eitaa logo
|گردان‌سیدابراهیم|
501 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1هزار ویدیو
3 فایل
•﷽• . راه‌ِ‌شهدا‌رو‌باید‌رفت نه‌فقط‌دربارش‌حرف‌زد! آشناشو‌بااین‌راه‌بعدتوش‌قدم‌بردار‌ خودشھداهم‌کمکت‌می‌کنن🌿 . ◾️شرایط داره بلاخره✌️🏽(: " @sharayt " . ◾️اینجاحرف‌میزنیم " @brobach_gordan "
مشاهده در ایتا
دانلود
👣یان پارت گذاری ....🌿🦋 اینم از سه‌پارت لذت ببرید واقعا قشنگه نخونی ازدستت رفته 😍 ✌️🏻(⁴پارت)
بہــٺ میگݩ خشڪـ مذهــب...؟!! چوݩ دایرڪــتِ ایݩ‌ ُاوݩ پـــلاس نیستے؟! :/ باید بگــــــم 👈حقیقتا تُ یه مَردے،بقیہ اداتم نمیٺونݩ دربیـــارݩ 🌱 ‌ ‌|گردان‌سیدابراهیم|
.•بسم‌اݪلھـ‌الࢪحمݧ الرحیــݥ•....🌿 🥀 ...💔
🌿 وَ تو میبینے که تنها به خاطر تو تَحَمُل میکُنَم زَجر ِ ندیدَنَت را!💔🥀 •🕊•ࡆاَللّہُم‌َعَجِّݪ‌لِۅَلیِڪ‌َالفَࢪج‌ࡆ•🦋• 👊🏻 ----------------------------- 🌿j๑ïท➺°.•| https://eitaa.com/joinchat/1180303441Cbd7ac44284
🌿🌸 ____________ لبخنـد میزنـد دلــم وقتے نگاهت میڪنم ♥️✨  # 👊🏻 ----------------------------- 🌿j๑ïท➺°.•| https://eitaa.com/joinchat/1180303441Cbd7ac44284
|گردان‌سیدابراهیم|
#دلتنگے_شهدایے 🌿🌸 ____________ لبخنـد میزنـد دلــم وقتے نگاهت میڪنم ♥️✨ #شهید_مصطفے_صدرزاده  ##
🎤♥️ ________________ در فرهنگسرای شهریار کلاس بازیگری🎭 گذاشتند... مصطفے  مصمم بود که در کلاسها شرکت کند✨ وقتی دیدم برای رفتن اصرار دارد؛ گفتم : مامان به دو دلیل امکانش نیست؛ اول اینکه از نظر فرهنگ این جور کلاس ها با خانواده ما سازگار نیست! دوم اینکه از نظر مالی هزینه اش برای ما زیاد است، چون شهریه سه ماه را یک جا می گیرند... اما باز مصطفے  روی خواسته اش پا فشاری کرد! با اینکه نسبت به حقوق پدرش میزان هزینه برای ما خیلی زیاد بود؛  گفتم: من برات شهریه را فراهم می کنم ولی خودت پشیمان می شوی...💯 مدتے در کلاسهای تئوری شرکت می کند و به کلاس های عملی که رسید به یک هفته نکشید که کلاسها را ترک کرد! با ناراحتی پیشم آمد گفت: ازشون خواهش کردم بقیه شهریه رو پس بدن قبول نکردن. خیلے ناراحت بود😞💔 خندیدم و گفتم: اشکال ندارد مامان فدای سرت؛ حالا چرا ادامه ندادی؟! گفت: همون که گفتید. مامان اصلا من و که هیچ به حساب نمی آورند؛  تازه از مردهای بزرگ هم حجاب نمی گیرند و خیلی چیزها را رعایت نمی کنند!😕  راوی مادرشهید 👊🏻 ----------------------------- 🌿j๑ïท➺°.•| https://eitaa.com/joinchat/1180303441Cbd7ac44284
‹•🌀🌸•› 🌿| ..💔 •______________________ وقتی‌برایِ‌دنیایِ‌بقیه🕊 از‌دنیات‌گذشتی،🌎 میشی‌دنیایِ‌یه‌دنیا‌آدم..!🌷✨ آره‌همون‌قضیه‌ی‌عزتِ‌بعدِ‌شهادٺِ♥🍃 • 👊🏻 ----------------------------- 🌿j๑ïท➺°.•| https://eitaa.com/joinchat/1180303441Cbd7ac44284
|گردان‌سیدابراهیم|
#چند‌ثانیہ‌مستۍ ....
🎈🖇 ____________________ قَالَ‌إِنَّمَاأَشْکوبَثِّی‌وَحُزْنی‌إِلَی‌الله ..؛🌱 [غمگین که می‌شوی ، حواست باشد گوشِ خدا برای شنیدن غمهایت شنواترین است!😌] ″سوره مبارکہ یوسف/86″ ----------------------------- 🌿j๑ïท➺°.•| https://eitaa.com/joinchat/1180303441Cbd7ac44284
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|گردان‌سیدابراهیم|
🌈 #قسمت_صد_وسی‌‌و‌سوم 🌈 #هرچی_تو_بخوای داشتم به وحید نگاه میکردم... دلم خیلی براش تنگ شده بود.یاز
🌈 🌈 طفلکی آقای رسولی،کلا از اینکه اومده بود جلو پشیمان شده بود... به خانمش نگاه کردم خیلی ناراحت😞😨 و نگران به شوهرش نگاه میکرد.رفتم جلو و به وحید گفتم: _آقاسید،کوتاه بیاین.😊 با اشاره همسرآقای رسولی رو نشان دادم. آقای رسولی سر به زیر به من سلام کرد. جوابشو دادم.وحید رفت جلو و بغلش کرد.🤗آقای رسولی از تعجب داشت شاخ درمیاورد.😳 وحید گفت: _رضاجان،وقتی منو جایی جز کار میبینی نه احترام نظامی بذار نه قربان و جناب سرهنگ بگو. بعد بالبخند نگاهش کرد و گفت: _بیچاره اون متهم هایی که تو دستگیرشون میکنی.همیشه اینجوری غافلیگرشون میکنی؟ سرم خیلی درد گرفت.😁 آقای رسولی هم آروم خندید.😅وحید بهش گفت: _فقط با خانومت هستی یا خانواده هاتون هم هستن؟ آقای رسولی گفت: _فقط خانومم هست.☺️ وحید به من گفت: _تا من و رضا وسایل رو پیاده میکنیم شما برو خانم آقا رضا رو بیار.😊 گفتم: _چشم.😊 آقای رسولی گفت: _ما مزاحمتون نمیشیم.فقط میخواستم بهتون کمک کنم.😊 وحید لبخند زد و گفت: _خب منم میگم کمک کن دیگه.😇 بعد زیرانداز رو داد دست آقای رسولی. رفتم سمت خانم رسولی و بامهربانی بهش سلام کردم.😊لبخند زد و اومد نزدیکتر.بعد احوالپرسی رفتیم نزدیک ماشین.آقای رسولی داشت به وحید میگفت ما مزاحم نمیشیم و از اینجور حرفها. وحید هم باخنده بهش گفت: _مگه نیومدی کمک؟ خب بیا کمک کن دیگه.کمک کن آتش درست کنیم.کمک کن کباب درست کنیم،بعدشم کمک کن بخوریمش.😁 آقای رسولی شرمنده میخندید.خانمش هم خجالت میکشید.😅☺️بیست و دو سالش بود.دختر محجوب و مهربانی بود. وحید خیلی بامهربانی با آقای رسولی و خانمش رفتار میکرد.😊 موقع خداحافظی وحید،آقای رسولی رو بغل کرد و بهش گفت: _من روی تو حساب میکنم.🤗🤗 وقتی داشتیم برمیگشتیم خونه،وحید گفت: _همسر رضا رسولی چطور بود؟ -از چه نظر؟😕 -رضا رسولی میتونه بهتر از وحید موحد باشه اگه همسرش مثل زهرا روشن باشه.همسر رضا رسولی میتونه شبیه زهرا روشن باشه؟😊 -مگه زهرا روشن چقدر تو زندگی وحید موحد اثر داشته؟ شما قبل ازدواج با من هم خیلی موفق بودی.😇 وحید ماشین رو نگه داشت.صدای بچه ها در اومد.وحید آروم و جدی بهشون گفت: _ساکت باشین. بچه ها هم ساکت شدن .وحید به من نگاه کرد و خیلی جدی گفت: _اگه تو نبودی من الان اینجا نبودم.الان سرهنگ موحد نبودم.من الان هرچی دارم بخاطر و و تو دارم.. خیلی از همکارهام بودن که تخصص و دانش شون از من بود ولی وقتی ازدواج کردن عملا همه ی کارهاشون رو کنار گذاشتن چون همسرانشون نبودن.ولی تو نه تنها مانع من نشدی حتی خیلی وقتها تشویقم کردی... من هروقت که تو کارم به مشکلی برخورد میکردم با خودم میگفتم اگه الان زهرا اینجا بود چکار میکرد،منم همون کارو میکردم و موفق میشدم.زهرا،تو خیلی بیشتر از اون چیزی که خودت فکر میکنی تو کار من تأثیر داشتی.فقط حاجی میدونست مأموریت های قبل ازدواج و بعد ازدواجم چقدر باهم فرق داشت😊👌 تمام مدتی که وحید حرف میزد،من با تعجب نگاهش میکردم😳😟 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم