#پارت250
#رمان
آنشب تا دم صبح خوابمان نبرد و با آرش هر راهی را برای خلاص شدن از این شرایط مرور کردیم ولی فایدهایی نداشت.
آخرش میرسیدیم به مادر ارش که با وجودش نمیشد کاری کرد.
چند روز گذشت.
من به خانوادهام حرفی نزده بودم. جرات گفتنش را نداشتم. ولی از حالِ بدم و اشکهای پنهانی که در خانه می ریختم ومکالمات تلفنی که با آرش داشتم کمکم همه متوجهی قضیه شدند.
البته می خواستم بعدازمراسم هفتم کیارش موضوع را بگویم اما خودشان زودتر فهمیدند.
به اصرار مادر آرش برای مراسم هفت برادرشوهرم قرارشد مثل روز سوم مراسم بگیرند.
آرش وقتی از برنامه ی مادرش باخبرشد.اخم هایش در هم رفت و گفت:
–مامان جان هزینه اش زیادمیشه، همه ی پس اندازمن تا روز سوم کیارش خرج شدو تموم شد، دیگه ندارم.
مادرش کارتی از کیفش درآورد و به آرش داد و گفت:
–هرچقدرهزینه کردی ازش بردار، واسه روز هفتم هم از همین کارت خرج کن.
آرش باچشمهای گردشده به کارت نگاه کرد.
–ازکجا اوردی مامان؟ شما که با این حقوق به زورتاسربرج می رسونی...
مادرش بغض کرد.
–بچم کیارش از وقتی بابات فوت شد هر ماه به اندازه همون حقوقی که می گیرم می ریخت توی کارت به عنوان خرجی، که یه وقت کم نیارم. منم بهش دست نزدم برای روز مبادا، بعد گریه کرد وادامه داد:
–الهی بمیرم نمی دونست این پولها خرج مراسم خودش میشه.
تا روز هفتم مادر آرش خیلی بال بال زدکه مژگان را به خانه بکشاند، ولی برادرش زرنگتر از این حرفها بود.
آخرش هم مادرشوهرم طاقت نیاورد و به دیدن مژگان رفت.
نمی دانم آنجا چه گفته بودند یا چطور تحت فشار قرارش داده بودند که مادر آرش گفته بود؛ آرش با عقد کردن مژگان موافق است. فقط بایدصبرکنیم که عده ی مژگان تمام شود.
وقتی مادر شوهرم این حرفها را از طریق تلفن برای عموی آرش تعریف می کرد شنیدم...
چون می خواست برای مراسم دعوتشان کند و او هم چیزهایی شنیده بود و می خواست معتبربودن شایعاتی را که دهن به دهن می چرخید را از خودمادرشوهرم بشنود.
من داخل اتاق آرش در حال کتاب خواندن بودم و مادرآرش هم بلندبلند درحالی که راه می رفت برای برادرشوهرش بدون جا انداختن یک واو تعریف می کرد.
از حرفهای نصفه ونیمه ایی که می شنیدم فهمیدم عموی آرش هم این کار را تایید کرده و میگوید جمع کردن خانواده برادرش بهترین کاری است که می تواند بکند.
چشم دوختم به کتاب، حروف و کلمات از روی صفحهی کتاب بالا و پایین می پریدند، بعدکم کم راه افتادند.
کتاب را بستم وسرم را در دستهایم گرفتم.
اینبار مادر آرش شمارهی دیگری را گرفت وهمان حرفهای قبلی را تحویلش داد.
آرش سرکار بود. بایداز آنجا بیرون میزدم. به خاطر این که مادر آرش در خانه تنها نباشد، گاهی من پیشش میماندم، ولی حالا دیگر تحمل کردن آن فضا برایم سخت بود.
لباس پوشیدم وقبل از رفتن گفتم:
–مامان من می خوام برم بیرون، اگه یه وقت حالتون بدشد...
حرفم را برید و گفت:
–برو مادر، من خوبم، قرصمم اینجا دم دسته، نگران نباش.
در مترو به آرش پیام دادم که مادرش در خانه تنهاست.
دختری حدودا سه ساله زل زده بود به من وهر بار نگاهش می کردم لبخند میزد، یاد ریحانه افتادم مدتی بود ندیده بودمش، گوشی را از کیفم برداشتم تا به زهراخانم زنگ بزنم وحالش را بپرسم.
–الو، سلام زهراخانم، خوبید؟
–سلام عزیزم، ممنون، توچطوری؟ نامزدت چطوره؟ اون روز به کمیل میگفتم میخوام یه روز با نامزدت دعوتتون کنم خونمون.
–با حرفش بغضم گرفت وگفتم:
–ممنون، خواستم حال ریحانه روبپرسم.
–خوبه، خداروشکر، چند روز پیش فکرکردم میای.
دلیل نرفتنم را برایش توضیح دادم. کلی آه و افسوس خورد و تسلیت گفت. بعد روز و ساعت مراسم هفت را پرسید و گفت همراه کمیل برای مراسم بهشت زهرا میآیند.
بعداز تمام شدن حرفهایمان به سوگند زنگ زدم تا به خانهشان بروم و سرم را با خیاطی گرم کنم.
سوگند گفت که بانامزدش بیرون است. تماس را زودتر قطع کردم تا مزاحمشان نباشم.
باید فکر می کردم چکار کنم، به فکرم رسید که برای مراسم فردا یک روسری مجلسی شیک بخرم، برای همین به پاساژی که نزدیک خانمان بود، رفتم. روسری ساتن که حاشیه ی حریر داشت و روی قسمت حریرش پروانه های مشگی گیپور کارشده بود را خریدم.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@gordanseyedebrahim
✍#بهقلملیلافتحیپور
|گردانسیدابراهیم|
#کلیپ #شهیدانہ هیچــکیـ پشتـ ادمـ نیــست😔💔 @gordanseyedebrahim
🌱
#خاطره_شهید
【🌿】
.
•
پنجسالشکهـبود،نمازمیخوند . . .
خیلیعلاقهـیشدیدینشونمیدادبھ
مهروتسبیح . . .
مخصوصاتسبیحروخیلیدوستداشت^^!
هرجامیرفتیهـتسبیـحمیخرید .
کلاسِاولابتدائیبود،اولیندوستیکهـ
پیداکرد؛حافظِقرآنبود":)
ازهمونکلاسسوم،چهارمِابتدائیروزهائیکهـ
صبحیبود،ظھرمیرفتمسجد…
روزهاییکهبعدازظهریبود،
شبهامیرفتمسجد(:
پنجشنبهـجمعههمکھبایدحتمامسجدمیرفت .
همہمیگفتند،اصلاعلیمثلِیهـمردِ
کوچكمیمونھ'!
ماتوشبچگیندیدیم!همیشهـیھ
روحِبزرگیداشت،حرفایخیلیبزرگیمیزد . .🌱"
.
ـ شهیدعلیخلیلی':)
ـ راوی :مادرِشھـید .!
ـ #شهیدانہ
[°•@gordanseyedebrahim
ادامه ناشناس هارو
و پاسخ به سوالاتون رو در کانال بیسیمچی بخونین🙃♥👇🏻
https://eitaa.com/BISIMCHI113
#آرامـش_تایم 🌻
#قرار_هرشب
💚 ﺩﻋﺎﻱ ﻓﺮﺝ 💚
بسم الله الرحمن الرحيم
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ،
وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ،
اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً
كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ
اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ،
وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني
السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ،بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍✾✾﹍﹍﹍﹍﹍﹍
#عجل.لولیک.الفرج
#کپی.با.ذکر.صلوات.ازاد
╭─┅──🌿🦋🌿──┅─╮
@gordanseyedebrahim
╰─┅──🌿🦋🌿──┅─╯
به نام خدای مصطفیــ... ❤🥀
{•.🌿}
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... 💔
❤ رفیق های جدید داداش مصطفی خوش اومدین
رفیق قدیمی ها ممنون که هستین😇😍
#دلتنگے_شهدایے 🕊✨
رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد...
دلشورهی ما بود، دل آرام جهان شد!🙃💔
#شهید_مصطفے_صدرزاده
@gordanseyedebrahim
|گردانسیدابراهیم|
#دلتنگے_شهدایے 🕊✨ رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد... دلشورهی ما بود، دل آرام جهان شد!🙃💔 #شهید_مص
#خاطره_شهید ♥️🎙
کسی داغ جوانش را نبیند...
خیلی داغ سنگینی است🙃💔
اما همین که می دانم الان مصطفی در جوار امام حسین (سلام الله علیه) و اهل بیت است؛
و همین که می دانم عاقبت او به بهترین نحو ممکن ختم به خیر شد✨
آرامش می گیرم و سنگینی داغش برایم قابل تحمل می شود :) 🥀
🎤مادرشهید
#شهید_مصطفے_صدرزاده ♥️ 🌱 ♥️
|گردانسیدابراهیم|
#معرفی_شهید #شهید_صادق_عدالت_اکبری💔🥀
#معرفی_شهید🥀
نام:صادقعدالتاکبرے🧔🏻
محلتولد:تبریز🏰
تاریختولد:۱۳۶۷/۰۲/۰۲🦋
تاریخشهادت:۱۳۹۵/۰۲/۰۴🥀
محلشهادت:سوریه💔
آدرسمزار:گلزارشهداےتبریز♡
وضعیتتاهل:متاهل🧡
کودکے و عشق به شهادت:👇🏻🌿
جوان نخبه مدافع حرم، دانشجوی کارشناسی تربیت بدنی و ورزشکار حرفه ای در 8 رشته ورزشی بود که در دومین روز از اردیبهشت 67 به دنیا آمد و در چهارمین روز همان ماه سال 95 در حلب سوریه به شهادت رسید. مادرش زمانی که صادق را باردار بوده، پدرش در جبهه حضور داشته، وجود صادق از آن دوران بهره مند شده و در روحیاتش تاثیر گذاشته است.
علاقه به شهدا:👇🏻🌿
صادق کلاً عاشق شهدا بود با اینکه آنها را ندیده بود و ارتباطی نداشت، اما توفیق این را داشت که بعد از آمدن پیکرهای تفحص شده شهدا به شهرمان در قسمت ایثارگران سپاه فعالیت کند و استخوان های پاک و مطهر این شهدا را با همکاری دوستانش در پارچه ها بپیچند و به خانواده ها تحویل دهند؛ تا اینکه به زمانی رسیدیم که پیکر شهدای مدافع حرم به وطن آمدند که در این زمان هم جنازه ها را از فرودگاه ها تحویل می گرفت و کفن و دفن آنها را خودشان انجام می دادند. در بین شهدای دفاع مقدس به شهید تجلایی و هم چنین به طیف شهدای غواص علاقه عجیبی داشتند، وقتی ماجرای شهادت آنها را می شنید بسیار تحت تأثیر قرار می گرفت. از بین شهدای مدافع حرم نیز به آقای محمودرضا بیضایی که اولین شهید تبریزی بود، علاقه داشت.
عضویت در سپاه:👇🏻🌿
صادق یک سپاهی همه فن حریف بود. با وجود سن کمش در هر رسته و حیطه ای تخصص داشت. روحیه صادق همچون نظامی ها نبود. علاقه زیادی به گل و گیاه داشت؛ یکی از اتاق های خانه را به گلدان هایش اختصاص داده بود و دائم به آنها رسیدگی می کرد.
بخشی از وصیت نامه:👇🏻🌿
به رهبرم بگویید مرا ببخشد که یک جان بیشتر نداشتم تا در راه اسلام فدا کنم.
@gordanseyedebrahim
#شهیدانه
بلا فاصله نگاهم 👀به سرابراهیم افتاد🤯
قسمتی از موهای بالای سر او سوخته بود😲
مسیریک گلوله را می شدبرروی موهای اودید🔥
باتعجب گفتم😳:
داش ابرام سرت چی شده🤔؟
دستی به سرش کشید🙆♂️
بادهانی که به سختی باز میشدگفت😧:
میدانی چراگلوله جُرات نکرد وارد سرم بشود💪؟
گفتم چرا🤨؟...
ابراهیم لبخندی زدوگفت🙂:
گلوله خجالت کشید😓وارد سرم بشود،چون پیشانی بند *یامهدی*
به سرم بسته بودم♥️...
#شهید_ابراهیم_هادی
═══༻❄️☃❄️༺═══
💜•| #فرمانـــده
✿°↷~•~•~•~•🌿~•~•~•~•✿
@gordanseyedebrahim