زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
چند سال بعد که پدر از جبهه آمد به دلایل شغلی منتقل شد تهران. آمدند خیابان آزادی ،خیابان استاد معین. اما من نیامدم. ماندم خانه مادربزرگ که صدایش میکردم عزیز. پیرزنی دوست داشتنی با صورتی گرد ،قد متوسط و کمی تپل که من و سجاد، نوه های اولش بودیم و عزیز دردانه.
مادربزرگ آن قدر دوستم داشت و دوستش داشتم که وقتی خانواده ام به تهران کوچ کردند ، پیش او ماندم. خانه اش کوچک بود و جمع و جور ، اما پر از صفا و صمیمیت . شب ها کنارش می خوابیدم و بوی حنای موهایش را به سینه میکشیدم . دست هایم را حلقه میکردم دور گردنش تا برایم قصه بگوید: قصه چهل گیس، ماه پیشونی، ملک خورشید و ملک جمشید.
تا پیش دبستانی پیش او بودم. هر روز صبح زود برای نماز بیدار میشد. از لانه مرغ ها تخم مرغ برمیداشت، آب پز میکرد و همراه نانی که خودش پخته بود ، لقمه پیچ میکرد و با مشتی نخودچی و کشمش یا چهار مغز ، درکیسه ای می بست و کیسه را در کیفم میگذاشت و راهی ام میکرد . ظهر که زنگ میخورد می آمد دنبالم ، از سرایدار تحویلم میگرفت و به قهوه خانه پدربزرگ میبرد. داخل قهوه خانه میز و صندلی های چوبی سبزرنگ بود و رادیوی چهارموج قدیمی که همیشه خدا روشن بود و پدربزرگ در آنجا چای، کباب،لوبیا،زیتون پرورده و ماست چکیده می فروخت.
بعد که میخواستم بروم کلاس اول دبستان، مرا به تهران آوردند. اسباب بازی هایم را همان جا گذاشتم ،مخصوصا عروسکم، خانم گلی، را تا هروقت برگشتم بتوانم با آنها بازی کنم.
سال اولی که به دبستان رفتم، مدرسه ام در خیابان دامپزشکی بود.ما مستاجر بودیم. تهران را دوست نداشتم. دلم هوای شمال و آن باران های ریزریز را داشت ، همان هوایی که عطر مادربزرگ را داشت. صدای دریا در گوشم بود و هوس گوش ماهی هایی را داشتم که وقتی به گوش می چسباندی ، صدای دریا را میشنیدی .
بابا خانه را عوض کرد و رفتیم خیابان هاشمی . چهار سال آنجا ماندیم .
ادامه دارد...
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213
#شهیدانزندهاندونزدپروردگارشانروزیمیگیرند
#سلامبرشهدا
همرنگ سپیده و سپیدار شوید
مشتاق سلام و مست دیدار شوید
روشن شده چشم آسمان،صبح بخیر!
در میزند آفتاب بیدار شوید...
سلام!صبحت بخیر علمدار...🌹
@syed213
آرامش یعنــے:
زندگـــے در پناه تو ...💞
بدون نگاهت، زندگیمان
سراسر آشوبی بی انتهاست...🌿
#تو_عند_ربهم_یرزقونی🌹
ما تا آخرین نفس راهت را ادامه خواهیم داد، ای شهید.🌷
#رفیق_شهیدم
#مصطفی_صدرزاده ❤️••
@syed213
#تلنگرانه❌
.
چگونہ خواب امام زمان |عج| را ببینیم؟
.
شاگرد: استاد ، چڪار ڪنم ڪہ خواب امام زمان |عج| رو ببینم؟🤔
استاد: شب یڪ غذای شور بخور، آب نخور و بخواب💦😴
شاگرد دستور استاد رو اجرا ڪرد و برگشت.🙂🌸
شاگرد: استاد دیشب دائم خواب آب میدیدم! :)
خواب دیدم بر لب چاهی دارم آب مینوشم💧🌊
ڪنار نهر آبی در حال خوردن آب هستم! 👣
در ساحل رودخانه ای مشغول ...
استاد فرمود: تشنہ آب بودی خواب آب دیدی؛☺️
تشنہ امام زمان |عج| بشو تا خواب امام زمان |عج| ببینے ..🙃💚
@syed213
می گـویند :
شهـدا رفتند تا ما بمانیم ...
ولـــی
من می گویـم :
" شهـدا رفتند تا ما هم
به دنبالـشان بـرویـم "
آری !
جـامانـده ایـم ...
دل را بایـد صـافــ کـرد !
#رزقڪ_شهـادت✨
@syed213
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب#اسم_تو_مصطفاست
باز هم من و سجاد هوای شمال را داشتیم.تا پایان دبستان، هنوز امتحان های ثلث سوم تمام نشده می رفتیم مخابرات و به عزیز خبر می دادیم که بیشتر از یکی دو امتحانمان نمانده و بابابزرگ را بفرست دنبالمان. عزیز هم از پشت تلفن قربان صدقه مان می رفت و چَشم چَشمی می گفت و قول میداد بابابزرگ را راهی کند . بابابزرگ می آمد ،یکی دو شب می ماند ، بعد من و سجاد را بر میداشت و با خودش میبرد شمال.
باز خانه ی مادربزرگ بود و مرغ و خروس و اردک و تخم مرغ دو زرده و نان های دوبار تنور و بازی با غاز ها و اردک ها و خواندن کتاب و نشستن کنار درگاهیِ پنجره و تماشای بارانی که گرده افشانی میکرد و عطری غریب به سینه مان می پاشید.
《خونه مادربزرگه، هزارتا قصه داره!》
خانه ای که فوقش هفتاد متر بود و حیاطش به زور دوازده متر ،اما برای ما باغ بهشت بود. تابی فلزی گوشه حیاط بود که وقتی سوارش می شدیم، مارا با خود تا دل ابرها می برد.
بازی ما بچه ها، هفت سنگ و قایم باشک و گرگم به هوا بود. عصرها زن ها روی ایوان خانه ها می نشستند و بساط چای به پا می کردند. مادربزرگ هم گاه خانه ی یکی از آنها میرفت یا دعوتشان میکرد که بیایند. در این دورهمی های زنانه روی چراغ خوراک پزی ،شیرینی گوش فیل و خاتون پنجره و نان نخودچی می پختند.
خانه مادربزرگ همیشه از تمیزی برق میزد. این تمیزی از او به مادرم هم ارث رسیده و حالا من هم سعی میکنم این موروثه را حفظ کنم. مادربزرگ برای نماز صبح که بلند میشد دیگر نمی خوابید. حیاط را آب و جارو میکرد، سفره صبحانه را می انداخت و با چای و نان و پنیر خانگی و گردو و حلواارده مغزدار، از همه پذیرایی میکرد. بعد موهایم را آب و شانه میزد. انگار با بافتنشان آرام و قرار می گرفت. این عادتش بود.
ادامه دارد...
با ما همراه باشید ...
#کپیممنوع
@syed213
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️❤️
اَللّهُمَّ ،🙏
اِنّى اَسْئَلُكَ الاَْمانَ ❣
يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَلابَنُونَ ❣
خدايا🙏
از تو امان خواهم 😔
در آن روزى كه سود ندهد كسى را نه مال ❣
و نه فرزندان ❣
اِلاّ مَنْ اَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَليمٍ 🌷
مگر آن كس كه دلى پاك به نزد خدا آورد....🍃
فرازی از مناجات امیرالمؤمنین (ع)در مسجد کوفه🕌
اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج🙏
@syed213
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#سلام_مولا_جانم❤️
🌟 ای دل #بشارٺ میدهم
خوش روزگارے میرسد
🌟 هم درد و غم طی میشود
هم #شهریارے میرسد
🌻 گر ڪارگردانِ جهان
باشد #خداے مهربان
🌻 این ڪشتیِ طوفان زده
هم بر #ڪنارے میرسد
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
#صبحتون_مهدوے 🌤
#التماس_دعای_فرج
@syed213
💠خوشبختی یعنی:
🌸یه کسی توی زندگیت هست که
تورو به "سمت خدا" هُل میده،
نه به سمت پرتگاه...
#رفیق_شهیدم
@syed213
✨﷽✨
🔴شبهات کرونایی
✍حاج آقا قرائتی :نقش دین در شرایط ویروس کرونا چیست؟ چه دین داشته باشیم و چه نداشته باشیم، ویروس کار خودش را میکند. اگر پا روی شیشه و چاقو بگذاری، میبرد. خواه آیت الله باشد یا آدم معمولی!!! پس نقش دین چیست؟ دین امام خمینی میسازد، قاسم سلیمانیها میسازد. ما فکر میکنیم که چون جمهوری اسلامی است، نباید مشکل داشته باشیم، نباید بیماری داشته باشیم.
این تفکر اشتباه است... معنای دین این نیست که هیچ کس هیچ غصهای نداشته باشد. اینها توقعات بیجاست. دین درمان ویروسهای باطنی، مثل حرص و بخل و نفاق است. کارکرد دین چیز دیگری است. انبیاء و اوصیا که مؤمنترین افراد بودند، گاهی بیشترین سختیها را داشتند، مانند حضرت ایوب و گاهی در اوج قدرت و رفاه بودند مانند حضرت سلیمان. ولی در قرآن در سوره صاد تابلویی از این دو پیامبر در کنار هم قرار گرفته، و درباره هر دو میفرماید: نعم العبد.
امام حسین گاهی در کودکی روی دوش پیغمبر بود، و در کربلا زیر سم اسب. ولی آنچه امام حسین را عزت بخشید، راضی بودن به همه شرایط تلخ و شیرین بود.
✅استاد قرائتی
@syed213