eitaa logo
سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
815 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
73 فایل
🔴کانال رسمی دانشجوی شهید مدافع حریم اسلام #مصطفی_صدرزاده با نام جهادی #سید_ابراهیم #خادمین_کانال مدیرت کانال @Hazrat213 انتقاد و پیشنهاد @b_i_g_h_a_r_a_r
مشاهده در ایتا
دانلود
💠امام علی علیه السلام می فرمایند: 🌿 روزگار مامور گشته به پراکنده کردن کسانی که باهم الف وانس دارند 📚 غررالحکم باب الخوه 🔸🔹🍃🌸🍃🔹🔸 🕊 @syed213
♥️:↯ حیـــــفہ نماز اول وقت مون از دست برهツ پیامبرﷺ ↯ لا یزال العبد فی صلوه ما انتظر الصلوه بنده مادام که منتظر نماز است در حال نماز است 📿 🙏 🕊 @syed21
ماپيروان مكتب خلّاق سرمديم خرم دل از عنايت اولاد احمديم دل را نداده‌ايم به هر خار و خس ،ولي دلدادگان مهدي آل محمديم @syed213
⚠️تقوا یعنی چه؟ آیت الله مجتهدی (ره): تقوا یعنی اگر یک هفته مخفیانه از همه‌ی کارهای ما فیلم گرفتند و گفتند اعمال هفته‌ی گذشته‌ات در تلویزیون پخش شده،ناراحت نشویم @syed213
♥️:↯ حیـــــفہ نماز اول وقت مون از دست برهツ امیرالمومنین؏ ↯ نماز قلعه اے است كه انسان را از حملاتـــــ شيطان نگہ میدارد 📿 🙏 🕊 @syed21
قسمتی از کتاب تقدیم نگاه مهربونتون🌺🌺
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده کتاب نشستم لب تخت:《خسته شدم از اینکه هم مرد باشم هم زن.دوست ندارم وقتی هم هستی مدام فکر کنم میری یا نمیری؟ میخوام زن خونه باشم،فقط زن خونه!》 _ولی اونجا به من نیاز دارن،به یه مرد که کارای مردانه بکنه! _سوریه شده رقیب من و من از پس این رقیب برنمیام.اون داره مرد منو میگیره! نشستی کنارم و در آغوشم کشیدی:《ولی من فقط عاشق توام،اما قبول کن که آرمان و هدفم رو هم میپرستم سمیه‌.هر چی هم‌بگی پاش ایستاده‌م!》 آن روز،روز شهادت بود و همه جا تعطیل.مامان زنگ زد:《بیایین دورهم باشیم.》 زنگ زدی به پدرت و موقع رفتن،کلید باغش را گرفتی.آن روز همگی در باغ جمع شدیم‌و ناهار خوردیم.هنوز سفره را جمع نکرده بودیم که یکی از دوستانت از شمال زنگ زد.دیدم مدام ابراز خوشحالی میکنی:《به به مبارکه!چشم حتما!》 گوشی را که قطع کردی پرسیدم:《کی بود؟》 _دوستم بود.توی سوریه باهاش آشنا شدم.هفته دیگه شمال عروسیشه،کارات رو بکن بریم. رو‌کردی به پدرو مادرم:《میدونین چطور آشنا شدیم؟جایی نشسته بود و با دوستش گیلکی حرف میزد.ذوق کردم،رفتم جلو و شروع کردم به حرف زدن:تی بلا می سر.گفت:مگه بچه جنوب نیستی؟گفتم:خانمم که شمالیه.وقتی صدای شمالی حرف زدنت رو شنیدم دلم برای اون تنگ شد.》 بعد خواستی بچه ها را بگذاریم پیش مامان و باهم در باغ قدم بزنیم.در حال راه رفتن‌گلی چیدی و به موهایم زدی.گفتم:《فردا نوبت دکتر دارم!》 _همون دکتری که اون هفته نشد بری؟ _بله همون دکتر! هفته پیش نوبت گرفته بودم برای ساعت پنج.ساعت دو گفتی:《حالا کو تا پنج.بیا برین اکبرآباد یکی از بچه های گردانمان شهید شده،تشییع جنازه‌س.》رفتیم پرسان پرسان پیدا کردیم،جلو رفتی و بچه هایش را دیدی.آمدی گفتی:《اینا بچه شهیدن،برو جلو و با خانوما هم کلام شو.مادر و خواهرش هستند،ثواب داره.بگو شوهرم فرمانده این شهید بوده،بگو تا آخرین لحظه کنارش بوده.》رفتم جلو،بعد از سلام وعلیک هر چه را خواسته بودی گفتم.یک مرتبه زنی شروع کرد به داد و بیداد کردن:《از شما نمی گذریم ،حلالتون نمیکنیم،پدرش افغانستانه،گفتیم دو روز پیکرش رو نگه داریم بعد دفن کنیم.چرا قبول نکردین؟》گفتم:《منم مثل شمام،کاره ای نیستم.》بعد دوان دوان برگشتم داخل ماشین و گفتم:《دستت درد نکنه آقا مصطفی،خوب منو ضایع کردی!》خندیدی:《ناراحت نباش،این کارا اجر داره!جایی حساب میشه!》 ادامه دارد... با ما همراه باشید.. @syed213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من همان خـــستہ ے بـےحـوصلہ ےغــم زده ام•[💔]• آدم،بد قلقـےڪہ!! رگ،خـــوابش است✨ ♥️ 🕊@syed213
واجبِـــــ شرعے عشقست سلامِ سرِ صُبح السلام اے همه ے "عشق و مسلمانے مݩ" 💚 🕊@syed213
سلام دوستان محترم لازم دونستم با توجه به مراجعه بسیار زیادی که به پی وی بنده میشه،جهت کار خیر،دوستانی که دنبال کتاب های مذهبی و زندگی نامه شهدا مثل(حیفا،نیمه پنهان ماه،اسم تو مصطفی ست،قرار بی قرار،دختر شینا و...)هستن رو کمک کنم و در حد توانم پیدا کنم و با قیمت خود جلد کتاب براتون ارسال کنم تا ان شالله هم سرانه مطالعه کشور بالا بره و هم دوستانی که دنبال اینطور کتب هستن و به هر دلیلی پیدا نمیکنن و دسترسی ندارن کمکی کرده باشم.. برای سفارشتون به ایدی زیر مراجعه کنین @Hazrat213
💠امام علی(ع): کسی که بر نفس سرکش خود غلبه کند شأن و منزلتش بالا میرودو برعکس کسی که نفس شهوانیش مالک و فرمانروای او شود به ذلت و خواری دچار می شود و قدر و ارزش پس می گردد. 📚 مستدرک جلد ۲ صفحه ۱۸۶ 🔸🔹🍃🌸🍃🔹🔸 @syed213
مهدي اگر از دلشدگانت بوديم چون ديده ي نرگس نگرانت بوديم با اين همه روسياهي و بارگناه اي کاش که از منتظرانت بوديم الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج @syed213
♥️:↯ حیـــــفہ نماز اول وقت مون از دست برهツ امام محمدباقࢪ؏↯ مَن اَتَمَّ رُکوعَهُ لَم تَدخُلهُ وَحشَةٌ فی القَبر. هر که رکوع نمازش را کامل انجام دهد هیچ ترس و وحشتی در قبر با سراغش نمی آید. 📿 🙏 🕊 @syed21
قسمتی از کتاب تقدیم نگاه مهربونتون🌺🌺
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده کتاب اما چه فایده وقتی به مطب دکتر رسیدیم نوبتم‌ گذشته بود و باید وقت مجدد می گرفتم. گفتی:《حتما میام.》 _یادت نمیره؟ _اصلا و ابدا! صبح فردا گفتم:《وقت دکترم که یادته؟》 _معلومه که یادمه! _خداروشکر.ظهر میرم موهام رو مش میکنم تا برای عروسی کارام رو کرده باشم،بعدم دکتر! _خیلی عالیه! بچه ها را گذاشتم پیش مامانم و رفتم آرایشگاه.بعد از اینکه مش کردم زنگ زدم:《کی میای دنبالم آقا مصطفی؟باید بریم دکتر.اینجا زیادی طول کشید!》 _متاسفم کاری برام پیش اومده نمیتونم! _چه کاری؟ _دارم میرم! _کجا؟ _سوریه! خشکم زد،زبانم بند آمد.به زور گفتم:《مگه هفته دیگه عروسی دعوت نداریم؟》 سکوت کردی. _مگه نگفتم میرم آرایشگاه موهام رو مش میکنم؟ _خب چرا،بعدا میام می بینم.خودت هم روحیه‌ت عوض میشه! صدایم را بلند کردم:《چرا متوجه نیستی من نوبت دکتر دارم!اون دفعه که اونجوری شد این دفعه‌م...》 _بیا آزادی،منم میام! از کهنز باید می آمدم شهریار،از آنجا ماشین آزادی سوار میشدم،اما به شهریار که رسیدم زنگ زدی:《عزیز کجایی؟》 _شهریارم.میخوام ماشین آزادی سوار بشم! _دادو بیداد نکنی ها،شرمنده،من نمیتونم بیام!خودت تنهایی برو دکتر ! _اصلا نمیرم! _تورو به خدا لجبازی نکن! _نمیرم،بخدا نمیرم! داد میزدم ،اما جرئت اینکه گوشی را بی خداحافظی قطع کنم نداشتم‌.به خانه که رسیدم دوباره زنگ زدی:《توروبه خدا من رو ببخش عزیز،شرمنده‌م!》 _ول کن آقا مصطفی،سلامتی من که برات ارزش نداره! _به خدا سلامتی‌ت اولویت اول منه،ولی اینجا به من خیلی نیاز دارن! هروقت از تو عصبانی میشدم،وقتی که بودی نهایتش این بود که بروم درون اتاق و ساعتی تنها بمانم‌.اگر کدورتی پیش می آمد و صدایت بالا می رفت،سکوت میکردم و باز به اتاق پناه میبردم.اگر جروبحثی بود بین خودمان بود،هیچ وقت جلوی نفر سوم دادوبیداد نمی کردیم.نداری و اخم و ناراحتی بین خودمان،مال خودمان بود.آن هم به ندت بسیار کم،بدون توهین به هم.اگر قرار بود برای کسی هدیه ببریم بهترین را می بردیم.همیشه سفره باز بودی و برای مهمان روگشاده.اگر در تب و تاب نگه داشتن تو پیش خودم بودم،برای این بود که عاشقت بودم،فقط همین!آن روز هم بخشیدمت،مثل همیشه. ادامه دارد... با ماهمراه باشید... @syed213
•ما را بہ جز خیالت •فکرے دگر نباشد •در هیچ سرخیالے •زینـ خوبتر نباشد... 🌙 📿 🕊@syed213
صبح‌بخیرگفتݧ بہ تـــــۅ مثل‌خاڪ نم‌خورده، شوق‌نفس‌ڪشیدن‌می‌دهد 🌱 🕊 @syed213
✨یَخْشَى الْمَوْتَ وَلاَ یُبَادِرُ الْفَوْت 💠(از ڪسانى مباش ڪه) از مرگ مى ترسد ولى فرصت ها را از دست مى دهد @syed213
حاج حسین یکتا: دشمن می‌خواهد دل مردم را خالی کند و آتش به اختیاری که مقام معظم رهبری فرمودند یعنی به وسط آتش برویم و غصه مردم را به دل بکشیم. @syed213
یـــادِش بخـــیر شہــــیــد مــے گُفتــ : جنگ نرم مثل خمپاره ۶۰میمونه نه صدا داره نه سوت فقط متوجه میشے که دیگه رفیقت نه مسجد میاد نه هیئت... @Syed213
عاليجنابِ عشق! چرا غايبى هنوز؟! يادِ تو قرنهاست كه در جمعه حاضرست! @syed213
♥️:↯ حیـــــفہ نماز اول وقت مون از دست برهツ امام صادق؏↯ كسى كه از حق دَم مى زند با سه ويژگى شناخته مى شود: ببينيد دوستانش چه كسانى هستند؟ نمازش چگونه است؟ و در چه وقت آن را مى خواند؟ 📿 🙏 🕊 @syed21
قسمتی از کتاب تقدیم نگاه مهربونتون🌺🌺
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده کتاب اینجا بالای سر مزارت و روبه‌روی عکست راحت تر میتوانم حرف هایم را بزنم.باز هم آمدم پیش خودت،جایی که میتوانم بغض مانده در گلویم را بشکنم و از خاطره ها بگویم. خیلی دلم میخواست بیایم سوریه.مگر خودت نمی گفتی که دلت میخواهد ما را هم با خودت ببری.هرچند،یکبار که رعدوبرق شد و محمدعلی در بغلم بود،وقتی از جا پریدم و فریاد زدم،گفتی:《توی سوریه مدام صدای تیر و مسلسل و خمپاره‌س،چطور میخوای ببرمت اونجا؟اگه قلبت بگیره چی؟فکر سوریه رو از سرت بیرون کن سمیه!》 اما بعد یادت رفت.وقتی رفتی سوریه فراموشت شد که چه گفته بودی.زمزمه های دلتنگی ات شروع شد و باید بیایی هایت.بالاخره پاسپورت خودم و فاطمه را گرفتم،اما سر گرفتن پاسپورت محمدعلی خیلی سختی کشیدم.مژده ای که داده بودی این بود:《چون توی عملیات اخیر با کمترین شهید و مجروح نیروهایم از صحنه جنگ بیرون اومدن،به من تشویقی زیادت کربلا رو دادن،اما من ازشون خواستم شماها بیایین پیشم.》 وقتی به خانم صابری زنگ زدم تا خداحافظی کنم گفت:《منم دارم میرم سوریه.》 زمانش را که پرسیدم دیدم یکی است،این شد که با هم آمدیم.کاروانمان از خانواده رزمندگان بود و بیشتر خانواده شهدا.به فاطمه سپرده بودم اگر تو را دید نپرد بغلت و بابا بابا نکند،چون می ترسیدم بچه های خانواده شهدا ناراحت شوند.از گیت که رد شدیم وقتی آمدی خیلی معمولی برخورد کردم و وقتی خواستی دست فاطمه را بگیری زدم روی دستت.ناراحت شدی:《چرا اینطوری میکنی؟》 _چون اون بچه ها بابا ندارن و ناراحت میشن! به خودت آمدی:《راست میگی!چرا حواسم نبود؟》 با اتوبوس رفتیم هتل.همین که دد اتاق جاگیر شدیم،محمدعلی را بغل کردی و گفتی:《من پسرم رو بردم!》 _کجا؟ _پادگان! _این بچه شیر میخواد! _دوساعت دیگه میام! خانواده شهدا طبقه هفتم بودند و ما ششم،اما محمدعلی را که آوردی گفتی:《وسایلت رو جمع کن ماهم بریم طبقه هفتم،زشته خودمون رو جدا از اونا بدونیم!》 هرروز میرفتی با پدر و مادر شهدا صحبت میکردی.بیشترشان از نیروهای فاطمیون بودند.اگر می خواستند با جایی تماس بگیرند،می رفتی و گوشی ات را میدادی.خانواده مفقودالاثری در جمع بود،اسم گمشده‌شان را پرسیدی.گفتی چند فیلم در گوشی دارم.چقدر خوشحال شدی وقتی مادر اسیر تصویر فرزند خود را بین اسرا دید!چقدر آن مادر دعایت کرد و تو با همه وجود می خندیدی! در روزهایی که سوریه بودیم چقدر کمک حالم بودی.محمدعلی را نگه میداشتی تا غذایم را بخورم ،برایم لقمه می گرفتی و دهانم می گذاشتی .برنامه گذاشته بودند برویم زینبیه.همراهمان آمدی. _جایی می برمتون که هر چقدر میخواین پارچه بخرین! رفتیم و چهار قواره چادر مشکی و برای تعدادی از دوستانم هم مقنعه گرفتم.تعدادی روسری انتخاب کردی و گفتی یکی از اینها را خودت سر کن.پشت زینبیه مزار شهدا بود،ما را بردی آنجا. زیارت حضرت رقیه س هم جزو برنامه‌مان بود.وقتی شب طوفان شن و غبار شد،برایم ماسک گرفتی و جلوی حرم عکس انداختیم.سینه ام از شن و غبار اذیت میشد،اما بودن با تو لذت بخش بود.در زیر آن آسمان بی ستاره،مزار خانم حضرت زینب ع مثل ماه می درخشید و تو به عنوان مدافع آن ماه در کنارم بودی و من،که نمی خواستم از دستت بدهم. ■■■ برای زیارت تا ورودی حرم با هم میرفتیم و بعد مسیر مردانه و زنانه میشد.فاطمه با من بود و محمدعلی با تو.یک روز از بلندگوهای حرم،کسی به عربی و شعارگونه چیزهایی می گفت.پرسیدی:《متوجه میشی چی میگه؟》 _نه کاملا! ادامه دارد.. با ما همراه باشید... @syed213