#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_نود_و_یک
#فصل_هشتم_کتاب
#کوچهپسکوچههای_کودکی
#از_زبان_فاطمهسادات_افقه_دخترداییشهیدصدرزاده
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨ خودم را دور پتو پیچاندهام.
مثل بیشتر شبها خوابهای درهموبرهم میبینم...😔
با صدای پشت سر هم رضا از خواب بیدار میشوم. چشمانم را که باز میکنم هنوز گمم میان تصویرهای مبهم خوابم...
رضا نگاهی به ساعت موبایلش میاندازد و میگوید: «بدو دیر شد!»
منگم...
طول میکشد تا تمام هفتهای را که گذشته، به یاد بیاورم. سست میشوم.😔
صدای شیر آب آشپزخانه میآید.
هنوز دنبال معجزه هستم. ای کاش این هم یکی از مسخرهبازیهای بچگیمان بود.😔
🌺🌺🌺
صدای قلقل کتری میآید. چند مشت آب سرد روی صورتم میریزم.
هنوز صدای سمیه خانم در گوشم است که گوشهی راهرو نشسته و با گریه میگوید: «مامان حکیمه دیدی مصطفام سربلند شد! مامان حکیمه نذرت قبول!» 😔🙏🏻
پاهایم لج کردهاند و راهی نمیشوند. باهر جانکندنی که هست لباس مشکیام را میپوشم و نگاهی به آینه میندازم. تصویر کجوکولهی داخل آینه میگوید: «فقط دوازده روز از تو بزرگتر بود!»😔
🌹🌹🌹
به ساعت نگاه میکنم. عجب عاشورایی بود عاشورای امسال...
ساک لباس بچهها دمدر است. چادرم را که میشود گفت هدیهی مصطفی به من است، سر میکنم و از خانه بیرون میزنیم...
🌸🌸🌸
✨ ماشین به سمت پیکرت جلو میرود و فکرم با سماجت، راه به عقب میگیرد تا به تویی برسد که هم جسم بودی و هم روح...🌹
یاد عید سال ۱۳۷۱ میافتم. یک عکس دستهجمعی از همهی نوههای بیبی و آقا...📷
لباسهای عیدمان تنمان بود و از ته دل میخندیدیم.😄
تو بودی، زهرا، محمدحسین، مرتضی، من وبرادرهایم، بچههای عموحسن، عمو جمال با بچههای عمه بتول و عمه طیبه.
همه میخندیدیم...
ای کاش زمان میان همان چیلیکِ دوربین متوقف شده بود...😔🌹
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213