هر روز توی مريوان، همه را راه میانداخت؛ هرکس با سلاح سازمانی خودش. از کوه میرفتيم بالا. بعد بايد از آن بالا روی برفها سر میخورديم پايين.
اين آموزشمان بود. پايين که میرسيديم، خرما گرفته بود دستش،به تک تک بچه ها تعارف میکرد. خسته نباشيد میگفت.
خرما تعارفم کرد. گفتم«مرسی.»
گفت«چی گفتی؟»
گفتم مرسی.
ظرف خرما را داد دست يکی ديگر. گفت«بخيز.»
هفت ـ هشت متر سينه خيز برد.
گفت«آخرين دفعهات باشه که اين کلمه رو میگی!»
#حاج_احمد_متوسلیان 🌱
@syed213