#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_دوم
#فصل_اول_کتاب
#نذر_عمویم_عباس
#از_زبان_مادر_بزرگوار_شهید
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔹۱۹ شهریور ۶۵ به دنیا آمد.😊 پرستار او را توی بغلم گذاشت، تمام بدنش را نگاه کردم. میترسیدم خدایی نکرده عیب و ایرادی داشته باشد.
🔹چشمم روی نقطه ای از دستش که مثل کبودی بود ثابت ماند. با نگرانی پرسیدم:« دست بچه ام به جایی خورده که کبود شده؟»😔
پرستار با خنده😃جواب داد:«نه این علامته.»🔴
بعد با کنجکاوی پرسید:«حالا اسمشو چی میذاری؟»
همان طور که می بوسیدمش گفتم:«اسمی که برازنده اش باشه. باید بچه ام سرباز امام زمان (ع) بشه.»😊
🔹چشمانم میسوزد. ای کاش امروز زودتر تمام شود.😔
🔹این تاسوعا من را یاد تاسوعای سال ها پیش میاندازد. دلشوره آن روز هم همین طوری بود.
آن وقتها خانه ما، نزدیک خانه مادرم ،توی خیابان مهران در اهواز و بالای یک نانوایی بود.
🔹مادرم دهه اول محرم، صبح ها روضه داشت.
🔹مرتضی را باردار بودم. آن روز هر چه کردم که مصطفی را راضی کنم تا با من راهی شود، زیر بار نرفت. پایش را توی یک کفش کرده بود که «می خوام با داداش محمد حسین برم دسته ببینم.»
🔹قبول کردم. به عادت همیشه برایشان آیت الکرسی خواندم و رفتم.
🔹توی مجلس بودیم که در خانه باز شد و خانمی با وحشت آمد پیش مادرم و هراسان گفت: «بی بی! چه نشستی که موتوری مصطفی رو کشت!»😱
🔹زن ها وسط روضه دویدند توی خیابان تا ببینند چه شده. اما من از ترس نمیتوانستم از روی زمین بلند شوم.😞 فقط توی دلم گفتم: «#عمو_عباس، مصطفی نذر خودت. سالم بمونه و بشه سرباز خودت.»
🔹وقتی مصطفی را آوردند سالم بود؛😊 فقط کمی پهلویش خراشیده و سرش شکسته بود.
🔹بعدا متوجه شدم که موتوری🏍 پرتش کرده آن دست خیابان، اما به لطف خدا و حضرت عباس (ع) سالم ماند.😊
🔹تا قبل از ۱۴ سالگی، حتی خود مصطفی هم از نذرم خبر نداشت.
🔹از آن روز، هر سال روز تاسوعا توی روضهی مادرم شیر میدادم. امسال هم وقتی به مادرم سر زدم پول شیر را دادم و برگشتم تهران.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار_مجموعه مدافعان حرم_انتشارات روایت فتح
@syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_دوم
#فصل_اول_کتاب
#نذر_عمویم_عباس
#از_زبان_مادر_بزرگوار_شهید
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔹چشمانم میسوزد. ای کاش امروز زودتر تمام شود.😔
🔹این تاسوعا من را یاد تاسوعای سال ها پیش میاندازد. دلشوره آن روز هم همین طوری بود.
آن وقتها خانه ما، نزدیک خانه مادرم ،توی خیابان مهران در اهواز و بالای یک نانوایی بود.
🔹مادرم دهه اول محرم، صبح ها روضه داشت.
🔹مرتضی را باردار بودم. آن روز هر چه کردم که مصطفی را راضی کنم تا با من راهی شود، زیر بار نرفت. پایش را توی یک کفش کرده بود که «می خوام با داداش محمد حسین برم دسته ببینم.»
🔹قبول کردم. به عادت همیشه برایشان آیت الکرسی خواندم و رفتم.
🔹توی مجلس بودیم که در خانه باز شد و خانمی با وحشت آمد پیش مادرم و هراسان گفت: «بی بی! چه نشستی که موتوری مصطفی رو کشت!»😱
🔹زن ها وسط روضه دویدند توی خیابان تا ببینند چه شده. اما من از ترس نمیتوانستم از روی زمین بلند شوم.😞 فقط توی دلم گفتم: «#عمو_عباس، مصطفی نذر خودت. سالم بمونه و بشه سرباز خودت.»
🔹وقتی مصطفی را آوردند سالم بود؛😊 فقط کمی پهلویش خراشیده و سرش شکسته بود.
🔹بعدا متوجه شدم که موتوری🏍 پرتش کرده آن دست خیابان، اما به لطف خدا و حضرت عباس (ع) سالم ماند.😊
🔹تا قبل از ۱۴ سالگی، حتی خود مصطفی هم از نذرم خبر نداشت.
🔹از آن روز، هر سال روز تاسوعا توی روضهی مادرم شیر میدادم. امسال هم وقتی به مادرم سر زدم پول شیر را دادم و برگشتم تهران.
🔺مرتضی یکسال و خرده ای داشت و مصطفی هم عاشق این بود که برایش بزرگتری کند.😊
🔺مدام می خواست او را بغل کند یا بخواباند. اما من از ترس اینکه بلایی سر مرتضی نیاید هر دفعه به بهانه ای نمیگذاشتم.🍃
🔺یک بار خیلی اصرار کرد و من هم مقاومت کردم.✨
🔺همانطور که مرتضی را گرفته بودم پاهایش را کشید و موهایش توی دستم ماند.😱
دعوایش کردم و گفتم: «این چه کاری بود که کردی؟»😡
🔺با ناراحتی گفت: «اگه مرتضی رو بهم ندی خونه رو آتیش میزنم!»😔
🔺حرفش را جدی نگرفتم و رفتم اتاق طبقه بالا تا لباس بچه را عوض کنم.
🔺مصطفی همانجا ماند.😔
🔺آن وقت ها یک اتاق پایین بود که به جای آشپزخانه از آن استفاده می کردیم.
🔺بعد از چند دقیقه دیدم خانه را دود گرفته😱 سریع پایین رفتم و دیدم کنار گاز نشسته و با کبریت فرش کف آشپزخانه را آتش زده است.🔥
🔺بعد از اینکه آتش را خاموش کردم، او را توی بغلم گرفتم و بوسیدم.💕
🔺همانطور که روی پایم نشسته بود گفتم: «مامان چرا اینکارو کردی؟»😳
🔺با خونسردی گفت:«من که بهتون گفته بودم!»😊
🔺آنقدر نگران شیطنتهای بی اندازهاش بودم که او را پیش یک متخصص مغز و اعصاب بردم.
🔺دکتر بعد از کلی سوال و جواب و حرف زدن با مصطفی گفت: «خانم این بچه سالمه. فقط یک ایراد داره؛ روحش برای این جسم خیلی بزرگه. لطفا بچه را از این دکتر به آن دکتر نبرید.»
🔺 یک روز با بچه های عمویش مشغول بازی در حیاط بودند که یک کرم کوچک از میانشان رد شد.
🔺 مصطفی بچهها را کنار کشید و گفت: «برید کنار له نشه.»
🔺 بعد خودش کرم را آرام برداشت و برد سمت دیگر حیاط.
🔺 آمد داخل خانه و یک ظرف آب هم از من گرفت تا به کرم آب بدهد.😊
🔺 خیلی مواظب بود پایش روی مورچهها و حشرات نرود.
🔺 حتی دل این که یک سوسک را بکشد، نداشت.
🔺 آنها را توی حیاط می انداخت.
🔺 میگفت: «اینا هم مثل ما حق زندگی دارن.»😊💗
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار_مجموعه مدافعان حرم_انتشارات روایت فتح
@syed213