eitaa logo
سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
813 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
73 فایل
🔴کانال رسمی دانشجوی شهید مدافع حریم اسلام #مصطفی_صدرزاده با نام جهادی #سید_ابراهیم #خادمین_کانال مدیرت کانال @Hazrat213 انتقاد و پیشنهاد @b_i_g_h_a_r_a_r
مشاهده در ایتا
دانلود
خوب است دیدنش . . . حتی بہ همین قاب عڪس هـا اما دلمان برای خودش تنگ میشود..... #فاطمه‌خانم‌وآقامحمدعلی‌صدرزاده #شهـدا_را_یاد_ڪنید #با_ذڪر_صلوات @syed213
#قرار_منتظران_مهدی(عج) هر شب ۵ صلوات جهت سلامتی و تعجیل در فرج آقا #امام_زمان(عج) به نیابت از #شهید_حسن_هِنری #شبتون_شهدایی @syed213
✨ فرازی از وصیت‌نامه #شهید_مصطفی_صدرزاده #قسمت_چهارم @syed213
یه روزی هم میاد رو بَنِرای سطح شهر می‌بینیم نوشته: « کاروان راهیان » . کاروانی که از ایران و افغانستان و عراق زائـر راهی میکنه به سمت ... می بردمون به سمت حرم حضرت زینب و حضرت رقیه... وقتی خوب دلمونو تکون دادیم و عقده ی این چند سال فراق رو جبران کردیم... . یکی مثل که از یادگارای همین سالای جنگ با تکفیریا باشه برامون شروع میکنه به روایت کردن... . " اینجا که نشستید اسمش است! قریه‌ای که توش حرم مطهر خانوم زینب قرار داره... همینجا بود که مدال گردن ، اولین شهید مدافع حرم ، انداختند...‌ . تو همین خاک بود که محمود رضا بیضایی به معشوقش ، امام حسین رسید... " . بعد سوار اتوبوس میشیم و میریم بعد از اینکه نشستیم رو خاکا ، راوی میگه: " اینجا حلبِ... همونجایی که رو به آسمون پرواز داد... همینجا بود که ، فرمانده ایرانی لشگر فاطمیون ، سرشو گذاشت رو پاهای اربابش! خبرنگاری که دختر سه ساله ‌شو به دختر سه ساله‌ی ارباب سپرد و از دنیا خداحافظی کرد... . اینجا مقتلِ و ... جووناالوارثینو سال شماها که از همون اول عادت کرده بودن به دل ندادن... . مقصد بعدیمون ، جنوب غربِ حلب... همونجایی که تروریستا محاصره‌ش کردن و نیروهای مقاومت رو مجبور به عقب نشینی.‌.. همونجایی که وقتی آزاد شد،همه سجده شکر بجا آوردیم... هر چند برای آزاد شدنش دادیم و اسیر... یکیشون بود که با رفتنش چهار تا بچه‌ش یتیم شدن... ولی کاری کرد که اون دنیا ، جلو حضرت زهرا ، سرشونو با افتخار بلند کنن و بگن: ما بچه های شهید بلباسی ‌ایم!‌ " مثل ،‌ مثل هویزه ، مثل چزابه ، مثل طلاییه ... یه روزی و خان طومان و زینبیه و ریف رو قدم قدم زیارت می کنیم... یه روزی گذرمون بهشون میخوره.. [ هر زمان تو خیابونا چشمتون خورد به بَنِرا و تابلوهایی که ازتون دعوت کرده با این کاروان راهی شید ، بدونید به فاصله ی اندکی ، روزی میرسه که سرتاسر ایران نوشتن... « کاروان راهیان قدس » کاروانی که این بار مقصدش فراتر از و ! کاروانی که میره به سمت خود نماز میخونه تو مسجدالاقصی... با امامت امام دوازدهم... و با حضور تمام شهدا... شهدایی که روزی برای زیارتشون ‌هامون و هامون خاکی شد ... و دیر نیست اون روز ! روزی که با چشمای خودمون ببینیم که رو سر در‌ ورودی نوشته: «ونرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثین» @syed213
بسته‌ام در خم گیسوی تو امید دراز آن مبادا كه كند دست طلب كوتاهـم... @syed213
🏴رفتی و داغ تو پشت دین رحمت را شکست 🏴جان به لب شد از غمت شهر مدینه بارها ▪️رحلت جانسوز پیامبر رحمت(ص) تسلیت باد. @syed213
🏴لخته ها را پاک می کرد از لب خشکیده اش 🏴زینب خونین جگر با گوشه های معجرش ▪️شهادت مظلومانه امام حسن مجتبی(ع) تسلیت باد. @syed213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✨ مصطفی از شهرک‌های شیعه‌نشین می‌گفت و سرهایی که بی‌گناه بریده می‌شود.😔 🔺از اتفاقات تلخی که برای شیعیان می‌افتد.😔 در بین فیلم هایی که داده بود ببینم، به فیلمی رسیدم که مصطفی بی‌سیمش را گم کرده بود و به بچه‌ها می‌گفت: «بی‌سیم من کجاست؟» 🤔 یکی از بچه ها بی‌سیم را آورد و گفت: «بفرمایید فرمانده!»🌹 زدم رو شانه‌اش و گفتم: «چه خبره داداش؟😉 برای خودت فرمانده شدی، لو نمیدی؟!» 😁 🌹اما او به شوخی و خنده ماجرا را گذراند.🌹 🌺🌺🌺 ✨ فیلم بعدی را آوردم. مصطفی روی زمین نشسته و اشتباهی داشت پوتین‌های خاکی را می‌پوشید. مرتب کف می‌زد و با لهجه‌ی غلیظ مشهدی می‌گفت: «آقا این پوتینا رو دربیار، دزدی قبیحه، 😁 پای تو ۴۳ است و پای من ۴۴. آقا تو فرمانده‌ای زشته!» 😉 ✨ مصطفی می‌خندید 😁 و غنایمی را که از عملیات آورده بود، نشان می‌داد و می‌گفت: «آخه مگه ما دوشکا داریم که تو رفتی دو تا جعبه فشنگ دوشکا جمع کردی؟»😄 خم شد تا پوتین‌هایش را پا کند. بعد با خنده گفت: «مو بچه مشهدُم. 😉 تو چیکار داری به این کارا، ولی مگه تو مربی پوتینی که پوتین من رو برمی‌داری؟ آقا پوتین مردم رو برندار، تخم مرغ دزد، شتر دزد می‌شه ها!»😁 پوتین را آورد جلوی دوربین و قسمت پاره‌اش را نشان داد و گفت: «زدی به کاهدون برادر!»😉 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
#خاطرات_رهبر_انقلاب #قسمت_سوم از اوائلی که به مدرسه رفتم با قبا رفتم، منتها تابستان‌ها با سرِ برهن
قرآن خوانِ مدرسه بودم... یک کتاب دینی را هم آن وقت به ما درس می‌دادند به نام تعلیمات دینی، برای آن‌وقت‌ها کتاب خیلی خوبی بود، من تکّه‌هایی از آن کتاب را که فصل‌فصل بود، حفظ می‌کردم. 🌺🌺🌺 به هر حال، گاهی انسان به فکر آینده می‌افتد، اما من از اینکه چه زمانی به فکر آینده افتادم، هیچ یادم نیست، اینکه در آینده‌ی زندگی خودم، بنا بود چه شغلی را انتخاب کنم، از اول برای خود من و برای خانواده‌ام معلوم بود. همه می‌دانستند که من بناست طلبه و روحانی شوم. این چیزی بود که پدرم می‌خواست و مادرم به شدّت دوست می‌داشت، خود من هم علاقه‌مند بودم، یعنی هیچ بی‌علاقه به این مساله نبودم. اما اینکه لباس ما را از اول، این لباس قرار دادند، به این نیّت نبود، به این خاطر بود که پدرم با هر کاری که رضاخان پهلوی کرده بود، مخالف بود _از جمله اتحاد شکل از لحاظ لباس_ و دوست نداشت همان لباسی را که رضاخان به زور می‌گوید، بپوشیم. ✅ می‌دانید که رضاخان، لباس فعلی مردم را که آن‌زمان، لباس فرنگی بود، و از اروپا آمده بود، به زور بر مردم تحمیل کرد. ادامه دارد... ۷۶/۱۱/۱۴ @syed213