eitaa logo
|گردان‌سیدابراهیم|
507 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1هزار ویدیو
3 فایل
•﷽• . راه‌ِ‌شهدا‌رو‌باید‌رفت نه‌فقط‌دربارش‌حرف‌زد! آشناشو‌بااین‌راه‌بعدتوش‌قدم‌بردار‌ خودشھداهم‌کمکت‌می‌کنن🌿 . ◾️شرایط داره بلاخره✌️🏽(: " @sharayt " . ◾️اینجاحرف‌میزنیم " @brobach_gordan "
مشاهده در ایتا
دانلود
|گردان‌سیدابراهیم|
🌿💛 ____ نام: سیدمصطفی‌موسوی🧔🏻 محل‌تولد: تهران🏰 محل‌شهادت: حلب‌سوریه💔 تاریخ‌تولد: ۱۳۷۴/۰۸/۱۸🦋 تاریخ‌شهادت: ۱۳۹۴/۰۸/۲۱🥀 آدرس‌مزار: بهشت‌زهرای‌تهران♡ وضعیت‌تاهل: مجرد🧡 ولادت‌وشهادت:👇🏻🌿 شهید سید مصطفی موسوی» روز پنج شنبه 18 آبان 1374 به دنیا آمد و در پنج شنبه 21 آبان ماه 1394 و تنها 3 روز پس از قدم گذاشتن به سن 20 سالگی، در سوریه، جام شهادت را نوشید. مصطفی که از نسل دهه 70 بود، بر خلاف خیلی از هم نسل‌هایش، خیلی زود راه و هدف خود را پیدا کرد و با معرفتی که با مطالعه فراوان و گوش به فرمان رهبر بودن به دست آورده بود، به خیل عظیم آسمانیانی شتافت که نزد خدا روزی می خورند. الگوی‌شهید:👇🏻🌿 شیفته شهید بابایی بود و از وقتی با این شهید آشنا شد شوق پرواز درونش، شعله ور شد. جملاتی‌از‌شهید:👇🏻🌿 دانشجوی رشته مهندسی مکانیک از دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران غربرویای اصلی من این است که خلبان شوم و با هواپیمای پر از مهمات به قلب تل آویو بزنم.من برای آمدن به اینجا برنامه ریزی کرده ام، همان طوری که برای حضورم در کرانه باختری برنامه دارم. خصوصيات‌اخلاقی‌شهید:👇🏻🌿 متدین/آرام/کم حرف/اهل عمل/مودب/درسخوان/بانظم/بخشنده/مهربان/ولایتمدار/ مقلد رهبرمعظم له/معنوی گرا/مخلص/عزتمند/عاطفی/رقابت علمی/دوری از معصیت/عمل به واجبات/محب اهل بیت(ع)/مطیع والدین/بابصیرت/اجتماعی/مبتکر/خلاق/دقیق و حساس/پاکیزه/مرتب/خندان/غیرتمند/تلاشگر/شجاع/جسور/مستقل/محکم/معتقد/احساساتی/کم توقع/با معرفت/خوش پوش/کیفیت گرا و ... •↻🔗🦋⇩ ➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
1_957778976.mp3
34.02M
چه‌برو‌بیایی‌داشتیم... کجاست‌اون‌روزا😭💔 ✨♥️ 🥀
به نام خدای مصطفیــ... ❤🥀 {•.🌿} سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... 💔 ❤رفیق‌های‌جدید‌داداش‌مصطفی‌خوش‌اومدین رفیق‌قدیمی‌هاممنون‌که‌هستین😇😍
🌻✨ ________________ نیَم به هجر تو تنها! دو همنشین دارم ؛ دلِ شکسته یکی ، جانِ بی قرار یکی...🙃♥️ •↻🔗🦋⇩ ➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
|گردان‌سیدابراهیم|
#دلتنگی_شهدایی🌻✨ ________________ نیَم به هجر تو تنها! دو همنشین دارم ؛ دلِ شکسته یکی ، جانِ بی قر
🦋💙 ________________ تویِ این جهاد عملت بااخلاص می‌شه و لحظه به لحظه به یاد خدا هستی✨ تویِ سنگر نشستی و تیر دشمن رو می‌بینی که از کنارت رد می‌شه... وقتی این تیرها از کنارم رد می‌شدن می‌گفتم: من هنوز لیاقت شهادت ندارم! بعد می‌فهمیدم که مصطفی‌صدرزاده داره اینجا ساخته می‌شه! خدا می‌خواد یه چیزهایی رو به من بفهمونه... جهاد نقطه عطفیه که انسان اگه توش قرار بگیره روحش متعالی می‌شه...! 📝 •↻🔗🦋⇩ ➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
❤️🖇 ________________ شهیدان راهیان کوی یارند شهیدان عاشق و خونین تبارند 🥀 :) 😔 •↻🔗🦋⇩ ➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
|گردان‌سیدابراهیم|
#دلتنگی_شهدایی❤️🖇 ________________ شهیدان راهیان کوی یارند شهیدان عاشق و خونین تبارند 🥀 #شهید_مح
✨🌿 ________________ ماموریت‌های مختلفی می‌رفت، زمانی که می خواست به ماموریت برود یا از ماموریت برمی‌گشت همسرش از دوری‌اش دلخور و ناراحت بود و محمدحسین سعی می‌کرد به طریقی از دل او دربیاورد و نبودنش را جبران کند. بلند می‌شد غذا درست می‌کرد، لباس می‌شست، همه خانواده را جمع می‌کرد و به تفریح می‌برد و سعی می‌کرد روزهایی که حضور نداشته را جبران کند. 《به‌روایت‌مادر‌شهید》 •↻🔗🦋⇩ ➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|گردان‌سیدابراهیم|
🌈 #قسمت_هفتاد_وپنجم 🌈 #هرچی_تو_بخوای _زهرا،من نمیتونم توضیح بدم.خود وحید هم اجازه نداره برات توضیح
🌈 🌈 مامان گفت : _تا شیرکاکائو سرد بشه من میرم این مغازه کار دارم.😊 بعد رفت.به اطراف نگاه میکردم.مدتی طولانی ساکت بودیم.گفتم: _ظاهرا از این موقعیت ها زیاد براتون پیش میاد.😐 چیزی نگفت... بعد چند دقیقه سکوت گفتم: _نظر شما درمورد خانم های بدحجاب چیه؟ -منظورتون چیه؟😕 -خانم هایی که میگن ما بدحجاب باشیم،مردها نگاه نکنن.☝️ -این خودخواهیه.ما همه باهم زندگی میکنیم. باید مراقب سلامت روحی همدیگه باشیم.😐 -فقط خانم ها باید مراقب سلامت روحی همه باشن؟اصلا به نظر شما فلسفه حجاب چیه؟😕 -آرامش همه.👌 -یعنی اگه خانم ها بدحجاب باشن،آرامش همه بهم میزه؟!! -بله.وقتی آرامش مردها از بین بره،آرامش همون خانم کنار همسرش هم از بین میره چون شوهر اون هم مرده.👌 -اسلام درمورد حجاب مردها چیزی نگفته؟!😐 -خب آره.مقدار پوشش آقایون تعیین شده.😔 -فقط مقدار پوشش مهمه؟😐 سکوت کرد.منظورمو فهمید.گفت: _خب اسلام میگه خوش تیپ باش.😔 -شما مقدار پوشش رو رعایت میکنید ولی من با چشم خودم دیدم که آرامش چند نفر رو بهم ریختین. معلوم نیست آرامش چند نفر دیگه هم از بین رفته که به شما نگفتن.☝️ -خب میفرمایید چکار کنم؟ لباس سایز بزرگ بپوشم؟!!!😒😔 به مامان نگاه کردم.تو مغازه بود ولی حواسش به من بود که هروقت خواستم بیاد.گفتم: _شما برای خرید اومدید؟ -بله.اومدم لباس بخرم. -چیزی هم خریدید؟ -نه،تازه اومدم. -اشکالی نداره من لباسی بهتون پیشنهاد بدم؟ با مکث گفت:نه.😔 رفتم همون مغازه ای که مامان بود.آقای موحد هم اومد.مامان سوالی به من نگاه کرد.با اشاره گفتم صبر کن. چند تا لباس مختلف انتخاب کردم.به آقای موحد اشاره کردم و به فروشنده گفتم: _سایز ایشون بدید.👈👤 فروشنده نگاهی به آقای موحد کرد و دنبال سایز مناسب رفت.سه دست لباس آورد و اتاق پرو رو به آقای موحد نشان داد.آقای موحد باتعجب به من گفت: _بپوشم که شما نظر بدید؟😳 -خیر...خودتون قضاوت کنید.😐 رفت تو اتاق پرو.رفتم پیش مامان و گفتم: _اشکالی داره پول لباس ها رو حساب کنیم؟😊 مامان بالبخند گفت: _بذار اول ببینیم اصلا از لباسها خوشش میاد. بالبخند گفتم: _شما به سلیقه ی من شک دارین؟😅 مامان آروم خندید و گفت: _از دست تو..برو حساب کن.😄 رفتم پیش فروشنده و پول لباس ها رو حساب کردم.یه یادداشت نوشتم برای آقای موحد و دادم به فروشنده که با لباس ها بهش بده. تو یادداشت نوشتم: ✍نیازی نیست سایز لباستون رو تغییر بدید، مدل لباس پوشیدنتون رو عوض کنید.این هدیه ای بود برای امر به معروف.هیچ معنی و مفهوم دیگه ای نداره.خداحافظ.✍ با مامان رفتیم... چند وقت بعد،چند تا از دوستام گفتن بریم هیئت.💚😍یکی از بچه ها اصرار کرد با ماشین اون بریم.من دیگه ماشین نبردم. محمد گفت آقای موحد مأموریت هست.خیالم راحت بود که صداش هم نمیشنوم.😅بعد سخنرانی، مداح که شروع کرد متوجه شدم آقای موحده.😟😳اون شب هم از اون شب های گریه ای بود. وقتی روضه تموم شد با خودم گفتم اگه قبول کنم باهاش ازدواج کنم هر وقت که بخوام میتونم بگم برام روضه بخونه.بعد از فکر خودم خنده م گرفت و سریع حواس خودمو پرت کردم. بعد مراسم اون دوستم که ماشین داشت غیبش زد.از اون شوخی های بی مزه و مسخره ی خاص خودش.😕 وقتی اونقدر اصرار کرد با ماشین اون بریم،باید میفهمیدم نقشه ای داره.😑من و دو تا دیگه از دوستام بودیم. پونه داشت به برادرش زنگ میزد که بیاد دنبالمون. همون موقع آقای موحد و چند تا جوان دیگه... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم •↻🔗🦋⇩ ➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
🌈 🌈 همون موقع آقای موحد و چند تا جوان دیگه از هیئت اومدن بیرون... یکی از لباس هایی که من براش خریده بودم پوشیده بود. متوجه شدم برای اونجور لباس پوشیدن نداشته.نزدیک بودیم و حرفهاشون رو تقریبا میشنیدم.بهش میگفتن خوش تیپ تر شدی. سحر به پونه گفت: _لازم نیست زنگ بزنی داداشت.الان زهرا میره به آقای موحد میگه ما رو برسونه.😌 با تعجب نگاهش کردم.😳گفت: _چیه؟ تو که الان از خداته.😄 من چیزی بهشون نگفته بودم.نمیدونم از کجا فهمیده بود.🙁 به پونه گفتم: _نه،پونه جان.زنگ بزن داداشت بیان.😐 سحر لبخند شیطنت آمیزی زد 😁😏و سریع رفت جلو و آقای موحد رو صدا کرد.همه برگشتن سمت ما.به آقای موحد گفت: _خانم روشن با شما کار دارن.یه لحظه تشریف بیارید.☝️ آقای موحد نگاهی به من که سرم پایین بود کرد.خواست بیاد سمت ما که یکی از آقایون گفت: _شما صبر کن.من ببینم کارشون چیه؟. آقای موحد هم که دید اگه اصرار کنه خوب نیست،چیزی نگفت.منم تا متوجه شدم یکی دیگه داره میاد،سرمو آوردم بالا و بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم: _ما با ماشین دوستمون اومدیم هیئت.ظاهرا برای دوستمون مشکلی پیش اومده و رفتن.اگه آژانس مطمئنی سراغ دارید لطفا شماره شون رو بدید تا ما بتونیم بریم. همون موقع آقای موحد به ما نزدیک شد و گفت: _چیزی شده آقای رضایی؟ اون آقا که اسمش آقای رضایی بود،جریان رو براش تعریف کرد.آخر هم گفت: _من قراره بچه ها رو ببرم وگرنه خودم میبردمشون. شما ماشین آوردین؟😊 آقای موحد گفت:_آره😊 آقای رضایی گفت: _پس شما بچه ها رو ببر،من خانم ها رو میبرم. آقای موحد گفت: _شما بچه ها رو ببر،من خانمها رو میرسونم.☺️ آقای رضایی معلوم بود تعجب کرده 😟😳ولی چیزی نگفت و رفت. آقای موحد ریموت ماشینش رو زد.گفت: _شما سوار بشید، من الان میام.👈🚙 سحر و پونه رفتن عقب نشستن.وقتی خواستم عقب بشینم نذاشتن.گفتم: _نمیشه که جلو بشینم،برو اونطرف تر.😠 اونا هم برام شکلک در میاوردن.😝😜همون موقع آقای موحد رسید.گفت: _بفرمایید.دیر وقته. مجبور شدم جلو بشینم.به سحر و پونه اشاره کردم که بعدا به حسابتون میرسم. وقتی سوار شدیم آقای موحد سرشو کمی متمایل به من کرد و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: _کجا برم؟ گفتم: _لطفا اول منو برسونید.آدرس خونه رو دادم و گفتم: _بعد دوستانم آدرسشون رو بهتون میدن. یه کم جا خورد.حرکت نمیکرد.سحر گفت: _آقای موحد به آدرسی که خانم روشن دادن تشریف ببرید.مسیر ما هم سر راهه. آقای موحد حرکت کرد... به سحر پیامک دادم که دارم برات. 😠👊اونم برام شکلک 😁😜فرستاد.سحر و پونه همسایه بودن و با هم پیاده شدن. استرس داشتم...😥پیاده شدم.رفتم صندلی عقب نشستم.آقای موحد چیزی نگفت و حرکت کرد. بعد.... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم •↻🔗🦋⇩ ➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
🌈 🌈 حرکت کرد...💨🚙 بعد ضبط ماشین رو روشن کرد.صدای قرآن✨ تو فضای ماشین پیچید.استرسم کم شد ولی تا خونه ذکر میگفتم.😊✨ تا رسیدیم سریع تشکر کردم و پیاده شدم.از اینکه تو ماشین،قرآن گذاشته بود و حرفی نمیزد خوشم اومد.🙈 چند هفته گذشت.... میخواستم به محیا سر بزنم.رفتم خونه شون. دخترش بازی میکرد.👧🏻☺️سه ماه بعد از شهادت آقا محسن،خانواده شوهرش،زینب رو به محیا برگردوندن. محیا خیلی خوب محکم و قاطع رفتار کرده بود.محیا گفت: _یکی از دوستان محسن خیلی کمکم کرد.با خانواده محسن خیلی صحبت کرد تا زینب رو بهم بدن.😇نمیخواستم کار به شکایت و قانون برسه.الان رفتار همه با من تغییر کرده،خیلی ش هم بخاطر صحبت ها و رفتارهای دوست محسن بود.واقعا برادری رو برای من و محسن تمام کرد. صدای زنگ آیفون اومد... محیا گوشی آیفون رو برداشت و گفت: _بفرمایید...😊 بعد درو باز کرد.گفتم: _قرار بود مهمان بیاد برات؟😟 -بعد از تماس تو،تماس گرفتن و گفتن میخوان بیان.😊 -خب به من میگفتی،من یه وقت دیگه میومدم.😊 داشت 👑روسری و چادر👑 میپوشید.منم پوشیدم.بعد زینب رو صدا کرد و گفت: _بیا،عمو اومده.😲👧🏻 زینب جیغ کشید و بدو از اتاق اومد بیرون..👧🏻😍رفت پیش مامانش جلوی در ایستاد. از حرکت زینب خنده م گرفت.☺️ محیا با خانمی احوالپرسی میکرد.بعد خانم وارد خونه شد.خم شد و زینب رو بوسید. سرشو برگردوند سمت من.هر دو مون از دیدن همدیگه تعجب کردیم.😳😳 خانم موحد بود.رسمی سلام کردم.😊لبخند زد و بامهربانی جواب داد.پشت سرش دخترهاش بودن.با اونا هم سلام و احوالپرسی کردم.😊😊بعد آقای موحد وارد شد. زینب از دیدنش خیلی ذوق کرد.👧🏻😍آقای موحد بغلش کرد و با هاش صحبت میکرد.بعد سر به زیر و با احترام با محیا احوالپرسی کرد.از سکوت مادر و خواهرهاش تعجب کرد.وقتی متوجه من شد،تعجبش بیشتر شد. من نگاهش نمیکردم.خیلی گفتم: _سلام. آقای موحد هم جواب داد.محیا به همه تعارف کرد که بشینیم.خانم موحد و دخترهاش و من نشستیم.آقای موحد که زینب هنوز بغلش بود،به محیا گفت: _اگه اشکالی نداره من و زینب بریم تو اتاق زینب.☺️ محیا گفت: _مشکلی نیست،بفرمایید. آقای موحد با زینب رفت تو اتاق.خانم موحد از حال مامان پرسید.منم با احترام ولی رسمی جواب دادم.بعد با محیا احوالپرسی میکرد.محیا خواست بره چایی☕️ بیاره،گفتم: _شما پیش مهمان هات باش،من میارم.😊 درواقع میخواستم از نگاه های خانم موحد خلاص بشم.😬🙈به همه چایی دادم.خودم هم برداشتم. دو تا چایی تو سینی موند.☕️☕️برای آقای موحد و زینب بود.سینی رو روی میز گذاشتم و خودم نشستم؛بی هیچ حرفی.خانم موحد لبخندی زد و سینی رو برداشت و رفت تو اتاق. بعد چند دقیقه اومد بیرون.با محیا صحبت میکردن و منم ساکت بودم. خیلی نگذشت که صدای خنده و جیغ زینب بلند شد و با هیجان داد میزد.... صدای خنده ی آقای موحد هم میومد.همه خندیدن. 😁😃😄😀ولی من ساکت بودم و تو دلم با خدا حرف میزدم.😊✨🙏خدایا این بنده ت آدم خوبیه.... حقشه با کسی ازدواج کنه که دوستش داشته باشه..ولی من نمیخوام دوستش داشته باشم...🙏🙁 بلند شدم و خداحافظی کردم و رفتم خونه. فرداش محیا باهام تماس گرفت که برم پیشش. بهم گفت: .... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم •↻🔗🦋⇩ ➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
پایان پارت گذاری ....🌿🦋 اینم از سه‌پارت لذت ببرید واقعا قشنگه نخونی ازدستت رفته 😍 اعضا⁹⁰⁰تا بشه پارت گذاری بیشتر میشه✨
|گردان‌سیدابراهیم|
💔🥀فاطمھ‌ صدࢪ زاده
⸾🔗📘⸾ - - سهمِ‌من‌از‌جنگ؛پدرےبودکہ‌هیچ‌وقت‌ در‌جلسہ‌ٔاولیا‌ومربیان‌شرڪت‌نڪرد...!🚶‍♀ - - 🦋⃟🚎|↵ 🦋⃟🚎|↵ •↻🔗🦋⇩ ➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
|گردان‌سیدابراهیم|
🌿💛 ____ نام: سیدمحمدحسین‌میردوستی🧔🏻 محل‌تولد: گرگان🏰 تاریخ‌تولد: ۱۳۷۰/۰۴/۱۳🦋 تاریخ‌شهادت: ۱۳۹۴/۰۸/۰۱🥀 محل‌شهادت: حلب‌سوریه💔 آدرس‌مزار: بهشت‌زهرای‌تهران♡ وضعیت‌تاهل: متاهل‌با‌یک‌فرزند🧡 شوق‌جبهه‌رفتن:👇🏻🌿 سید محمد حسین میردوستی به علت سوابق پدر در جبهه از بخش زیادی از خدمت سربازی معاف شد و تنها هفت ماه به خدمت سربازی رفت اما با روحیاتی که داشت در همان سربازی مشتاق خدمت در نهادی چون سپاه پاسداران شد و پس از خدمت جذب نیرو ویژه صابرین سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد.با شدت گرفتن درگیری ها در سوریه و نسل کشی مسلمانان در سوریه و یمن دل شهید میردوستی بی قرار شد و مسرانه خانواده و پس از آن فرماندهان سپاه را برای اعزام به سوریه متقاعد کرد تا بالاخره در سال ۱۳۹۲ به جمع رزمندگان مدافع حرم ملحق شد. شهادت:👇🏻🌿 شهید سید محمد حسین میردوستی، بالاخره پس از دو سال حضور در جبهه های حق علیه باطل در اولین روز آبان ماه سال ۱۳۹۴ مصادف با تاسوعای حسینی طی مبارزه با گروه های تکفیری و تروریستی در سوریه به شهادت رسید. وصیت‌نامه:👇🏻🌿 به نام خداوند با سلام و صلوات خدمت آقا امام زمان (عج ا... تعالی فرجه الشریف) که اگر لطف ایشان نبود بنده در این سنگر نبودم.سلام همسرم؛ از تو می‌خواهم فرزندمان را در راه حق و پشتیبان ولایت بزرگ کنی و به او بیاموزی که همیشه در این راه باشد. و بعد از شهادتم به خاطر من گریه نکن؛ چون من در راه خدا شهید شدم. و به پسرم بگو که پدرت برای امنیت کسانی مثل خودش در این راه رفت. ان شاا... بتوانم جبران کنم.  سلام به پدر و مادرم؛ سلام به شما که تا بزرگ شدنم زحمات بسیاری کشیده‌اید. پدرم ممنونم؛ بابت همه‌چیز ممنون. از این‌که به من آموختی پشتیبان ولایت باشم و همیشه من را در این راه تشویق می‌کردی. مادرم ممنونم که همیشه به من لطف داشتی. و از شما پدر و مادرم می‌خواهم بعد از من از همسرم و پسرم مراقبت کنید. آن‌ها را بعد از خدا به شما سپردم. از خواهران و برادرم می‌خواهم که در راه ولایت و پشتیبان آن باشند و حجاب خود را نگه دارند و مراقب همدیگر باشند و با هم باشید. فرزندم، آقا محمد یاسا، پسرم؛ نمی‌دانم چه زمانی این نامه را می‌خوانی؟ از تو می‌خواهم در زندگی‌ات پشتیبان ولایت باشی و مراقب فریب دشمن باشی. شرمنده که نتوانستم باشم؛ دوستت دارم پسرم. مراقب خودت باش. یا علی. اگر شهادت بنده به‌گونه‌ای بود که در کما یا مرگ مغزی رفتم اعضای بدنم را اهدا کنید. به امید این‌که این‌گونه باشد. سید محمدحسین میردوستی دوزین ۲۱/۷/۹۴ •↻🔗🦋⇩ ➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
1_1006396975.mp3
9.62M
دُنیایِ مَن... آقایِ مَن ... الهم عجل مَحیایَ مَحیایِ مَن :) ♥️✨
به نام خدای مصطفیــ... ❤🥀 {•.🌿} سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... 💔 ❤رفیق‌های‌جدید‌داداش‌مصطفی‌خوش‌اومدین رفیق‌قدیمی‌هاممنون‌که‌هستین😇😍
❤️🖇 ________________ گاه فقط منٺظࢪ نیم نگاهے هستیم... 💔 بہ پایان بࢪسان این ࢪنجِ انتظاࢪ مرا!🙃🖐🏻  #•↻🔗🦋⇩ ➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
|گردان‌سیدابراهیم|
#دلتنگی_شهدایی❤️🖇 ________________ گاه فقط منٺظࢪ نیم نگاهے هستیم... 💔 بہ پایان بࢪسان این ࢪنجِ انت
🎙🍃 هروقت در کاری موفق می شد من رو هم در کارش شریک می کرد✨ نمیدونم الان ازمن یاد می‌کنه پیش اربابش؟🙃💔 چقدر برام سخته  اگر احساس کنم، دیگه مصطفی منو یادنکنه...🥀 ♥️ راوی مادرشهید.  •↻🔗🦋⇩ ➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
❤️🖇 ________ و شھید♥️ نام گࢪفت🌿 هࢪ آنڪہ☝️🏼 خــ🌸ـدا او ࢪا ڪشت🌙 از شدت🖇 عشق💕 💔 😊 💔 •↻🔗🦋⇩ ➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
|گردان‌سیدابراهیم|
#دلتنگی_شهدایی❤️🖇 ________ و شھید♥️ نام گࢪفت🌿 هࢪ آنڪہ☝️🏼 خــ🌸ـدا او ࢪا ڪشت🌙 از شدت🖇 عشق💕 #شهید_م
🦋💙 ________ یک روز جمعمان ،جمع بود وهر کس سخنی می گفت وتعریفها به سمت ایران وخانواده والدین کشیده شد هرکس مطلبی ونکته ای گفت،تا رسید به محمد حسین، محمد حسین مکثی کرد وبه صورت سئوال وجواب از جمع ما که همگی چشم به دهان او‌دوخته بودیم پرسید،؟بچه ها شما کدامتان تا بحال دست وپای پدر ومادرتان را بوسیده اید؟ جمع ما عده ای جوابشان سکوت و عده ای مثبت بود. با افتخار فرمودند من دست وپای والدینم را بوسیده ام،ونگاهی با آه وحسرتی که از عمق وجودش در می آمد،رو کرد به جمع وگفت :«بچه ها تا وقتی پدر ومادرتان زنده و در قید حیات هستند قدرشان را بدانید، من پدرم را از دست دادم ای کاش زنده بود پاهایش را بوسه باران می کردم.» محمد گرچه محبت اهل بیت را به همه چیز ارجعیت می داد ولی به هر مسئله ای در جای  خودش عمل می کرد. 《به‌روایت‌همرزمان‌شهید》 🥀 🥀 •↻🔗🦋⇩ ➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
قول میدی!!! اگه خوندی!!! تویکی ازگروه ها!!یــا!!کانالا که!! هستی کپی کنی!!!! اللهم!(: عجل!(: لولیک!(: الفرج!(: و العافیة!!!(: و النصر!!(: اگه پای قولت هستی کپی کن تا همه برا ظهور حضرت مهدی(ع)دعا کنند♥✨
#پروفایل #دختران_فاطمی🦋 #پسران_علوی🌿 ـ ـ ـ کاش عکاس ظهورٺ باشیݥــ آقآ....🥀 ـ ـ •↻🔗🦋⇩ ➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
🌿💛 ____ نام: محمدحسین‌بشیری🧔🏻 تاریخ‌تولد: ۱۳۶۰/۰۴/۲۹🦋 تاریخ‌شهـادت: ۱۳۹۵/۰۸/۲۲💔 محل‌تولد: همدان🏰 محل‌شهادت: حلب‌سوریه🥀 آدرس‌مزار: گلزارشهدای‌همدان♡ وضعیت‌تاهل: متاهل‌با‌یک‌فرزند🧡 تولدوتحصیل:👇🏻🌿 شهیدمحمدحسین بشیری درسال۱۳۶۰درهمدان متولدشد. پس ازفارغ التحصیل شدن ازدبیرستان با وجود اینکه در ورزش تکواندو داری مهارت زیادی شده بود در سن ۱۹ سالگی به خدمت سپاه پاسداران درآمد . حس مسئولیت پذیری وسخت کوشی اش باعث اقتدار و درایت در فرماندهی اش بود.. علاقه:👇🏻🌿 ارادت خاصی به حضرت زهرا(س)داشت عاشق ولایت بود حضور همیشگی چفیه او بردوشش نشان از همرنگی بامقام معظم رهبری داشت. شهادت:👇🏻🌿 استاد به تمام معنا در رشته ی تکواندو، ودر رشته های جودو،غواصی،صخره نوردی،یخ نوردی،وکوه نوردی بود و در طب سنتی تبحر خاصی داشت.. وسرانجام در سن ۳۵ سالگی در اعزام اخر به سوریه در اثر انفجار تله به همراه دیگر همرزم هایش پرواز کرد و حسینی شد. 💔 😊 🥀 .•↻🔗🦋⇩ ➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
1_993575037.mp3
6.89M
توزندگی‌مهمه... قالَ‌جوادُالائمه فروالی‌الحسین:) ♥️✨