#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_هشتاد_و_نه
#فصل_هفتم_کتاب
#پنجرهای_روبهسوی_خدا
#از_زبان_سیدمحمدعلی_افقه_پسرداییشهیدصدرزاده
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨ بار آخر که از سوریه آمد، پایش مجروح شده بود.😔
بعد از دیدنش با هم برای نماز به مسجد رفتیم. دنبال این بودم که در وضعیتی مناسب از او خواهش کنم تا مرا هم همراه خودش به سوریه ببرد، اما انقلت میآورد و کار را عقب میانداخت.😔
🌺🌺🌺
داشتیم از مسجد خارج میشدیم که کلاه سبزش را از روی سرش برداشتم و گفتم: «داداش داری شهید میشی، این رو بده به من یادگاری!» 😉
بعد هم چند تا عکس سلفی گرفتیم. 📷
🌸🌸🌸
⚜ رفتیم خانهی عمه و آنجا مشغول بازی با پسرم امیرحسین شد. مدام امیرحسین را میانداخت بالا و میگرفت.
امیرحسین هم از خنده ریسه رفته بود.😁
موقع زمین گذاشتن امیرحسین کمی پای بچه پیچ خورد و موقع راهرفتن میلنگید.
بغض کرد 😔 گفت: «داداش لباس بپوش ببریمش دکتر!» 💉
دیدم خیلی نگران است، دلداریاش دادم و گفتم: «نه بابا نگران نباش چیزی نیست!»
با ناراحتی گوشهای نشست و گفت: «این همه میریم اونجا تا از حرم دختر حضرت زهرا (س) مراقبت کنیم بعد اینجا میزنیم پای پسرش رو داغون میکنیم! اصلاً بذار خودم میبرمش دکتر!»😔
برای اینکه خیالش راحت شود امیرحسین را با خانمم بردیم رادیولوژی و از پایش عکس گرفتیم.
ساعت یک نیمه شب پیام داد و حالش را پرسید.📱
✨ خیالش را راحت کردم که اتفاقی نیفتاده.✨
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213