eitaa logo
|گردان‌سیدابراهیم|
508 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1هزار ویدیو
3 فایل
•﷽• . راه‌ِ‌شهدا‌رو‌باید‌رفت نه‌فقط‌دربارش‌حرف‌زد! آشناشو‌بااین‌راه‌بعدتوش‌قدم‌بردار‌ خودشھداهم‌کمکت‌می‌کنن🌿 . ◾️شرایط داره بلاخره✌️🏽(: " @sharayt " . ◾️اینجاحرف‌میزنیم " @brobach_gordan "
مشاهده در ایتا
دانلود
|گردان‌سیدابراهیم|
#چند‌ثانیہ‌مستۍ ....
『💜✨』 __________________ ••|فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ اَلدّٰاعِ إِذٰا دَعٰانِ فَلْيَسْتَجِيبُوا🌻••| - مَن‌نزدیڪم!•• وَدعا؁دعاڪننده‌را‌هنگامۍ🌾•• ‌کہ‌مَرا‌بخوانداجابت‌میڪنم💕•• ''سوره‌بقرھ/۶۸۱۝''🌿 😊ツ 👊🏻 ----------------------------- 🌿j๑ïท➺°.•| https://eitaa.com/joinchat/1180303441Cbd7ac44284
🌱🧡 ______________ با رفتن سردار شهید قاسم سلیمانی به حول و قوه الهی کار او و راه او متوقف و بسته نخواهد شد، ولی انتقام سختی در انتظار جنایتکارانی است که دست پلید خود را به خون او آلودند✌️🏻🌿 👊🏻 ----------------------------- 🌿j๑ïท➺°.•| https://eitaa.com/joinchat/1180303441Cbd7ac44284
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|گردان‌سیدابراهیم|
🌈 #قسمت_صد_وپنجم 🌈 #هرچی_تو_بخوای دو روز گذشت و فکر من مشغول بود... قبل از اینکه وحید بیاد گفتم ام
🌈 🌈 شهرام عصبانی شد.تا خواست چیزی بگه بهار به من گفت: 👤_بشین رو صندلی.😡 نشستم.شهرام بلند شد،طناب دستش بود. میخواست منو به صندلی ببنده.تا متوجه شدم، محکم بهش گفتم: _به من نزدیک نشو.😠✋ دیگه عصبی شده بود.اسلحه شو نشان داد و گفت: _انگار حواست نیست ها.😡 با قاطعیت بهش گفتم: _اگه بمیرم هم نمیذارم دستت به من بخوره.😠☝️ با تمسخر خندید و داشت میومد سمتم.بلند شدم که از خودم دفاع کنم.بهار گفت: _کافیه.😵😠 فاطمه سادات رو به شهرام داد و طناب رو ازش گرفت.به من گفت: _بشین.😠 همونجوری که با عصبانیت به شهرام نگاه میکردم نشستم.😠اونم عصبی شده بود.بهار از پشت دستهامو بست.شهرام چهار متری من ایستاده بود و با اخم به من نگاه میکرد.منم همونجوری نگاهش میکردم.باید قاطع رفتار میکردم.اونقدر عصبی بودم که اصلا به قیافه ش دقت نمیکردم.فقط میخواستم به من نزدیک نشه.بهار بهش گفت: _برو بشین.ما برای چیز دیگه ای اینجا هستیم. شهرام همونجوری که خیره نگاهم میکرد رفت نشست.بهار تلفن ☎️خونه رو برداشت و اومد سمت من.گفت: _خیلی معمولی به شوهرت میگی بیاد خونه.😠 بالبخند و خونسردی گفتم: _شوهرمن؟!!چرا خودت بهش نمیگی؟😏 لبخندی زد و گفت: _به اونم میرسیم.😏 از حفظ شماره وحید رو گرفت.گذاشت روی بلندگو و تلفن رو گرفت نزدیک صورت من. دو تا بوق خورد که وحید گفت: _به به،عزیز دلم،سلام😍 به بهار نگاه میکردم.لبخندمو جمع کردم و گفتم: _سلام.😐 -خوبی؟😍 -خوبم.خداروشکر.😥 -هدیه هات خوبن؟☺️ به بچه ها نگاه کردم.بغل اونا آروم بودن.گفتم: _خوبن.شما خوبی؟😐 -الان که صداتو میشنوم عالی ام.😇😍 با مکث گفت: _خانومم دارم میام خونه،چیزی لازم داری بخرم؟ انتظار نداشتم بگه میخواد بیاد... نمیخواستم بیاد،یعنی نمیخواستم بدون آمادگی بیاد.😥ترسم بیشتر شد.فکر کنم از چهره م مشخص بود. به بهار نگاه کردم.اشاره کرد بگو نه.با مکث گفتم: _نه،ممنون.😥 وحید گفت: _زهرای من.دلم خیلی برات تنگ شده.کاش میتونستم پرواز کنم تا زودتر از این ترافیک راحت بشم و بیام پیشت. ساکت بودم... نمیدونستم چی بگم که بهش بفهمونم اینجا چه خبره.بهار اشاره کرد که یه چیزی بگو.گفتم: _منم همینطور...آقاسید منتظرتیم😥 من فقط پیش مردهای غریبه بهش میگفتم آقاسید.👌 بهار از اینکه در برابر این همه احساسات وحید بهش گفتم آقاسید پوزخند زد. وحید با تعجب گفت: _زهرا!! قرارمون یادت رفت؟!🙁 از اینکه متوجه شد آقاسید گفتنم غیرعادی بوده ولی متوجه منظور من نشد،خیلی ناراحت شدم.گفتم: _نه،یادم نرفته.😥 وحید گفت: _پس مثل همیشه با من حرف بزن.😍
|گردان‌سیدابراهیم|
🌈 #قسمت_صد_وششم 🌈 #هرچی_تو_بخوای شهرام عصبانی شد.تا خواست چیزی بگه بهار به من گفت: 👤_بشین رو صندلی.
👇ادامه 👇 _پس مثل همیشه با من حرف بزن.😍 بهار و شهرام متوجه شدن من دارم غیرعادی صحبت میکنم.عصبانی شدن و شهرام اسلحه شو کنار سر فاطمه سادات گذاشت😡👶🏻 که منو تهدید کنه.ترسیدم.😰اون آدمی که من میدیدم آدم نبود، کشتن بقیه براش مثل آب خوردن بود.ولی سعی میکردم به ظاهر آروم باشم. گفتم: _وحیدم.منتظرتم.زودتر بیا. وحید هم خوشحال شد و خداحافظی کرد.بهار تلفن رو قطع کرد.محکم و قاطع به بهار نگاه کردم.با کنجکاوی به من نگاه میکرد. سرمو انداختم پایین و به وحید فکر میکردم.الان وحید بیاد خونه و من و بچه ها رو تو این وضع ببینه... تو دلم با خدا حرف میزدم... یاد حضرت فاطمه(س) افتادم،یاد امام علی(ع) که جلو چشمش زهراشو میزدن.گریه م گرفت.همیشه روضه ی✨ حضرت فاطمه(س) و امام علی(ع) جزو سخت ترین روضه ها بود برام.😣😭 شهرام با تمسخر گفت: _الان وحیدت میاد.نگران نباش. صورتم خیس اشک بود ولی با اخم و عصبانیت نگاهش کردم.جاخورد.😠فکر کرد گریه من از ضعف و درماندگیه وقتی قاطع و محکم نگاهش کردم،دچار تضاد شد.دیگه چیزی نگفت. دوباره تو حال و هوای خودم بودم.از حضرت زهرا(س) و امام علی(ع) میخواستم. وحید مرد باغیرت و مهربان و مسئولی هست. میترسیدم بخاطر من کاری که اونا ازش میخوان انجام بده... انگار ثانیه ها به سرعت میگذشت.کلید🔑 توی قفل چرخید و در باز شد.🚪وحید اومد داخل... اول چشمش به شهرام افتاد که روی مبل لم داده بود و گوشیش تو دستش بود. من وحید رو میدیدم.خیلی جاخورد.دسته گل خوشگلی💐❤️ تو دستش بود.از اینکه برام گل خریده بود خوشحال شدم.🙂😥 شهرام خودشو جمع کرد.بهار کنارش نشسته بود.وحید به بهار نگاه کرد و بیشتر به فاطمه سادات که بغلش بود، بعد به زینب سادات و خانمی که زینب سادات بغلش بود. بالبخند گفتم: _سلام.😊 وحید به من نگاه کرد.نگاهش روی من موند. دسته گلش از دستش افتاد.😳😥میخواست بیاد سمت من،شهرام اسلحه شو سمت وحید گرفت و گفت: _تکان نخور. وحید به شهرام نگاه کرد،بعد دوباره به من نگاه کرد.گفتم: _وحید جان.ما حالمون خوبه.نگران ما نباش.هرکاری ازت خواستن انجام نده حتی اگه مارو بکشن هم..😊 شهرام عصبانی داد زد: _دهنتو ببند.😠 بهار،فاطمه سادات رو گذاشت روی مبل و باعصبانیت اومد سمت من و به دهان من چسب زد.ولی من قاطع به بهار نگاه میکردم.😠وحید یه کم فکر کرد بعد به شهرام نگاه کرد. با خونسردی گفت: _چه عجب!خودتو نشان دادی،ناپرهیزی کردی. با دست به بهار اشاره کرد بدون اینکه به بهار نگاه کنه گفت: _این مأموریت رو نوچه هات نمیتونستن انجام بدن که خودت دست به کار شدی.😏 من از اینکه وحید خونسرد بود خوشحال شدم.😍💪با خودم گفتم... بهترین نیروی حاجی بودن که الکی نیست.تو دلم تحسینش میکردم.😎👏 شهرام همونجوری که اسلحه ش سمت وحید بود گفت: _بهار ارادت خاصی به زنت داره.گفتم شاید نتونه کارشو درست انجام بده،خودم اومدم.راستش منم وقتی زنت رو دیدم به بهار حق دادم.زنت خیلی خاصه.😏😈 با شیطنت حرف میزد.میخواست وحید عصبی بشه.وحید فقط با اخم نگاهش میکرد.😠 شهرام به بهار گفت: _بیا ببین اسلحه داره. بهار رفت سمت وحید و تفتیشش کرد.وحید به بهار نگاه نمیکرد،چشمش به فرش بود.بهار وقتی مطمئن شد اسلحه نداره رفت عقب و به وحید گفت: _چرا به من نگاه نمیکنی،ما هنوز محرمیم. من میدونستم... چون وحید آدمی نیست که به نامحرم حتی نگاه کنه ولی تو فیلم داشت نگاهش میکرد و الان هم اجازه داد تفتیشش کنه. بهار و شهرام به من نگاه کردن.من با خونسردی و محبت به وحید نگاه میکردم.😊هر دو شون از این عکس العمل من تعجب کردن.😳😳وحید شرمنده شد.به شهرام نگاه کرد و گفت: _چی میخوای؟😐 شهرام گفت: _تو خوب میدونی من چی میخوام.😏 وحید گفت: .... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم
🌈 🌈 وحید گفت: _اون پرونده دیگه دست من نیست.تحویل دادم. شهرام اخمی کرد و گفت: _که اینطور..خب دوباره بگیر.😈 وحید گفت: _نمیشه،دیگه بهم نمیدن.😠 شهرام عصبانی اسلحه شو نشان داد و گفت: _جناب سرگرد ما مهمانی نیومدیم.😡 بعد به من و بچه ها اشاره کرد.وحید به بچه ها بعد به من نگاه کرد.من با نگاه بهش میگفتم به حرفشون گوش نده.😥بهار هم متوجه نگاه من شد.عصبانی اومد سمت من و اسلحه شو کنار سرم گذاشت بعد به وحید گفت: _چطوره اول از عزیزت شروع کنیم.😡 عزیزت رو با تمسخر گفت. وحید یه کم فکر کرد.... بعد بدون اینکه به بهار نگاه کنه با خونسردی به شهرام گفت: _بهش بگو اسلحه شو بیاره پایین.😠😐 شهرام به بهار اشاره کرد و بهار هم اسلحه شو برد پایین ولی کنار من ایستاده بود.وحید گوشیش📱 رو از جیبش درآورد و به شهرام گفت: _باید تماس بگیرم.😏 شهرام با سر اشاره کرد که زنگ بزن.📲وحید شماره گرفت.شهرام گفت: _بذار رو بلندگو. خیلی بوق خورد.جواب نمیداد.دیگه داشت قطع میشد که یکی گفت: _تو جلسه هستم.یه ساعت دیگه باهات تماس میگیرم. حاجی بود... وحید به شهرام نگاهی کرد.شهرام به وحید گفت بشینه روی صندلی.به بهار هم گفت دستهای وحید رو ببنده.😒وحید به من نگاه نمیکرد.سعی میکردم دستمو باز کنم.صندلی وحید به فاصله سه متر با زاویه ی قائمه به من بود... سرم پایین بود و تو دلم از خدا✨ کمک میخواستم. وحید با ناراحتی صدام کرد: _زهرا😒 سرمو آوردم بالا.بهار و شهرام و اون خانمه هم به ما نگاه کردن.به وحید نگاه کردم.گفت: _نگران نباش.نمیذارم بلایی سر تو و بچه ها بیارن.😒 با نگرانی نگاهش کردم.متوجه منظورم شد.گفت: _به من اعتماد کن.😒🙏 خیالم راحت شد که کاری رو که میخوان نمیکنه. با اطمینان نگاهش کردم.لبخند غمگینی زد. مدتی گذشت... دستم باز شد.چسب به دهانم بود.زینب سادات گریه کرد بعد فاطمه سادات شروع کرد. بهار به من نگاه کرد.اومد چسب دهانم رو باز کرد.گفتم: _گرسنه شونه.غذاشون رو گازه. گفت: _اینا که پنج ماهشونه.😳 لبخند زدم.گفتم: _دکتر اجازه داده بهشون غذا بدم.😊 رفت تو آشپزخونه و با دو تا کاسه اومد بیرون. خودش و خانمه به بچه ها غذا میدادن.شهرام هم سرش تو گوشی بود... آروم وحید رو صدا کردم.طوری که اونا نفهمن بهش فهموندم دستم بازه.بهم اشاره کرد که فعلا کاری نکنم.متوجه شدم وحید خیلی وقته دستشو باز کرده.😎💪 شهرام رفت دستشویی،اسلحه ش هم با خودش برد.بهار و خانمه اسلحه هاشون کنارشون بود. وحید اشاره کرد وقتشه.به بهار گفتم: _میشه به منم آب بدی. بهار فاطمه سادات روی مبل گذاشت.اسلحه ش هم برداشت و بلند شد که بره تو آشپزخونه.برای رفتن به آشپزخونه باید از جلوی وحید رد میشد. داشت میرفت که وحید سریع بلند شد و با یه ضربه بیهوشش کرد.😠👊بهار هم جلوی من نقش زمین شد... وحید اسلحه شو گرفت و به من گفت: _به صندلی ببندش،محکم.😠 خانومه ایستاد و شهرام رو صدا کرد.دستهای بهار رو بستم.به وحید نگاه کردم... اسلحه ش رو سمت خانمه گرفته بود.خانمه هم اسلحشو رو سر زینب سادات گرفته بود.😥سریع فاطمه سادات رو گرفتم و رفتم تو اتاق. شهرام از دستشویی اومد... فاطمه سادات رو تو گهواره گذاشتم و رفتم بیرون.وحید اسلحه شو سمت شهرام گرفته بود، شهرام سمت وحید.خانمه هم رو سر زینب.😨 شهرام پشتش به من بود... با پام به کمرش ضربه زدم،افتاد رو زمین.وحید بالا سرش نشست و مدام به سر و صورتش مشت میزد.😡👊👊 اسلحه شهرام رو گرفتم.وحید به من گفت: _برو اونور.😠 رفتم سمت دیگه هال،پشت وحید.زینب سادات گریه میکرد.خانمه مدام به من و وحید و شهرام نگاه میکرد.بهش گفتم: _بچه رو بده.😠 خانمه ترسیده بود.اسلحه شو محکم تر به سر بچه چسبوند و گفت: _برو عقب وگرنه میزنمش. اسلحه رو آوردم بالا.محکم گفتم: _بچه رو بده وگرنه من میزنم.😠 وحید شهرام رو هم بیهوش کرد بعد بلند شد. اسلحه رو گرفت.یه نگاهی به من کرد،یه نگاهی به خانمه،یه نگاهی به شهرام،یه نگاهی هم به بهار. من و وحید اسلحه هامون سمت خانمه بود.زینب سادات داشت گریه میکرد.👶🏻😭خانمه دقیقا رو به روی من بود.به وحید گفتم: _بزنمش؟بچه مو نمیده.زینبم داره گریه میکنه.😥😠 وحید به خانمه خیره شده بود.خانمه هم با خونسردی به وحید نگاه میکرد... سعی کردم خونسرد باشم تا وحید بتونه با آرامش فکر کنه.وحید با خونسردی به خانمه گفت: _تو؟ اینجا؟😟😠 خانمه گفت... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم
🌈 🌈 خانمه گفت: _بالاخره شناختی جناب سرگرد موحد. وحید گفت: _تو چی میخوای؟ خانمه به شهرام اشاره کرد و گفت: _گفتش که. -تو هم با اینایی؟ -آره.ولی من بیشتر از اون چیزی که اونا ازت خواستن میخوام. -چی میخوای؟ خانمه به من نگاه کرد و گفت: _جون عزیزت. من با خونسردی به خانمه نگاه میکردم.به وحید گفتم: _زنده بودنش به دردت میخوره یا بزنم تو مغزش؟ خانمه پوزخند زد.😏منم لبخند زدم.زینب🙂 سادات آروم شد.خانمه گفت: _حیفه که تو خودتو اسیر یه مرد و دو تا بچه کردی.تو میتونی خیلی موفق زندگی کنی.😕 بالبخند گفتم: _من الانم تو زندگیم خیلی موفقم.😌 سؤالی نگاهم کرد.گفتم: _آدمی که موفقیتی تو زندگیش نداشته باشه بقیه بهش نمیکنن.وقتی من اطرافم کسانی رو دارم که بهم حسادت میکنن،یعنی موفقم.😎☝️ -ولی با وجود این بچه ها خیلی ضعیفی.😈 - .😏 با خونسردی به خانمه نگاه میکردم و به وحید گفتم: _وحیدجان برنامه چیه؟چکار کنیم؟😏 وحید گفت: _زهرا آروم باش.اون یه حیوونه.😠 لبخند زدم و گفتم: _وحیدجان مؤدب باش.خانوم ناراحت میشن اینطوری میگی.🙂 خانمه با پوزخند نگاهم میکرد.منم بالبخند نگاهش میکردم.گفت: _تا حالا میخواستم شوهرت عزادار تو باشه ولی الان میخوام تو عزادار شوهرت باشی.👿 بعد سریع اسلحه شو گرفت سمت وحید و شلیک کرد... من با نگرانی به وحید نگاه کردم.وحید نشسته بود.گفتم: _وحید😨😲 زینب سادات دوباره گریه کرد.وحید سرشو آورد بالا،به من نگاه کرد و گفت: _خوبم زهرا.به من نخورد.😠😏 واقعا شلیک کرده بود ولی چون وحید سریع نشست گلوله از بالا سرش رد شد. به خانمه نگاه کردم.عصبی بود.😡دوباره میخواست شلیک کنه یه تیر زدم تو دستش، اسلحه ش افتاد.خانمه عصبی به من نگاه کرد.صدای زینب سادات تغییر کرد.😭👶🏻😣نگاهش کردم،بچه کبود شده بود.داشت خفه ش میکرد.😰یه تیر زدم تو مغزش ولی قبل از اینکه تیرم بهش بخوره خانمه افتاد و تیرم خورد به دیوار. به وحید نگاه کردم.... اسلحه ش سمت خانمه بود و عصبی نگاهش میکرد.وحید قبل از من به مغز خانمه شلیک کرده بود. صدای زینب سادات قطع شد...😳😰😧 به زمین نگاه کردم.خانمه نقش زمین بود.زینب سادات کنارش افتاده بود... زیر سر زینب سادات پر خون بود،😰چشمهاش هم باز بود.روی زانوهام افتادم.😧چهار دست و پا رفتم نزدیک.سر زینب سادات خورده بود به لبه ی میز.... قلبم تیر کشید.چشمهام پر اشک شد.دیگه هیچی نمیخواستم ببینم.به سختی نفس میکشیدم. _زینب،زینبم،زینب ساداتم....😭😰 نمیدونم چقدر گذشت.... صدای گوشی وحید📲 اومد... یاد وحید افتادم.وحید کجاست؟ چشمهامو باز کردم.وحید همونجا نشسته بود و چشمش به زینب سادات بود.👀حتی پلک هم نمیزد... به زینب سادات نگاه کردم.جگرم آتیش گرفت. واقعا مرده بود.😭دخترم مرده بود.😭زینب پنج ماهه م مرده بود.😭اشکهام نمیذاشت خوب ببینم... دوباره گوشی وحید زنگ خورد... دوباره به وحید نگاه کردم.حالش خیلی بد بود.بلند شدم گوشی وحید رو برداشتم.حاجی بود.گوشی رو گرفتم سمت وحید.گفتم: _حاجیه.جواب بده.بگو بیان اینا رو ببرن.😭📲 وحید به من نگاه نمیکرد.گفتم: _خودم جواب بدم؟😭 سرشو یه کم تکان داد یعنی آره ولی چشمش فقط به زینب سادات بود.👀👶🏻 گفتم: _سلام😢 حاجی با مهربانی گفت: _سلام دخترم.خوبین؟😊 نمیدونستم خوبیم یا نه،ولی خداروشکر سالم بودیم.با بغض گفتم: _خداروشکر😢 حاجی گفت: _وحید با من تماس گرفته بود کاری داشت؟😊 -بله😢 -کجاست؟😊 به وحید نگاه کردم. -همینجاست ولی نمیتونه صحبت کنه.😢 صدام هم بغض داشت.حاجی نگران شد.گفت: _دخترم چیزی شده؟😧 دیگه با اشک حرف میزدم. -سه نفر اومدن اینجا،با سه تا اسلحه.دو تا خانم، یه آقا.😭 حاجی ساکت بود ولی معلوم بود تعجب کرده.😨😳 گفتم: _میخواستن با ما وحید رو زیر فشار بذارن که کاری براشون انجام بده.😭 حاجی گفت: _الان کجان؟😳😧 -همینجا...😭 به بهار نگاه کردم.به هوش اومده بود و داشت به من نگاه میکرد.گفتم: _یکی از خانمها رو به صندلی بستیم.😢 به شهرام نگاه کردم،هنوز بیهوش بود.گفتم: _آقاهه هم وحید بیهوشش کرده.😢 به جنازه زنه نگاه کردم و گفتم: _یکی دیگه از خانمها هم مرده.😢 حاجی با نگرانی گفت: _شما سالمین؟😨😳 به زینب سادات نگاه کردم.گریه م گرفته بود.گفتم: _زینب ساداتم...مرده. 😭 بعد چند لحظه نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _ولی فاطمه ساداتم سالمه...☝️منم سالمم.☝️ به وحید نگاه کردم و گفتم: _خداروشکر وحید هم سالمه.☝️ وحید به من نگاه کرد.گوشی رو قطع کردم.گفتم: _منو بچه هام فدای وحید... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم
🌈 🌈 گفتم: _منو بچه هام فدای وحید...😢💓 با اشک عاشقانه نگاهش میکردم.وحید سرشو انداخت پایین😞 بعد دوباره به زینب سادات نگاه کرد.👀👶🏻حالش خیلی بد بود.خودشو مقصر میدونست.😓😖 حال خودم و زینب سادات که مرده بود یادم رفت.فقط به وحید فکر میکردم. بلند شدم،رفتم تو اتاق.یه پتو برداشتم،آوردم و انداختم روی زینب سادات.... نشستم جلوی وحید.وحید شرمنده سرشو انداخت پایین.بابغض😓😣 صداش کردم: _وحید😢💓 نگاهم نکرد. -وحیدجانم😢❤️ نگاهم نکرد.گفتم: _وحیدم...من داغ زینب رو میتونم تحمل کنم ولی این حال شما رو نمیتونم...وحید💞😢 دوباره اشکهام جاری شد.... فقط نگاهش میکردم.گفتم: _وحید،شما مقصر نیستی.کاری رو کردی که فکر میکردی درسته.👌به نظر منم کارت درست بود.اگه شما صدم ثانیه دیرتر میزدی،من زده بودمش..☝️ تو دلم گفتم.. ✨خدایا من میزدم تحملش برای وحید راحت تر بود.من راحت تر قبول میکردم کارم درست بوده.اینکه الان وحید خودشو مقصر میدونه برای منم سخت تره. ها..ولی ✨*هرچی تو بخوای*✨ صدای گریه ی فاطمه سادات اومد.... به وحید نگاه کردم.بلند شدم،رفتم تو اتاق.فاطمه سادات رو بغل کردم و رفتم تو هال.شهرام داشت به هوش میومد.به وحید گفتم: _این داره به هوش میاد.بیا ببندش.😥 وحید بدون اینکه به من نگاه کنه به شهرام نگاه کرد.بلند شد،طناب آورد.دست و پاهاشو محکم بست.... بعد همونجا به دیوار تکیه داد.نشست و زانوهاشو گرفت تو بغلش و سرشو گذاشت رو زانوش...😞😓😖 واقعا طاقت دیدن این حال وحید رو نداشتم.با فاطمه سادات جلو پاش نشستم و گفتم: _وحید،به مامانم زنگ بزنم بیاد فاطمه سادات رو ببره خونه شون؟😒👶🏻 وحید سرشو آورد بالا،به فاطمه سادات نگاه کرد و با تکان سر گفت آره.... زنگ زدم خونه بابا.محمد گوشی رو برداشت.تا صدای محمد رو شنیدم دوباره اشکهام جاری شد.😢محمد نگران شد.گفتم: _بیا اینجا. سریع اومد.خونه ما و خونه بابا سه تا خیابان فاصله داشت... محمد وقتی متوجه قضیه شد،مبهوت به ما نگاه میکرد.فاطمه سادات رو دادم به محمد و گفتم: _ببرش.😢 محمد بچه رو گرفت.رفت سمت در.برگشت و گفت: _دوباره برمیگردم...😥 چند دقیقه بعد حاجی رسید... با چند نفر دیگه.وقتی وحید رو تو اون حال دید تعجب کرد.😳😒شهرام به هوش اومده بود.بهار هم شاهد لحظه های داغ دیدن ما بود.اونا رو بردن. وقتی حاجی پتو رو کنار زد اشکهاش جاری شد.😢به من نگاه کرد که با اشک نگاهش میکردم.به وحید نگاه کرد.سرشو انداخت پایین وچشمهاشو بست.😞بعد مدتی چشمهاشو باز کرد.زینب سادات رو بغل کرد.بلند شد بره؛.. با زینب سادات.قلبم داشت می ایستاد😥😭صداش کردم:_حاجی😭 به من نگاه کرد. -بذارید یه بار دیگه ببینمش.😭👶🏻 بلند شدم رفتم نزدیک.خواستم زینبمو بغل کنم، حاجی بچه مو بهم نداد.به وحید نگاه کردم.👀 داشت به من نگاه میکرد.دوباره به زینب سادات نگاه کردم.از سر راه حاجی رفتم کنار تا بچه رو ببره.😭به وحید نگاه کردم.دوباره سرشو انداخت پایین.😣😓رفتم جلوی پاش نشستم و نگاهش میکردم. بقیه داشتن از صحنه عکس میگرفتن و کارهای دیگه.خونه شلوغ بود... بلند شدم دست وحید رو گرفتم.به من نگاه کرد. گفتم: _پاشو بریم تو اتاق.😒😢 بلند شد.به رد خون زینب سادات خیره شده بود.😞👀 دستشو با مهربانی فشار دادم،نگاهم کرد.گفتم: _بیا.😢❤️ رفتیم تو اتاق و درو بستم.وحید اصلا گریه نکرده بود. ... گوشیمو📱 آوردم.✨روضه حضرت علی اصغر(ع)✨ با صدای خودش براش گذاشتم. کنارش نشستم... وحید گریه میکرد.😭منم با اشک نگاهش میکردم.😭دلم خون بود ولی حال وحید برام مهمتر بود.روضه تموم شده بود ولی وحید گریه میکرد.😭😫نگرانش شدم.با التماس گفتم: _وحید...آروم باش.😨😢 ولی آروم نمیشد.گفتم: _وحید..جان زهرا آروم باش.😢🙏 باغصه نگاهم کرد.داشتم دق میکردم.گفتم: _وحید،من طاقت این حال شما رو ندارم، اینجوری میکنی دق میکنم.😭😣 سرمو گذاشتم روی پاش.سعی میکرد منو از خودش جدا کنه.گفت: _من بچه تو کشتم.😫😭 گفتم: _شما داری منو میکشی.😭💞 دیگه بلند گریه میکردم.حالم خیلی بد بود.با ناراحتی گفت: _دلم میخواد بمیرم.😣😫😭 با اخم😠 نگاهش کردم.سرشو انداخت پایین. گفتم: _اون میخواست منو بکشه.من با رفتارم کاری کردم که عصبی شد و...😣😭 وحید پرید وسط حرفم و گفت: _خداروشکر تو سالمی.اگه بلایی سر تو میومد.... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم
👣یان پارت گذاری ....🌿🦋 اینم از سه‌پارت لذت ببرید واقعا قشنگه نخونی ازدستت رفته 😍 ✌️🏻(⁴پارت)
|گردان‌سیدابراهیم|
💕💛 ____ نام: مهدی‌لطفی‌نیاسر🧔🏻 محل‌تولد: قم🏰 تاریخ‌تولد: ۱۳۶۱/۱۰/۰۸🦋 تاریخ‌شهادت:۱۳۹۷/۰۱/۲۰💔 محل‌شهادت: سوریه😔 آدرس‌مزار: گلزارشهدای‌قم♡ وضعیت‌تاهل: متاهل🧡 تولد:👇🏻♥️ شهید محمد مهدی لطفی نیاسر هشتم دی ۱۳۶۱ در خانواده‌ای در شهر مقدس قم به دنیا آمد. پدرش آیت الله لطفی کاشانی از اساتید حوزه علمیه قم، و مادرش از سلاله سادات و خواهر شهید و دو جانباز است.چهلمین روز تولد وی با شهادت دایی‌اش سیدحسین میرصیفی در عملیات والفجر مقدماتی مصادف شده بود. کودکی:👇🏻😉 او از همان کودکی با هوشی سرشار دوره‌های تحصیلی را طی کرد. دوره راهنمایی و دبیرستان را در مدارس تیزهوشان قم گذراند و با توجه به علاقه سرشار به فضای ایمانی دانشگاه امام حسین(علیه السلام)، در رشته برق این دانشگاه پذیرفته شد. شهید مهدی در 2/7/78 به عضویت پایگاه بسیج امام حسن مجتبی درآمد که معرف او حاج احمد پناهیان بود. هدف از عضویت شهید مهدی کمک و خدمت به جامعه و نظام انقلاب اسلامی و پاسداری از حریم ولایت بود. دوران‌نوجوانی:👇🏻😌 شهید مهدی از دوره نوجوانی رفتن به هیأت را به عنوان بخشی از زندگی جدی گرفت. در هیأت قاسم بن الحسن نیاسر سینه زنی می کرد  و پرچم به دوش بود. در سالهای 73 و 74 شرکت در جلسات هیأت محبین اهل بیت قم را شروع کرد و همیشه خود را یک هیأتی می دانست. حتی تا آخر عمر یا تشکیل دهنده هیأت بود و یا شرکت کننده در آن. غیر از هیأت های رفقای دانشجویی یکی از هیأت هایی که جدی شرکت می کرد هیأت دانشگاه امام صادق بود. بخصوص اگر سخنران آقای پناهیان و مداح حاج میثم مطیعی بود. انگیزه‌وهدف‌شهید:👇🏻☺️ از آخرین انگیزه‌های بسیار مهم زندگی این شهید بزرگوار، برنامه‌ریزی برای نابودی رژیم اشغالگر صهیونیستی بود که سرانجام جان پاک خویش را در همین راه فدا کرد و همراه با شش تن از همرزمانش در پایگاه هوایی تیفور سوریه با حمله مستقیم هواپیماهای رژیم جنایت‌کار اسرائیل در ۲۰ فروردین ۱۳۹۷ به شهادت رسید و شهید راه نابودی اسرائیل» نام گرفت. کارهای‌موردعلاقه‌شهید:👇🏻😍 از علاقه‌مندی‌های شخصی این شهید می‌توان به مطالعه سرگذشت شهدا، شعر و کتاب‌های استراتژیک، تدریس در دانشگاه، شرکت در هیأت‌های مذهبی، خوش‌نویسی، معاشرت با خانواده و بازی با فرزندان، تیراندازی و آموختن زبان‌های مختلف مانند انگلیسی ، عبری و عربی در گویش‌های مختلف عراقی و شامی و… اشاره کرد. همان دوران شدیدا به دنبال شهادت می گشت… همیشه سعی می کرد فرمایشات و سخنرانی های حضرت آقا را خوب گوش کند،خوب بفهمد،در زندگی و کارش به خوبی عملی کند و برای دیگران به خوبی تبیین کند 💔🥀 👊🏻 ----------------------------- 🌿j๑ïท➺°.•| https://eitaa.com/joinchat/1180303441Cbd7ac44284
هدایت شده از  | بیسیْم‌چۍ |
دوستان و همراهان😅 ساعت 11 بیاین صحبت میکنیم انلاین باشین بحث داریم✌️🏻✨
vahid-shokri-shabaye-karbala(128).mp3
4.13M
+شبای‌روضه‌ها... شبای‌کربلا...😔🥀 "⁸²روزتامحرم...💔" ...🖤 ---------------------------- 🌿j๑ïท➺°.•| https://eitaa.com/joinchat/1180303441Cbd7ac44284
.•بسم‌اݪلھـ‌الࢪحمݧ الرحیــݥ•....🌿 🥀 ...💔
✨💛 ___________________ ای دل می‌دهم خوش روزگارے می‌رسد...❤️🌿 هم درد و غم طی می‌شود هم می‌رسد ...🥀 گر ڪارگردانِ جهان باشد مهربان....🦋 این ڪشتیِ طوفان زده هم بر می‌رسد...✨ "الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج" 👊🏻 ----------------------------- 🌿j๑ïท➺°.•| https://eitaa.com/joinchat/1180303441Cbd7ac44284
🌿💚 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌______________________ چه گفتی که خریدارت شدند بگو بـرادر منم جان ناقابلی دارم...💔 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 👊🏻 ----------------------------- 🌿j๑ïท➺°.•| https://eitaa.com/joinchat/1180303441Cbd7ac44284
|گردان‌سیدابراهیم|
#دلتنگے_شهدایی🌿💚 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
♥️🎙 ____________________ مصطفے میگفت : " این زندگی یه زندگیه و اون چیزی که ما بهش فکر میکنیم عشقش رو داریم یه چیز دیگس.. ما زن و بچه رو دوست داریم ، رفقا رو دوست داریم ، ولی عشق به خدا وا امام زمان عج ♥️ یه چیز فراتر از زندگی مادیه!💫" واقعا هم همینطور بود! از وقتی که یادم هست دغدغه شهادت داشت و فکرش همیشه شهدا بود... من شهدا را خیلی نمیشناختم، اما مصطفی4 تا جایی که میتوانست به دیگران معرفیشان میکرد :) چون دغدغه شهدا را داشت و زندگینامه ی شان را میخواند و دنبال آنها میرفت ...🖐🏻 برای همین چیز ها بود که میگفت : "اگه کسی یه روز به فکر شهادت نبود باید خودش رو تنبیه کنه!💯" 👊🏻 ----------------------------- 🌿j๑ïท➺°.•| https://eitaa.com/joinchat/1180303441Cbd7ac44284
💕🍀 ____ " شهادت هنر است و شهید هنرمند واقعی..."ꨄ︎ 💫🌻 😍😊 👊🏻 ----------------------------- 🌿j๑ïท➺°.•| https://eitaa.com/joinchat/1180303441Cbd7ac44284
|گردان‌سیدابراهیم|
#دلتنگی_شهدایی💕🍀 ____ " شهادت هنر است و شهید هنرمند واقعی..."ꨄ︎ #
🎤♥️ ____ قبل از به دنیا آمدن محمد هادی به زیارت امام رضا(ع) رفتیم.🤗 از امام رضا(ع) خواستم که اذان و اقامه محمد هادی را آقا در گوش محمد هادی بخوانند، خیلی تلاش کردیم که خطبه عقدمان را آقا بخوانند که قسمت نشد.😢😔 لحظه وداع با امام رضا(ع) به آقا مهدی گفتم که از امام رضا(ع) بخواهد که نائب امام زمان(عج) اذان و اقامه به گوش محمدهادی بخواند که او هم در جواب گفت که هر چه خیر باشد.😍😌 بالاخره محمد هادی ۱۵-۱۶ روزه بود که تماس گرفتند، خدمت آقا برسیم برای اذان و اقامه گفتن. اما به خاطر اینکه کرج بودیم نتوانستیم  به موقع برسیم. من این گله را به آقا مهدی داشتم که نشد او هم در جوابم گفت که من شهید می شوم و حضرت آقا می آیند پیش محمدهادی ومثال آرمیتا را زد😇🙂 🥀 👊🏻 ----------------------------- 🌿j๑ïท➺°.•| https://eitaa.com/joinchat/1180303441Cbd7ac44284
<🍩🧸> رفیـــق'! میخـــوای‌درس‌بخونےبدون‌تنبلے؟! هی‌زیرلب‌بگو -وارزقنےاجْتھـٰادالمجتھـدین🙂✌🏻 -و کوشش‌مجتهدین‌را‌به‌من‌عطاڪن..!♥️ 👊🏻 ----------------------------- 🌿j๑ïท➺°.•| https://eitaa.com/joinchat/1180303441Cbd7ac44284
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🚫توجه🚫🎥 اتمام حجت مردم با جمهورى اسلامى در ٢دقيقه 👇🏻👇🏻👇🏻 عاجزانه ازتون ميخوام چه در انتخابات شركت ميكنيد و چه نه! حتما اين كليپ رو ببينيد 📡🚫 اسنادى كه نشان مى دهد؛ رئيس جمهور از قبل انتخاب شده . براى دانلود كليپ هاى بيشتر به كانالمـــون يه ســرى بزنين دست پُــر مياين بيرون😉👇🏻 @seyedoona_eitaa @seyedoona_eitaa @seyedoona_eitaa لطفا نشر دهيد🎥💫
|گردان‌سیدابراهیم|
#چند‌ثانیہ‌مستۍ ...
🌱 ___________ وَلِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ ۚ فَأَيْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ ۚ إِنَّ اللَّهَ وَاسِعٌ عَلِيمٌ... شرق و غربِ عالَم مال خدا ست🌿✨ پس به هر سو که رو کنید، همان سو جلوۀ خدا ست🌻 زیرا خدا همه جا هست و همه چیز را می‌داند! ''سوره‌بقرھ/¹¹⁵''🌿 👊🏻 ----------------------------- 🌿j๑ïท➺°.•| https://eitaa.com/joinchat/1180303441Cbd7ac44284