سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
بچهها داشتند عقب میکشیدند. #آقا_مصطفی رو دیدم لنگونلنگون با سروصورت خاکی داره برمیگرده...
🔺 گفت: "چیزی نمونده بود!!!رسیده بودیم بالا...فقط چند قدم دیگه قله رو گرفته بودیم."😔
🔹 بغض نذاشت ادامه بده...😔
🔺 گفتم: "خیره انشاالله، دوباره برمیگردیم دلاور...غصه نخور"
🔹 چیزی نگفت، سرش رو پایین انداخت و رفت پایین...
🌸🌸🌸
💠 برگشتیم عقب تو مقر مرکزی.
🔺 برنامهریزی برای حمله دوباره شروع شد، یک هفتهای تا شروع دوباره عملیات زمان لازم بود.
🔹 هر روز #آقا_مصطفی رو میدیدم، انگار حالش خوب نبود.
✅ فردا قرار بود دوباره بزنیم به قله.
🔺 دوست صمیمی مصطفی که با هم مثل برادر بودند اومد پیشم. گفت: "مسئلهای هست دربارهی مصطفی میخوام بگم"
🔺 گفتم: "چیه؟"
🔺 گفت: "مصطفی تو عملیات قبلی #مجروح شده ولی بهخاطر اینکه برنگرده دمشق چیزی نگفته!!"
🔹 شوکه شدم.😳 سریع رفتم پیشش. گفتم: "مصطفی ببینم کجات مجروح شده؟"
🔺 خندید و گفت: "نه بابا چیزی نیست. یه خراش جزئی بوده."😉
🔹 گفتم: "ببینم زخمت رو!!!"
💠 پاچهی شلوارش رو بالا زد. دوتا ترکش نارنجک...یکی به زانوش و یکی به ران پاش خورده بود.
🔺 گفتم: "باید بری درمانگاه و برگردی دمشق"
✨ سرخ شد. گفت: "اذیت نکن فلانی...من تا امروز درد این ترکشها رو تحمل کردم تا تو حمله دوباره شرکت کنم.
🔸 دیدم قبول نمیکنه. رفتم پیش #ابوحامد و قضیه رو بهش گفتم.
🔺 ابوحامد مصطفی رو صدا زد پیش خودش تا باهاش حرف بزنه. نمیدونم بینشون چی گذشت. وقتی مصطفی از اتاق آمد بیرون با لبخند گفت: "حاجی اجازه داد بمونم"😊
🌹🌹🌹
✅ حالا تازه میفهمم که چه چیزی بین حاجی و مصطفی بوده...حاجی #رفیق_بهشتی خودش رو شناخته بود...
@syed213