#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_بیست_و_دوم
#فصل_دوم_کتاب
#چقدر_پدرشهیدشدن_به_شما_میآید
#از_زبان_پدر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💎 وقتی به مصطفی فکر میکنم یک جریان خنک، آرام در رگهایم روان میشود.💕
💎 از وقتی که یادم است، این بچه بمب انرژی و محبت بود. خودش و محمدحسین یک تیم کامل برای شیطنت بودند.😁
💎 تمام کودکی بچهها در نبود من گذشت. برای همین خاطرات دوران کودکیشان برایم محو است.
💎 آنروزها بیشتر بار خانه و بچهها روی دوش همسرم بود. تا وقتی که جنگ بود ما هم خانه نبودیم. در واحد پشتیبانیِ سپاه و جنگ بودم و گاهی کارهای مربوط به جابهجایی مجروحان و شهدا را هم انجام میدادم. از این کار لذت میبردم.❣یک حس معنوی خوب داشت.😊
💎 وقتی با شهدا سروکار داشتم، مدام برایم یادآوری میشد که همه چیز این دنیا در گذر است.
💎 اواخر جنگ هم دنبال درس و دانشگاه رفتم تا توانستم با شغل تکنسین اتاق عمل، در بیمارستان شهید بقایی اهواز مشغول شوم.
💎 به خاطر اوضاع زندگی معمولا کمتر از دو نوبت کار نمیکردم. همهی اینها موجب میشد که از لذت دیدن کودکیِ بچهها و بزرگشدنشان محروم شوم.😔
💎 تنها چیزی که از بهدنیاآمدن مصطفی خوب به یادم مانده، تاریخ تولدش است. پنجم محرم به دنیا آمد. پسر سبزهرویی بود. شاید آنروزها برایم خیلی دور از ذهن بود که این بچه بعدها پا در راهی میگذارد که فراتر و زیباتر از راه ما در هشت سال جنگ است.💕
💎 مصطفی هشت ماهه بود که از شوشتر به اهواز آمدیم. مدتی که گذشت مجبور شدیم با برادرم یک خانهی مشترک بگیریم. هر خانواده یک اتاق مجزا داشت با هال و پذیرایی مشترک.
💎 زمانی که آنجا بودیم، مصطفی و محمدحسین با پسرعموهایشان هم حسابی بازی میکردند و هم دعوا. همیشه دعوا از جایی شروع میشد که بچههای برادرم به سبب حساسیتی که روی وسایلشان داشتند، آنها را از دست مصطفی و محمدحسین قایم میکردند. پسرهای من هم برای اینکه تلافی کنند، با هر ضربوزوری بود اسباببازی را به دست میآوردند و دل و رودهاش را بیرون میریختند، بعد هم با خوشحالی آن را تحویل پسرعموها میدادند.😉 دعوا و کتککاری شروع میشد و تا ما بزرگترها دخالت نمیکردیم قضیه حل نمیشد.
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213