوای حرم از همین حالا بهاری شده بود که نسیم خنک و خوش‌رایحه‌ای از سمت رواق‌ها صورتم را نوازش می‌کرد و از قدم زدن روی فرش‌های حرم، حال دلم بهشتی شده بود. ▪️زینب در آغوش پدرش، پوشیده در پیراهن صورتی و پُر از شکوفه‌ای، شبیه فرشته‌ها شده و من از این لحظه باید جای خالی مادرش را پُر می‌کردم که رو به حرم، تمنا می‌کردم یاری‌ام کنند و همزمان صدای مهدی در گوشم نشست: «برای من خیلی دعا کن!» ▫️به اندازۀ طول چند فرش تا ورودی رواق راه بود و از اینجا بانوان و آقایان از هم جدا می‌شدند اما مهدی نظر بهتری داشت: «همینجا کنار هم بشینیم زیارت‌نامه بخونیم.» ▪️از کتابخانه میان صحن، کتابی دست گرفت و میان یکی از قالی‌ها تعارف زد تا بنشینم و خودش کنارم روی دو زانو نشست. ▫️زینب خودش را سمت من کشید و احساس کردم کمی خسته شده که کمکش کردم روی پایم بخوابد و مهدی با صدایی آهسته قرائت زیارت‌نامه را آغاز کرد. ▪️سلام اول را که خواندم، طوری قلبم به لرزه افتاد که یقین کردم امام کاظم و امام جواد (علیهماالسلام) پاسخ سلامم را با مهربانی دادند و از همین احساس، چلچراغ اشکم در هم شکست. ▫️با هر دو دست صورتم را پوشانده و نمی‌خواستم مهدی شاهد گریه‌هایم باشد که انگار به اندازۀ تمام این سال‌ها، غصه و مصیبت در دلم بود و حالا در پناه ائمه و در کنار مردی که قول داده بود مردانه کنارم باشد، می‌توانستم بار دلم را زمین بگذارم. ▪️از هق‌هق گریه‌هایم، صدای مهدی هم به لرزه افتاده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، به سختی کلمات زیارتنامه را ادا می‌کرد و من فقط از خدا می‌خواستم در عوض روزهای سخت و سیاهی که سپری کرده بودم، دل مهدی را آرام کرده و عشق من را به قلب او هدیه کند. ▫️از شدت گریه و لرزش بدنم، زینب سرش را از روی پایم بلند کرد و نمی‌خواستم یک لحظه دل کوچکش بلرزد که بلافاصله در آغوشش کشیدم و با همین لحن گریان و همان آهنگ همیشگی، نامش را زیر گوشش می‌خواندم. ▪️زیارتنامه که به آخر رسید، آسمان چشمانم از اینهمه بارش بی‌وقفه، سبک شده و دلم انگار به اندازۀ وسعت این عالم باز شده بود که با چشمانم به روی مهدی خندیدم و قلب او همچنان شکسته بود که با لبخند غمگینی پرسید: «برای منم دعا کردی؟» ▫️چشمان خودش هم مثل دو لاله قرمز شده و شاید سینه‌اش سنگین‌تر از این حرف‌ها بود و نمی‌توانست مثل من راحت زار بزند که با لحنی لطیف پاسخ دادم: «فقط برای تو و زینب دعا کردم عزیزم.» ▪️از قند و نبات آمیخته در کلامم، برای اولین بار چشمانش درخشید و شاید از تهِ دل خندید و همزمان آوای اذان مغرب در آسمان حرم پیچید که هر دو از جا بلند شدیم، دست به سینه رو به حرم سلام دادیم و برای اقامۀ نماز از هم جدا شدیم. ▫️بنا بود فردا برای دیدن خانه‌ای که مهدی در بغداد برایم در نظر گرفته بود، دوباره به این شهر بیاییم اما تا آماده شدن خانه فعلاً منزل پدرم بودم که به همراه خانواده تا فلوجه برگشتم و شب از فکر مهدی خوابم نمی‌برد... 📖 ادامه دارد...
📕رمان 🔻قسمت پنجاه و ششم ▫️می‌دیدم می‌خواهد به ظاهر هم که شده، عاشقی کند اما در همین چند ساعت پس از محرم شدن‌مان، حتی نتوانست یکبار نامم را صدا بزند و زبانش برای ادای هیچ واژۀ محبت‌آمیزی نمی‌چرخید و می‌ترسیدم همیشه همینطور با دلم غریبه بماند. ▪️ساعت ۹ صبح بود که دنبالم آمد؛ زینب روی صندلی عقب ماشین منتظرم بود و می‌خواستم احساسش را محک بزنم که در عقب را باز کردم تا کنار زینب بنشینم و او روی دستگیره، دستم را گرفت. ▫️فهمیده بود می‌خواهم واکنشش را ببینم و با لبخندی ساختگی سر به سرم گذاشت: «اون شب که نامحرم بودیم جلو نشستی، حالا می‌خوای بری عقب؟» ▪️دستم روی دستگیره و زیر دستانش مانده و با این شوخی رندانه حسابی غافلگیرم کرده بود که خندیدم و او از یادآوری لحظات آن شب پس از هفت سال باز هم شرمنده شد. ▫️انگار وحشت چشمانم به خاطرش مانده و هنوز دلش برای تنهایی‌ام در آن لحظات می‌لرزید: «حلالم کن اونشب انقدر ترسیده بودی!» ▫️از اینکه با لحنی صمیمی حرف می‌زد، در دلم قند آب می‌کردند و دوست داشتم باز هم از احساسش برایم بگوید که با مهربانی درِ جلو را برایم باز کرد و من همانطور که سوار می‌شدم، جواب شوخی‌اش را دادم: «اون شب تو منو جلو سوار کردی اگه دست خودم بود می‌رفتم عقب!» ▪️روی صندلی نشستم، پایین چادرم را جمع کردم تا لای در نماند و او هم‌زمان که در را می‌بست با هوشمندی زیر پایم را خالی کرد: «خانم اون ماشین یه کابین بود، اصلاً صندلی عقب نداشت!» ▫️در بسته شد و من کیش و مات شیطنتش مانده بودم چه پاسخی بدهم تا سوار شد، استارت زد و همزمان با راه افتادن ماشین، با حسی عجیب حرف را به حال و هوای غریب همان شب برد: «هیچوقت فکر نمی‌کردم کارمون به اینجا برسه.» ▪️نمی‌دانست من از همان شب عاشقش شدم و حالا همان مرد، همسر و محرمم بود که پس از سال‌ها، سفرۀ ترس آن لحظات را برایش باز کردم: «من داشتم از وحشت سکته می‌کردم، حاضر بودم بمیرم اما از دست اون وحشی نجات پیدا کنم.» ▫️از ترسی که به تنهایی تحمل کرده بودم، چند لحظه با دلسوزی نگاهم کرد و حالا همسرش بودم که از تصور تصمیم حیوان داعشی، چشمانش از غیرت آتش گرفت و زیرلب حرفی زد که نفهمیدم. ▪️ابروهایش در هم رفته و احساس می‌کردم از اینکه حرف آن شب را پیش کشیده، به شدت پشیمان شده است که پنجره را پایین کشید تا هوای تازه حالش را عوض کند و به مدد اعصابش، با سرانگشت روی فرمان ضربه می‌زد. ▫️صورتش سرخ شده و سکوتش به‌قدری پُر از خشم و خشونت بود که دیگر کلامی نگفتم تا پس از چند دقیقه آرام‌تر شد و خودش سرِ صحبت را از منزل جدیدمان شروع کرد: «سعی کردم یه خونه‌ای پیدا کنم که از هر نظر راحت باشی، ولی اگه نپسندیدی بگو تا بازم بگردم و هر خونه‌ای دوست داشتی بگیرم.» و هنگامی که به خانه رسیدیم، حقیقتاً از هر نظر باب میلم بود. ▪️خانه‌ای یک طبقه و دلباز که دور تا دورش رو به حیاط و کوچه، پنجره بود؛ با آشپزخانه‌ای جادار و کابینت‌هایی سفیدرنگ که روشنایی خانه را بیشتر می‌کرد. ▫️در زندگی قبلی مجبور بودم در منزل مجردی عامر و با وسایل همسر سابقش زندگی کنم اما مهدی می‌خواست این خانه را با سلیقۀ خودم بچینم که هر روز با هم خرید می‌رفتیم؛ تخت و کمد و وسایل اتاق خواب و تجهیزات آشپزخانه و فرش و مبل و پرده و هرآنچه لازم داشتم، در یکی دو هفته خریدیم و در روزهای اول ماه مبارک رمضان و در نخستین روز بهار، زندگی مشترک‌مان آغاز شد. ▪️زینب هر روز سرحال‌تر می‌شد، بهتر غذا می‌خورد، چند کلمه بیشتر حرف می‌زد و همین تغییر، برای نشاندن برق شادی در چشمان مهدی کافی بود اما نه به‌قدری که غم فاطمه را از قلبش ببرد و نه به اندازه‌ای که حتی یک لحظه برایم عاشقی کند. ▫️هر شب حسابی به خودم می‌رسیدم، با خوش سلیقگی چند رنگ غذا و حلوا درست می‌کردم، سفرۀ افطار مفصلی می‌چیدم و منتظر بازگشتش به خانه، چندبار در آینه تمام جزئیات صورت و لباسم را بررسی می‌کردم و او در همان نگاه اول، قلب چشمانش می‌شکست. ▪️احساس می‌کردم هر بار درِ خانه را به رویش می‌گشایم، به جای من فاطمه را می‌بیند که یک لحظه با حسرت نگاهم می‌کرد، بعد به زحمت می‌خندید و با احساسی ساختگی حالم را می‌پرسید اما نمی‌توانست یک لحظه دستم را بگیرد یا حتی یک کلمه عاشقانه بگوید و من هر روز، به امید فردا مقابل اشکم شکیبایی می‌کردم که خواسته بود به قلبش فرصت دهم و نمی‌دانستم در این برزخ بی‌احساسی‌اش تا چند روز دیگر عذاب خواهم کشید. ▪️شاید اگر مهربانی بی‌نهایتش نبود، یک لحظه هم نمی‌توانستم طاقت بیاورم و او هر بار که متوجه دلخوری‌ام می‌شد با همین محبت بی حد و اندازه عذر تقصیر قلب شکسته‌اش را می‌خواست: «به‌خدا من شرمندتم، هر کاری بتونم می‌کنم که این زندگی همونجوری بشه که تو می‌خوای.»... 📖 ادامه دارد...