نمیدانم ، نمیدانم چه بگویم ((:
نمیدانم چه بنویسم در وصف ِ
عبای خاکی ِتو ، چشمان خستهی تو ،
جان ِبیرمق ِتو ، انگشتر ِغرق در خون ِتو ، نمیتوانم زیباییهایت را در قلمِ بیچیز جای دهم ..
تو را باید پشت میز ریاست جمهوری
به تماشا مینشستیم اما ،
در نقطهیصفر مرزی و نزد پیرمردی که
هیچمسئولی را از نزدیک ندیده بود
به تماشا نشستیم ..
اکنون قرآن ِخاکخوردهی طاقچهی
اتاقت منتظر توست تا بیایی و بار دگر
تو را غرق در مصحفش کند و خستگیات را به جان بخرد ،
اکنون ، دانههای تسبیح منتظر است ،
تا بار دگر مهمان گرمی دستانت شود ،
اکنون انگشتر ِسرخت منتظر است تا در آغوش انگشتانت بنشیند ..
گویی همهچیز در وصف تو ناتوان شدهاند ،
دستها هنگام ِنوشتن از تو لرزان میشود ،
زبان هنگام ِگفتن از تو لکنت میگیرد
و چشمها هنگام به تماشا نشستن ِتو گریان میشوند ،
کاش میسر بود برگردی ،
چه میشد مگر ما صاحب ِغم و وارث ِدلتنگی نبودیم ..
اکنون آن کودکی که به گرمی ِآغوشت عادت کرده بود ، چشمانش را به چارچوب ِ در دوختهست تا برگردی ..
اما دگر دیر شدهاست ،
چشمان کودک تا همیشه به چارچوب در ، همچنان منتظر ِتو میماند و میماند اما تو دیگر برنمیگردی ..
#غمنوشتهیمن .