7.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنید
✨💫نوای دلنشین قرآن 💫✨
قطعابایادخدادل هاآرام میگیرد👌🌷
اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج💕
════════════
@gordanseyedebrahim 🎀
#به_وقت_دلتنگی 💔 🍃
بهاوپشٺمیکنیم!
اما....
جلوٰیمانسبزمیشود و دستمان را ميگیرد :) ♥️ 🥀 ✨
#امام_زمان ♥
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ 💔
#دلنوشته_های_یک_جامونده :) 🥀
@gordanseyedebrahim • 🌱 ♥️
#دلتنگی_شهدایی🕊✨
_دݪتچےمیخواد ؟
+حواست بہدݪمباشہهمین...!💔 🥀 :)
#دلنوشته_های_یک_جامونده :) 🥀
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
@gordanseyedebrahim 🌱 ♥️
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم
گفته بودم به کسی عــشـــــق نخواهـم ورزیـد🕸️⛔
روضـه خـوان گفت حــســ♥️ـــیـن
توبـه مـن ریخـت بهــم🔗🍃
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
#پایگاه_سید_ابراهیم
•🦋🌱☀️• ↷
@gordanseyedebrahim 🎀
هشتک های کانال
#پروفایل🌄
#استوری🦋
#برای_همه☺️
#پسران_علوی🧔🏻
#پسران_مهدوی📿
#دختران_فاطمی 🧕🏻
#سردار_دلهـ💔ـا
#مذهبی_ها_عاشق_ترند❤
#مداحــ🖤ــی
#کلیپ🎥
#مستند_شهید 🎞
#خاطره_شهید 😊😔
#قرار_عاشقی💔
#دلتنگی_شهدایی🥀🍒
#رمان
#چالش(از امروز😊 )
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنید📿
#صوت_زیارت_عاشورا📻
#معرفی_کتاب
#معرفی_شهید
#شاید_تلنگر 🕊🌿
#منبر_مجازیـ... ❤️
#شهیدانہ
#خنده_حلال
#ارسالی
#چندثانیہمستۍ👌🌿
#لحظہاےباشهدا🕊✨
#بیوگࢪافے
#پیشنهاد
#درسِزندگی
#سخن_زیبا
#سلامبـــَرشُهَـدآ...
#سفرمجازیـ.... ✈️
#محفل 🖤💔
#به_وقت_ناشناس 🙃
#پروفایل_داداش🌸
#نواے_شہید🌿💔
|گردانسیدابراهیم|
هشتک های کانال #پروفایل🌄 #استوری🦋 #برای_همه☺️ #پسران_علوی🧔🏻 #پسران_مهدوی📿 #دختران_فاطمی 🧕🏻 #سردار_دل
برای راحت گشتن تون تو گردان و اشناییتون با فعالیت ها😊🦋❤️
❌امروز اخرین مهلت هست ❌
تعداد شرکت کننده: ❌5 نفر ❌
ظرفیت: ❌حداقل10نفر❌
ریپلای کردم اعضای جدید بخونن😊
دوستان چند نفر گفتن کانال نزنیم همینجا بگیم مشکلی نداره
چشم ما به نظراتون احترام میذارم همینجا پاسخ میدیم😊❤️🍒
#پارت7
#رمان
*راحیل*
آرام آرام جزوه را ورق می زدم و به صفحاتش نگاه می کردم.
چقد تمیزو مرتب نوشته بود. از یک پسر کمی بعید بود.
این یعنی بچه درس خوان است...
بارها سر کلاس حواسم را با کارهایش پرت می کرد. شخصیتش برایم جالب بود.
فقط از آن بُعد شخصییتش که با دخترا راحت شوخی می کرد بدم می آمد. اولش از این که با سارا و دیگران خیلی راحت بود حرص می خوردم.
ولی بعد دلم را تنبیهه کردم که دیگر حق ندارد نگاهش کند اینجوری حساسیتم هم نسبت به او کمتر میشد.
امان از این دل، امان ازدلی که بتواندسوارت شود، جوری با تبحرسواری می گیرد که اصلا متوجه نمیشوی درحال سواری دادن هستی.
خداروشکرخوب توانسته بودم ازگُرده ام پایین بکشمش وراحت زندگی می کردم. که این سارا خدا بگویم چه بلایی سرش بیاورد جزوه اش را به من داد. بدون این که بگویدمال چه کسی است.
ای خدای کلک من، این جوری آدم ها را توی تورت می اندازی؟ تا ببینی چه کارمی کنند.
درس را مرور کردم و مطالب مهم را علامت گذاشتم و بعد به دفتر خودم انتقال دادم.
جزوه را داخل کیفم گذاشتم تا فردا یادم باشدتحویلش دهم.
فکر کردم به او بگویم که کلا من روزهای دوشنبه نمی توانم بیایم و او سه شنبه ی هر هفته جزوهاش را برایم بیاورد، در عوض من هم مطالب مهم را برایش مشخص می کنم تا مختصرتر بخواند.
ولی بعدلبم راگازگرفتم وباخودم گفتم:
–این جوروقتهاچه فکرهایی به سرم میزند، وقتی من افکار او را قبول ندارم پس بهتراست که رفتارم کنترل شده باشد.
البته نمی توانم همهی دوشنبه ها را نروم. چون با استاد که صحبت کردم گفت حداقل چند جلسه رابایدحاضرباشم.
استاد خوبیست وقتی برایش توضیح دادم که باید از یک بچه مراقبت کنم قبول کرد.
وارد کلاس که شدم، آقا آرش دستش زیر چانه اش بود و زل زده بود به صندلی که من همیشه رویش می نشستم. کارهایش جدیدا عجیب شده بود. کمتر سرو صدا می کرد کلا ساکت تر شده بود و دیگر سر به سر بچه ها نمی گذاشت. بخصوص با دخترا دیگر مثل قبل گرم نمی گرفت. این را سارا برایم گفت. سارا از وقتی کنارم مینشیند، جز به جز خبرهای کلاس و دانشگاه را برایم میگوید.
حالا که حواسش نبود. درچهره اش دقیق شدم. جای برادری قیافه ی جذاب و زیبایی داشت. چشم و ابروی مشگی و پوستی سبزه، ولی نه سبزه ی تند، موهای مشگی و پر پشت، خیلی مرتب لباس می پوشید، نگاهم را ازصورتش گرفتم وجزوه را از کیفم درآوردم و با فاصله مقابلش گرفتم. نخیر مثل این که در هپروت غرق شده است.
ــ سلام آقای... فامیلی اش یادم نبود، همه اسم کوچکش را صدا می زدند. برای همین زود گفتم، آقا آرش.
سرش رابه طرفم چرخاند با دیدنم سریع از جایش بلند شدو با خوشحالی گفت:
–عه سلام، حال شما خوبه؟
ببخشیدمتوجه امدنتون نشدم.
نگاهم رابه جزوه دادم که او ادامه داد:
–حالا عجله ایی نبود، زل زدم به دستش که دراز شده بود برای گرفتن جزوه و گفتم:
–آخه یه درس بیشتر نبود.
وقتی از دستم نمی گرفت، می دانستم نگاهم می کند، جزوه راروی دستهی صندلی گذاشتم وتشکرکردم.
–جلسه بعدم براتون میارم.
او از کجا می دانست من جلسه بعد هم نمی آیم؟
–ممنون زحمت نکشید،چند جلسه در میون از سارا می گیرم، با تعجب گفت:
–پس یعنی کلا دوشنبه ها غیبت دارید؟
"یه دستی زدن هم بلداست. حالا این چه کارر به این کارها دارد.."
وقتی تردید من در جواب دادن را دید، گفت:
–البته قصد فضولی نداشتم فقط...
نگذاشتم حرفش را تمام کند.
–نه نمی تونم بیام، البته استاد گفتن حداقل باید چند جلسه رو حضور داشته باشم، تا ببینم چی می شه.
همانطور با تعجب نگاهم می کرد. دیگر توضیحی ندادم و رفتم نشستم.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@gordanseyedebrahim
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...